پارت ۳

609 143 8
                                    

روز بعد مراسم کوچکی برگزار شد جایزه های مسابقات دیروز ب برندگان اهدا شد
جان سر صف ایستاده بود تو دلش غصه میخورد خودشو مقصر میدونست
حتما ییبو‌ برنده میشد اون خیلی دوست داشت تو این مسابقه برنده شه اما من...
تا آخرین ساعت ییبو رو ندیده بود با خودش فک میکرد حتما امروز سرش شلوغه نباید ازش زیادی انتظار داشته باشم انقد خودخواه نباش جان
زنگ خورد و همه بچها از سالن خارج شدن
جان نا امید و خسته ب سمت در خروجی حرکت کرد
هنوز چند قدمی بیرون نگذاشته بود که  ییبو رو دید در حالی ک دستاش تو جیبش  و کلاهی سرش گذاشته بود و زیر چشمی اطراف میپایید
سرشو بالا کرد و با دیدن جان گفت
بلاخره اومدی چقد دیر کردی
جان در حالی ک هم متعجب بود وهم لبخند رو لباش نشسته بود
_ببخشید نمیدونستم منتظرمی
_مگه دیروز بهت نگفتم با هم برمیگردیم زودباش راه بیفت
_جان هوم گفت و بعد با هم به راه افتادن
نزدیک ب عصر بود و‌هوا کمی گرم بود
ساعت شلوغی نبودو خیابون خلوت بود
هر دو در سکوت کنار هم راه میرفتند
ییبو _سرت چطوره؟! باندو باز کردی؟!
_آره بهتر شده فقط ی چسب زدم
بعدم موهاشو کنار زد رو ب ییبو برگشت که سرشو ببینه
نگاهی بهش انداخت و گفت خوبه
با یاد آوری دیروز جان سرشو پایین انداخت
_متاسفم ک نتونستی برنده شی تقصیر من شد
_همچین چیزی نیست
جان با اخم ساختگی لباشو کمی جلو‌داد و گفت اما تو خیلی دوس داشتی برنده شی
ییبو شونه ای بالا انداخت مهم نیست مسابقات هنوز تموم نشده

ییبو _ولش کن هوا چقد گرمه
_آره امروز گرم شده
نگاهی به اطراف انداخت و گفت یه لحظه همینجا صبر کن
جان ب سمت دیگه خیابون دوید
وارد مغازه ای شد و دقیقه ای بعد با کیسه دستش بیرون اومد
رو ب ییبو ایستاد و بستنی از داخل کیسه در آورد و بهش داد
_بیا بگیر باید کمی خنک شیم
ییبو لبخند کمرنگی زد ممنون گفت و بستنی و گرفت
_من این طعمشو خیلی دوست دارم نمیدونم تو خوشت میاد یا نه
_امتحانش میکنم با طعم هندونس؟!
_آره خیلی خوشمزش سریعتر بخورش تا آب نشده
اوم گفت
بستنی و باز کرد و کمی ازش خورد
سرمایی که ب سرش رسید باعث شد
چشماش خندون شه
رو ب جان گفت
_وای این واقعا خوشمزش من تا حالا این طعمو نخورده بودم
_آره گفتم که خیلی خوبه
_من همیشه فک میکردم طعم های میوه ای زیاد خوب نیستن
_پس دفه بعد بقیه شو برات میگیرم
ییبو خنده ای کرد
و هر دو با خوشحالی بستنیشونو خوردن
انگار دو تا پسر ۷ساله بودند نه ۱۷ساله
ساعتی بعد ب خونه جان رسیدند
ییبو_انگار از اون دوتا کله پوک امروز خبری نبود
جان اوم گفت
_خیلی خوب دیگه برو تو فعلا
_مواظب خودت باش
در حالی ک میرفت دستی تکون داد و از اونجا دور شد

روز بعد
اوضاع تو مدرسه ب طرز کسل کننده ای گذشت
اما چیزی که هر دو انتظارشو میکشیدن تو مسیر برگشت بود
جان_ این دفه بستنی طالبی گرفتم مطمئنم از اینم خوشت میاد
در حالی ک بستنیو ب ییبو میداد گفت
اونو گرفت و کمش ازش چشید
جان منتظر بهش نگاه میکرد
که ییبو گفت خوبه اما دیروزی و بیشتر دوس داشتم
_واقعا
_اوم
_منم اونو بیشتر دوس دارم فک کنم ذائقمون شبیهه
بعدم لبخند زد بستنی خودشو باز کرد و مشغول شد
بعد از خوردن بستنی کنار هم راه میرفتند
ییبو سرشو سمت جان کمی خم کردو آروم جوری که فقط خودشون دوتا بشنون گفت
اون احمقا پشت سرمونن
جان متعجب شد برگشت نگاهی انداخت
اخمی کرد و نفسشو بیرون داد
_این وضعیت نمیتونه تا ابد ادامه داشته باشه
_ دقیقا الان خودم میرم سراغشون تو همینجا بمون دستی رو شونه جان زد
جان سریع دستشو گرفت
_نه نیاز نیست بری
_اما باید ...
جان خیلی محکم گفت اما نداره نمیخام باهاشون درگیر بشی
بعد صداشو پایین آورد و گفت لطفا
اونا که الان با ما کاری ندارن نمیتونی همینجوری بهشون حمله کنی
ییبو اوم گفت اما اگه خودشون شروع کنن چی
_حالا فعلا بیا بریم فردا ب آقای مدیر اطلاع میدم اون حتما یه کاری می‌کنه
و دوباره ب راه افتادن

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