پارت ۱۸

531 126 35
                                    

چه مرگم بود چرا دنبالش راه افتادم حالا راج به من چه فکری میکنه
تو ماشین نشست پاشو رو پدال فشار داد و حرکت کرد باید کمی با خودش خلوت میکرد فکرشو متمرکز کرد
به ۴سال پیش فکر کرد
به اینکه یکباره اونو‌گم کرده بود الان که بعد ازاین همه مدت گمشدشو میدید عجیب نبود ک اونجوری مث بچها دنبالش راه بیفته عجیب نبود ک اونجوری اسمشو صدا بزنه و نذاره دوباره از دستش در بره
به هر حال حرفای نگفته زیادی داشت

فلش بک
جا کلیدی تو دستش فشرد
حرفای جان تو سرش تکرار شد
«عاشقتم وانگ یییبو»

احساسات مردش زنده شد
مثل کسی ک تازه از خواب بیدار شده بود
چه اتفاقی افتاده بود ک به خودش و احساسش شک کرده بود
چرا اجازه داد بود که اون دکتر احمق این چرندیاتو‌ تو مغزش فرو کنه

چرا از اول با خودش رو راست نبود
از همون اول این خودش بود که به جان نزدیک شده بود
خودش بود که نقش دوست پسر خفنو بازی کرده بود
خودش بود ک برای اولین بار اونو بوسیده بود
خودش بود ک بدن جانو فتح کرده بود
مسبب همه کاراشون و همه اتفاقات خودش بود
الان چی شده بود که به همه چیز شک کرده بود و پا پس کشیده بود
فقط چون احساسش بر منطقش غلبه نمی‌کرد؟!

عقل یا احساس؟!این سوالی بود ک مدام از خودش میپرسید

چه اهمیتی داشت اگه عقلش از احساسش پیروی نمیکرد فقط باید اون صدای لعنتی ذهنش که همیشه دنبال یه دلیل منطقی واسه همه چیز میگشتو رو خفه کنه !

چرا فک میکرد هر چیزی ک با عقل جور در نیاد قطعا یه اشتباه محضه

چرا برای یه بارم که شده ب عقل و منطقش شک نکرده بود !؟

چرا فک میکنیم همیشه این عقله که درست میگه ؟!؟
چرا فک میکنیم همیشه باید حق با اون لعنتی باشه ؟!
نمیشه برای یه بارم که شده احساس برنده این رقابت باشه؟

ازجا بلند شد ب سرعت از خونه بیرون زد
چطور اجازه داد بود جان این مدتو تنها بمونه؟!
چرا نتونسته بود باهاش رو در رو شه!؟ چرا میترسید؟!

باید باهاش حرف بزنم باید ازش بخوام منو ببخشه
باید بهش بگم تو این مدت اشتباه میکردم
باید بهش بگم با خودم رو راست نبودم
باید بهش بگم ...

«منم عاشقتم»

سوار اولین تاکسی شد و ساعتی بعد جلوی در پیاده شد
هوا بارونی بود کلاه کاپشنشو رو سرش گذاشت
نفس عمیقی کشید جلو رفت و زنگ آیفونو فشار داد
اما حتی بعد از چندبار زنگ زدن هم کسی درو باز نکرد
درو محکم کوبید و منتظر شد

حتما خونه نیستن باید منتظرش بمونم
  عقب رفت بی اهمیت ب بارون شدیدی که سرتا پاشو‌ خیس کرده بود به دیوار تکیه داد و همون حوالی منتظر شد

پیرمردی چتر ب دست از خونه بغلی بیرون اومد
_پسر جون اینجا چیکار داری؟!
_من ...اومدم دوستمو ببینم
_دیر اومدی پسرم از اینجا رفتن
دست ب سینه شد و گفت
_منتظر میمونم برگردن

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin