_ییبو هانی خوبی!؟
توجهش ب یانگزی که جفتش نشسته بود جلب شد روشو برگردوند
_خوبم
لبخندمحوی زد
_ام انگار حواست نیست
چشاشو چرخوند با دست به مرد روبرو اشاره کرد
_آقای هوان راجع به تاریخ عروسیمون پرسیدن
من بهشون گفتم ک فعلا تصمیم نگرفتیم
_اه آره درسته درسته شاید تابستون شایدم پاییزمشخص نیست
آقای هوان دستاشو تو هم قفل کرد
_عالیه هم پاییز و هم تابستون فصلهایی خیلی خوبن ما برنامه های ویژه ای برای هر کدومشون داریم
رو به یانگزی ادامه داد
_ اگه دوست داشته باشین میتونیم بعد ازمراسم نامزدی برای مراسم عروسیتون هم تدارک ببینیم
درسته این مراسم بزرگی نیست اما همونم میتونه با روال کار آشناتون کنه
مطمئن باشید همه چیز طبق خواستتون پیش میره
_حتما همینطوره شما تو کارتون بهترینید
ممنونم ازآشنایی باهاتون خوشوقت شدم خوب اگه دیگه سوالی نیست من از حضورتون مرخص بشم و به بقیه کارها رسیدگی کنم
ممنون بابات لطفتون
هفته دیگه میبینمتونیانگزی آقای هوان تا دم در همراهی کرد و سر میز برگشت دوباره کنار ییبو نشست
دستشو رو دست همسر آیندش گذاشت
_عزیزم انگار خسته ای میخوای بریم خونه استراحت کنی قهوه اتم که هنوز نخوردی
دستشو با ملایمت جدا کرد
_نه نه من خوبم
_نیاز نیست پنهانش کنی میدونم استرس داری ؛اما همه چیز خوب پیش میره نگران نباش
اوهوم همینطوره بهتره بریم
کتشو از روی صندلی برداشت و بلند شد به همراه یانگزی از کافه خارج شد
شش ماه از اون جریان میگذشت ورق جدیدی از زندگی ییبو رقم خورده بود
با تموم شدن کالج پیشنهاد مربیگری که از دانشگاه بهش شده بود و رد کرده و الان تو یکی از باشگاههای دست دوم چین به عنوان بازیکن ذخیره فعالیت میکرد برای قدم اول اونقدرام بد نبود
همچنین آدم جدیدی وارد زندگیش شده بود که همه جا باهاش همراه بودو قرار بود این همراهی تا آخر عمر طول بکشه
همه چیز به آرومی پیش میرفت
زندگی جریان عادی خودشو پیش گرفته و
ملایم و آهسته میگذشت بدون هیچ هیجان خاصی ....
درست مثل قهوه ای که چند دقیقه پیش از خوردنش امتناع کرده بود تلخ و تکراری....یانگزی دختر آقای چنگ همکار قدیمی بابا بود که پدرش سال پیش فوت کرده بود و همراه با مادرش به پکن مهاجرت کرده بودند
یکی از روزها خانوم چنگ بابارو تو یکی از فروشگاههای زنجیرهای دیده بود بعد از اون چند باری به خونه آقای وانگ اومده بود تا اینکه بابا سکته کرد و بعد از اون این مادر و دختر مرتبا به بابا رسیدگی میکردند و ازش مراقبت میکردند و طی این ملاقاتها بود که یانگزی بعد از مدتها ییبو رو دید و تصمیم گرفت اجازه نده کسی دیگه ای دستش به این پسره جذاب برسه و قسم خورد تا اونو مال خودش نکنه دست از سرش برنمیداره و الان موفقش هم شده بود
دختر خوشگلی بود اما هر کسی با اولین نگاه متوجه میشد که اون دختر واقعا خوش شانس بوده که مردی به خوبی یییو نصیبش شده اما خوب نظر بابا و یانلی متفاوت بود اونا یانگزی رو یه دختر خوش برخورد و پایبند ب اصول میدونستن
دختری ک با زبون نرم و رفتار محترمانش و نظر هر غریبه ای جلب میکرد
VOCÊ ESTÁ LENDO
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanficمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...