🍀Part 20🍀

245 76 11
                                    

در حالی که پاچه های شلوارشونو تا زنو بالا زده بودن ، هر کدوم یک طرف تشتی که از ته وسایل های انبار پیدا کرده بودن و حالا توشو پر از اب کرده بودن رو گرفته بودن و به زور در حال حملش بودن ، با دیدن چانیولی که تیپ شیکی با لباس های کای زده بود و شادو خندان جلوی در ورودی حیاط ایستاده بود  سر جاشون ایستادن و بهش خیره شدن...
کای بلعد از چند لحظه نگای غضبانه اش زیر لب لب زد..
+دلم میخواد خفش کنم ولی نمیتونم...چطور میتونه اینقدر بیخیال باشه؟...
سهون اهی کشید و کمرشو به زور صاف کرد ..
=ازش متنفرم...متنفر....
چان که تا اون موقع حرفاشونو میشنید در حالی که گوشیش رو توی جیبش میچپوند نیم نگاهی به سهون انداخت و لب زد...
-هنوز قهری دونسِنگ کوچولو؟...(دونسنگ=برادر یا خواهر کوچکتر)....
با این حرف سهون روشو ازش گرفت و فحشی زیر لب داد اما طولی نکشید که اینبار با چشمهای درشت شده به سمتی که چان ایستاده بود و حالا ماشین شیک و اسپرتی در حال ترمز کردن جلوی در خونه اشون بود خیره بشه....
چان با لبخند دندون نمایی جلوی در ماشین ایستاد و به منشی کیمی که از در ماشین در حال پیاده شدن بود خیره شد....
سهون با دیدن منشی کیم لبه ی تشتی که توی دستش بود رو رها کرد و با قدم های تند سمت ماشین رفت و باعث شد کل سنگینی تشت روی دستهای کای بیوفته و تشت برگرده و کل آبش توی خشتک و پایین تنه کای خالی بشه...
سهون بی توجه عربده کای سمت منشی کیم رفت و تقریبا چانیولو با تنه زدن به کنار پرت کرد ...
=منشی کیم...تو اینجا چکار میکنی؟...ببینم بابا راضی شده ما برگردیم؟...
منشی کیم نگاهی به سر تا پای سهون که شبیه کشاورزا شده بود انداخت و اهی کشید و سری به نشونه منفی تکون داد...
سهون بازوی منشی رو گرفت و در حالی که جمله < بیا بیا اینجا بشین > رو لب میزد، اونو سمت بهار خواب کشوند تا درست و حسابی سین جینش کنه...
چان بعد از تماشای اونا آهی کشید و قبل ازین که سمت ماشین خوشکلش که با کلی التماس منشی کیمو راضی کرده بود اونو برای مدت کوتاهی با خودش بیاره رفت و بعد از سر تکون دادن در جواب حرف منشی کیم که جمله < زود برگرد... اگه بابات بفهمه کمکت کردم اخراجم میکنه فهمیدی پسر جون؟..> رو گفت، پشت فرمان نشست و حرکت کرد....

***                              

جای دیگه ای از اون روستای کوچیک ، بکهیون که حالا جلوی در مدرسه ایستاده بود و پیراهنشو مرتب میکرد، با دیدن آجوما (زن میانسال)هایی که میخواستن وارد مدرسه بشن از جلوی در کنار رفت و بعد از اونا وارد شد...
هر چند به عمرش توی همچین جلسه هایی نرفته بود و نمیدونست که اونجا چکار میکنن اما امیدوار بود که با اومدنش گانگ وو احساس بهتری پیدا کنه و بقیه بچه ها بدونن که اون تنها نیست...
با این فکر سمت کلاس گانگ وو به راه افتاد ...
به سمت جایی که اجوما ها و بچه هاشون ایستاده بودن حرکت کرد و با نگاهش دنبال گانگ وو گشت و و قتی اونو گوشه ای تنها دید که نشسته سمتش رفت و صداش زد...
