پارت ۸

617 126 17
                                    


اسمات +18

««من عشقی میخوام که با هر غروب و طلوع خورشیدبه یاد من بیفتی از اون عشقایی که آخر شب سپاسگزارش باشی و هر روز صبح مشتاقانه براش از خواب بلند شی»»
با اینکه آفتاب از پنجره رو چشماش میتابید و کمی آزار دهنده بود اما ییبو سرشار از خوشی با یه حس جدید در حالی که لبخند پهنی روی لباش داشت چشماشو باز کرد

با یادآوری اتفاقات دیروز و صورت برافروخته جان تو دلش چیزی تکون خورد و خوشحال از جاش بلند شد بدنشو کش و قوسی داد و از تخت بیرون اومد...
بعد از صبحونه کفشاشو پا کرد و ب سمت مقصد نامعلوم حرکت کرد قدمای آروم آرومش تندتر شد و دویدنو آغاز کرد
باید هیجان دیروز و تخلیه میکرد پس سرعتشو بیشتر کرد و با اشتیاق کوچه و خیابونا رو پشت سر گذاشت انقد ادامه داد ک نهایتا خسته شد ب نفس نفس افتاد و مدت کوتاهی رو چمنا دراز کشید و کمی استراحت کرد

در حال برگشت از خونه بود آروم از مغازها عبور میکرد با خودش فکر میکرد
اون خیلی کیوته خیلی خوشکله
وای صداش... صداش خیلی قشنگه تصور صورت جان موقع خوندن باعث شد گونهاش رنگ بگیرن
همه بچها از صداش ب وجد اومده بودن
با به یاد آوردن صورت متعجب بقیه بچها وقتی ک جان در حال خوندن بود کمی اخم کرد
ینی نباید بذارم جلو بقیه بخونه اخه این خود خواهی نیست؟!؟
اگه اون خوندن دوس داشته باشه چی؟!؟
ولی من میخام فقط واسه من بخونه
نمیدونم ب هرحال باید ازش بپرسم
ناگهان چیزی یادش اومد دستی روی پیشونیش زد
وای از صب بهش زنگ نزدم  حتی صبح بخیرم نگفتم انقد داشتم بهش فک میکردم که پاک یادم رفت
هه اینجوری میخای اونو عاشق خودت کنی وانگ ییبو
حتما الان از دستم شاکی شده رسیدم خونه حتما بهش زنگ میزنم تک خنده ای کرد
کاش میتونسم راجبش با کسی حرف بزنم اخه به کی میتونم بگم اصلا نمیدونم عکس العمل بقیه چیه
بعد لبخندی زد
اما مطمئنم جان تو دل همه جا باز میکنه اون پسره کیوت دوس داشتنی مگه میشه کسی ازش خوشش نیاد
به ورودی رسید وارد خونه شد بعد از دوش آب سرد تصمیم گرفت به جان زنگ بزنه
شماره رو گرفت و بعد از چنتا بوق
جان با صدای گرفته گفت
_ الو
_سلام صبح بخیر، هنوز خوابیدی
جان ک با صدای ییبو شوکه شد یهو بلند شد نشست و تک سرفه ای کرد و سعی کرد صداشو صاف کنه و ادامه داد
_نه نه بیدارم
ییبو خنده ای کرد فک میکردم بیداری ببخشید
_گفتم ک خواب نبودم
_باشه باشه هه خوب چیکار میکنی
_هیچی
_امروز قراره چکار کنی
_کاره خاصی ندارم فقط قراره با مامانم برم خرید تو چی؟!
_من فعلا هیچی تازه از دو برگشتم دوش گرفتم و بعدم ب تو زنگ زدم
چشمای جان گرد شد و کاملا هوشیار شد دیگه خبری از خوابالوگی چند لحظه پیش نبود
اما تو مغز جان چی می‌گذشت ...
تازه از حموم دراومده حتما بوی شامپو میده موهاش خیسه
