پا تند کرد طول پارکینگ تا بیمارستان رو تقریبا دوید از ورودی داخل شد
کنار پیشخوان ایستاد نفسی گرفت و به سختی لب زد
_وانگ ییبو ...اینجاست!؟!
هر لحظه تو دلش دعا میکرد و امیدوار بود که پرستار بهش جواب منفی بده اما..
_شما چه نسبتی باهاش دارین!؟!
هنوز جوابشو نداده بود که دستی روی شونش قرار گرفت سر برگردوند و چهره آشنای تائو رو دید کمی اونطرف تر لونگ هم ایستاده بود
_دنبالم بیااوضاع یه جوری بود که جان حدس زد این دو منتظرش بودند پس سری تکون داد بدون حرف دنبال تائو راه افتاد قصد داشت چیزی بگه تا از احوال ییبو با خبر بشه اما اون بغض مزاحمی که دوباره گلوشو میفشرد اجازه نمیداد که حتی یک کلمه حرف از دهنش بیرون بیاد سرشو پایین انداخت با قدمای سنگین به سمتی که تائو اشاره میداد حرکت کرد
الان پشت در اتاق ییبو ایستاده بود!؟!!وانگ ییبو توی این اتاق بود!!؟
تقریبا پاهاشو میکشید حس کرد دیگه تحمل وزنشو نداره
تنفسش سخت شده بود جوری بود که انگار اگه زور نزنه نمیتونه هوارو داخل ریه اش بکشونه_ته سالن تو اتاق عمله ،نمیشه دیدش دکترا گفتن عمل سختی داره همینجا باید منتظر بمونیم
تائو اینو بهش گفت تا سوالای نپرسیدشو پاسخ بدهلوهان کمی نزدیک شد با دیدن پسرک معصومی که به پهنای صورت اشک می یخت و به نظر گیج می اومد قدمی سمتش برداشت خیلی آروم اونو در آغوش گرفت و به خودش فشرد چند باری پشت کمرشو نوازش کرد کسی نمیدونست اما انگار این آغوش برای برادر کوچکش بود که الان تو اتاق جراحی با مرگ دستو پنجه نرم میکرد
جان هنوزم اشک میریخت الان دیگه نمیتونست صداشو کنترل کنه اصلا نمیدونست دورو برش چه خبره هنوزم اون حرفایی ک شنیده بود باور نداشت آخه چطور میشه ییبویی که هفته پیش توی اون کلاب سالم و سرحال دیده بود الان به این وضع افتاده باشه...
نفهمید چند دقیقس تو بغل لوهان اشک میریزه و به این فکر میکنه که چرا اینطوری شد ؟؟
مگه قرار نبود ییبو ازدواج کنه و داماد بشه مگه الان نباید در کنار نامزدش خوشحال باشه و از ته دل بخنده!؟ پس چرا به جای سالن مراسم اینجاست!؟!
حتی اگه من ازش متنفر باشم و به خودم قول بدم دیگه اسمشم نیارم حتی اگه به خاطر اون دختر منو ول کرده باشه مهم نیست... الان اون باید خوشحال میموند پس چرا اینجوری شد!؟
با دست تائو که شونش فشرد به خودش اومد و ازش فاصله گرفت
لوهان سری تکون داد و بعد از اینکه صدای گوشیش و شنید ازشون فاصله گرفتتایو دستی رو چشماش نمدارش کشید از جان دعوت کرد تا کنارش بشینه
تائو :آروم باش میدونم خیلی سخته اما ما باید امیدوار باشیم باید باور داشته باشیم که اون به زودی خوب میشه یادت که نرفته اون خیلی جوونه همینطور یه ورزشکاره بدن قوی داره به این سادگیا اتفاقی براش نمیفته
رو به جان کرد و منتظر تاییدش موند
تو اینطور فکر نمیکنی!؟
سری تکون داد و اوهوم گفت
چند دقیقه ای گریه کرد تا اینکه با صدای لونگ به خودش اومد
_آروم باش مطمئنم ییبو خوشحال نمیشد اگه تورو تو این حال میدید
تائو کمی شونه هاشو ماساژ داد و گفت
_همینطوره اون خیلی بهت اهمیت میده من مطمئنم به زودی خوب میشه پس سعی کن کمی آروم شی
شاید قبلا اگه این صحبتها رو راجع به خودش میشنید خیلی خوشحال میشد اما الان انقد غمگین بود که اصلا متوجه شیرینی اون کلمات نشد
_دوس داری بریم بیرون هوا بخوریم!؟
نگاهی به در کرد و نگاهی به تائو
_پاشو حالت بهتر میشه
بدون حرف با قدمای آهسته دنبال تائو راه افتاد
رو نیمکت کنار پارک بیمارستان نشستند اون موقع از شب همه جا خلوت بود و هیچ کس اون اطراف دیده نمیشد
جان در سکوت ب قهوه تو دستش زل زده بود
_چرا با هم اختلاف داشتین!؟
نگاهی ب تائو کرد
_اه ببخشید نباید فضولی کنم اما خوب میتونم ببینم تو چقد دوسش داری البته اونم خیلی بهت میده فقط نمیدونم چرا!!
درسته که باباش و کلا خانوادش خیلی ...میدونی که
جان بلاخره لب زد
_نه نمیدونم...