-یا گانگ وو...
گانگ وو نگاهشو بالا آورد و به داییش داد...
+عا دایی اومدی...
بک جلو رفت و دستشو گرفت و از جا بلندش کرد...
-چرا تنها ایستادی...
+خودت که میدونی... چرا میپرسی...
با این حرف بک لب هاشو بهم فشار داد و کمرشو راست کرد و خواست چیزی بکه که صدای روی مخ یکی ازون آجوما ها توی گوشش پیچید...
~اوه اینجارو ببین... گانگ وو حالت خوبه...؟... انگار تنهایی مامانت کجاست؟...
گانگ وو نگاهی به بک کرد و در سکوت به کنار شلوار بک چنگ زد..
بک دست گانگ وو رو گرفت و رو به آجوما لب زد...
-امروز من اومدم خواهر زاده عزیزمو همراهی کنم.. اخه میدونی گانگ وو خیلی منو دوست داره...
آجوما سری به معنیِ آهااا پشت گوشا منم مخملیه تکون داد و با صدای زشتش بچه چاغال و خپلشو که انگار 200 قرن بود دور دهنشو نشسته صدا زد و بچه در حالی که چربیهای شکمش تکون میخورد و پیرهنش توان پوشاندن شکمشو نداشت سمتشون دوید...
آجوما سر پسرشو ناز کرد و لب زد...
‌~قربونت برم پسر بانمکم.. بیا دست گانگ وو رو بگیر ببر تنهاس گناه داره طفلی...
پسر با اون چشمهای پفی و ریزش نگاهی به گانگ وو کرد و با دهن پر از غذاش جمله  « نمیخوام.. اگه باهاش بازی کنم نحسی منو میگیره و دوستای خودمم از دست میدم...» رو گفت و دوون دوون رفت....
آجوما پوزخندی که یواشکی زده بود رو جمع کرد و روشو به سمت بک کرد و با خجالت مصنوعی ای لب زد...
‌~اه... میدونی که این روزا بچه ها شیطون شدن... به هرحال بچن دیگه نمیفهمن چی میگن...
بک پوزخندی زد و قدمی به آجوما نزدیک شد و لب زد..
-بله... تربیت بچه ها رو از روی تربیت خونوادشون میسنجن.. باید خیلی دقت بشه وگرنه همینطور بیشعور و بی فرهنگ بار میان....به هر حال بچن دیگه نمیفهمن نباید همه چیزو الگو برداری کنن...!!!
آجوما اخمی کرد و دستی به کمرش زد...
‌~الان داری میگی بچه من بی تربیته و از من یاد گرفته بی تربیت باشه؟...
بک به حالت خاصی و به معنی چه قدر تو باهوشی چشماشو گرد کرد  و خواست چیزی بگه اما با دیدن چیزی پشت سر اجوما ساکت شد و نگاهشو بهش داد...
اجوما عصبی از سکوت بک کیفشو از شونه اش برداشت و با اشاره به بک لب زد...
‌~شنیدم خواهرت با پول دارا لاس میزنه و این بچه هم ثمره یکی از همین لاس زدناس... جوری که بابای بچه حتی به خودش زحمت مراقبت ازشو نداده و خواهرتو هم ادم حساب نکرده... اگه قرار باشه بچه ای بی تربیت بار بیاد اون بچه خواهرته که توی همچین خونواده پستی بزرگ شده.... آه عجب آدمایی هستین شما....
آجوما اینو بلند و با عصبانیت گفت و منتظرِ واکنشی ،به بک خیره شد اما وقتی دید بک تنها سکوت کرده و از پشت سرش صدای هم همه ی زن ها میاد، تن چاغشو چرخوند و با دیدن مرد  جوان و خوش استایلی که پشت سرش ایستاده ،چشمهاش درشت شد و به چان خیره شد...
چان در حالی که عینک افتابیشو بیرون میاورد پوزخندی زد و روبروی آجوما و زیر نگاه متعجب بکهیون و گانگ وو لب زد...
