آنا در کنار جان روی صندلی نشسته بود اصلا حواسش به فیلم نبود انگار برای دیدن فیلم نیمده بود
مدام حرف میزد و میخندید
جان هم در مقابل لبخند میزد و جوابای کوتاه میداد
افرادی که توی سینما کنارشون بودن چندباری بهش تذکر داده بودن اما این دختر همچین فرصت خوبی رو به سادگی از دست نمیداد
آنا _خوب سوال بعدی جان تو از چ رنگی خوشت میاد
من قرمز
منم سفید
جان رو ب ییبو کرد و گفت تو چی
من سبز
جان خنده ای کرد و آنا ادامه داد
از چه سبکی برای فیلم خوشت میاد من درام و عاشقانه
جان من ترسناک
ییبو تو چی
هیجانی اسپرت
دوباره جان لبخند زد
آنا خوب جان بگو ببینم از چ فصلی خوشت میاد
زمستون
من پاییز
ییبو اینبار بدون اینکه جان بپرسه همینطور ک مشغول دیدن فیلم بود گفت تابستون
جان اینبار بیشتر خندید
سوالای آنا تمومی نداشت انگار تست روانشناسی بود
با هر جواب جان ذوق زده میشد و میخندید
از چه حیوونی
جان :گربه
ییبو : شیر
آنا :من خرگوش بعد لبخند زد و گفت
اخه ی جورایی شبیه توان با اون دندوناشون خیلی بامزن
جان در حالی ک دستشو رو دندوناش میگذاشت با تعجب گفت ینی انقد بزرگن
آنا خنده ای کرد و از شدت خنده دستشو رو پای جان زد و گفت تو خیلی کیوتی جان
ییبو زیر چشمی نگاهی انداخت و بعد از دیدن این حرکت رو به اون دوتا با چهره ی خشک و جدی گفت: انقد حرف میزنید صدای فیلمو نمیشنوم میشه یکم ساکت باشید
آنا : اصلا قصد داشتی فیلمو ببینی بعد با صدای آروم ادامه داد تمام مدت حواسش این سمت بود بعد میگه میخاد فیلمو ببینه
بعد رو ب جان کرد
_وای جان این دوستت چقد خشنه
ییبو متعجب و خجالتزده دیگه حرفی نزد فقط دست ب سینه خودشو تو صندلی جا کرد
زیر لب غر زد
جان :نه اون فقط یکم خسته شده هههه
آنا :میخای بریم بیرون این فیلم خیلی حوصله سر بره
جان :نه راستش ب نظرم قشنگه بیا ادامشو ببینیم
آنا :باشه به خاطر تو میمونم
ییبو هوفی کشید
اما جان خوشحال بود و مدام لبخند میزد
ییبو برای لحظه ای حس کرد در حال حاضر چقد از اون لبخندای شیرین و گرم جان متنفره
سردرگم و متعجب بود و باورش نمیشد جان انقد از این دختره خوشش اومده باشه.... هر لحظه دعا میکرداین فیلم لعنتی تموم شه و بتونه از اونجا بیرون بزنه
و بلاخره همزمان با تموم شدن فیلم ، نازو اداهای اون دختر وراج برای جان هم تموم شدخداحافظی کردن و به راه فتادن ییبو نفس راحتی کشید
چند دقیقه ای همراه هم قدم زدند از خیابونها و مغازها گذشت و درست زمانی که عصبانیتش در حال فروکش شدن بود
جان گفت
جان : خوب نظرت چیه ؟! دختر خوبی بود؟!
ییبو در حالی ک سعی میکرد آروم باشه: هه مگه نظر من مهمه تو ک خوشت اومده
جان ابرویی بالا انداخت: تو از کجا میدونی من خوشم اومده یا نه؟!
