پارت ۱۳

444 110 13
                                    

حتی نمیتونست فکرشو بکنه که جان دیروز چطوری ب خونه رسیده الان حالش چطوره
مطمئنا داره گریه میکنه حالش از منم بدتره اینو خوب میدونم
عشقم تنهاس و از من کاری برنمیاد
حتی گوشیش هم دست بابا توقیف شده بود نه میتونست به جان زنگ بزنه نه حتا چیزیو براش توضیح بده
باید برم نمیتونم همینجوری دست رو دست بذارم
عصر شده بود لباساشو پوشید و قصد بیرون رفتن داشت
در حال پایین اومدن از پله ها بود که با صدایی سر جاش متوقف شد
_کجااااا؟!
چنگ بود اون اینجا چیکار میکنه کار و زندگی نداره
_میخام برم هوا بخورم
_خیلی خوب منم باهات میام
_من بچه نیستم خودم میتونم برم
_معلومه انقد بزرگ شدی که همچین غلطایی می‌کنی
به راحتی میشد منظور حرفشو فهمید...
از اونجایی ک چنگ آدم زبون نفهمی بود ییبو ترجیح داد باهاش بحث نکنه میتونست بعد از ک چنگ اونجارو ترک کنه پیش جان بره ب هر حال ک اون تا ابد نمیتونست اونجا بمونه
لباسشو عوض کرد و دنبال ییبو راه افتاد
ییبو گفت
_پشیمون شدم
سمت اتاقش برگشت و در و محکم کوبید
_ب درک پسره ی روانی
یک هفته ای گذشته بود
یا چنگ خونه بود یا لوهان یا بابا انگار آینه دق این پسر بودن خونه هیچوقت خالی نمیشد این سه تا شش دنگ حواسشون ب ییبو بود که مبادا دست ازپا خطا کند
عملا زندانی شده بود  خسته و کلافه بود
دوس نداشت ب روان درمان مراجعه کنه اما چاره ای هم نبود تحمل اوضاع واقعا سخت بود با خودش فک کرد
فقط واسه اینکه بهشون ثابت کنم چیزیم نیست میرم فقط همین...
تو اون اوضاع آشفته سعی میکرد با جریان پیش بره اما هیچ چیز به خوبی پیش نمیرفت
جلسات روان درمانی فردا شروع میشد
بهترین شخص تو اون زمینه رو بهشون معرفی کرده بودند و پیشنهاد تعویض مدرسه هم هنوز پابرجا بود و این واقعا یه شروع افتضاح واسه اون جلسات بود...
وارد کلینیک شدن
اونجا خیلی شلوغ بود
دختری همراه زنی که انگار مادرش بود رو صندلی نشسته بود چند دقیقه یکبار میخندید و ب اطراف اشاره میکرد حال خودشو نمیدونست انگار تو دنیای دیگه ای سیر میکرد
سمت دیگر پسری ب همراه مادرو پدرش نشسته بود
سر تا پا مشکی بود هودی ،شلوار ،کلاه حتا دور چشماشو سیاه کرده بود رو چونش تتو داشت رو لبش وابروهاش حلقه های متعددی پرسینگ کرده بود
پاشو مدادم رو زمین میزد انگار آروم و قرار نداشت
چند نفر دیگم بودن حسابی شلوغ بود
منشی مشغول صحبت با تلفن بود
بابا جلو رفت
_سلام خسته نباشید تلفنی نوبت گرفته بودم
_اسم و فامیل لطفا
...
_لطفا بشینید چند دقیقه‌ای طول میکشه
معلوم نبود چند ساعت گذشت که بلاخره نوبت ب ییبو رسید
همراه بابا وارد اتاق شد
اتاق برعکس سالن ساکت و آروم بود
بوی خاصی تو هوای اونجا جریان داشت
شاید عود یا یه چیزی شبیه این
نمای اتاق تمام چوب ب رنگ قهواه ای تیره.. مردجا افتاده ای رو صندلی بزرگی پشت میزش نشسته بود شاید همسن لوهان بود
در حالی ک خودکار تو دستش تکون میداد با دست دیگه اشاره کرد ک بشینید
دقیقه ای بعد بود ک بابا تمام ماجرا رو تعریف کرد ییبو سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت از اونجا و آدماش و اون دکتر مسخره و همه چیز متنفر بود فقط دعا میکرد ک زودتر این یکساعت تموم بشه و بتونه از اونجا بیرون بزنه که با صدای دکتر به خودش اومد
_از قبل هم چیزی ازش دیده بودید؟! مثلا وقتی بچه بود ؟!