+آه.. درست شنیدم؟... لاس زدن؟... بی تربیت؟... ادم حساب نکردن؟...شما رو چه حساب این صفات نا خوش ایند رو به همسر و پسرم نصبت میدین؟....
اجوما هاج و واج به چان خیره شد و وقتی یکی از زنا تو گوشش پچ پچ کنان جمله  «اون بابای گانگ وو هست» رو لب زد آجوما با تته پته لب زد...
‌~ آ.. آ.. م.. م. منظورم این بود... م...
چان عینکش رو توی جیبش گذاشت و لب زد...
+منظورت این نبود...؟... آه اگه زود تر میفهمیدم زنای اینجا چی در مورد عشق های زندگیم میگن زود تر میومدم..... گوش کن خانوم... منو و همسرم درسته از هم جدا شدیم ولی ازدواجمون کاملا با علاقه بوده و گانگ وو هم حاصل این علاقست و من اینجام که عشق پدرانمو بهش ثابت کنم.... و به شما و امثالتون اجازه نمیدم با پسرم اینطوری رفتار کنید...
آجوما نگاهی به نگاه خیره ادمای اونجا که بهش بود انداخت و بلند با تته پته لب زد..
‌~همه همینو میگن چرا فقط منو معاخزه میکنید؟.. اگه اینطوره پس تاحالا کجا بودید؟.....
با این حرف چان دستهاشو باز کرد و روشو از آجوما گرفت و به زنای وراجِ اونجا داد...
+دلیلی نمیبینم که بهتون همه چیزو توضیح بدم... اما اینو میگم که اینقدر افکار چرندتونو به ذهن بچه هاتون انتقال ندید و گانگ وو ی منو اذیت نکنید.....
پوزخندی زد و نگاهشو به چشمهای مشکی و درشت گانگ وو و بکهیونی که دستهاشو مشت کرده بود و به زمین خیره بود داد و ادامه داد....
+ممکنه من بخاطر سفر های کاریم نتونم زیاد به گانگ وو سر بزنم اما جویای حالش هستم و گانگ رو به این مدرسه اوردم تا یه تعطیلاتو اینجا با هم بگذرونیم...و مطمئن باشید اجازه نمیدم کسی به بچه ام زور بگه...
با این حرف مدیر مدرسه که با دیدن یک ماشین اسپرتِ گرون قیمت اونم توی همچین روستای کوچیکی توی حیات اومده بود و حرف هاشونو شنیده بود جلو اومد و روبروی چان ایستاد و بلند لب زد...
‌=واو... پس شما پدر گانگ وو اید...من معذرت میخام ازین به بعد نمیزارم کسی گانگ وو رو اذیت کنه... ما همه این بچه شیرینو دوست داریم...
چان سری تکون داد و  دستشو روی شونه مدیر گذاشت و لب زد...
+درسته... مدرسه باید مراقب رفتار بچه ها باشه...
مدیر سری تکون داد و با دست به دفتر کارش اشاره کرد...
-بفرمایید.. بفرمایید داخل تا با هم قهوه ای میل کنیم...
چان سری به نشونه منفی تکون داد و نگاهشو به بک داد و در حالی که سمتش میرفت و با لبخند به چهره اش نگاه میکرد لب زد...
+ترجیح میدم گپی با برادر زنم داشته باشم...
با این حرف مدیر سری تکون داد و با اشاره دستش به همه زن هایی که اونجا بودن اشاره کرد که برن توی کلاس و بعد خودش هم با لبخند دنبالشون رفت...
بعد از خلوت شدن اونجا بک سرشو بالا آورد و به لبخند گشاد چان خیره شد و لب زد...
-هیچ ملومه داری چه غلطی میکنی؟...
+اگه نمیکردم میخواستی چکار کنی؟.....
بک دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما با فشاری که مشت گانگ وو به پارچه شلوارش آورد ساکت شد و نگاهشو به پسرک داد...
