"هجوم

84 24 3
                                    

" هجوم


می¬شود اشتباهی را بارها و بارها تکرار کرد، اما هر بار که تکرار ¬می¬شود همان اشتباهی باشد که بود. می¬شود یک حماقت را بارها و بارها تکرار کرد اما هر بار دیگر همان نیست. حماقت هر بار که تکرار ¬شود بزرگتر و غیرقابل جبرانتر ¬می¬شود. این¬که بگذاری کسی یکبار به حریمت بتازد، یک مسئله است، این¬که بگذاری چندین بار تکرارش کند یک مسئله! نمی¬شود که هر بار همه چیز را پای شوکه شدن یا ترسیدن گذاشت. نمی¬شود آدم همیشه همان احمقی که هست باقی بماند. همان آدم آسانی که مینهو می¬گفت. همانی که فقط زبانش تند است و به زندگی خودش که می¬رسد هیچ سماجت یا سرسختی ندارد! همان توپ بیلیاردی که همه چیز و همه کس اول او را نشانه می¬روند. اول به او ضربه می¬زنند. آدم می¬تواند آسان باشد، اما نمی¬تواند تا همیشه آسان باقی بماند. یک جایی باید عوض بشود. یک جایی باید خودش را سفت بچسبد و نگذارد بقیه به این سادگی لگدمالش کنند.
جونگین مثل تشنه¬ای بود که بعد از سال¬ها به آب رسیده باشد. عطشش، اشتیاقش، شهوتش لحظه به لحظه بیشتر می¬شد. قدرتش هم، انگار آن داروی لعنتی بارها قویترش کرده بود. هرچند احتیاجی به زور بیشتر نداشت. سانا اگرچه لجوجانه دست و پا می¬زد تا خودش را از حصار بدن او رها کند، اما انقدری قدرت نداشت که بتواند پسش بزند. با این کارها فقط بوسیدنش سختتر می¬شد وگرنه اتفاقی که معلوم نبود چرا جرقه¬اش انقدر ناگهانی از زیر خاکستر جان گرفته، اول و آخر رخ می¬داد. شاید اولش کمی برای خودش هم گیج کننده بود که چرا یک دفعه مثل آهنربا جذبش شده؛ اما به محض این¬که دوباره مزه بدنش را چشیده بود، دیگر هیچ تردیدی برایش باقی نمانده بود. چقدر دیگر باید خودش و خواسته¬هایش را سرکوب می¬کرد؟ به امید کدام بخشش؟ صبر کردن واقعا چیزی را درست می¬کرد؟ پس چرا توی این سال¬های طولانی درست نکرده بود؟ نه... سانا کسی نبود که گذشته را از یاد ببرد. کسی نبود که فرصت دوباره بدهد. کسی نبود که فراموش کند. با این حال جونگین هفت سال صبر کرده بود، هفت سال خودش را از هر راهی قانع کرده بود که حق ندارد به همین یک نفر روی کره¬ی زمین دست بزند. اما آخرش باز اینجا بود. توی یک اتاق کوچک، روی یک تخت، باز برقی وحشی توی چشمانش می¬درخشید و التماس¬های سانا هر قدر که شدیدتر می¬شدند، بیشتر تحریکش می¬کردند. شاید حق با تمین بود. نمی¬شود جریان زندگی را پیش بینی کرد اما نباید هم از آن جا ماند. جریان رابطه¬ی آن¬ها همین بود. ذاتش وحشت، اجبار و تنفر بود. هر قدر هم که این آب راکد می¬ایستاد، زلال نمی¬شد. دل سانا هیچ وقت با جونگین صاف نمی¬شد. جونگین هم نمی¬توانست تا ابد صبر کند. نمی¬توانست کسی را از دست بدهد که تا این حد دوستش داشت. شاید از نظر سانا این لحظه¬ها هیچ شباهتی به دوست داشتن نداشتند. شاید او فقط یک مرد وحشی می¬دید که طاقتش طاق شده، اما جونگین هنوز دوستش داشت. البته که عمق و شدت دوست داشتنش بیشتر از این یک شب خوابیدن به هر ضرب و زوری بود، ولی هیچکس نمی¬توانست حالش را بفهمد. دیگران جای او نبودند تا ببیند چقدر تشنه¬ی این زن بوده، چطور همه¬ی بی¬توجهی¬ها و تندی¬هایش را همیشه به جان خریده تا شاید معجزه بشود و او را ببخشد. اما هر کاسه¬ای، هر ظرفی، هر صبری یک روز لبریز می¬شود و بعدش دیگر هیچ چیز مهم نیست. هیچ چیز به جز سیراب شدن مهم نیست.
سانا شراب سرخ بود، وجب به وجب بدنش، لب¬هایش، انگشتانش¬، ترقوه¬اش¬، موهایش، حتی صدایش، همه¬ی وجودش مست کننده بود. نمی¬شد با او تنها باشی و نخواهیش. نمی¬شد بوی بدنش به مشامت بخورد و اختیارت را از دست ندهی. نمی¬شد صورت معصومش را توی دستانت بگیری و هوس بوسیدنش به سرت نزند. حماقتی بزرگتر از گذشتن از او وجود نداشت. گاهی شاید همه چیز پیچیده و سخت به نظر برسد اما مسئله ساده¬ست. توی دنیایی که کسی به پاکی و سفیدی او وجود دارد، جای یک هیولا خالی است. جای یک تکه ظلمت، یک تکه تاریکی خالص...! جونگین هیچ وقت توی عمرش به اندازه آن لحظه دوست نداشت که بد باشد. وقتی پای فرشته¬ی خواستنی مثل او وسط بود، باید یک دیو هم می¬بود تا این پازل کامل شود. تمام قصه¬های دنیا همین¬اند.
سانا تقلای دیگری کرد اما نتوانست به وزن سنگین و بدن سفت جونگین غالب شود، جونگین حتی یک سانت هم از گردنش را جا نینداخته بود. حتی به یک میلی¬مترش هم رحم نکرده بود. لب¬های داغش با حرارت تن او را مارک می¬کرد و پایینتر می¬رفت. هر چه به بدنش پیچ و تاب می¬داد، فایده¬ای نداشت. مشت¬هایش هر قدر هم قوی اثر چندانی بر مرد عضلانی رویش نداشتند. گریه می¬کرد، فحش می¬داد، التماس می¬کرد، اما جونگین کوچکترین اهمیتی نمی¬داد. فقط چند باری که بی¬اراده ناله کرده بود، از حرکت لب¬هایش روی بدنش فهمیده بود که دارد نیشخند می¬زند. بعدش دیگر تمام زورش را زده بود که ناله نکند. انقدر لبش را گزیده بود که مزه خون را حس ¬کرده بود. این دیگر چه جورش بود؟ چرا آن اتفاق دوباره تکرار می¬شد؟ چرا باز زیر هجوم این لب¬ها مغزش داشت از کار می-افتاد؟ توی هفت سال گذشته بارها و بارها به آن شب فکر کرده بود. انقدر که جزء به جزءاش را از حفظ بود. هزاران راه فرار توی ذهنش ساخته بود. اما حالا و توی این لحظه قفل کرده بود. نمی¬توانست حتی یک سانت تکان بخورد. جونگین حریصانه بدنش را می-مکید و او هیچ غلطی نمی¬توانست بکند. انگار مسئله زمان و مکان نبود؛ ضعف سانا بود! او نمی¬توانست از خودش دفاع کند. نمی¬توانست مثل مینهو جواب سیلی را با گلوله بدهد! نمی¬توانست مثل او مغرور، عوضی و خودمحور باشد. عوضش تا می¬توانست بدبخت بود. تا می¬توانست فریب می¬خورد و تا می¬توانست همیشه مورد سوءاستفاده¬ی دیگران قرار می-گرفت. ولی تا کی؟ اصلا اگر لب¬ها و دستان جونگین پایینتر می¬رفتند، اگر این شهوت به اوج خودش می¬رسید، بعدش دیگر می¬توانست زنده بماند؟ می¬توانست توی آینه صورت خودش را ببیند؟ این لحظه¬های جهنمی شاید تمام می¬شدند، اما رد لب¬های جونگین، خاطرات عذاب¬آور این معاشقه¬ی اجباری چه؟ آن¬ها هم تمام می¬شدند؟ نه... بعضی دردها هیچوقت تمام نمی¬شوند. تا عمر داری همراهت می¬آیند و تا هر زمانی تازه¬اند. بعضی شب¬ها ممکن است گند بزنند به یک عمر خواب راحت آدم.
