دکتر پروندرو دوباره نگاهی انداخت بالا پایینش کرد ورق زد نهایتا رو به چشمای منتظر و ورم کرده یانلی و لوهان لب زد
_متاسفم اما در حال حاضر کاری از دستمون برنمیاد فقط باید منتظر باشید و دعا کنید
ضربه بدی به سرش خورده و اون لخته خون کارو خیلی سخت کرده
اگه اوضاعش تا آخر هفته پایدار بشه میتونیم اون لخته خون رو برداریم
_یعنی چی !؟؟هیچ راه دیگه ای وجود نداره!؟
لوهان بود ک با اضطراب این سوالو پرسید
_متاسفانه نه هنوز علم پزشکی برای همچین بیمارانی راه حل امن و ثابتی نداره
فقط وقتی اون زائده از بین بره احتمالش خیلی زیاده که دوباره به هوش بیاد و حالش بهتر بشه همه چیز بستگی به هفته آینده داره
اینو گفت و پروندرو بست
لبخند اطمینان بخشی زد و با قدمای آهسته از راهرو بیمارستان خارج شد
لوهان سرشو پایین انداخت دیگه چیزی نگفت فقط صدای گریههای بیصدا یانلی بود که تو کل راهرو پیچیده بود
نمیدونست چیکار کنه و این وضعیت و چجوری برای بابا توضیح بده تا الان که فقط با اجبار بچها و قرصهای زیر زبونی هنوز سرپا مونده بود
_دستی روشونه یانلی گذاشت و سعی کرد آرومش کنه
کافیه دیگه انقد گریه نکن ،فعلا به بابا چیزی نگو
رو به لوهان با چشمای خیسش نگاه کرد و با گیجی گفت
اما اگه بهش نگیم ...
حرفشو قطع کرد
اما نداره خودم حلشم میکنم تو بهتری بری خونه به هر حال هیچکاری از دستمون برنمیاد موندنت اینجا هیچفایده ای نداره
با قهر و دلخوری گفت
من نمیرم میخوام پیشش بمونماه یانلی به آلینگ فک کن حتما تو خونه تنهاست زودتر برو
نگاه غمباری ب لوهان کرد و در آخر تسلیم شدو راه افتاد
.
.
تائو به همراه لونگ وارد حیاط بیمارستان شد با قدمای سریع خودشو به لوهان که روی نیمکت گوشه ای دور نشسته بود رسوند اونقدر غرق در افکارش بود انگار تو این دنیا سیر نمیکرد نزدیکتررفت و سلام کرد و دست داد
لوهان با دیدن اون دو که به نظرخیلی آشفته و نگران میرسیدند شروع به صحبت کرد ساعتی بعد بود که وضعیت ییبو رو کاملا براشون توضیح و به سوالاتشون پاسخ داده بوددر آخر روز مربی و بچه های دانشکده هم همگی برای دیدن ییبو اومدند
اما به دلیل اینکه ییبو تو ای سی یو بستری شده بود و کسی اجازه نداشت نزدیکش بشه هیچکس موفق نشد اونو ببینه
فقط دسته گلهایی که همراهشون آورده بودن و به لوهان و بابا که الان به بیمارستان آورده شده بود دادند و برای سلامتی دوستشون دعا کردند
بابا مدام اشک میریخت و دوستای ییبو رو در آغوش میگرفت و ازشون میخواست برای خوب شدن ییبو دعا کنند
ساعتی بعد یکی بعد از دیگری اونجارو ترک کرد همه جا خلوت شدبابا هنوزم روی نیمکت نشسته بودو اشک میریخت اصلا حالش خوب نبود
لوهان با دیدن چهره درهمش سمتش حرکت کرد و ازش خواست بره خونه و دیگه چنگ و مجبور نکنه اونو به بیمارستان برسونه
با کمی مقاومت بلاخره راضی شدو همراه چنگ بیرون بیمارستان قدم برداشت

ESTÁS LEYENDO
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanficمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...