سوری گایز بابت تأخیر...
روزها گذشت
قرار بود دانشجوهای عکاسی هفته ای یکبار برای پروژه ای به اونها ملحق بشن و ازمیونشون کسی که بهترین شاتهارو گرفته بود به عنوان عکاس تیم انتخاب بشه
ییبو وارد زمین شد دور تا دور زمین و نگاهی انداخت اما خبری از جان نبود با اینکه مصمم بود ک امروز حتما باهاش حرف بزنه اما الان اون اینجا نبود
نکنه برای بار دوم گمش کردم
من هنوز باهاش حرف نزدم...
اون روز و به سختی سپری کرد مدام ذهنش مشغول بود و حواس پرت بود بعد از چند دقیقه فکری ب ذهنش رسید
کمی این پا و اون پا کرد در نهایت دلشو ب دریا زد و سمت یکی از عکاسا اون سمت زمین قدم برداشت
همون پسری ک هفته پیش همراه جان بود حتما دوستشه
بهش نزدیک شد و سلام داد و سراغ جان ازش گرفت
پسرک بهش گفت ک امروز نمیاد مریض شده سرما خوردهو ازش جدا شد کمی خیالش راحت شده بود پس باید تا هفته بعد منتظر میشد
یک هفته به سرعت گذشت و روز موعود فرا رسید
اون درست همونجا بود ،کنار همون دوستش ایستاده بود و مشغول صحبت بودب سمتش حرکت کرد هنوز چند قدمی باهاش فاصله داشت که با صدای سوت مربی برگشت
شت
بازی شروع شد و فرصت نکرد با جان صحبت کنه
وقتی ک تایم تمرین تموم شد لباساشو عوض کرد و از رختکن بیرون اومد دنبال جان اطراف و نگاهی انداخت
یعنی رفته ؟!به این زودی!!
ب سمت پارکینگ راه افتاد
تو نیمه راه اونو دید با موبایل صحبت میکرد انگار واقعا عصبانی بود
تقریبا داشت داد میزد
_نمیخام برام توضیح بدی دیگه کافیه
نمخام صداتو بشنوم دیگم زنگ نزن
قطع کرد و گوشی و تو جیبش انداخت
برگشت و ییبو رو پشت سرش دید
هوفی کرد و راه افتاد
ییبو ناخودآگاه دنبالش راه افتاده بود با قدمای آهسته به پارکینگ رسیدن
قطعا الان وقت خوبی برای حرف زدن نبود
جان برگشت و نگاهی بهش انداخت
_ چرا دوباره داری دنبالم میای
مگه نگفتم دنبالم نیا
_ من ...
من ماشینمو اینجا پارک کردم
جان چیزی نگفت و سوار ماشینش شد
ییبو به سمت ماشین به راه افتاد
.
.
.
.
.
.
.
اون پسر خجالتی الان اعتماد به نفس بیش از حدی داشت
ییبو اصلا نمیدونست باید چی بهش بگه چجوری سر صحبتو باز کنه
رفتارش زیادی سرد بود حتی به یییو نیم نگاه هم نمی انداخت انگار اصلا یییو وجود نداشت یا اگرم وجود داشت فقط یه غریبه بود گرچه الان واقعا هم غریبه بود
اما اینا مانع ییبو نمیشد باید تلاششو میکرد حتی اگه رفتار جان آزارش میداد حق اعتراض نداشت اون مقصر بود و معذرت خواهی کمترین کاری بود که میتونست انجام بده
بعد از تمرین بهش نزدیک شد گوشه ای از زمین تنها ایستاده بود و مشغول ور رفتن با دوربینش بود
سلام آرومی داد
جوابی نگرفت
دوباره بلندتر سلام کرد
جان بدون اینکه سرشو برگردونه چشماشو چرخوند و با حالت سردی نگاهش کرد
ییبو ک نمدونست چی بگه با حالت استرسی ک تمام وجودشو گرفته بود ادامه داد
_خوبی...خیلی وقته ندیدمت
گرچه از روی عادت بود اما حتما باید همچین جمله مزخرفی رو تو این موقعیت میگفت انگار کسی جز خودش مقصر این ندیدنها و قطع دیدارشون بود
در سکوت خودشو لعنت کرد و برای درست کردن جمله قبلی ادامه داد
_منظورم اینه که فک نمیکردم اینجا ببینمت
جان همونطور ک با دوربینش ور میرفت گفت
_الان ک دیدی
ییبو ک از جواب هر چند کوتاه و سرد جان دلگرم شد ه بود ادامه داد
_عکاسی میکنی ؟!
جان با حالت تمسخر از گوشه چشم نگاهش کرد

ČTEŠ
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanfikceمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...