🌾🌿Part 7🌿🌾

426 121 15
                                    

بکهیون کماکان داشت به ضایع شدن اون پسر های شهری و قیافه های زارِ و بد بختشون که از نظر بکهیون خیلی قابل تحمل تر از اون خود پسندی های قبلشون بود فکر میکرد و از شدت حس دل خنکی ای که بهش دست داده بود عین کانگورو چهار نعل کنان و با نیش باز به سمت انجام معموریت بعدیش، ینی چک کردن چشمه روستا و عبور و مرور اونجا بود میرفت...
از دور میتونست دو نفر رو ببینه که لب چشمه ایستادن اما چون پشتشون به بک بود زیاد دیدی به صورت های مبارکشون نداشت و اون ترجیح داد یکم جلو تر بره اما هرچی داشت جلو تر میرفت، به این فرضیه که چقدر اون دو نفر شبیه گولاخ هایی  که یک ساعت پیش توی زمین ارثی ازشون جدا شده بود هستن مطمئن میشد و این اخم هاشو توی هم فرو میرد.... نکنه جنی چیزی بودن؟.... فکر میکرد الان باید همونجا توی زمین از شدت ضایع شدن خودشونو دفن کرده باشن...ولی حالا جلوی چشمه مبارک روستاشون ایستاده بودن و مثل دوتا احمق در حالی که پاهاشونو کمی از هم فاصله داده بودن، به افق خیره شده بودن و داشتن از نسیم لطیف بهاری لذت میبردن و لبخند ملیح بر لب داشتن و در مورد  چیزی با هم حرف میزدن...
نچی کرد و کنجکاو برای استراق سمع  خودشو جلو کشید و چشمهاشو ریز کرد...
بخاطر دید کمش از چیزی که میدید یکم مکث کرد ولی بعد با تشخیص این که اون دو تا پًپِه خیلی شیک و مجلسی دیک های زشتشونو انداخته بودن بیرون و داشتن با احساس مطلوبی که بهشون دست داده بود توی چشمه ای که آبش برای نوشیدن مصرف میشد می شاشیدن و از قیافه هاشون که شباهت زیادی به همون کوفتی درازِ توی دستشون داشت و معلوم بود که خیلیم به کارشون مفتخرند و مثل کسایی که یه تختشون کمه با هم سر این که قدرت بُرد شاشِ کی از اون یکی بیشتره مسابقه گذاشته بودن چشمهاش درشت شد و با اخم های توی هم گره خورده جلو دوید و تقریبا با صدای بلندی عربده کشید.......
-شما پپه ها  دارین چه غلطی میکنید!!...
همین فریاد غیر منتظره اش باعث شد چان و سهون ساکت بشن و ترسیده سمت بک برگردن و سر دیکشونو طرف بک بچرخونن و آبشار نیاگارایی که توی چشمه روستا راه انداخته بودن، حالا کل تن و لباس های پسر کوتاه تر رو آب پاشی کنه.....
بک جیغ خفه ای که بیشتر شبیه عر زدن بود از ته گلوش خارج کرد وعقب پرید و به حالت چندشی به لباس های کثیف شدش دست کشید و بعد نگاهشو به اون دوتا که حالا با چشمهای درشت داشتن زیپ شلوارشونو بالا میکشیدن خیره شد....
-عی زهرم ترکید......چه مرگته....
چان با عصبانیت گفت و چند قدم به بک که هنوز هم با لبو لوچه و فیس تو هم رفته مشغول تکوندن لباسهاش بود نزدیک شد...
بک نگاه برزخیشو به چان داد و با همون صدای بلندش به تابلوی پشت سرشون اشاره کرد و بار دیگه فریاد زد...
-کورین نمیبینین اینجا چی نوشته.... شما نفله ها با چه جرأتی تو اون خرابکاری کردین.... چقده شما کثیفین...
چان با کمی گردن درازی به جایی که بک با صورت سرخ شده اش نشون میداد نگاه کرد و متن روی اون تابلوی گنده که نوشته بود این آب اشامیدنیه و کثیفش نکنید رو خوند و بعد با چهره کاملا خونسردی که هیچ احساس ندامتی توش دیده نمیشد و در حالی که لبهاشو کمی غنچه کرده بود و دستهاشو توی جیبش فرو میبرد گفت....