چان نگاهی به گانگ وو کرد و روی پاش و روبه روش نشست و لبخندی بهش زد و با انگشتش ضربه ای به لپ پف پفیش زد و گفت...
-راستو بگو.. خیلی باحالم نه؟...
گانگ وو لبخندی زد و قبل ازین که دستهاشو دور گردن چان حلقه کنه و اونو بغل کنه لب زد...
=عاشقتم آجوشی...
+یا... گفتم که آجوشی نیستم...
‌گانگ وو خنده ای کرد و با شنیدن صدای بچه هاییی که داشتن صداش میکردن نگاهشو به اونا داد و قبل ازین که به طرفشون بدوه بوسه ای روی گونه چان نشون و رفت...
چان با لبخند رفتنشو تماشا کرد و بار دیگه نگاهشو به بک داد اما قبل ازین که بک بتونه چیزی بگه جمله  «بیا بعدا حرف بزنیم... باید برم توی جلسه والدین» رو لب زد و به سمت ساختمون مدرسه به راه افتاد....
تمام طول جلسه چان میتونست تموم پچ پچ های در گوشی  اون زنا رو با گوش های بزرگش بشنوه و هر بار که تعریفی از خوشقیافگی و قد بلندی و خوش تیپیش میشنید نیشخندی روی لبش میومد و با خودش فکر میکرد بابای واقعیِ اون بچه به پاش هم نمیرسه و احساس غرور میکرد...
درسته که گانگ وو بچه خودش نبود ولی با دیدن این که چطور اون بچه سرشو بالا گرفت و بدون هیچ نگرانی و حس خجالتی سمت بچه های دیگه دوید احساس غرور میکرد.... غروری که فقط یه پدر از خرسندی بچش میتونست حس کنه...
-آقای پارک؟.... آقای پارک.... ؟....
با متوجه شدن این که کسی داره فامیلشو صدا میزنه به خودش اومد و به زنی که روبروش ایستاده بود خیره شد..
+ها؟؟....
-جلسه تموم شد...
با این حرف چان آهانی گفت و از جاش بلند شد و سمت خروجی به راه افتاد و کاملا مدیر مدرسه رو که دستشو بالا اورده بود  و دهنشو برای زدن حرفی پر کرده بود رو ندادیده گرفت...
یکی از مادرا خنده ای کرد و روشو سمت مدیر مدرسه کرد و زیر لبی لب زد....
-حتما میخوای راجب پول کمک به مدرسه باهاش حرف بزنی..
مدیر کراواتشو تکون داد و اهمی گفت...
+خب معلومه... بقیه والدین چندر غاز پول نمیدن.. اما اون میتونه یه پول قلمبه بده...
زن آهی کشید و قبل ازین که بره لب زد....
-فعلا که بچشو تو این مدرسه اذیت کردن دل خوشی نداره... سر جلسه ندیدی چطور پوزخند میزد به حرفات که راجع به بودجه مدرسه میزدی؟...

چان خسته از ویز ویز های اون مردِ پر چونه به محض بیرون اومدن از ساختمون نگاهشو برای پیدا کردن بک چرخوند و به محض دیدنش جلو رفت و روی نیمکت کنارش نشست و به جایی که ماشینشو پارک کرده بود و بچه ها دورش جمع بودن و بک بهش خیره بود نگاه کرد و منتظر شد تا بک چیزی بگه....
-اون ماشینو از کجا آوردی؟...
+خیلی جیگره نه؟...
-جیگر به یه ورم جواب سوالمو بده...
چان آهی کشید و دستهاسو توی جیبش فرو کرد...
+ماشین خودمه.. منتها بابام بایگانیش کرده بود کلی به منشی التماس کردم تا فقط برای امروز بیارتش...
بک نیم نگاهی بهش انداخت و بعد از چند دقیقه دوباره لب زد...
-هدفت ازین کارا چیه...؟...