جونگین مکثی کرد. سرش را عقب برد و نگاهش را توی چشمان اشک آلود سانا چرخاند. پوزخند محوی زد و زمزمه¬وار گفت: چرا نمیزاری هر دومون ازش لذت ببریم؟
سانا با حرص تقلای دیگری کرد، اما فایده¬ای نداشت. جونگین دوباره نزدیکش شد: هر چی بیشتر لگد بندازی، به خودت سخت می¬گذره.
بعد همان طور که یک دستش را از ساعد بالای سرش نگه داشته بود، لب¬هایش را عمیق و گرم مک زد. سانا چشمانش را بست. تمام سعی¬اش را کرد، حواسش را از اتفاقی که در حال رخ دادن بود پرت کند. زورش به جونگین نمی¬رسید. هیچ وقت نرسیده بود. اگر زور مشکل را حل نمی¬کرد، شاید نقطه مقابلش حل می¬کرد!
جونگین از لب¬هایش دل کند و نگاه داغش را روی تن او چرخاند. نیم¬تنه سفید سانا را کمی عقب داد، اما آن تکه لباس لعنتی مزاحمش بود. سانا از مکثش استفاده کرد. دست روی قفسه¬ی سینه¬اش گذاشت و کمی هلش داد عقب، جونگین بی¬مقاومت فاصله گرفت، اما تسلطش را از دست نداد. کنجکاو به سانایی نگاه کرد که کمی خودش را بالا کشید و نگاهش را توی چشمان سرخ و خمار او چرخاند. نفس نفس زد و آهسته زمزمه کرد: بزار خودم درش بیارم.
جونگین ناخودآگاه اخم کرد و بعد ابرو بالا داد: حالا شدی دختر خوب.
آهسته خیمه¬اش را از روی بدن او برداشت، انقدری عقلش از کار افتاده بود که نفهمد حرکتش طبیعی نیست. سانا محتاط نشست و تکیه داد به تاج تخت؛ پیراهنش را در آورد. چشمان کای روی دستانش که از لبه¬های لباس زیرش گرفت زوم کردند، هیچ لذتی توی دنیا برابر با رام شدن این آدم نبود.
سانا چشمانش را بست و یک دفعه لباسش را بالا کشید. پوستش از هوای تازه¬ی اتاق و نگاه حریص جونگین مور مور شد. توی همان لحظه بود که فهمید؛ سخت¬ترین کار دنیا این نیست که نتوانی از خودت دفاع کنی، سخت¬ترین کار دنیا این است که خودت را دو دستی به کسی که از او متنفری تسلیم کنی!
جونگین نگاهش را روی تن برهنه¬ی او چرخاند، آهسته نزدیکش شد. مثل مسخ شده¬ها سرانگشتانش را روی سرشانه برهنه¬اش گذاشت و بعد آرام روی پوستش سر داد. دوباره به چشمانش نگاه کرد و همزمان چنگ زد به سینه¬اش، سانا ناله¬اش را توی دهانش خفه کرد و چند ثانیه بعد لب¬هایش بین لب¬های مشتاق کای اسیر شدند. جونگین که از لب¬هایش سیر شد و سراغ سینه¬هایش رفت، بیشتر خودش را بالا کشید. نگاهی به آباژور روی پاتختی انداخت. لب گزید و تلاش کرد بدون این¬که او متوجه شود دستش را به آن برساند. جونگین مارک عمیقی روی سینه¬اش کاشت و عقب کشید. خواست حرفی بزند اما انقدر هیجانش زیاد بود که نتوانست حرفی برای گفتن پیدا کند. 
سانا با ترس نگاهش کرد. این مکث به نظرش عجیب آمد. قبل از این¬که متوجه چیزی بشود، یقه پیراهنش را گرفت و دکمه اولش را باز کرد. جونگین دستانش را روی یقه خودش گیر انداخت. نیشخندی زد و دکمه¬های بعدی را خودش با یک حرکت از جا کند. پیراهنش را از تن کند و سانا نتوانست لرزشش را از دیدن دوباره آن بدن در شرایطی یکسان پنهان کند. جلو که آمد و دوباره به لب¬هایش یورش برد، پلکی زد و قطرات اشک روی صورتش ریختند. جونگین شوری اشک را حس کرد. یک میلی¬متر از لب¬هایش فاصله گرفت و  بالاخره حرفی برای زدن پیدا کرد: می¬دونم نمی¬بخشیم. اما دیگه مهم نیست...
- گناه من چیه؟
جونگین فاصله¬اش را در حد یک سانت بیشتر کرد و همان طوری که با پشت¬ دستش پوست حساس سینه¬اش را نوازش می¬کرد جواب داد: گناه تو اینه که من دوستت دارم.
سانا نالید: کجای این کارات شبیه دوست داشتنه؟
جونگین زهرخند محوی زد و فشار دستش ناخودآگاه بیشتر شد: من هفت سال تموم صبر کردم، هفت سال تموم منتظر روزی بودم که بشنوم منو بخشیدی... تمام این مدتو از سر دوست داشتن بوده که صبر کردم، اما دیگه نمی¬تونم... تو درکم نمی¬کنی چون زنی... چون نمی¬فهمی معنی نیاز چیه...
سانا تکانی خورد و با همه¬ی دردی که داشت دوباره لب¬هایش را گزید: چرا داری همه چیزو خرابتر از اونی که هست می¬کنی؟
جونگین تنش را کمی بالا کشید. سانا از اصطکاک بدن¬هایشان دوباره گر گرفت و تنفسش نامنظم شد. چشمانش را بست و صدایش را شنید: چون دیگه امیدی به درست شدنش ندارم. 
دوباره حرکت دستش را روی سینه¬اش حس کرد؛ از او متنفر بود. از خودش بیشتر که اینقدر راحت داشت زیر دستان داغش، وا می¬رفت. جونگین نگاه خیره¬اش را از چشمان بسته¬اش برداشت و کمی پایینتر رفت. سینه¬ی چپش را گاز دردناکی گرفت و بعد شروع به مکیدن کرد. سانا تابی به بدنش داد و تصمیمش را گرفت؛ بس بود. تا همین جایش هم کافی بود. نمی¬توانست باز هم قربانی بشود. نمی¬توانست باز هم تا حد مرگ از خودش متنفر بشود. همان یکبار کافی بود. چشم باز کرد. توی یک حرکت ناگهانی دست انداخت، آباژور را برداشت و پایه¬ی فلزیش را توی سر کای کوبید.
-----------------------
اون تاک برای هزارمین بار کنسول در را گرفت و کشید، اما باز نشد. با گریه رو کرد به کیبوم و غرید: باز کن اینو برم ببینم چه بلایی سرش اومده؟
کیبوم همان طور که نگاهش به طبقه بالای رستوران بود، جواب داد: بشین سرجات.
اون تاک دوباره تقلایی کرد و جیغ زد: بازش کن.
یک صدم ثانیه قبل از این¬که کیبوم بچرخد و یک سیلی آبدار بگذارد زیر گوشش سایه¬ای توی رستوران دید. سانا وحشت زده در را هل داد، نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد دوان دوان دور شد. کیبوم پلکی زد و آب دهانش را قورت داد. سر چرخاند به طرف اون تاک که خشکش زده بود. چند ثانیه ماتشان برد و بعد به سرعت برق هر دو پیاده شدند. داخل رستوران شدند و بی¬معطلی به طرف طبقه بالا دویدند. کیبوم زودتر به سوئیت رسید. پشت درش مکثی کرد و انگشت اشاره¬اش را روی بینی¬اش گذاشت. اون تاک دو دستی جلوی دهانش را گرفت، لرزید و چند قدم عقب رفت. کیبوم نفس عمیقی کشید، دستگیره را آرام فشار داد و آهسته در را باز کرد. جلو رفت و از دیدن سوئیت توی آن وضعیت بهم ریخته حس بدی پیدا کرد. با احتیاط نگاهی توی آشپزخانه انداخت. جز ظروف شکسته چیزی ندید. نگاهش را سر داد روی در نیمه باز اتاق خواب و پاورچین پاورچین جلو رفت. در را هل کوچکی داد و با ناله¬ی کوتاهی باز شد. چشمانش با دیدن صحنه رو به رو تا جایی که جا داشتند گشاد شدند. یک قدم داخل اتاق خواب گذاشت و از همان جا داد زد: بیا کمک...