-خب که چی... چکار میخوای کنی ها؟...
چان اونقدر با پر رویی این حرفو زد که بک حتی نتونست خودشو کنترل  کنه و عوضی ای از ته گلوش گفت و بعد مثل یه خروس پرید روی جان و یقشو گرفت..
طوری که چان که حسابی شوکه  شده بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و از شدت برخوردشون روی زمین افتاد و با چشمهای درشت و دستو پاهای خشک شده اش به فیس قرمزِ بک که حالا روی شکمش نشسته بود و به یقه اش چنگ انداخته بود و با قدرت باور نکردنی ای وحشیانه تکونش میداد خیره شد....
-میکشمت... امروز خودتو مرده فرض کن درازِ دیلاقِ بی خاصیت ....
چان برای لحظه ای به خودش اومد و با دستهاش مچ های بک رو گرفت و سعی کرد از خودش جداش کنه اما اون مثل کنه بهش چسبیده بود و ول کن نبود...
-ولم کن جونور... چته داری پاجه میگیری..... ولم کن....
بک با حس فشار زیادی که دست های چان به مچ هاش میاورد ناگهان دستهاشو از یقه پسر بلند تر رها کرد و برای لحظه ای چان بی حرکت بهش خیره شد اما وقتی اینبار دستهای بک به موهاش چنگ انداخت عربده پر دردی کشید و دست هاشو محکم روی دستهای بک گذاشت....
-ولم کن... ولم کن عوضی....
سهون که تا اون موقع فقط نظاره گر بود با شنیدن عربده چان به خودش حرکتی داد  و رفت جلو و سعی کرد از هم جداشون کنه اما بک خیالِ بی خیال شدن نداشت....
از دور دید که یه نفر داره با قدم های تند سمتشون میاد و تند تند براش دست تکون داد و وقتی اون شخص جلو اومد سهون فهمید اون پسر همونیه که جلوی رستوران عینکشو شکسته بود و اخر هم فلنگو بسته بود....میتونست همینجا یقشو بگیره ولی فعلا باید چان رو نجات میداد پس بخاطر همین چیزی نگفت....
پسر نگاهی به سر اندر پای سهون انداخت و بعد بدون حرفی سمت چان و بک دوید و برای جدا کردنشون تلاش کرد....
چان وقتی دید نمیتونه دستهای اون موجود رو از موهاش جدا کنه و تقریبا موهاشو داشت از ریشه میکند، اون هم متقابلا به کله بک چنگ انداخت و موهای اونو کشید....
بک آخی گفت اما تسلیم نشد و توی چشمهای اشکی و خشمگین چان خیره شد....
-ولم کن.....
+تو ولم کن.....
-اول تو ولم کن چُلمن ....
+ خودت چلمنی....آخخخخ...
بک بار دیگه موهای چان رو کشید و در حالی که سعی میکرد لوهان و سهونو با هر روشی کنار بزنه خنده هیستریکی کرد...
-حرف منو تکرار نکن... چلمن تویی...
چان که از درد پلکهاشو بسته بود موهای بک رو ول کرد و اینبار یقه اشو چسبید و برای نجات موهاش هم که شده زوری به بازوش داد و تن سبک بک رو با یه حرکت، حرکت داد و بک رو جای خودش روی زمین کوبید و به چشمهای درشت شده اش خیره شد و با نفس نفس یقه لباس بک رو بالا کشید و از زمین کمی فاصله اش داد و باعث شد دستهای بک از موهاش آزاد بشه....
-توی کوتوله فک کردی میتونی منو بزنی.... حالتو میگیرم....
درحالی که گونه اش توسط ناخون های بک خراش برداشته بود و موهاش بهم ریخته شده بود و لباس هاش نامرتب بود  گفت و خنده هیستریکی کرد و خواست با یه حرکت دخل اون موجود کوچیکی که وضعیت ظاهریش بهتر از خودش نبود و با چشمهای کوچیکش تند تند اطرافو نگاه میکرد رو بیاره اما تا خواست حرکت کنه بک چنگی به شونه اش زد و خودشو بالا کشید و محکم کلشو به صورت چان کوبید   و باعث شد برای لحظه ای چشمهای چان سفید شه و سرش به عقب پرت شه….