بابا _نه کاملا بچه عادی بود این یکسال اخیر ک با اون .... اون ب اصطلاح دوستش اینجوریش کرد من نمدونم چیکارش کرده یا چی بهش گفته فقط میدونم مث قبل نیست _خیلی خوب ممنونم شما لطفا بیرون منتظر باشید
بابا چشمی گفت و بیرون رفت دکتر یشینگ لب زد
_خوب پسر جون میشنوم چی شد ک اینجوری شد ییبو ک تا اون لحظه ب زمین چشم دوخته بود نه حرفی زد نه تکون خورد هر سوالی ک دکتر میپرسید بدون جواب باقی میموند بلاخره جلسه اول با یه سخنرانی بلند و خسته کننده راجع ب صدمات جسمی و روحی افراد همجنس باز ب پایان رسید دارو آزمایش براش تجویز شد و راهی خونه شدند
جلسه دوم بود ک ییبو با تهدید و خواهش های لوهان کمی نرم شد و تصمیم گرفت حرف بزنه
فلش بک
لوهان: یییو تو چرا اینجوری میکنی بابا میگه با مشاوره ی کلمه هم حرف نزدی پس فایده اون جلسات چیه؟!
_من بارها ب هموتون گفتم هیچ مشکلی ندارم
_ اگه مشکلی نداری پس ثابتش کن تو نمیتونی همینجوری پیش بری الانم از وضعیت قلب بابا خبر داری همین ک اون روز سکته نکرد باید خدارو شکر کنیم الان چند روزی هست مرتب از دردش ناله میکنه میخای حالش بدتر شه؟!
_نه من...
_خوب پس یکم همکاری کن جلسه بعدیت فرداس بهتره بدونی چجوری با دکتر صحبت کنی
پایان فلش بک
جلسه دوم...
دکتر ییشینگ روی صندلیش نشسته بود و ییبو روی کاناپه روبرو به پنجره نگاه میکرد انگار منتظر بود
_میدونم ممکنه برات سخت باشه اما بایداز یه جایی شروع کنی نظرت چیه برای امروز فقط راج ب خودت حرف بزنیم
_چی بگم
بعد ازچنتا سوال راج ب خودشو و سنشو علایقش دکتر راج ب خانوادش پرسید
_دوتا برادر دارم و  یه خواهر  که از من بزرگترن پدرم هم دیدین مادرم هم فوت کرده
_کی مادرتو از دست دادی
وقتی ۵سالم بود سرطان گرفت
_کی ازت مراقبت میکرد خواهرت؟!
نه اون خیلی زود ازدواج کرد  بابام ازم مواظبت میکرد
_ینی تو محیط خونتون هیچوقت یه زن حضور نداشته
_نه بابام دیگه ازدواج نکرد ی جورایی خودشو وقف من کرد
با یادآوری این موضوع کمی ناراحت شد خودشم هیچوقت قصد نداشت بابارو اینجوری نا امید کنه چرا اینطوری شد!!؟؟..
_خوب راج ب بابات بگو
بابات سختگیره
اره میشه گفت
_تا حالا باهات بد رفتاری کرده
_اون خیلی بهم اهمیت میده
_متوجه این موضوع شدم اما منظور من چیز دیگه ای بود؟!
بدرفتاری یا تنبیه بدنی ؟!
ییبو با خودش فک کرد این دکتر چه مرگشه
_نه در عین حال ک سختگیره خیلی مهربونه
_خوب پس برادرات چطور  !؟
بهت زور گویی میکردن ؟!

نه برادرام همیشه هوامو داشتن درسته اذیتم میکردن اما همیشه بابا ازم حمایت میکرد
_تو مدرسه یا محیط بیرون کسی نبود ک اذیتت کنه؟!
_نه محکمی گفت
بعد از کمی مکث برای عوض کردن موضوع پرسید
_تا حالا دوس دختر داشتی
_نه
_دوستی ک دختر باشه چطور یه دوست معمولی
کمی فکر کرد و بعد گفت
_نه همه دوستام پسرن
_هیچوقت شده از دختری خوشت بیاد
_نمیدونم بهش فک نکردم
.
.
.
.
.
سوالات دکتر ییشینگ ادامه داشت
ییبو یکی یکی ب همه جواب داد
دکتر هر از گاهی چیزی یادداشت میکرد و با دقت گوش میداد
ساعتی بعد جلسه دوم تموم شد الان کمی احساس راحتی میکرد میشه گفت تونسته بود با دکتر ارتباط برقرار کنه...

.
.
.
.
.
منتظر نظراتتون هستم

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfМесто, где живут истории. Откройте их для себя