---------------------------
سانا با تمام توانش می¬دوید. خیابان پشت خیابان را زیر پا می¬گذاشت و بی¬توجه به همه چیز و همه کس فقط می¬دوید. آرزو می¬کرد کاش همه چیز خواب باشد. همه چیز مثل تمام سال-های اخیر خواب باشد. حس می¬کرد روحی غلیظ و سیاه، غران و وحشی دارد سایه¬ به سایه¬اش می¬آید. فرار تنها گزینه بود. برای آدمی مثل او همیشه تنها گزینه بود. می¬خواست انقدر بدود که به آخر دنیا برسد. به جایی که دیگر هیچ آدمی نباشد. هیچ چشمی حریصانه نگاهش نکند. می¬خواست از دست آدم¬ها خلاص شود. برود جایی که دست هیچکس به او نرسد. نسیم خنک نیمه شب تابستان روی سر و صورتش می¬نشست و لای موهایش می¬پیچید اما حالش را خوب نمی¬کرد. دیگر هیچ چیز و هیچکس حالش را خوب نمی¬کرد. همه¬ی دنیا رنگ باخته بود و فقط صدای نفس¬های خودش را می¬شنید. گرمی اشک را روی سرو صورتش حس می¬کرد و به خودش قول می¬داد دیگر به هیچکس اعتماد نکند. البته اگر از این کابوس وحشتناک خلاص می¬شد.
هنوز داشت می¬دوید که خودش را توی کوچه¬ی ناآشنایی دید. سایه¬ای را پشت سرش حس کرد. وحشت زده ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. بعد چرخید و در جهت مخالف سایه دوید. هیچ ایده¬ای نداشت که سایه¬ی دنبالش کیست یا چیست، مغزش فقط یک فرمان می¬داد؛ دویدن!
چند کوچه¬ی دیگر را هم بی¬امان دوید، بدون این¬که حتی یک بار به پشت سرش نگاه کند. انتهای کوچه پنجم بود که با دیدن  توری فلزی ضخیمی که آن را تبدیل به بن بست کرده بود، همه¬ی دنیا روی سرش خراب شد. صدای قدم¬هایی توی کوچه خلوت پیچید. چشمانش در حدقه چرخیدند تا شاید موجود زنده¬ای را پیدا کند اما دریغ از یک پرنده؛ قدم¬ها نزدیکتر شدند. همه جا به قدری ساکت بود که صدای تپش¬های بلند قلبش را می¬شنید. چند ثانیه¬ای طول کشید تا به خودش جرات داد و به طرف سایه چرخید. پلک زد و چشمانش با دیدن صورت مردی که از تاریکی بیرون آمد و زل زد به صورتش، گرد شدند: اوپا...!
------------------------
تمین چرخی توی خانه زد، مینهو را توی اتاقش پیدا نکرد. سلانه سلانه از پله¬ها پایین رفت تا ضعف بی¬موقعش را توی آشپزخانه رفع و رجوع کند. یک لحظه از پنجره چشمش به بیرون افتاد و متوقف شد. مینهو بود که لب استخر ایستاده بود و دست توی جیبش فرو کرده بود. چند لحظه¬ای نگاهش کرد و درست لحظه¬ای که تصمیم گرفت برود سراغش، گوشیش زنگ خورد. کیبوم بود. ساعت دو نیمه شب کیبوم برای چه باید زنگ می¬زد؟
گوشی را دم گوشش گذاشت و بی¬حوصله زمزمه کرد: عا هیونگ؟
- تمینا... خودتو برسون بیمارستان... جونگین... کار دست خودش داده...
-------------------------
مینهو نگاهش را روی سطح مواج آب چرخاند. با صدای غرش موتر پورشه سر چرخاند و تمین را پشت رلش دید که با سرعت از پارکینگ بیرون زد و لای مسیر پر دارو درخت ویلا گم شد. نگاهی به ساعتش انداخت. دو نیمه شب، با این عجله کجا داشت می¬رفت؟ گوشیش را از توی جیبش بیرون کشید و شماره¬اش را گرفت. بوق خورد اما جواب نداد. تماس در نهایت منتقل شد به صندوق صوتی، مینهو مکثی کرد و تماس را قطع کرد. کمی دیگر به صفحه¬ی گوشیش خیره ماند و فکری ته ذهنش جرقه زد. انگشتش بی¬اراده آیکون یوتیوب را لمس کرد و تایپ کرد؛ گرلز اوارد... ویدئوها بالا آمدند. نفس عمیقی کشید و یکیشان را لمس کرد. آخرین استیج گرلز اوارد؛ سانا با صورتی خندان و چشمانی شاد روی صفحه¬ی گوشی پیدا شد. مینهو بی ¬آن¬که بداند، لبخند زد و توی ریتم شاد آهنگ غرق شد. دلش می¬خواست برای یک شب هم شده، همه¬ی خاطراتش را از این آدم دور بریزد و فقط همین چهره¬ی خندانش را توی ذهنش حک کند. دلش می¬خواست سانا را همین قدر شاد و سرزنده تا ابد توی ذهنش نگه دارد. به دور از همه¬ی کابوس¬هایی که برق چشمانش را ربوده بودند. به دور از تمام واقیعت¬های تلخی که زندگیش را از این رو به آن رو کرده بودند.
---------------------------
اون تاک نگاهی به کیبوم انداخت و چیزی نگفت. از وقتی جونگین را با سرو صورت خونی به بیمارستان آورده بودند، سکوت سنگینی بینشان حاکم شده بود. دکتر با رعایت همه¬ی مسائلی که مربوط به سلبریتی¬ها بود و کیبوم برایش توضیح داده بود، روند معاینه و درمان را پیش برده بود. هر چند نیمه شب بیمارستان خلوت بود، اما باز هم احتیاط کرده بود و اتاقی وی آی پی در اختیارشان گذاشته بود. خودش هم رفته بود تا یکی دو ساعت دیگر برگردد و وضعیتش را چک کند.
کیبوم با اخم¬هایی در هم به چشمان بسته جونگین زل زده بود و همزمان توی هزاران نوع احساس مختلف دست و پا می¬زد که در به ضرب باز شد و تمین هول داخل شد. نگاهی به بانداژ سر جونگین انداخت و دست جلوی دهانش گرفت. کیبوم بلند شد در اتاق را بست و در جواب تمین که پرسید: چی شده؟
گفت: مثل این¬که با هم درگیر شدن.
تمین پلک زد: درگیر؟
اون تاک با صدای خفه¬ای گفت: ما بیرون توی ماشین بودیم که دیدیم سانا با گریه از رستوران بیرون زد، وقتی رفتیم تو جونگین شی با سرو صورت خونی بی¬هوش بود.
تمین یکی زد به پیشانیش و رو به کیبوم نالید: دکتر چی گفته؟ بلایی که سرش نیومده؟
کیبوم گرفته سر جنباند: نه، از سرش عکس گرفتن، گفتن مشکل جدیی براش پیش نمیاد. فقط شاید یه چند روزی حافظه¬ی کوتاه مدتش درست کار نکنه.
تمین روی صندلی کنار تخت وا رفت و پرسید: چطوری این اتفاق افتاد آخه؟ مگه شما اونجا نبودید؟
کیبوم کفری نگاهش کرد: ما پایین بودیم، توی خیابون، تو ماشین... نمی¬تونستیم بریم وایسیم پشت در اتاق خواب که!
تمین چنگی به موهایش زد و گفت: سانا چی؟ اون کجاست؟
کیبوم نگاهش را پاس داد به اون تاک، اون تاک مکثی کرد و گفت: حتما رفته خونه دیگه.
تمین مکثی کرد و گفت: برو سراغش، بگو بهت خبر دادن چی شده تو رستوران، ازش بپرس ببین دقیقا چی شده.
اون تاک مردد دسته کیفش را فشرد. یک نگاه به کیبوم انداخت، یک نگاه به تمین و با شرمندگی محسوسی گفت: سانا با من قهره، فکر نکنم الان وقت خوبی باشه.
کیبوم جدی نگاهش کرد: اتفاقا الان بهترین وقته، حتما ترسیده... برو یکم آرومش کن...
اون تاک منزجر رو از او گرفت و بی¬حرف از اتاق بیرون زد. داخل آسانسور که شد، نتوانست از ریزش بی¬صدای اشک¬هایش جلوگیری کند. توی محوطه بیمارستان، توی تاکسی و حتی توی برجی که خانه دوستش در آن بود هم نتوانست جلوی گریه¬اش را بگیرد. همه چیز تقصیر او بود. باورش آسان نبود فقط یک تصمیم اشتباه باعث این همه اتفاق وحشتناک شده باشد. همه چیز فراتر از تصورش بهم ریخته بود. دیگر هیچ امیدی به درست شدن این اوضاع نداشت. تصمیمش را گرفته بود. نقابی که روی صورتش بود را کنار می¬گذاشت و همه چیز را می¬گفت. با زبان خودش به همه چیز اقرار می¬کرد. قبل از این¬که اتفاق وحشتناک دیگری بیفتد.