سهون که پشت سر چان بود و به هیچ وجه دلش نمیخواست کله چان به صورتش برخورد کنه سریع خواست عقب بکشه اما آرنجش به چیزی برخورد کرد و لحظه بعد صدای ناله چان و لوهان که هرکدوم گوشه ای افتادن بلند شد....
سهون با چشمهای درشت شده به لوهانی که حالا دماغشو گرفته بود خیره شد و بعد سریع سمت لوهان رفت....
بک با رضایت و نفس نفس به چان که روی زمین افتاده بود و گیج میزد و دماغش ورم کرده بود و ازش خون میومد خیره شد و در حالی که موهای کنده شده توی دستش رو پاک میکرد و  پیشونیش رو که کمی از برخورد به صورت چان قرمز شده بود رو میمالوند، به زحمت سر جاش ایستاد و لگدی به پای چان زد...
-شرمنده ولی انگار من حالتو گرفتم چلمن....
اینو گفت و نیشخندی زد اما طولی نکشید که با صدای اون پیرزن لبخندش ماسید و به سمتی که صدا میومد خیره شد....
-شما پسرا دارین چه غلطی میکنید....
هرمانی که ده دقیقه ای شاهد دعواشون بود، وقتی صبرش سر اومد گفت و بعد عصا زنان جلو اومد و به قیافه له شده چان و دماغ خونی  لوهان که حالا با دستمالی که سهون بهش داده بود پوشیده شده بود خیره شد و بعد نگاهشو به فیس شلخته بک داد....
-عاا... ه.. هرمانی... تقصیر من نیست... این دوتا توی چشمه شایدن... اره...
با این حرف چشمهای پیر زن درشت شد و همون موقع بود که سهون حس کرد اگه ازین روستا نرن دخلشون اومده...
پس سریع لوهانو هول داد کنار و سمت چان که همچنان روی زمین ولو بود رفت و سعی کرد بالا بکشتش و تند تند لب زد...
-م.... متاسفم... ما نمیدونستیم... حالا دیگه رفع زحمت کنیم... خدافظ....
اینو گفت و خواست فلنگو ببنده که پشت یقه اش توسط دستهای لوهان گرفته شد....
-اینو نمیخواید با خودتون ببرید؟....
با حرف لوهان سرشو چرخوند و به جایی که اشاره میکرد خیره شد و کای رو دید که در حالی که گوشش توسط یه مرد اخمو و کوتاه قد گرفته شده بود و همراه اون به سمتشون کشیده میشد خیره شد و اهی کشید و سنگینی تن چان باعث شد اونو بار دیگه رها کنه....
چان که هنوز گیج بود روی زانوش نشست و با چشمهاش نگاهشو روی جمع روبروش چرخوند و لحظه بعد کای با فشار دست کیونگ به طرفش روی زمین هول خورد و با آه و ناله گوشش که تقریبا کنده شده بود رو گرفت.....
-شما سه تا کی هستین....؟
پیرزن با اخم گفت و به سهون که معذب ایستاده بود خیره شد....
-خ..... خب.. ما برای دیدن زمین اومدیم... و... و...
پیر زن با فهمیدن این که اونا نوه های هرمانی پارکن اخمهاش کمی باز شد و بعد از مکثی دستشو توی هوا تکون داد و درحالی که به چان اشاره میکرد،  رو به سهون و لوهان لب زد....
-فهمیدم.... فعلا چارچِلِنگِشو (چارچِلِنگ:چهار دست و پا) بگیرید و دنبالم بیاید....
بک با این حرف سریع جلو اومد و معترض گفت...
-کجا.... کجا بیایم... نشنیدی چه کار کردن؟... میخوای کجا ببریمشون....
پیرزن انگشتشو روی پیشونی قرمز شده بک گذاشت و صورتشو که جلو اورده بود رو عقب زد و در حالی که خودش جلو تر راه افتاده بود لب زد....
-بعدا به حسابشون میرسم.... الان که زدی دخلشو آوردی و نمیتونه راه بره حتی..
بک آهی کشید و درحالی که به سهون و  لوهان که سعی داشتن هیکل گنده چان رو بالا بکشن نگاه میکرد، فحشی زیر لب داد....
کیونگ که همچنان از اوضاع بیخبر بود برای فهمیدن ماجرا نگاهشو به کای که زیر چشمی می پاییدش و انگار قصد فرار داشت چرخوند و با یه حرکت دوباره گوش کای رو چسبید و به صدای آخی که از دهن پسر برنزه خارج شد گوش داد...