خوب اونا یه جورایی سختگیرن مخصوصا باباش با گرایش ییبو کنار نمیاد خودت که میدونی ییبو به خاطر اون میخواست ازدواج کنه
سوالی نگاهی ب تائو کرد
_به خاطر اون !!؟
_ اه مگه تو خبر نداری!؟باورم نمیشه ...
خوب راستش منم خیلی چیز زیادی نمیدونم
ییبو خیلی تو داره فقط میدونم وقتی باباش سکته کرد ییبو خیلی ناراحت بود بعد از اینکه خوب شد و از بیمارستان مرخص شد یهو تصمیم گرفت ازدواج کنه هر چقد منو لونگ باهاش صحبت کردیم نتیجه نداشت فقط میگفت چون باباش به خاطر دیدن اون عکس سکته کرده مقصره و باید الان به تنها خواستش عمل کنه
همیشه میدونست دلیل کارایی ییبو به خانوادش و به خصوص پدرش مربوطه اما دقیقا نمیدونست چرا
فکرشو میکرد که دلیل ازدواج ییبو چیز دیگه ای باشه اما این مورد خارج از تصورش بود
_یعنی ازدواجش خواسته پدرش بوده!؟؟
_اوهوم بهت که گفتم پس چه دلیلی داره یه شخص همجنسگرا همچین کاری کنه آخه!!
_تو ...چند وقته که ییبو رو میشناسی!!؟
تقریبا ۴سالی میشه چطور مگه
_همینجوری
_راجع ب من چی بهت گفته؟
_اون چیز خاصی نگفته فقط اینکه یه بار مست بود و گفت تو دوست قدیمیشی و قبلا عاشق هم بودین و بعد از چند سال به هم رسیدین یا یه همچین چیزی ولی مطمئنم خیلی بهت اهمیت میده تو این چند سال هیچوقت ندیدم با کسی گرم بگیره چه دختر چه پسر اما عکس العملاش نسبت به تو واقعا عجیب بود
اوهوم گفت انگار حرف زدن راجع به ییبو اونو آروم میکرد
الان کمی آرومتر شده بود اما کلی سوال تو ذهنش میچرخید با صدای گرفته ای و دورگه از تائو پرسید
دکتر چی گفت راجع به نتیجه عملش!؟
_چیز زیادی نگفت فقط باید امیدوار باشیم احتمالا نزدیک صبح تموم بشه
سرشو پایین انداخت و زیر لب اوهومی گفت
_ چرا اینطوری شد !؟چجوری تصادف کرد!!
_راستش منم نمیدونم چند روزی بود ازش خبر نداشتم وقتی به گوشیش زنگ زدم داداشش جواب داد و الانم اینجام فقط میدونم سرعتش زیاد بوده و نتونسته ماشینو کنترل کنه_سرعتش زیاد بوده آخه چرا !؟
_نمیدونم ولی فک میکنم عصبانی بوده یا یه همچین چیزی
تقریبا مطمئن بود که ییبو راننده محتاطی اینو از دفعه پیش که با شین به بیمارستان رفته بود به خاطر داشتاهی کشید چیزی رو به خاطر آورد که ای کاش به یاد نمی آورد
ته دلش چیزی فرو ریخت
اون روز....
حرفایی که زده بود ....
هنوزم به خوبی تک تک اون کلمات تحقیر آمیز رو به خاطر می آورد....
تمام اون چرندیات ....
به خاطر یه اتفاق تصادفی کلی سرزنشش کرده بود...هنوزم خوشحالی و شیرینی رضایتی که از گفتن اون حرفها تو دلش میپیچید رو به یاد میآورد
الان بد جوری پشیمون بود سرشو پایین انداخت و گریه از سر گرفت
هنوزم چهره غمگین وسردر گم ییبو رو به یاد میآورد
بدون اینکه کلمه ای بهش جواب بده بدون اینکه حتی بخواد به دیده خشم و غضب بهش نگاه کنه میون اون همه تحقیر و تشر فقط سکوت کرده بود سرشو پایین انداخته بود و اجازه داده بود جان با عصبانیت بهش توهین کنه و خشمشو خالی کنه
تازه فقط این نبود ....هر باریکه ییبو بهش نزدیک شده بود همینکارارو کرده بود
اه ییبو ....من چقد احمقم...چرا زودتر اینارو نفهمیدم!!!
الان بیرون محوطه بیمارستان کنار تائو که با وحشت بهش نگاه میکرد ایستاده بود گریه میکرد به خودش بد و بیراه میگفت و خودشو سرزنش میکرد
هی حالت خوبه!؟!
_من احمق اذیتش کردم...
شقیقهاشو با کف دست فشار داد و هق هق کرد
_حرفای بدی بهش زدم...اون تقصیری نداشت ...
تایو که از حال جان چیزی نمیفهمید سعی کرد آرومش کنه
_ هی جان آروم باش ... اخه یهو چی شد!؟! تو حالت خوب نیست بیا بشین
_لعنت به من چرا سر اون اتفاق انقد بهش توهین کردم چرا نتونستم خفه شم و دخالت نکنم...لعنت بهت جان
_من همیشه سرزنشس کردم هر وقت میخواست بهم نزدیک بشه به بدترین شکل ممکن پسش زدم من بهش بی محلی کردم با کارام عذابش دادم... بهش تهمت زدم...
![](https://img.wattpad.com/cover/258517825-288-k103433.jpg)
YOU ARE READING
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanfictionمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...