پشت در که رسید اشک¬هایش را پاک کرد، دست به طرف زنگ برد اما پشیمان شد. سانا محال بود در روی او باز کند. آهی کشید و همزمان که رمز در را می¬زد، زیرلب زمزمه کرد: میانه سانایا... آخرین بارمه...
در را آهسته باز کرد و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، دمپایی¬های راحتی سانا بود که پشت در جفت شده بودند. آهسته جلو رفت و با احتیاط سانا را صدا زد. صدای لرزانش توی سکوت خانه گم شد. جلوتر رفت. همه چیز سرجایش بود، بدون کوچکترین تغییری؛ هیچ اثری از آشفتگی توی خانه دیده نمی¬شد. دوباره صدایش زد و باز جوابی نشنید. اتاق¬ها، سرویس بهداشتی و حتی کمدها را هم گشت هیچ اثری از سانا نبود. انگار اصلا به خانه برنگشته بود. آشفته گوشی¬اش را از کیفش بیرون کشید و شماره¬اش را گرفت. خاموش بود. دستی به پیشانی¬اش کشید و نگاهش افتاد به قاب عکسی که روی پاتختی بود. تصویری از خودش، لنا و سانا کنار سورینی که لباس عروس به تن داشت. چیزی ته دلش شورید. نگرانش بود، خیلی زیاد!
------------------------
کیبوم تازه چشمانش گرم شده بود که تمین بیدارش کرد. گیج نگاهی به اطراف انداخت و برای چند لحظه اصلا نفهمید کجاست. با دیدن جونگینِ بی¬هوش روی تخت، کابوس شب قبل برگشت. نگاهش را توی صورت تمین چرخاند و زمزمه کرد: چی شده؟
تمین اشاره¬ای به پنجره کرد. هوا تازه داشت روشن می¬شد. پچ پچ کرد: باید بریم، ممکنه بیدار بشه.
کیبوم نگاه دیگری به جونگین انداخت و گفت: همین جوری بزاریمش بریم؟
تمین سرش را به علامت منفی تکان داد: نه، گوشیش پیششه، اولین کسی که بهش زنگ میزنن منیجرشه.
کیبوم پووفی کشید، آهسته بلند شد. با تأسف نگاهش را روی صورت جونگین چرخاند. دیگر برای عذاب وجدان دیر شده بود. پشت سر تمین آهسته از اتاق بیرون زد. با قدم¬هایی بی¬جان به طرف آسانسور رفتند و هیچکدام حتی به هم نگاه هم نکردند. در آسانسور تازه باز شده بود که گوشی کیبوم زنگ خورد. تمین سوالی نگاهش کرد. کیبوم منگ گفت: اون تاکه و بعد تماس را وصل کرد. صدای گریان اون تاک توی گوشش پیچید: سانا هنوز برنگشته خونه، از دیشب هر چی بهش زنگ می¬زنم برنمی¬داره... مطمئنم یه بلایی سر خودش آورده...
کیبوم همان طور که به قدم¬هایش سرعت می¬داد، به گفتن همین یک جمله اکتفا کرد: آدرس خونشو بفرست برام.
تمین تقریبا دنبالش دوید و هول پرسید: چی شده هیونگ؟
کیبوم سوار ماشینش شد و سریع استارت زد. تمین که کنارش جا خوش کرد، جواب داد: سانا غیبش زده، به گوشیشم جواب نمیده.
تمین لب گزید و با استرس نالید: این چه غلطی بود کردیم.
-----------------------
سانا تکانی خورد و چشم باز کرد. اولین چیزی که دید کمدهای آهنی زوار در رفته¬ای بودند که حدودا چهار پنج متر با او فاصله داشتند و شبیه کمدهای رختکن به نظر می¬رسیدند. دوباره تکانی به خودش داد و متوجه بسته بودن دست و پایش شد. یک لحظه، فقط یک لحظه طول کشید تا همه¬ی اتفاقات شب گذشته جلوی چشمانش جان بگیرند و زنده شوند. بی-اختیار لب گزید اما فورا پشیمان شد. لب¬هایش به طرز بدی خشک بودند و درد می¬کردند. رد لاو مارک¬های جونگین هم به گزگز افتاده بودند و می¬سوختند. با یادآوریش دوباره همان حال گند دیشب را پیدا کرد؛ ضعیف، عاجز و وحشت زده...
اما مسئله این نبود. مسئله سانگ وون بود. سانگ وونی که به زور و ضرب او را سوار یک ون کرده بود و بعد برای خلاصی از جیغ¬های مدوامش، به دستمال بی¬هوشی متوسل شده بود. سانا همه توانش را به کار بست و با یک حرکت بلند شد. مات به دور و برش نگاه کرد. توی یک انبار بزرگ بود، با سقفی حدودا شش متر، هر گوشه و کناری آت و آشغال-های بدردنخور به چشم می¬خوردند، اما از همه عجیبتر، یک سازه بزرگ چوبی بود که دوتا از پایه¬هایش شکسته بود و شبیه وسیله¬های شهر بازی بود. انگار یکی رنگش را تراشیده بود اما بعضی قسمت¬هایش هنوز رنگ داشت، یکی دو اسب چوبی شکسته هم کمی آن طرف¬ترش به چشم می¬خورد. انبار بزرگ و شلوغ بود. او روی تخت فلزی قدیمی که تشک رنگ و رو رفته¬ای داشت بود. جز پنجره¬های نزدیک به سقف که حداقل پنج متر از سطح زمین ارتفاع داشتند، هیچ در یا پنجره¬ی دیگری به چشم نمی¬خورد. جدا از این سیلوی عجیب و غریب، با اسباب و اثاثیه ¬های عجیبترش، این بود که چرا سانگ وون او را اینجا زندانی کرده؟ اصلا چطور جرات کرده بود بعد از آن تیری که مینهو توی پایش خالی کرده بود، دوباره به چنین فکری بیفتد؟
توی همین فکرها بود که با صدای قدم¬هایی از جا پرید و وحشت زده نگاهش را دور تا دورش چرخاند. سانگ وون بود. جز سانگ وون کس دیگری هم می¬توانست باشد مگر؟ سانا دندان¬هایش را بهم سایید و با تنفر نگاهش کرد. اوپای چشم باریکش همان طور که یک پایش را می¬کشید، جلوتر آمد و با وقاحت تمام پرسید: رو به راهی؟
سانا نگاهی به طناب¬هایی که به دست و پایش بسته بود انداخت و گفت: نمی¬دونم خودت چی فکر می¬کنی؟
سانگ وون، خمیازه¬ای کشید، یک صندلی شکسته را از توی وسایل انبار بیرون کشید و نشست. نگاهش را روی صورت او چرخاند. روی لب¬هایش و کبودی¬های گردنش مکثی کرد و گفت: انگار طرفت آتیشش زیادی تند بوده.
سانا چشمانش را بست و غرید: چرا منو آوردی اینجا؟
سانگ وون پوزخند کوتاهی زد و گفت: معلوم نیست؟
سانا با غیظ نگاهش کرد. سانگ وون تکانی به خودش داد و گفت: هر چی فکر می¬کنم می-بینم من خیلی بدهکارتم سانایا... نباید اون کارارو در حقت می¬کردم، اما خب یکمم کفریم می¬فهمی چی می¬گم... ¬
سانا ناخودآگاه اخم کرد. همه¬ی زورش را زد، بفهمد توی کله¬ی این احمق چه می¬گذرد، اما ساده نبود.
سانگ وون مکثی کرد و ادامه داد: از اون موقعی که من منیجرتون بودم خیلی می¬گذره ولی از همون موقعم از این پسرا متنفر بودم. هنوزم نمی¬فهمم چرا تو و لنا از بین این همه آدم عدل رفتین با اینا ریختین رو هم...
سانا عصبی غرید: حرف دهنتو بفهم.
سانگ وون ابرویی بالا داد و پوزخند زد. بلند شد جلوتر آمد، خم شد و توی صورت او دقیق شد. شمرده شمرده گفت: غیر از اینه؟
نگاهش را روی لاو مارک¬های کبودش سر داد و اضافه کرد: نمی¬خوای بگی که اینا همش حساسیت پوستیه. 
سانا چشمانش را بست. نفس عمیقی گرفت و توی دلش به جونگین لعنت فرستاد. سانگ وون که راست ایستاد و با خودش زمزمه کرد: هرزه...
