امیدوارم آخرین اسمات به دلتون بچسبه 🤗
البته درسته اون شب ییبو ب هدفش نرسید اما طی شبهای بعدی بلاخره فانتزی های ذهنشو عملی کرد با اینکه فقط یک هند جاب نصفه نیمه قبل از اینکه مچشون گرفته بشه بود اما برای اون موقع کافی به نظرمیرسید
یک هفته بعد که اوضاع بهتر شده بود احوال ییبو بهبود پیدا کرده بود و به آرومی میتونست راه بره از بیمارستان مرخص شد
هر چقد بابا بهش اصرار کرده بود که خونش بمونه اون درخواستشو رد کرده و با کمک جان به خونه خودش برگشته بود البته حق داشت اون قصد نداشت حتی یک ثانیه دیگه هم بدون وجود جان کنارش هدر بده
وارد شد و لبخندی رو به جان زد
به خونمون خوش اومدی
جان هم در جواب لبخند زد به ییبوکمک کرد تا روی تخت دراز بکشه
در طول این یک هفته اتفاقات زیادی نیفتاده بود به جز نگاههای معنا داری که در حضور دیگران به هم میکردند یا یکی دوباری که موقع بوسیدن مچشون گرفته شد چیز قابل توجهی رخ نداد چون ییبو بیشتر وقتها خواب بود و وقتایی هم که بیدار بود تایم ملاقاتش شلوغتر از اون بود که بتونه با جان حرف زیادی بزنه
تنها حرفش فقط ابراز دلتنگی بود که جان با لبخندای ملیح و لپهای سرخ شدش جوابشو میدادبه دعوت ییبو کنارش دراز شد بعد از اینکه کمرش با دستای ییبو نوازش شد
مدتی به هم زل زدند و تا اینکه ییبو گفت
_دوس داری راجبش حرف بزنیم
جان بدون اینکه نگاهشو از چشمای یییو بگیره گفت
_راج ب چی
_راج به اون موقع ها
جان جوابی نداد در عوض چرخید به سقف خیره شد هنوزم از یاد آوری اون موقع ها احساس خوبی نداشت
_فکر کنم ایده بدی بود
_نه الان که تو کنارمی نه ...شاید باید اونارو رو از قلبم بیرون بریزم
اینو گفت دستی رو چونه ییبو کشید
_واسه من خیلی سخت بود فقط اینو بهت میگم به خاطر تو دیگه نتونستم قلمو به دست بگیرم
_ب خاطر من!؟
_اوهوم فرقی نمیکرد چه وقتی باشه وقتی چشمم به کاغذ می افتاد انگار هیپنوتیزم میشدم یاد خاطراتمون می افتادم و وقتی به خودم می اومدم تصویر تو تنها چیزی بود ک روی کاغذ نقش بسته بود
ییبو جانو درآغوشش کشید احساس تاسف و حسرت عمیقی تو قلبش جوونه زدجان با صدای گرفته گفت
_من خیلی بهت وابسته بودم تورو نیمه دیگه خودم میدیدم فک نمیکردم هیچوقت اینجوری ولم کنی...قطره اشکی که از گونه جان پایین افتاد بوسید
_من هیچوقت ولت نکردم
متعجب به ییبو که بی حس به یک نقطه خیره شده بود نگاه کرد
_منظورت چیه
چند ماه بعد وقتی که مصرف داروهامو قطع کردم و عقلم درست کار میکرد اومدم دنبالت.....
_اومدی دنبالم !؟!
جان با تعجب پرسید
_اوهوم اومدم در خونتون....
یادمه روز سردی بود و بارون شدیدی میبارید اما وقتی از مرد همسایه شنیدم از اونجا رفتی طوفانی که تو دل من به پا شده بود حتی از اونم بدتر بود
دنیام وارونه شد حرفایی که تمام مدت تو مسیر با خودم مرور میکردم و قرار بود بهت بگم برای همیشه تو سینم مخفی موند
اهی کشید و ادامه داد
_میخواستم بهت بگم اشتباه میکردم میخواستم بهت بگم الان دیگه مطمئنم چیم....
میدونم چی میخوام...
همون موقع بود که باور کردم عاشقتم نمیتونم بدون تو زندگی کنم....
اما ..تو از اونجا رفته بودی و من ازت هیچی نداشتم ...هیچی...
حسابش از دستم در رفته که چندبار کنار فواره منتظرت موندم یا چندبار زمین شهربازی و دنبالت گشتم احمق بودم که فکر میکردم ممکنه اونجا پیدات کنم
تلخندی زد و به چشمای متعجب جان نگاه کرد
جانو محکمتر تو آغوشش فشرد و گفت
_اما الان دیگه مهم نیست گذشتها گذشته
جان خوشو تو آغوش ییبو حفر کرد هنوزم متجب بود هم احساس تاسف داشت هم شیرینی دلپذیری تو قلبش احساس میکرد اینکه ییبو هیچوقت ولش نکرده بود اینجوری براش بی تاب شده و به دنبالش همه جارو گشته اتفاق کم نظیری بود
قبل از اینکه اشکاش دوباره پایین بیاد بغضشو فرو داد و گردن ییبو رو پایین کشید و با حرارت اونو بوسید
انگشتاشو تو موهاش فرو کرد پیشانیش و به مال ییبو چسبوند تو چشاش زل زد و گفت
_دوستت دارم وانگ ییبو
ییبو در جواب اونو بوسید و گفت
_من بیشتر لاوم
و به خاطر اون مدت سختی که تنها گذروندی متأسفم
دست جانو ب لبش نزدیک کرد و بوسید
_قول میدم همشو جبران کنم
جان دستاشونو به هم قفل کرد و دست ییبو رومحکم فشرد و گفت
_من هم متاسفم و با هم جبرانش میکنیم عزیزم همه زمانی که از دست دادیم و با هم جبران میکنیم
_واقعا؟!
جان اوهوم گفت
ییبو نگاه سر تا پایی به اندام جان انداخت لبخندکجی زد و گفت
_خوب نظرت چیه از همین الان شروع کنیم
جان در جواب خندید ضربه آرومی به شونه ییبو زد و گفت
_تو واقعا شرم و حیا نداری وانگ ییبو
ییبو در حالی که با دسته موهای رو پیشونی جان بازی میکرد وبا نگاه حریصش جای جای صورتشو کاووش میکرد گفت

ВЫ ЧИТАЕТЕ
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Фанфикمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...