ییبو :هیچی همینجوری خنده مصنوعی کرد
_جان لباشو جم کرد و گفت :نه بگو
ییبو در حالی ک هنوز لبخند ب لب داشت
گفتم ک هیچی ولش کن
_ای بابا بگو دیگه
یییو چیزی نگفت
جان دست ییبو رو گرفت و تو دستش محکم فشار داد سرشو جلو آورد لباشو کمی جلو داد
بگو دیگه باید بگی
ییبو با گرمایی ک تو دستش حس میکرد گونهاش رنگ گرفت
دیدن صورت جان در حالی ک با التماس نگاهش میکرد ولی از چشماش آتیش میبارید واقعا غیر قابل تحمل بود
نگاهش از چشماش رو اون دو تا گوشت سرخ وسط صورتش ثابت موند و برای لحظه ای حس کرد جان هم به لباش نگاه میکنه
سیبک گلوش بالا پایین شد و نفس عمیقی کشید قاطی کرده بود انگار فقط میخاست از جان فاصله بگیره و اون میل شدید و سرکوب کنه
دستشو کشید و قدمی به عقب برداشت
_یهو گفت چون از سر شب نیشت باز بود انگار خیلی بهت خوش میگذشت
دستشو رو دهنش گذاشت با خودش فک کرد وای من چه مرگم شده این چه حرفی بود الان زدم که با خنده جان به خودش اومد
_ هههههه که اینطور
ییبو لبخند زد و گفت شوخی کردم
مهم نیست
هنوز تو شوک گندی ک زده بود با خودش حرف میزد و لعنت میفرستاد
تصمیم گرفت تا آخر مسیر حرفی نزنه تا بیشتر از این گند کاری نکنه
اما از طرفی نمیتونست ساکت بمونه
حس کنجکاوی شدیدی تحریکش میکرد
خیلی نگران بود میخاست از جان بپرسه که نظر اون چیه
میخاد باهاش قرار بذاره یا نه
اما جرات پرسیدن نداشت چیزی مانعش میشد
شاید خجالت میکشد یا شایدم از جواب جان هراس داشت
پس فقط سعی کرد یجور دیگه سوالشو بپرسه
_ دفعه بعد منم باید بیام ؟!
_ نه خودم از پسش برمیام
چیزی نگفت فقط سرشو پایین آورد با خودش فکر کرد پس قرار دیگه ایم در کاره
میشد حدس زد ک ییبو الان چه حالی داشت
انقد ذهنش درگیر بود که نمیدونست چطور به خونه رسیده فقط به یاد آورد ک در جواب اعتراض جان به سکوتش گفته چیزی نیست فقط خستم مخام برم خونه
تو تخت افتاد و از خستگی بیهوش شد
روز بعد توی کلاس موند از ربرو شدن با جان دوری کرد
وقت استراحت فقط سرش رو نیمکت گذاشت با کسی حرف نزد
روز بعد هم جان ندید
یا شایدم خودشو قایم میکرد تا باهاش چشم تو چشم نشه حتی روز بعدشم نتونست کاری بکنه
فقط خودشو با فوتبال مشغول کرده بود و قصد داشت این موضوع رو از ذهنش بیرون کنه اما مگه میشد
هر لحظه از فکر با هم بودن جان و اون دختر از عصبانیت میلرزید
اما چاره ای نبود نباید مانعش میشد
درسته جان حالا صمیمی ترین دوستش به حساب می اومد ،اما حق داشت ک از جان بخواد با اون دختر دوست نباشه؟! کدوم دوستی بود که از خوشحالی دوستش خوشحال نمیشد بلکه ناراحت بود !!