وای ینی رومبدوشامبر پوشیده یا حوله رو فقط ب کمرش بسته در کسری از ثانیه همه این فکرای خوشایند از ذهن جان عبور کرد و تو دلش واسه ییبو تازه از حموم دراومده غش و ضعف کرد که با صدای ییبو ب خودش اومد
_جان اونجایی
_آره آره
_خوابیدی باز
_نه نه
_باشه من بعدا بت زنگ میزنم
_باشه مواظب خودت باش
_توام همینطور
بعد با صدایی ک مثل زمزمه آروم بود لباشو ب گوشی چسبوند و ادامه داد
_ جاااان
_هوم
_دوستت دارم
با شنیدن دوباره این کلمات و یادآوری اتفاقات کثیف دیروز تو قلب جان انقلابی به پا شد دیوانه وار تو سینش میتپید انگار هر لحظه قصد بیرون پریدن داشت
   مغزش ارورر داده بود و نمیدونست چی بگه
آب دهنشو قورت داد و متوجه شد ک نمیتونه
احساسات لطیف ییبو رو بی جواب بذاره پس گفت
_ منم همینطور
_ایا.. جاااان ...توام مث من بگو
_چجوری
_کامل بگو
_اوم ییبو ...منم دوستت دارم...
ههه
_ههه من دیگه قط میکنم
باشه بای
شب شده بود و دیگه خبری از جان نشد فقط مسیج داده بود ک با مامانش میره خرید
ییبو خسته رو کاناپه لم داده بود و فوتبال میدید با صدای باز شدن در روشو برگردوند
بابا :سلام
_سلام بابا خسته نباشی
_ممنون غذا خوردی
_نه هنوز
راه افتاد کیسها رو از دست بابا گرفت و به آشپزخونه برد
مشغول گرم کردن غذا تو مایکروفر شد و بابا بعد از اینکه دوش گرفت روی میز غذا خوری روبرو ییبو نشست و مشغول شد
_چه خبر
ییبو در حالی ک با غذاش بازی میکرد گفت
_هیچی خبری نیست
بابا نگاهی ب چهره اش انداخت وادامه داد _مطمعنی نمیخای بری پکن
_آره بابا اینجا با دوستام وقت میگذرونم هم میتونم برم فوتبال هم اینکه بعضی وقتا بیرون میریم
_انگار خیلی هیجان زده ای دیروز بهت خوش گذشته نه
_ههه آرهه
_خوب بگو ببینم کجا رفتی
_کارائوکه
_خوب بود؟
_آره همه بچها آواز میخوندن صداهاشون داغون بود کلی خندیدیم
_توام خوندی!؟ با لبخند
_من نه صدام خوب نیست
_پس همتون ک صداتون بد بود چرا رفتین کارائوکه
_نه راستش یکی از بچها صداش خیلی خوب بود انگار خواننده بود خیلی عالی اجرا کرد همه بچها براش کف زدن و حسابی ذوق کرده بودن
_خوبه از این وقتی ک داری استفاده کن خوش بگذرون  مدرسه ک شروع بشه باید حسابی درس بخونی
_حتما
_ به هرحال خواهرت چند روز دیگه ب اینجا میاد اگه نظرت عوض شد میتونی باهاش برگردی
اوم گفت  و مشغول خوردن شد
فردا صبح ییبو با ویبره گوشی از خواب بیدار شد
مسیج از طرف جان بود
_یه چیزی برات گرفتم ببین خوشت میاد؟!
_عکس یه جا کلیدی ب شکل توپ فوتبال بود و یه آویز دیگه ب شکل بستنی مث اون مدلی که همیشه باهم تو مسیر مدرسه میخوردن
ییو تک خنده ای کرد وقتی تو فروشگاه بوده ب فکر من بوده اون پسره کیوت دوس داشتنی

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfМесто, где живут истории. Откройте их для себя