-این کیسه آخرشه...
این حرفو پیرمردی که یک ساعت پیش با وانتش کیسه های بذرشونو آورده بود، خطاب به سهون و چانیول که دو نفره لب کیسه ایو گرفته بودن و از پشت وانت پایین میومدن زد و تکه چوبی که توی دهنش بود رو به بیرون تف کرد...
چان نگاهشو از سهونی که همونجا کنار کیسه ها روی زمین نشسته بود برداشت و نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش رو روی کمرش میگذاشت نگاهشو به پیر مرد داد و روبروش ایستاد...
-بنظرتون این بذرا کافیه?
پیر مرد نگاهی به زمین پشت سرشون انداخت و سری تکون داد..
+اگه بذرهارو حروم نکنید اضاف هم میارید... بذرای خوبی انتخاب کردین حتما ثمر میده...
با این حرف چان ذوق زده نگاهی به بذرا کرد و لب زد..
-اه خیالم راحت شد.... فقط شما میدونید چطور باید اینارو کاشت؟...
پیر مرد سری تکون داد و دستهاشو پشت سرش گره کرد...
+معلومه... خیلی آسونه...
با این حرف سهون از جاش بلند شد و کنار چان ایستاد و لب زد...
~میشه برامون توضیح بدید؟...
پیرمرد کمی فکر کرد و بعد قدمی بهشون نزدیک شد و بعد از گفتن جمله «خوب گوش کنید»، لب زد...
+یه زمین مستطیل شکل انتخاب کنید چون ذرت ها بعد از رشد به گرده افشانی نیاز دارن و زمین مستطیلی بهشون این امکان رو میده...
بعد باید خاک رو از الف های هرز پاک کنید و سنگ ها و کلوخ های بزرگ رو از توی زمین حذف کنید.... تا اینجاشو فهمیدید؟...
سهون و چان تند تند سر تکون دادن و دوباره به پیر مرد که حالا در حال نشستن روی کیسه های بذر بود، خیره شدن....
پیر مرد به زمین اشاره کرد و ادامه داد...
+بعد باید با انگشت شست روی شیار ها سوراخ هایی که عمق و فاصلشون از هم نه خیلی زیاد باشه و نه خیلی کم ایجاد کنید.. به اندازه باشه....
-یعنی باید چه قدر باشه؟...
پیرمرد نگاهی به چان کرد و دستشو توی هوا تکون داد....
+گفتم که... نه خیلی زیاد باشه و نه خیلی کم...به اندازه باشه...
چان و سهون در حالی که از توی مغز هاشون صدای کلاغ و جیر جیرک پخش میشد، عین خنگا با چشمهای گیجشون به پیر مرد خیره شدن...
پیر مرد وقتی سکوتشون رو دید اهمی گفت و ادامه داد...
+بعد باید تو هر سوراخ چنتا دونه بندازید... بعد باید اونارو آبیاری کنید... نه خیلی زیاد اب بدید و نه خیلی کم... به اندازه باشه.... بعد که ذرت ها بیرون اومدن باید دوباره الف های هرز رو بکنید و بهشون کود بدید... کود نه خیلی زیاد باشه و نه خیلی کم به اندازه کود بدید که محصولتون نسوزه....
VOCÊ ESTÁ LENDO
🌾🌿chosan farm🌿🌾
Fanfic🌾خلاصه: توی شهر پر شده از ادم هایی که اکثرا پولدار هستن و یا هیچ ایده ای از یک زندگی ساده روستایی رو ندارن... شهر نشین هایی که خیلی هاشون تو فکروشنم نمیگنجه که یک روستایی توی طول روز چه کار هایی رو انجام میده و چه سختی هایی رو متحمل میشه...🤔 ازین...