چند روز بعد
به لطف مراقبتهای بی وقفه ییبو حال بابا بهتر شده بود
داروهاشو مرتب مصرف میکرد و قول داده بود سرکار ب خودش فشار نیاره
اما وانگ ییبو هنوزم نگران بود
انگار که جای پدر و پسر عوض شده بود
این روزا مکالمات بینشون تنها همین جملات شده بود
بابا حالت خوب؟!
گرسنه نیستی؟!
چیزی نمیخای؟!؟
از جات بلند نشو بذار کمکت کنم!
لطفا آروم تر!؟
به من تکیه کن!
این اوضاع واسه بابا هم لذت بخش بود و هم خسته کننده....
.
.
ییبو در حالی ک دم در دست ب سینه ایستاده بود گفت
_نباید بری سر کار هنوز باید استراحت کنی
بابا در حالی که کفشاشو پا میکرد گفت
_من خوبم بعدم نمیتونم ک تا ابد تو خونه استراحت کنم
_اما اگه دوباره حالت بد بشه چی؟!
_نگران نباش دیگه مراقبم
اما...
بابا لبخند کمرنگی زد کیفشو بر داشت دست دیگشو دور شونه ییبو گذاشت و اونو ب سمت خودش کشید بوسه ای ب موهاش زد و بدون اینکه حرفی بزنه پسر کوچکشو در آغوش فشرد درست مث وقتی ک بچه تر بود
دقیقه ای بعد ازش جدا شد دستی تکون داد و سمت در خروجی حرکت کرد
.
.
.
یه هفته ای گذشته بود اوضاع مثل قبل بود زندگی روال عادی خودشو پیش گرفته بود بابا سرکار میرفت حالش کاملا خوب شده بود و ییبو مثل روزای گذشته دلواپس نبود.
.
جان_خیلی خوب اینبار قراره کجا بریم
_نمیدونم
_خوب من یه فکری دارم یه جای هیجان انگیز
_واو کجا
_نمیتونم بهت بگم اما میتونم راهنماییت کنم
_جایی ک میخایم بریم مخصوص تابستونه
_وای جان اکثر جاهای دیدنی مخصوص تابستونه
_اوم خوب جایی ک نزدیک خونتونه
_هه پارک آبی
_آره آفرین تو خیلی باهوشی
ییبو خنده ای کرد
_ باشه فردا میبینت
_آره درسته ، فردا ساعت ۵ پیش ایستگاه
تماس قط شد و ییبو ب فکر فرورفت......
ساعت از پنج گذشته بود و جان چند دقیقه ای اونجا منتظر بوداما خبری از ییبو نبود
باید بهش زنگ بزنم
گوشیشو در آورد و شماره رو گرفت
جان: سلام کجایی
_سلام راستش خونم سوری مشغول شدم و ساعت و فراموش کردم
_باشه عیبی نداره چند دقیقه دیگه میرسی
_اوم نمیدونم ....میتونی بیای اینجا با هم بریم؟!
_ینی خیلی طول میکشه
_ببخشید... الان لوکیشن برات میفرستم
_باشه
چند دقیقه پیاده روی کرد و بعد مقابل ساختمان دو طبقه ای ایستاد پس خونه ییبو اینجاس
زنگ درو زد و منتظر شد
صدای تقی اومد و در باز شد
جان وارد شد دورو برو نگاه کرد اما وقتی کسیو ندید
صدا زد
_ییبو
اوم من اینجام بیا طبقه بالا
کفشاشو در آوررد سمت راه پله رفت در حال بالا رفتن از پلها بود که زمزمه آواز خوندن ییبو ب گوشش رسید
از لابلای در اتاق که نیمه باز بود ییبو رو در حالی ک با موهاش جلو آینه ور میرفت دید
لبخندی زد
_ پس اینجایی؟!
ب سمت جانو برگشت لبخند زد سمتش اومد گفت
_بیا تو اینجا اتاق منه
در و کامل باز کرد
اتاق ییبو بزرگتر ازاتاق خودش بود وقتی وارد شد اولین چیزی ک ب چشم میخورد تخت بزرگ ییبو بود که بالاش پنجره بزرگی قرار داشت
میز تحریر و آینه ای که ب دیوار بود هم گوشه ی دیگه اتاق دیده میشد کنار تخت کمدش بود ک درش نیمه باز بود و چنتا لباس از لابلای در بیرون افتاده بود
_اتاق قشنگی داری چقد دنجه
ییبو درحالی ک لباسارو از رو تخت و صندلی تو کمد میچپوند گفت
_آره بیا بشین ببخشید یکم ب هم ریختس من مث تو منظم و مرتب نیستم هههه
جان لبخندی زد چیزی نگفت
_الان لباس میپوشم و میریم
جان چرخی تو اتاق زد و طراحی ک تو مدرسه به ییبو داده بود رو گوشه دیوار دید همون
که هر دو دست رو شونه هم بودن
_اینو اینجا گذاشتی؟!
_آره خوبه؟! دوسش دارم
جان ب سمتش چرخید با دیدن کمر لخت ییبو در حالی ک لباس عوض میکرد کمی متعجب شد
آب دهنشو قورت داد
ییبو برگشت چشاشو ریز کرد لبخند کجی زد و گفت
_ ب چی نگاه میکردی؟!