کای با چشمهایی که از درد کمی اشک آلود شده بود لب زد...
-دستمو بگیر... دستمو.... گوشمو کندی.....
-دهنتو ببند... برو خداروشکر کن که گوشتو نمیبُرم...
با این حرف کای دهنشو کامل بست و درحالی که به خاطر کوتاهی قد اون ادم مجبور بود کمرشو خم نگه داره و قدم هاشو کوتاه کنه دنبالشون راه افتاد.....


دوساعت بعد چان، کای و سهون پشت یه میز نشسته بودن و معذب از نگاه خیره کیونگ و لوهان و هرمانی  اطرافشونو نگاه میکردن...
چان که حالا یکم هوشیار شده بود خودشو کمی جلو کشید و صورتشو به پیرزن نزدیک کرد و با اون دماغ لبو شکلش که دو تا دستمال لوله شده توش فروکرده بود لب زد...
-اوی..پیر زن... میشه بگی چرا مارو آوردی اینجا و چهار ساعت زل زدی بهمون؟..
پیر زن با انگشتش محکم زد روی پیشونی چان و باعث شد چان آخی بگه و سرشو عقب بکشه و با اخم های توی هم به پیر زن خیره بشه....
-دهنتو ببند و فقط به سوالای من گوش کن.... تا الانم که نفله نشدین فقط بخاطر اینه که من با مادربزرگ مرحومت دوست صمیمی بودم...وگرنه الان به یه ضربه بیل مرده بودید....
چان دستی به صورتش کشید و سری تکون داد.... حد اقل نمیتونست الان حرفی بزنه....
-بگو ببینم... چرا این زمین اینقدر برات مهمه؟... فکر میکردم بچه بالاشهرین..
چان آهی کشید.... اصلا و به هیچ وجه نمیخواست جواب بده... عمرا اگه میگفت و مضحکه  اون توله اسمرف وحشی میشد...
+بی پول شدیم.... بخاطر همین خواستیم بفروشیمش که اون هم نشد....
سهون به جای چان گفت و باعث شد چان  با اخمی که معنیش «بعدن با زبون دارت میزنم» بود، بهش خیره شه و به خاطر صدای پوزخند واضح بک که  از توی اشپزخونه پشت سرشون به گوششون رسید، بیشتر عصبیش کنه....
کای آهی کشید و دستهای هرمانی رو گرفت توی دستهاش و با عجز نالید....
-ما اشتباه کردیم خب؟.... چون گرسنه بودیم خواستیم چند تا میوه بخوریم و درمورد اون چشمه هم نمیدونستیم.... الان ازینجا میریم باشه؟...
پیرزن دستشو از توی دست کای کشید و اخمی بین ابروهاش آورد....
-کجا برید.... اونم بدون جبران....فکر کردید راحتتون میزارم؟
-چکار کنیم.... هرکاری بگید میکنیم... فقط بیخیال شید..
اینبار سهون گفت و توجه پیرزن رو به خودش جلب کرد....
پیر زن دستی به چونش کشید و با نگاهش بکهیونی که یه سینی گنده رو با خودش حمل میکرد و تقی اونو روی میز کوبید و باعث شد هر سه پسر شهری کمی از جا بپرن خیره شد....
بک یکی یکی کاسه های خوراک عجیب غریبی رو به همراه کاسه های کوچک برنج جلوشون گذاشت و خودش هم پشت میز نشست....
-فعلا بیاین غذا بخورین... بعد ازین که خوردید میگم چکار کنید...
چان بی حرف آهی کشید و نگاه پر غضبی به بک که هنوز هم با پوزخند مسخره اش بهش خیره بود کرد....
-چیه... چرا همچین نگاه میکنی... نکنه هوس کردی چشتو هم در بیارم....
بک با پر رویی گفت و باعث شد کفر چان در بیاد و بخواد دوباره سمتش خیز برداره که هم جلوی دهنش و هم شونه هاش توسط سهون و کای گرفته شد و سر جاش نشونده شد و کای لب گوشش ویز ویز کنان ازش خواست سر جاش بتمرگه تا زود تر خلاص شیم و برگردیم سئول...