+خب معلومه خوشحال کردن گانگ وو...آه..چرا قبلا نگفتی فامیلی این بچه هم پارکه؟...پشمام فر خورد وقتی فامیلی خودمو شنیدم..
با این حرف بک نگاه غضب ناکی بهش انداخت و لب زد...
+گانگ وو؟... توقع داری باورم بشه؟... ینی نقشه دیگه ای نداری؟...
چان آهی کشید و کمی باسنشو بلند کرد و بار دیگه و با فاصله بیشتری از بک نشست و لب زد...
-راستش وقتی بچه بودم ننه بابام هیچ وقت نمیومدن جلسه اولیا... همیشه یه بهانه داشتن.... حس اون بچه رو میتونم درک کنم... بخاطر همین خواستم کمکی کنم...
+مث بز دروغ میگی...
-ولی بز دروغ نمیگه...
بک نچی کرد و خواست از جاش بلند بشه اما چان با گرفتن بازوش متوقفش کرد...
-عا باشه میگم.... میخواستم در عوض تراکتورتو قرض بگیرم...
با این حرف بک آهی کشید و بازوشو از دست چان بیرون کشید در حالی که روشو ازش میگرفت و سمت گانگ وو میرفت لب زد...
+گانگ وو بچست....لطفا ادای باباشو در نیار.. اگه وابستت شه دوباره آسیب میبینه...
چان از جا‌ بلند شد و چند قدمی بهش نزدیک شد و لب زد...
-تشکر که نمیکنی... حد اقل یه چیزی در مورد تراکتور بگو دیگه... فقط یه روز تراکتورتو لازم دارم اینقدر خسیس نباش...
بک سر جاش ایستاد و بعد از مکث طولانی ای روشو کمی به سمت چان چرخوند و بی میل لب زد....
-فقط چون امروزو بهت مدیونم...
چان با شنیدن این حرف لبخند گشادی روی لبهاش نشست و بی اختیار جلو رفت و بکهیونی رو که داشت به راهش ادامه میداد رو از پشت بغل کرد و یه دور تن سبکشو توی هوا دور خودش چرخوندش و بعد سمت بچه هایی که با تعجب بهش خیره بودن دوید و بکیونی رو که با چشمهای گشاد بهش خیره بود رو تنها گذاشت...

یکی از زن ها  که کمی اون طرف تر ایستاده بود و تموم مدت اونارو زیر نظر گرفته بود ، رو کرد به بغل دستیش و لب زد..
-اونجارو ببین..... ببین چطور با برادر زنش صمیمیه....
+راست میگی... ملت چه حرفا که از خودشون در نمیارن...این ادمی که امروز دیدم صد پله با شایعه ها فرق داشت...
زن سری تکون داد و همونطور که در کیف بچشو میبست لب زد...
-من قبلا اقای پارکو دیده بودم... قیافش همونه ولی انگار اون نیست...
-منظورت چیه؟...
+خب میدونی انگار قدش بلند تر شده و خوش تیپ تر شده..همینطورم اخلاقش ... تازه میگفتن کارخونش ورشکست کرده... واقعا تعجب کردم با این سر و وضع دیدمش...
زن بغل دستیش آهی کشید و تکه نونی که توی دستش بود رو روی زمین انداخت و لب زد....
-آیگو... حتما تونسته کارخونشو نجات بده و معلونه که درآمدش خیلی بالاست...چهار روز دیگه هم این دختره بکا برمیگرد سر خونه زندگیش... آیگو..اگه شوهرم نصف این عرضه داشت الان زندگیمون این نبود...
زن نگاهشو از چانیولی که داشت بک رو مجبور میکرد سوار ماشین بشه گرفت و لب زد...
+راست میگی... موندم این دختره بکا چرا از همچین مرد همه چی تمونی جدا شد؟... آیگوووو... حتی با این وجود هم حسودیم میشه...






🌾🌿chosan farm🌿🌾Onde histórias criam vida. Descubra agora