تمام تنفر توی وجودش را ریخت توی چشمانش و پرسید: این دفعه چقدر منو فروختی؟
سانگ وون نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: باید همون دفعه می¬مردی... این بار مجبور شدم سر زندگیم معامله کنم.
سانا با بهت نگاهش کرد. اشک هجوم برد به چشمانش، اما خودش را کنترل کرد. به زحمت توانست کلمات را از لای افکار پریشانش بیرون بکشد و کنار هم بچیند: کیه که انقدر دلش می¬خواد من بمیرم؟
سانگ وون دوباره برگشت و روی زانو نشست. با ته رنگی از خنده که بیشتر از روی تمسخر بود، گفت: ناکشی... می¬شناسیش که... مشاور پدرت...
عرق سرد به تن دختر نشست. همه وجودش یخ زد. مکثی کرد و با صدای خفه¬ای زمزمه کرد: چرا؟
سانگ وون شانه بالا انداخت: ساده¬ست سانایا... تو وبال گردن پدرتی، اون مینهوی عوضیم خوب اینو می¬دونه که پیله کرده بهت... (با سر اشاره¬ای به گردنش کرد)... گول این وحشی بازیاشو نخور... توام براش یکی هستی مث بقیه، منتها بهت احتیاج داره تا باباتو تیغ بزنه.
سانا لرزید. حس کرد دمای بدنش لحظه به لحظه پایینتر می¬آید. اولین قطره اشک نه از ضعف که از خشم روی گونه¬اش سر خورد. لبخند سانگ وون غلیظ¬تر شد. سانا تکانی به خودش داد و غرید: حق با همون مینهوی عوضی بود. باید می¬ذاشتم به جای پات مغزتو داغون کنه.
سانگ وون خندید. خنده¬ای طولانی و عصبی، بعد اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود را پاک کرد. گوشیش را بیرون کشید و همان طور که با آن ور می¬رفت، گفت: چطوره یه عکس براش بفرستیم؟ تا حالا حتما نگرانت شده!
سانا تقلای بی¬فایده¬ی دیگری کرد. لعنتی نمی¬شد. گره طناب زیادی سفت بود. سانگ وون گوشیش را بالا گرفت، چانه¬اش را محکم گرفت و ثابت نگهش داشت. چند عکس گرفت و بعد رهایش کرد. نیشخندی زد و گفت: اینم چندتا عکس خوشگل برای اون عوضی... فقط حیف که نمی¬تونم صورتشو موقع دیدن عکسا ببینم. 
--------------------------
اونیو تازه سر میز صبحانه نشسته بود که کیبوم سر رسید و دستش را گرفت و بدون هیچ توضیحی او را از آشپزخانه بیرون برد. سورین خواب آلود پلک زد و نگاهش را داد به لنا، مکثی کرد و منگ پرسید: تو می¬دونی چه خبر شده باز؟
لنا خمیازه کشان برای خودش لقمه گرفت و گفت: نه، تمین از دیشب که رفته آب بخوره هنوز برنگشته.
سورین سری تکان داد و زمزمه کرد: عجب...
بعد دوباره به صبحانه¬اش مشغول شد. لنا پوکر نگاهش کرد و گفت: الان چون وضعیت من داغونتره خیالت راحت شد؟
سورین بی¬هوا زمزمه کرد: هوم...
به محض این¬که متوجه سوال لنا شد به سرفه افتاد. لنا سری تکان داد و چشمانش را چرخاند.
--------------------------
مینهو تکانی خورد و با حس عجیبی چشم باز کرد. چند باری پلک زد و با چشمان نیمه باز دنبال آن حس عجیب گشت. با دیدن اونیو، کیبوم و تمین که بالای سرش ایستاده بودند و داشتند برو بر نگاهش می¬کردند، کمی ترسید. پووفی کشید، ملافه¬اش را کنار زد. غرید: چه خبره باز اول صبحی؟
صدای جینسو را از پشت سرش شنید: اومدیم حرف بزنیم باهات.
مینهو دستی به پیشانیش کشید و سر جایش نشست. خواب آلود پرسید: چی شده؟
پسرها نگاهی به هم انداختند و لبه¬ی تخت نشستند. مینهو چشم باز کرد، با اخم گنگی صورت همه را کاوید و بداخلاق تکرار کرد: چی شده می¬گم!
اونیو تشری به تمین زد. تمین من من کرد: خب... راستش... می¬دونی...
کیبوم نفس عمیقی کشید و کلافه گفت: راجع به ساناست.
مینهو با اخم غلیظی سر چرخاند به طرفش، کیبوم مکثی کرد و با این¬که هیچ از این چهره¬ی مینهو خوشش نمی¬آمد، اما جرئت به خرج داد و گفت: از دیشب برنگشته خونه.
گوشی مینهو روی پاتختی لرزید. آن را برداشت و پیامی که برایش آمده بود را چک کرد. همزمان اونیو برای تلطیف جو سنگین بین خودشان هم که شده بود گفت: شاید رفته دیدن دوستی یا یه جایی... حالا چون برنگشته خونه دلیل نمی¬شه که اتفاق بدی براش افتاده باشه...
مینهو نگاهی به عکس¬های سانا انداخت و نفس عمیق دیگری کشید. گوشی را روی تخت پرت کرد و غرید: اتفاقا چون برنگشته خونه¬ش یعنی حتما یه بلایی سرش اومده.
کیبوم هول گوشی را برداشت و با دیدن عکس¬ها سست شد. تمین لب گزید و اونیو هم شوکه لب گزید. جینسو اولین نفری بود که جرئت کرد اسم پلیس را به زبان بیاورد: فکر ¬کنم باید به پلیس خبر بدیم. 
پسرها هر سه به طرف مینهویی که ثانیه به ثانیه داشت سرختر می¬شد، سر چرخاندند. اونیو مردد تایید کرد: عا... به نظرم باید همین کارو بکنیم.
مینهو چنگی به موهایش زد. نیم نگاهی به گوشی انداخت و دوباره آن را برداشت. نگاه دیگری به شماره ناشناس فرستنده انداخت. به زحمت توانست بگوید: اول باید بفهمیم کار کیه.
جینسو زود از جا بلند شد: میرم بدم بچه¬ها ته و توشو در بیارن.
در واقع از مینهو فرار کرد. ترسید به محض این¬که به خواب آلودگیش غلبه کرد، بلند شود و هر چهار نفرشان را با هم خفه کند. هر چند مینهو به قدری شوکه بود که مغزش از کار افتاده بود. برای مطرح کردن مسئله¬ای به این مهمی آن هم دو دقیقه بعد از بیدار شدنش، اصلا و ابدا زمان خوبی نبود.
کیبوم لب گزید و گفت: حتما کار یکیه که با ما دشمنی داره.
تمین اضافه کرد: یکی که خوب می¬دونه سانا برای ما چقدر ارزشمنده... و زیر نگاه تیز مینهو سر به زیر انداخت.
اونیو بلند شد، کمی این طرف و آن طرف رفت و در نهایت پرسید: ممکنه سوجین باشه؟
تمین و کیبوم هر دو با چشمان گرد نگاهش کردند. مینهو نفس عمیق دیگری کشید و گفت: اون لعنتی مگه آمریکا نیست؟
تمین زود تایید کرد: جونگین... خودش چک کرده.
اونیو بی¬خبر تشر زد: این طوری نمی¬شه زنگ بزن دوباره ازش بپرس.
کیبوم عصبی از جا پرید: زنگ بزنیم بگیم چی هیونگ؟ بگیم سانا گم شده، بی¬زحمت یه زنگ بزن به سوجین ببین کار اون بوده یا نه؟!
تمین نگاه معنادارش را از کیبوم گرفت و بدون جلب توجه حرفش را تایید کرد. با این¬که به کل بخش اصلی ماجرا یعنی اتفاق دیشب رستوران را سانسور کرده بودند، باز هم مو لای درزش نمی¬فت. مینهو با حرص موهایش را بهم ریخت و غرید: باید یه راهی باشه، یه ردی ازش باشه.
تمین فکری کرد و گفت: اصلا چرا عکسشو برات فرستاده؟
کیبوم چند باری پلک زد و بعد با هیجان گفت: تلافی، حتما می¬خواسته یه چیزیو تلافی کنه.
اونیو سر تکان داد: وگرنه خیلی راحت می¬تونست کارشو بکنه مام چیزی نفهمیم.
مینهو حس کرد قلبش دیگر نمی¬تواند این همه خون را پمپاژ کند. دست روی سینه¬اش گذاشت و سر پایین انداخت. این صبح گند دیگر از کجا پیدایش شده بود؟ سکوت نگران پسرها را حس کرد اما ممنون بود که مثل احمق¬ها دلداریش نمی¬دهند. کیبوم آهی کشید و گرفته¬ گفت: شاید یکی از ژاپنیاست.