چان برای کسب آرامش چشماشو بست و بعد نگاهشو روی غذا ها چرخوند.... گشنه اش بود ولی چرا این غذا ها اینقدر عجیب بود؟... اشتهاشو کور میکرد....
با دوتا انگشتش به شکل چندشی یه تیکه از غذا رو برداشت و رو به اون پیرزن که مشغول خوردن بود لب زد....
-این چیه دیگه....
کیونگ که مشغول هم زدن برنجش بود نگاهشو به دست چان داد و بی خیال لب زد....
-عا... این پنجه مرغه... امتحانش کن خیلی خوشمزس...
-چی... پ.... پ.... پنجه مرغ؟؟؟!!!!
کای درحالی که با انگشتهای دستش شکل پنجه های مرغ رو در آورده بود با چشمهای درشت شده گفت و به کیونگ خیره شد....
کیونگ بار دیگه سری تکون داد و درحالی که چاپستیکشو سمت لبهای درشتش میبرد لب زد...
-داکبال(پنجه مرغ سرخ شده و خوابانده شده در سس) ... باورم نمیشه تاحالا اسم این غذارو  نشنیدی...
همین حرف کافی بود که یکی ازون پنجه های زشتی که توی دست چان بود از دستش رها شه و دوباره توی کاسه بیوفته.....
-واااو.. باورم نمیشه....
چان با صدایی که توش خنده هیستریک و عصبی موج میزد گفت و دستی پشت گردنش کشید....
-یا... خداروشکر کنید همینم بهتون میدیم... کوفت کن ناز نیا....
کیونگ با اخم گفت و مثل هرمانی و بک و لوهان مشغول خوردن شد....
کای و سهون که کاملا بی اشتها شده بودن و چان هم داشت با عجز به خوردن اونها نگاه میکرد و به صدای دادو بیداد شکمش گوش میداد....
نهایتا نتونست تحمل کنه و چاپستیکشو برداشت... حد اقل میتونست برنج رو مزه کنه....
زیر نگاه های مکرر بک مشغول  سوا کردن ذرت های توی برنج شد و کنارشون زد و در نهایت یه لقمه برنج ساده توی دهنش گذاشت..
-چرا ذرت هارو حروم میکنی بچه....
اون پیرزن درحالی که با چاپستیکش به کاسه چان اشاره میکرد گفت و به چان خیره شد...
-ذرت دوست ندارم... اخه کی تو برنج ذرت میکنه... آهه.. واقعا ک..
هرمانی  ذرت های چان رو برداشت و درحالی که روی برنج خودش میگذاشت گفت....
+ذرت طلاست... نباید حرومشون کنی....
-منظورت چیه که طلاست....
+منظورم اینه که ذرت قیمت بالایی داره.... واسه تولیدش زحمت زیاد میبره... نباید حرومشون کنی... معمولا هر دوسال یه بار قیمتش افت میکنه ولی بازم خوب چیزیه اگه سمر بده...پس حرومشون نکن...
با این حرف ابروهای چان رفت بالا و خودشو بیشتر جلو کشید...
-ق... قیمتش چقدره؟...
+همممم... نمیدونم... امسال سال افت قیمتش بود دونه ای 7 دلار.. اما دوسال پیش 14 دلار بود...
-پس ینی... ینی امسال سال اوجشه؟....
پیرزن از خوردن دست کشید و به چان خیره شد و سری به نشونه مثبت تکون داد...
+باید باشه... اره...
با این حرف لب های چان رفته رفته به لبخند شیطانی ای کش اومد و سرشو به سمت سهون و کای که اونا هم کم کم داشتن به غذاشون ناخونک میزدن چرخوند و زیر زیری شروع به خندیدن کرد....
سهون با ابروی بالا رفته به چان خیره شد و لب زد...
-چته هیونگ... خل شدی؟....
چان سری به نشونه منفی تکون داد و زیر نگاه مشکوک و متعجب اعضای داخل خونه قاشق گنده ای از برنج رو توی دهنش گذاشت اما تا مزه برنج توی دهنش پخش شد به سرفه افتاد و برنج رو که مزه چندشِ واسابی (تربچه ژاپنی:مزه تند و افتضاحی داره) میداد رو توی دستش تف کرد و اینبار این بک بود که داشت خنده شیطانی میکرد.....


داکبال

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

داکبال

🌾🌿chosan farm🌿🌾Where stories live. Discover now