همیشه چیزی که یک خواب وحشتناک را تبدیل به یک کابوس می¬کند این است که نمی¬دانی داری خواب می¬بینی؛ بدترین کابوس¬ها همیشه واقعی¬ترینشان هستند. برای سانا کابوسی به وحشتناکی آن شب وجود نداشت. هیچ وقت توی زندگیش به اندازه آن شب احساس ترس نکرده بود. لحظات سخت زیادی را پشت سر گذاشته بود اما توی هیچکدامشان آن نوع خاص از ترس را تجربه نکرده بود. همه¬ی وجودش می¬لرزید. اصلا نفهمید چطور خودش را به فرودگاه رساند. ولی مسلما خیلی شانس آورده بود که مردم دیگر چهره¬اش را آن طور که باید و شاید به یاد نداشتند. توی دستشویی زنانه داشت گوشه لباس خونیش را زیر جریان سرد آب تند تند می¬سابید و با هر صدایی یکه می¬خورد و از جا می¬پرید. نیم ساعت تمام خودش را توی یک دستشویی حبس کرده و گریه کرده بود. صدایش را توی گلویش خفه کرده بود و بی¬صدا نعره ¬زده بود. باورش نمی¬شد کسی را زیر گرفته باشد؛ باورش نمی¬شد فقط به خاطر چند ثانیه غفلت یک نفر را کشته است. مشتش را محکم محکم به سینه¬اش می¬زد تا شاید راهی پیدا کند که آن احساسات سنگین و غیرقابل تحمل را بیرون بریزد اما نمی¬توانست. نمی¬شد، مگر می¬شد یک نفر را زیر بگیری، مثل ترسوها پا به فرار بگذاری و بعد گریه¬ هم نکنی؟!
سانا مینهو نبود که اسلحه بکشد روی بقیه، شلیک کند، جانشان را بگیرد و عین خیالش هم نباشد. سانا سانا بود. دختر حساسی که حتی نمی¬توانست فکر آسیب زدن به بقیه را توی سرش داشته باشد، چه برسد به قتل!
چطور باید با این حال خرابش برمی¬گشت؟ چطور باید توی آن لحظه پای اشتباهی که کرده بود می¬ماند؟ چطور باید با کاری که کرده بود رو به رو می¬شد؟ سوالاتی که هر کدام به تنهایی قدرت دیوانه کردنش را داشتند. نه سانا نمی¬توانست فرار نکند، نمی¬توانست هنوز از یک دردسر خلاص نشده توی دردسر بزرگتری بیفتد. عاقلانه نبود، اما نمی¬توانست پرواز امشب را از دست بدهد. اگر امشب برنمی¬گشت ممکن نبود حالاها حالاها بتواند برگردد. باید سوار آن هواپیمای کوفتی می¬شد، به هر قیمتی که شده بود باید به خانه برمی¬گشت. حتی اگر به خاطر این کار هیچوقت خودش را نمی¬بخشید.
-----------------------
نیمه شب بود که تمین در را به روی جونگین باز کرد و از دیدن صورت تکیده¬ و خیسش اول شوکه شد و بعد از خودش متنفر شد. در را کامل باز کرد که جونگین داخل شود، اما کای چند قدمی را تلوتلوخوران عقب رفت و گفت: نمی¬تونم زیر هیچ سقفی بمونم، احساس خفگی می¬کنم.
تمین سری تند داد و در را بست. جلو رفت، زیر بازویش را گرفت و به طرف آسانسور برد. تا رسیدن به پشت بام برج هیچکدام حرفی نزدند. در که باز شد، جونگین جلو رفت و در پشت بام را باز کرد. نسیم بی¬جانی روی سر و صورت هر دو نشست. تمین جلو رفت. با احتیاط دست روی بازوی جونگین گذاشت. احتیاج به فشار خیلی زیادی نداشت که او را به طرف خودش برگرداند.
YOU ARE READING
About You
Fanfiction[کامل شده] تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمیگی و مردی که دخترتو ازت گرفتهرو میبوسی، باید اقرار کنم خیلی خیلی از اون چیزی که فکر میکردم سنگدلتری. چطوره منم یکم مثل خودت باشم ها؟ خلاصه؛ سانا بدون هیچ گناهی سه سال جهنمیو پشت سر...