چشماشو باز کرد به دور و برش نگاهی انداخت دستی ب سرش کشید و نیم خیزشد پیراهن از روش سر خورد و افتاد نگاهی ب خودش کرد
اتفاقات دیشبو و هیجان اون سکس وحشتناکو ب خاطر آورد نفس عمیقی کشید سرشو چرخوند ب دنبال ییبو همه جارو چک کرد نمیدونست دیشب کی خوابیده ولی مطمئن بود که لخت بوده اما الان شلوارش پاش بود ...
پیراهنشو تن کرد بلند شد
به خوبی نمیتونست رو پاهاش بایسته لنگان لنگان از اتاق بیرون رفت
یوبین پایین پلها دید داشت با کسی حرف میزد دوتا پسر روبروش ایستاده بودن و سر تکون میدادند انگار اونام از مستی دیشب تازه بیدار شده بودند
صدای یوبین ب زحمت شنیده میشد
_قد بلند
لاغر
پیراهن مشکی و شلوار شیری
پس روبرو سری تکون داد گفت
_نمدونم کسیو ندیدم
بعدم آهسته از اونجا دور شدند
یوبین هوفی کرد و نگاهشو چرخوند با دیدن جان بالا پله ها لبخندی زد سمتش دوید_پس اینجایی چقد دنبالت گشتم فک کردم اتفاقی برات افتاده
با دیدن سر و ضع آشفته جان گفت
_پیراهنت چرا اینجوری شده!؟بذار برات ببندمش
پس دکمهاش کو!؟
جان دست یوبینو که پیراهنو گرفته بود و بررسی میکرد پس زد
_ول کن
یوبین نگاه متعجبشو ب صورت درهمش دوخت
_جان ...چت شده!؟ خدایا گردنت چی شده!؟ دستشو دراز کرد
دوباره دستشو پس زد
_گفتم ولم کن ، اصلا دیشب کدوم گوری بودی !؟
_من ...من... نمیدونم وقتی بیدار شدم تو ماشین بودم
جان نگاهی از سر ناباوری بهش انداخت
_گوشیم کجاست
_تو ماشین
راه افتاد و یوبین ب دنبالش
بی اهمیت از میون دخترا و پسرایی ک از مستی دیشب رو زمین یا کاناپه یا هر جای دیگه ای ولو شده بودند گذشتند بیرون امارت رسیدند و سوار ماشین شد
_تو برون
جان به یوبین گفت و سوار شد
گوشیشو از داشبود برداشت روشنش کرد
یوبین استارت زد و راه افتاد
همه جای گوشیشو سرک کشید و اپ هاشو بالا پایین کرد شاید مسیجی از ییبو براش اومده باشه اما در کمال ناباوری هیچی پیدا نکرد
کمی گیج بود باید میفهمید چه خبره پس شماره رو گرفت
بعد ازچندتا بوق تماس قطع شد
دوباره گرفت
بازم هیچی
با اینکه چندین بار زنگ زده بود اما کسی جوابشو نداده بود اخماشو تو هم کشید
وانگ ییبو عوضی گور خودتو کندی
_منو ببر خونه به یوبین گفت
_باشه الان میرسیم
چند دقیقه بعد ب خونه رسید وارد حموم شد درو بست
با یه دوش حسابی حواسش سر جاش برمیگشت
آبو باز کرد و زیرش قرار گرفت وقتی که آب گرم شکمو پهلوهاش نوازش کرد صدای ییبو رو شنید انگار همین الان داشت دوباره اون حرفهای شهوت انگیزشو دم گوشش زمزمه میکرد ب خودش لرزید
نفس عمیقی کشید تا اون افکار مزاحمو از سرش بیرون کنه
شامپو ب سرش زد و با عجله مشغول شستن موهاش شد اما به محض اینکه چشماشو بست اتفاقات دیشب مثل فیلم کوتاه ازجلو چشماش رد شد لبشو گاز گرفت بی اختیار لبخند نیمه ای رو لباش نقش بست شیرینی خوشایندی تو دلش حس کردواقعا با ییبو خوابیده بود!!! این دیوونگی که تمام مدت جز فانتزیای ذهنش شده بود اتفاق افتاده بود!!!
با احساس درد و سوزشی ک با تماس آب گرم بیشترم شده بود دستشو رو باسنش کشید و فحشی نثار ییبو کرد
اخ ...عوضی تلافیشو سرت درمیارم ..وحشی ...
VOCÊ ESTÁ LENDO
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanficمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...