چرا همچین حسی داشت انگار یه چیزی این وسط اشتباه بود
بعد از مدرسه به اتاقش پناه برد خودش رو تخت ولو کرد و سعی کرد اون افکار مزاحمو از سرش بیرون کنه اما چندان موفق نبود صورت خندون جان در حالی که دست آنا رو پاش بود و قهقهه میزد برای لحظه ای از ذهنش محو نمیشد
با خودش فک میکرد که حتما جان الان خیلی مشغوله تو این سه روز حتی ی پیامم از طرفش نیومده بود
صدای ویبره گوشی رو شنید
اونو از رو میز برداشت و بدون توجه ب اسمش آزاد کرد
_الو
_هی سلام ییبو چطوری کجایی
با شنیدن صدای آشنا کمی متعجب شد گوشی از گوشش فاصله داد و ب صفحه خیره شد اسمشو خوند بعد ک مطمئن شد
- هی جان ممنون خونم تو کجایی
--منم خونه چند روزه تو مدرسه ندیدمت فقط خواستم بدونم حالت خوبه
-خوبم ممنون یکم سرم شلوغ بود
_آره میفهمم
سکوت....
جان :بیا فردا ناهارو با هم بخوریم
ییبو :اوهوم باشه حتما
_باشه پس تا فردا
ییبو لبخند زد کمی دلگرم شد و با این فکر که جان هنوز بهش اهمیت میده خوابش برد
فردا وقت ناهار
تو سالن غذا خوری روبروی هم نشسته بودند
جان :این روزا چکار میکردی ک مشغول بودی ییبو
ییبو :فوتبال خیلی وقت بود ازش فاصله گرفته بودم گفتم این چن روزو بچسبم به فوتبال
_خوبه منم چنتا کار جدید کشیدم دوس داری ببینی
_آره حتما
_جان از کیفش تخترو بیرون آرود چنتا برگه رو جدا کرد و ب ییبو داد
اولی تصویر صورت ییبو بود
دومی ییبو در حال شوت کردن توپ
سومی ییبو و جان دست رو شونه ی هم
_واهای این منم
جان با خجالت: آره خوب شده؟!
_خیلی فک کنم از خودمم بهتر باشه
_نه من فک میکنم وانگ ییبو خیلی بهتره
هه هه
هه هه
جان :میتونی نگهشون داری
ییبو _باشه میزنم ب دیوار اتاقم
بعد از ناهار سکوت برقرار شد
ییبو نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره از طرفیم رو نداشت از جان چیزی بپرسه اما اگه الان نمیپرسید معلوم نبود کی دوباره فرصتش پیش میومد پس جسارت ب خرج داد و گفت
_چه خبر
_خبری نیست
_از آنا چه خبر با هم بیرون میرین
_آنا؟! ...نه...
_نه...؟؟
برای چی باید باهاش بیرون برم
_مگه دوس دخترت نیست؟!
_هههه نه ...
ییبو متعجب نگا میکرد و منتظر بقیش بود ک جان گفت
_مگه بهت نگفتم ردش کردم
_ردش کردی؟! این جملرو تقریبا با خنده گفت
_چرا؟!
_خوب نمیخاستم تا آخر سال گوشام دود شن
هههههه
ههههه
ییبو خوشحال شد رو ابرا بود و حسابی ذوق کرده بود پس دوباره جان فقط دوست خودش بود پس بیخودی این چند روز کلی حرص خورده فکرش کجاها ک نرفته بود خداروشکر کرد ک دعوت جانو برای ناهار رد نکرده بود وگرنه اوضاع خیلی پیچیده میشد
الان دیگه مطمعن بود ک بدون جان خیلی بهش سخت میگذره و باید فکری میکرد...
روزها گذشت دوباره این دو باهم خیلی صمیمی شده بودن و وقت میگذروندن اما یه چیزی کم بود
این صمیمیت هنوزم برای ییبو کافی نبود احساس عجیبی به جان داشت هر وقت با اون بود حس متفاوتی داشت قلبش تند میزد دلش میخاست بهش نزدیکتر باشه اصلا همیشه پیشش باشه میخاست دستشو بگیره موهاشو ناز کنه مخصوصا وفتی میخندید چقد خاستنی میشد
اون لبای سرخش...
دوس داشت اونارو ببینه
لمس کنه یا حتا بدتر از اون لباشو ببوسه
BẠN ĐANG ĐỌC
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanfictionمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...