جان سرشو پایین انداخت و گفت
_ هیچی
ییبو قدمی ب جلو برداشت و گفت
_ مطمئنی!؟
جان چیزی نگفت
ییبو در حالی ک لبشو زبون زد گفت
_ من داشتم فک میکردم ک حالا که تا اینجا اومدی چطوره که یکم دیرتر بریم
بعد سرشو سمت جان خم کرد و تو چشاش زل زد
جان قدمی عقب برداشت ک پاش ب چیزی خورد و تعادلشو از دست داد
ییبو دستشو دراز کرد تا جانو بگیره اما موفق نشد و هر دو با هم روی تخت افتادند
اخ....
ییبو روی جان افتاد کمی بلند شد سرش ب شونه جان برخورد کرده بود
شونشو ماساژ داد گفت
_ چیزیت نشد؟!
جان سر ییبو رو ماساژ داد و گفت
_ نه خوبم تو چی؟!
_منم خوبم
_ خیلی خوب یکم برو کنار تا بلند شم
ییبو گفت
_ جاییت ک درد نمیکنه
_چیزی نیست فقط یکم کمرم
بعد کمرشو ماساژ داد
_حتما ب خاطر اینه
و برسو از زیر جان برداشت کناری انداخت
_اخه چرا باید برسو بذاری رو تخت؟!
ییبو با شیطنت دستشو رو کمر جان کشید گفت _بذار ببینم چی شده
جان گفت
_چیزی نیست
اما ییبو ب حرفش اهمیت نداد
اونو کمی چرخوند و خودش کمی خم شد لباس جان و بالا زد و کمرشو ماساژداد بعدم گفت
_ یکم قرمز شده لباسشو بالاتر داد و گفت
_بذار اونورتم ببینم
جان کمی چرخید تا بهش فضا بده یکباره ییبو تیشرت جانو با یه حرکت سریع از تنش در آورد
جان مات نگاهش کرد دهنش باز مونده بود
ییبو خنده بدجنسی کرد و گفت
_چیزی نیست همه جات سالمه.... فقط اینجات اینجات...
جان کمی پایینو نگاه کرد ک ییبو با دستش ب سینه جان اشاره کرد بعدم نیپلشو با دوتا انگشتش فشار آرومی داد جان بی اختیار اه آرومی کشید. خیلی آروم بود اما به خاطر سکوت که همه جارو گرفته بود از گوشای ییبو مخفی نموند
در حالی ک لبشو گاز میگرفت تا خندشو از بین ببره گفت
_بیبی اگه انقد دلت مخاد چرا فقط بهم نمیگی؟! هوم؟!
بعدم لباشو نزدیک نیپلش کرد و آروم روش کشید
بدون اینکه لباشو فاصله بده سرشو کمی بالا داد تو چشای جان زل زد
_ نظرت چیه هوم؟!
جان چیزی نگفت کمی خندید و بعد گفت
_تو خیلی بدجنسی... منو گول زدی ک بیام اینجا
ییبو خجالتزده خندید کمی فاصله گرفت گفت
_ نه نه واقعا قصدشو نداشتم
جان تو چشای خجالتزدش زل زد و با خنده معنی داری گفت
_اگه انقد دلت میخاد چرا فقط بهم نمیگی بو دی؟!
بعد بلند خندید هاهاها
ییبو خجالت کنار گذاشت و هیجان زده سمتش خیز برداشت دستشو دور کمرش حلقه کرد و گفت
_خوب دلم میخاد
جان دستشو رو گونش گذاشت تو چشاش زل زد گفت
_عاشق اینکاراتم
ییبو گفت
_خودم چی عاشق خودم نیستی؟
جان در حالی ک نگاهشو ازش میگرفت گفت
_ اوم....چرا.... هستم
_چی من نشنیدم دوباره بگو لباشو جم کرد
در حالی که با مهربونی بهش نگاه میکرد آروم گفت
_عاشقتم
ییبو هیجان زده شد گفت
_ بلندتر بلندتر بگو
جان با صدای بلند
_عاشقتم وانگ ییبو
هر دو خندیدند
میون خندهای شیرینشون بود که.....
..
.
.
در اتاق با شدت و صدای مهیبی باز شد
صورت برافروخته ای با چشمای بخون نشسته از لابلای در پیدا شد
با صدایی که شبیه به نعره بود فریاد زد
ییبووو
شماها اینجا چه غلطی میکنین ؟!
ییبو و جان هر دو با چشمای گرد شده و صورت سفید به شخص که در چارچوب در بود زل زده بودن
دیدن بدن نیمه لخت جان و حالتی ک دستای ییبو دور کمرش پیچیده بود باعث شد
رگ گردنش بیشتر متورم بشه
دستای مشت شدشو بیشتر به هم فشرد و قدمی به جلو برداشت
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و فقط خیره ب اون دوتا نگاه میکردییبو به سرعت دستاشو از بدن جان کشید لال شده بود نمیتونست حرف بزنه انگار تمام نیروی بدنش یکباره ته کشیده بود

VOCÊ ESTÁ LENDO
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanficمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...