- توی ژاپن کی از قضیه سانا و ما خبر داره؟
تمین پرسید. مینهو مکثی کرد. بعد سر بلند کرد و زمزمه¬وار گفت: اون یارو... ناکشی...
کیبوم کمی به مغزش فشار آورد و به وکیل و مشاور پدر سانا رسید. چنگی به موهایش زد و بهت زده گفت: سانگ وون... لی سانگ وون...
صدای تمین بالا رفت: چی؟
اونیو گیج نگاهشان کرد: چه خبره؟ سانگ وون کیه؟
مینهو سر بالا گرفت و به وضوح حس کرد که تنفر کل سلول¬های بدنش را آتش زد. سکوت بدی به اتاق حاکم شد.
گوشی را برداشت و دوباره نگاهی به عکس¬ها انداخت. صورت رنگ پریده و دست و پای بسته¬ی سانا، حسی مثل دریدن قلبش را داشت.
اونیو نگاهش را روی صورت کبود از ناراحتی دونسنگش چرخاند و آهسته گوشی را از دستش بیرون کشید. زمزمه کرد: آروم باش.
مینهو سر پایین انداخت و حرفی نزد. حوصله¬ی حتی یک کلمه¬ی دیگر را هم نداشت. دلش می¬خواست در سکوت سیاه و خالص خودش غرق شود.
تمین سرکی کشید و نگاه دیگری به عکس انداخت. چیزی پشت سر سانا توجه¬اش را جلب کرد: این... چقد آشناست...
کیبوم کنجکاو نزدیکش شد: چی؟
تمین سری تکان داد و گفت: انگار شبیه یه وسیله بازیه.
کیبوم دقیقتر نگاه کرد: ترن گردون نیست؟
اونیو گفت: شبیه یه انباره.
کیبوم و تمین نگاهی به هم انداختند. تمین پرسید: چندتا انبار تو سئول داریم که توش وسیله-های شهربازیو انبار کرده باشن؟
اونیو فکری کرد و گفت: دقیقشو که نمی¬شه گفت اما ما خودمون سر شهرک حداقل هفت هشت¬تا انبار داشتیم.
مینهو با مکث سربلند کرد. تمین و کیبوم آب دهانشان را قورت دادند. هر سه به یک موضوع فکر کردند. اونیو گیج نگاهشان کرد و پرسید: چیه؟ چرا ساکت شدین؟
جینسو هول داخل اتاق شد و گفت: ردشو زدم، یه شماره تازه ثبت شده¬ست...
چنگی به موهایش زد و غرید: حدس بزنید واسه کدوم عوضییه؟
اونیو پوکر جواب داد: لی سانگ وون.
جینسو مات نگاهشان کرد: شما از کجا فهمیدید؟
کیبوم دستی توی هوا تکان داد و گفت: جای این حرفا برو سراغ پرونده شهرک، ببین وسیله¬های اضافی شهرکو کجا انبار کردن.
جینسو سری تکان داد و با این¬که جواب سوالش را نگرفته بود اما رفت دنبال کاری که کیبوم خواسته بود. اونیو اخمی کرد و پرسید: از کجا معلوم توی یکی از انبارای خودمونه؟
کیبوم مسئله را توضیح داد: هیونگ وقتی شماره برا اون سانگ وون عوضیه، وقتی برا دیوونه کردن ما از سانا عکس گرفته فرستاده، کاملا مشخصه که یکی از انبارای خودمونو انتخاب می¬کنه...
اونیو عصبی پرسید: خب چرا؟
مینهو بلند شد و غرید: چون می¬خواد آخرش این پرونده دامن خودمونو بگیره.
تمین و کیبوم سر پایین انداختند و زیر چشمی مینهو را پاییدند که به طرف کمدش رفت و اولین لباسی که به دستش رسید را پوشید. بعد چرخید و رو به همگی گفت: جمع کنید بریم. باید همه¬ی انبارای شهرکو بگردیم.
--------------------------
سانگ وون نفسی گرفت. کمی جلو آمد. زانوی سالمش را روی تخت گذاشت. سانا عقب کشید اما یک لحظه بعد که سانگ وون چنگ زد و یک دسته از موهایش را کشید، جیغ زد.
توی صورتش غرید: من زندگیمو به خاطر شما هرزه¬ها از دست دادم...
همزمان فشار دستش بیشتر شد، سانا حس کرد همه¬ی موهایش دارد از ریشه کنده می¬شود. دوباره جیغ زد و با تکان¬های شدید سعی کرد خودش را خلاص کند اما نتوانست. با دست و پای بسته هیچ غلطی نمی¬توانست بکند. سانگ وون بلندتر داد زد: وحشی بازی در نیار... بزار پدر و مادرت با سرو صورت سالم جسد دخترشونو بسوزونن.
سانا از شدت درد گریه کرد و همزمان داد زد: حداقل بهم بگو تقاص چیو دارم پس میدم عوضی؟
سانگ وون عصبی خندید، به شدت موهایش را پس زد و با پوزخند گفت: تا کی می¬خوای خودتو به حماقت بزنی؟ یه عمر با حماقت زندگی کردی بس نیست؟ می¬خوای وقتی میمیری هم یه احمق باشی؟
سانا صورتش را یه زحمت از تشک بو گرفته و کهنه¬ی تخت جدا کرد و با نفرت نگاهش کرد. سانگ وون ابرویی بالا داد و گفت: یه نگا به من بنداز... من روحمم خبر نداشت تو اون کمپانی کوفتی چه خبره! تا هزار سال دیگه حتی به مغزمم خطور نمی¬کرد که شما پنج تا همچین هرزه¬هایی باشید، اما آخرش چی شد؟
بلند شد با باتمی که توی دست دیگرش بود ضربه¬ای به شکم اسیرش زد و داد کشید: تقاص همه¬ی کثافت¬کاریای شمارو پس دادم. همه چیزمو از دست دادم.
سانا توی خودش جمع شد و از سر درد نالید: کشتن من همه چیزتو برمی¬گردونه؟
سانگ وون نفس نفس زد: نه، ولی حداقل باعث میشه زنده بمونم.
سانا با صورت درهم نگاهش کرد. دستان سانگ وون روی دسته¬ی باتم محکم شدند. مگر می¬شد نداند که دارد بی¬گناه¬ترین آدم این قضیه را می¬کشد؟ مگر می¬شد نداند که سانا هم یک قربانی است؟ می¬دانست. خیلی خوب هم می¬دانست که دارد بزرگترین اشتباه عمرش را مرتکب می¬شود اما چه فایده؟ دانستن فقط کارش را سختتر می¬کرد. باید جرئت کشتنش را پیدا می¬کرد. این شاید تنها موقیعت زندگیش بود که عذاب وجدان باعث می¬شد ¬جانش را از دست بدهد!
می¬دانست که باید روی تاریکش را نشان بدهد. برای کشتن آدمی مثل سانا تنفر خیلی خیلی زیادی لازم بود. شاید برای همین بود که از نگاه کردن به آن چشم¬ها طفره می¬رفت. دستانش کمی می¬لرزیدند اما قلبش را سفت چسبیده بود. نباید می¬گذاشت که از کتک زدنش، عذاب دادنش و جیغ زدنش بلرزد. این تنها راه نجاتش بود.
-------------------------
انباردار شهرک هنوز کامل از خواب بیدار نشده بود که چشمانش با دیدن یک فراری، پورشه و ون پشت در اصلی محوطه درشت شد. زود کلاهش را برداشت و بدو از اتاقکش بیرون زد. شیشه فراری پایین رفت. انباردار زل زد به چهره¬¬ی خودش روی شیشه عینک آفتابی مینهو و پرسید: چی کار می¬تونم براتون بکنم آقا؟
مینهو کارتش را جلوی چشمانش گرفت و گفت: یه موضوعی هست که باید خودمون بررسیش کنیم.
مرد سیخ ایستاد و نگاهی به دو ماشین دیگر انداخت. مینهو مکثی کرد و گفت: می¬تونی با هر کسی که لازمه هماهنگ کنی.
انباردار تند تند دستانش را تکان داد: نه نه، لازم نیست.
قبل از این¬که به اتاقکش برگردد مینهو پرسید: می¬دونی وسیله¬های شهربازی توی کدوم انبارن؟
مرد گیج پلک زد، کمی به ذهنش فشار آورد اما نتوانست جوابی پیدا کند. مینهو بی¬خیال شد: درو باز کنید خودمون بررسی می¬کنیم.
مرد تعظیمی کرد و سر پستش برگشت. چند لحظه بعد دروازه¬ی بزرگ انبار باز شد و ماشین¬ها با سرعت داخل شدند. کمی جلوتر توی محوطه متوقف شدند و همگی پیاده شدند. رو به رویشان چهار ردیف سیلوی بزرگ وجود داشت که در هر ردیف حدودا چهار یا پنج انبار بزرگ در امتداد هم به چشم می¬خوردند. هر کدام از انبارها حدودا شش متر ارتفاع داشتند و طولشان شاید پنجاه یا شصت متر می¬شد.
کیبوم با حیرت نگاهش را روی مینهو سر داد و زمزمه کرد: همشونو باید بگردیم؟
تیزی نگاه مینهو را از زیر عینک آفتابی هم حس کرد. تند دست¬هایش را بهم کوبید و گفت: اوکی من ردیف اولو می¬گردم.
بعد نگاهش را داد به تمین، تمین دستی به گردنش کشید و گفت: منم ردیف دوم.
جینسو دست اونیو را گرفت و دنبال خودش کشید: مام ردیف سوم.
مینهو نفس عمیقی گرفت و به طرف آخرین ردیف سیلوها رفت. آفتاب کامل بالا آمده بود و هوا بدجوری داغ بود. حرارت بدن مینهو اما ربطی به این قضایا نداشت. انقدر خشمگین بود که اصلا نمی¬دانست وقتی دستش به آن سانگ وون لعنتی برسد، ممکن است چه بلایی سر بیاورد. به سختی می¬توانست روی محیط اطرافش تمرکز کند. هر گوشه از انبار را که نگاه می¬کرد، درد بدی توی قفسه¬ی سینه¬اش حس می¬کرد. تصویر سانا یک لحظه هم از جلوی چشمانش تکان نمی¬خورد. چرا گذاشته بود کار به اینجا برسد؟ چرا همان شب با اجبار به خانه برش نگردانده بود؟ هر قدر هم که تنفرش بیشتر می¬شد باز بهتر از این وضعیت بود که نمی¬دانست چه بلایی سرش آمده! درست است که ردش را خیلی زودتر از آنی که فکر می¬کرد زده بودند، اما حسش نمی¬کرد. یا حس ششمش از کار افتاده بود. یا سانا اینجا نبود.
کیبوم، تمین، اونیو و جینسو هم وضعیت بهتری نداشتند. هر چه بیشتر می¬گشتند کمتر ردی از سانا یا وسیله¬های دور انداخته¬ی شهربازی پیدا می¬کردند. گشتن هر انبار حدود بیست دقیقه طول می¬کشید. چون هیچکدام نمی¬دانستند که سانا توی چه وضعیتی است یا سانگ وون مسلح است یا نه، نمی¬شد که سر و صدا کنند. با احتیاط کامل و دقت زیاد سیلو به سیلو دنبالش می¬گشتند. اما هیچ اثری نبود. دو ساعت بعد همگی کفری توی محوطه¬ی انبارها کنار ماشین¬هایشان ایستاده بودند و به حدی عصبی و پریشان بودند که انباردار جرات نمی-کرد جلو برود و بگوید؛ علاوه بر آنجا سه انبار بزرگ دیگر هم خارج از شهر وجود دارد!
-----------------------------
سانگ وون لگد دیگری به بدن مچاله¬ی سانا زد و نفس زنان روی صندلی افتاد. دختر بیچاره دیگر حتی جان نداشت ناله کند. فقط به خودش پیچید. صدای سانگ وون را شنید که داد زد: چی شد؟ چرا دیگه گریه نمی¬کنی؟
اما باز چیزی نگفت. سانگ وون دستی به چشمانش کشید و اشک¬هایش را پاک کرد. چطور وسط چنین مخمصه¬ای افتاده بود؟ از صبح بیشتر از بیست بار تصمیم گرفته بود کار را تمام کند، اما نتوانسته بود. هر بار فقط توانسته بود بدتر از دفعه¬ی قبل کتکش بزند. چطور باید جرات می¬کرد و ماشه اسلحه را می¬کشید؟ چطور باید آدم می¬کشت، وقتی توی عمر سی و هشت ساله¬اش حتی یک پرنده هم نکشته بود؟ اصلا از بین این همه آدم چرا سانا؟
سانا پلکی زد و چشمانش را دوخت به نوری که از پنجره¬های نزدیک سقف انبار به داخل افتاده بود. هوا توی سیلو دم کرده بود و به قدری گرم و مرطوب بود که بوی چوب¬های توی انبار را بلند کرده بود. پس آخر زندگیش اینجا بود؟ بیست و هفت سال دویده بود که آخرش توی یک انبار نمور، در حالی که یک از یک تجاوز جان سالم به در برده بود و تا حد مرگ کتک خورده بود، کشته شود؟ اصلا ارزشش را داشت؟ ¬ارزش تمام آن لجاجت¬ها، یکدنگی¬ها و بداخلاقی¬ها را داشت؟
بدنش به طرز وحشتناکی درد می¬کرد. نمی¬توانست حتی یک تکان کوچک به خودش بدهد اما قلبش بیشتر درد می¬کرد. وقتی به زندگیش فکر می¬کرد، به بهترین روزها و لحظه¬هایی که همه بر باد رفته بودند و جزء تاریکترین روزهای زندگیش بودند، قلبش بیشتر درد می-گرفت. چرا نتوانسته بود از پس خودش بربیاید؟ چرا این همه آدم را بی¬دلیل از خودش متنفر کرده بود؟ اگر قرار بود زندگی را انقدر برای بقیه سخت کند، اصلا چرا به دنیا آمده بود؟ و حسرتی بسیار عمیقتر از این¬ها؛ چرا نتوانسته بود زندگی شادی داشته باشد؟ اگر این روز و این لحظات آخرین لحظات زندگیش بودند، اگر همه چیز همین جا با شلیک یک گلوله تمام می¬شد، پس زندگی خیلی چیز ناامید کننده¬ای بود. اگر امروز می¬مرد هیچوقت نه خودش را می¬بخشید و نه تمام آدم¬های زندگیش را...
سانگ وون نگاهی به دور و برش انداخت. هوا را غمی کهنه و بدبو آلوده کرده بود. از آن دست غصه¬هایی که می¬توانست آدم را بکشد! هیچ وقت توی عمر نکبت بارش به اندازه حالا از خودش متنفر نبود. از همان لگد اولی که به این دخترک بی¬دفاع زده بود، اشک¬¬هایش بند نمی¬آمدند. هر چه بیشتر کتکش می¬زد، بیشتر دلش به حالش می¬سوخت. آخر کجای دنیا اسم کسی که یک دختر بی¬گناه را زیر مشت و لگد گرفته بود را، مرد می¬گذاشتند؟ کجای دنیا به چنین آدمی اجازه می¬دادند کس دیگری را بکشد فقط و فقط برای این¬که زندگی حقیر خودش ادامه داشته باشد؟ درد از این بالاتر؟ تردید از این کشنده¬تر؟ نمی¬شد هیچ راهی نبود.
سانا هنوز نگاه بی¬جانش را به ذره¬های گرد و غبار معلق توی پرتوی خورشید دوخته بود که صدای هق هقش را شنید. پلکی زد و قطره¬ی اشکی که از کنج چشمانش جاری شد، رد سوزانی را روی صورتش به جا گذاشت. به زحمت لب¬هایش را از هم باز کرد. دهانش مزه خاک و خون می¬داد. زمزمه کرد: چرا طولش میدی؟ 
گریه¬ی سانگ وون شدیدتر شد. بلند بلند هق می¬زد. به کل قید غرورش را زده بود. چیزی از وجودش باقی نمانده بود که غرورش بماند!
سانا نگاهش را کمی بالاتر برد. کاش جای این گریه¬ی سوزناک می¬توانست یکبار دیگر صدای پرنده¬ها را بشنود. وقتی که سر چیز نامشخصی وقت و بی¬وقت پشت پنجره¬ی اتاقش دعوا می¬گرفتند. ظلم بود زندگیت انقدر ناگهانی تمام شود و آخرین صدایی که می¬شنوی انقدر زشت و دوست نداشتنی باشد. چرا حتی از قاتلش هم شانس نیاورده بود؟ چرا باید به دست مردی کشته می¬شد که مثل بچه¬های چهار پنج ساله¬ی بهانه¬گیر زده بود زیر گریه و داشت کاری می¬کرد که دلش به حالش بسوزد؟ کم دلش سوخته بود؟ همین دلسوزی¬ها تا پای مرگ کشانده بودتش، همین دلسوزی¬ها چنین مرگ زشتی را در ظهر یک روز تابستانی برایش رقم می¬زد. همین¬ها...
- من فقط می¬خوام زنده بمونم سانایا... می¬خوام برگردم و دوباره پدر و مادرمو ببینم... اما کاش هیچوقت نفهمن که چیکار کردم... کاش هیچوقت هیچکس نفهمه که من کشتمت...
سانا لبخند زد. تمام عضلات صورتش درد گرفتند اما ارزشش را داشت. شاید هیچکس پوزخند روی لب¬هایش را نمی¬دید. شاید هیچکس بعد از مرگش اصلا متوجه این لبخند کج پر از تمسخر نمی¬شد، اما باز ارزشش را داشت. این حداقل کاری بود که توی ثانیه¬های آخر عمرش می¬توانست انجام بدهد.
سانگ وون سر بالا گرفت. با آستینش اشک¬هایش را پاک کرد و از روی صندلی بلند شد. نباید دیگر بیشتر از این معطل می¬کرد. مرگ یکبار شیون یکبار...
سانا پلکی زد و با دیدن کفش¬های او دوباره پوزخند زد و دوباره کل صورتش درد گرفت. سانگ وون روی زانو نشست. چشمان سرخ از گریه¬اش را دوخت به قربانیش و زمزمه کرد: اگه چیزی می¬خوای بگی بگو... می¬شنوم...
سانا پلک زد. کرختی و درد توی وجودش گلاویز شده بودند و شاید آخرین شانس خوش زندگیش این بود که کرختی داشت زورش به تمام آن دردهای تحمل ناپذیر می¬چربید. بدنش را سلول به سلول در می¬نوردید و پیش می¬آمد. اما هنوز به زبانش نرسیده بود. هنوز به قلب و مغزش نتاخته بود. پس می¬توانست در حد یک زمزمه¬ی آرام چیزی بگوید: به... لـ...ـنا بگو... دستایی که... قرار بود... منو... نوازش کننو... پس... زدم... چون... من... همیشه... احمق... بودم... همیشه...
بی¬حسی حالا دیگر به گلویش رسیده بود. به اندازه یک پلک برهم زدن طول کشید تا چشمانش را روی هم بیندازد و از او را به یک بی¬خبری عمیق فرو ببرد.
سانگ وون نفس¬های بریده¬اش را پس داد. با مکث بلند شد. اسلحه¬اش را از کمرش بیرون کشید و گلنگدنش را جا انداخت. لوله¬اش را به طرف چشمان بسته¬ی سانا نشانه رفت و صورت کبود و روم کرده¬ی او پشت حلقه¬ی اشک لرزید. همه¬ی وجودش لرزید. انگشت روی ماشه گذاشت و قبل از این¬که حرکتی کند، صدای بلند شلیک توی انبار پچید. سانگ وون پلکی زد و گرمی خون که داشت از یک جایی روی بازوی راستش فواره می¬زد، را حس کرد. نگاهش را با مکث به سمت راستش چرخاند و صورت مصمم تمین را دید که با اخم غلیظی نگاهش می¬کرد. یک لحظه بعد زانوهایش شل شدند. انبار دور سرش چرخید و روی زمین افتاد.
کیبوم دومین نفری بود که سر رسید. نگاه هولی به تمین انداخت و بدو جلو رفت تا اسلحه¬ای که روی زمین افتاده بود را بردارد. سانگ وون بازویش را چسبید و نفس نفس زد. نگاهش به سانا بود. کیبوم اسلحه را برداشت و به طرفش نشانه رفت. صدای قدم¬های مینهو، اونیو و جینسو توی انبار پیچید. کیبوم همان طوری که سانگ وون را تحت نظر داشت به طرف مینهو سر چرخاند و بی¬دلیل لرزید. مینهو اما ندید. یعنی هیچ چیز جز سانا را ندید. به سختی توانست به خودش بیاید و آهسته جلو برود. دیدن سانا با این لباس¬های پاره، این طور به خاک و خون کشیده شده، بدترین صحنه عمرش بود. ضربانش کند شدند. انگار چیزی درست وسط قلبش فرو رفت و نگذاشت قلبش بتپد. اصلا چرا باید می¬تپید وقتی تنها زن زندگیش این طور بی¬جان جلوی چشمانش افتاده بود! تمین نگاه شرمنده¬اش را روی صورت کیبوم دواند و لب گزید. کیبوم سر پایین انداخت و از نگاه کردن به مینهویی که شوکه داشت سانا را صدا می¬زد، طفره رفت.
مینهو با زانو روی زمین افتاد. چهار دست و پا جلو رفت. با ترسی عجیب و ناشناخته شانه¬اش را لمس کرد و آهسته صدایش زد. یک لحظه از خودش بدش آمد، هر چند باورش سخت بود اما این همان آدمی بود که وقتی رو به رویش می¬ایستاد، وقتی توی چشمانش نگاه می¬کرد، خواستنی¬ترین زن روی زمین بود. همانی که اگر کمی نزدیکش می¬شد، ضربان قلبش را بالا می¬برد. همان سانایی که توی هر مکالمه¬ی معمولی مجبور می¬شد بارها هوس بوسیدن و در آغوش کشیدنش را در خود سرکوب کند. حالا از چه می¬ترسید؟ از که کناره می¬گرفت؟ اما آخر مگر می¬شد؟ مگر می¬شد با این سرو صورت خونی و کبود ببیندش و باز مثل گذشته¬ها در آغوشش بگیرد؟ این خود مردن بود.
اونیو و جینسو که سر رسیدند، حتی یک ذره از سکوت سنگین و غمبار فضا کم نشد. مینهو خودش را جلو کشید. آهسته سر سانا را بلند کرد و روی زانویش گذاشت. صورتش را کنار صورتش گذاشت و برای اولین بار جلوی چشم پسرها زد زیر گریه؛ بلند بلند هق زد و نالید: متاسفم سانایا... متاسفم... همش تقصیر منه... همش تقصیر منه عزیزم...
اونیو تکانی به خودش داد، جلو رفت. نزدیکشان زانو زد و بدون این¬که مزاحم گریه¬ی مینهو شود، دستش را جلو برد و نبض سانا را گرفت. با اولین جنبش زیر پوستش، نفس حبس شده¬اش را پس داد و عقب کشید. جینسو، تمین و کیبوم نفس راحتی کشیدند و دوباره اونیو بود که پیشقدم شد. دست روی شانه¬ی مینهو گذاشت و زمزمه کرد: مینهویا... باید زودتر از اینجا ببریمش... هنوز زنده¬ست...
مینهو سر بلند کرد. اونیو دوباره گفت: باید ببریمش بیمارستان.
مینهو نفس نفس زد. تند تند اشک¬هایش را پاک کرد. سعی کرد به خودش مسلط شود. حق با هیونگش بود، برای لعنت کردن خودش حالا حالاها وقت داشت. نگاهش را روی لباس¬های دریده و پاره¬ی سانا سر داد. تند تند دکمه¬هایش را باز کرد و پیراهنش را در آورد. اونیو کمکش کرد سر سانا را بلند کند و پیراهن را دور بدنش بپیچاند، اما یک ثانیه بعد که دستان مینهو خشک شد، نگاهش را متعجب بالا آورد و از دیدن چهره¬ی مسخ شده¬اش جا خورد. زمزمه کرد: چی شده؟
تمین هم حالا برای کمک جلو آمده بود. مینهو آهسته دستش را جلو برد، یقه¬ی پاره و کثیف سانا را کمی عقب داد و از دیدن کبودی¬هایی که به اندازه یک سکه کیپ تا کیپ هم رنگ پوستش را تیره کرده بودند، حس کرد قلبش ایستاده است.
تمین هول مچ دستش را گرفت و زمزمه کرد: هیونگ بیا وقتو تلف نکنیم.
مینهو با تندی دستش را پس زد و یقه¬ی سانا را باز هم عقبتر داد. باز هم بودند. ردهایی که به هیچ عنوان نمی¬توانستند ربطی به کتک زدنش داشته باشند، مثل سوزن توی چشمانش فرو می¬رفتند. اونیو آب دهانش را قورت داد و حتی فرصت نکرد کلمه¬ای برای آرام کردن یا دلداریش پیدا کند. چون مینهو با حرص بلند شده بود، به طرف کیبوم رفته بود، اسلحه را از دستش قاپیده بود و صدای چند شلیک مهیب دیگر هم توی انبار پیچیده بود. 

About YouWhere stories live. Discover now