اولین باری که اون تاک سانا را دیده بود، بر خلاف سورین که همیشه ناخواسته حسادتش را برمی¬انگیخت، به شدت با او همدردی کرده بود. یکی از معدود احساساتی که کسی مثل اون تاک در طول زندگیش طرز استفاده از آن را بلد بود! اما خب بعد از مدتی سانا هم مثل لنا تبدیل به یکی از بهترین دوستانش شده بود. به خصوص با آن شرایط سخت زندگیش، اون تاک اگر می¬خواست هم نمی¬توانست از دختر بیچاره¬ای مثل سانا بدش بیاید. با این حال دوستی آن¬ها نه خیلی طولانی ولی نسبتا عمیق بود. یکی از مهمترین دلایلی که سانا وقتی از خانه جونگین بیرون زد، به جای لنا او را انتخاب کرد، همین بود. هر چند آپارتمان اون تاک در یکی از محله¬های شلوغ و یک مجتمع مسکونی خیلی بزرگ واقع شده بود، اما سانا خانه¬ی او را فعلا به هر جای دیگری ترجیح می¬داد. از طرفی اون تاک وقتی در را به رویش باز کرد و بعد از آن بی¬خبری طولانی او را پشت در خانه¬اش دید، تقریبا از شدت شوک و خوشحالی زبانش بند آمده بود. کمی احمقانه بود ولی سانا دلش برای این که کسی این طور از دیدنش ذوق زده بشود تنگ شده بود. هر چند توی فهرست جمع و جور دوستانش، اسم لنا در صدر بود اما نمی¬توانست بعد از شنیدن حرف¬های جونگین با او چشم توی چشم بشود. با خودش حدس می¬زد که لنا از حقیقت آن شب بی¬خبر باشد، ولی حس می-کرد اگر با تمین رو به رو شود، نمی¬تواند خشمش را کنترل کند. نمی¬خواست لنا بین دوراهی او و تمین، پدر بچه¬هایش را انتخاب کند. مثل مینهو که در اوج آن عدالت عجیب و غریبش هم نمی¬توانست بگذارد، پته رفیقش روی آب ریخته شود! سانا در حال حاضر از هر کسی که با جونگین یا تمین مناسباتی داشت، متنفر بود. راجع به لنا و سورین هم فعلا خوددار بود وگرنه هیچ بعید نبود که در آخر از آنها هم متنفر نشود! حس می¬کرد زندگیش مثل دوچرخه¬ای در سرپایینی ترمز بریده، هر آن انتظار داشت که فاجعه¬ای رخ بدهد. هر چند گمان نمی¬کرد فاجعه¬های رخ نداده از فاجعه¬های رخ داده بدتر باشند!
سانا کنجکاوی اون تاک را تا حدودی ارضا کرده بود، اما از بخش¬های وحشتناکش چیزی نگفته بود. نه می¬خواست و نه حوصله¬اش را داشت همه چیز را توضیح بدهد. فقط دلش می¬خواست بعد از مدت¬ها راحت سر روی بالش بگذارد. حس می¬کرد باید چند ماه مدوام بخوابد تا خستگیش در برود.
----------------------
یک هفته بیشتر تا انتخابات شهرداری توکیو نمانده بود، چا ایون سونگ به زحمت توانسته بود دهان سرمایه گذارهای داخلی را ببندد. هر چند اگر از قصد و نیت جونگین خبردار می¬¬شد ممکن بود توی تصمیمش کمی متزلزل شود اما خب فعلا از حمایت مینهو منصرف نشده بود. با این حال خود مینهو هم مجبور شده بود با چند نفر از شرکای اصلی کمپانی جدا جدا دیدار داشته باشد و به همگیشان یک قول مشخص بدهد؛ اینکه هر طوری شده پروژه¬ی ژاپن را می¬گیرد.
با در نظر گرفتن همه¬ی بدقولی¬ها هنوز هم پروژه¬ی ژاپن برای مینهو حکم مرگ و زندگی را داشت. هنوز هم با تمام وجودش می¬خواست آن را به چنگ بیاورد و با این که بعد از رفتن سانا کم¬حرفتر و آرامتر به نظر می¬رسید اما عزمش برای پس گرفتن طعمه¬اش بیشتر شده بود. اگرچه دنیا فقط روی مدار مینهو نمی¬چرخید. اما مینهو نمی¬توانست بنشیند و بر باد رفتن زحماتش را تماشا کند. باید کاری می¬کرد، قبل از آن که دیر شود.
----------------------
اونیو بعد از یک ناهار نسبتا دلچسب در خانه¬ی پدرزنش، دل از تازه عروسش کنده بود و هنوز پنج دقیقه هم نمی¬شد برگشته بود که تمین هم از راه رسید و عجولانه سراغ مینهو را گرفت. ابرویی بالا داد و با این که به غرورش برخورده بود اما زمزمه کرد: نمی¬دونم.
تمین سری تکان داد و پله¬ها را بالا رفت. اونیو با اخم سر تکان داد و غرغر نامفهمومی کرد. انگار نه انگار که بعد از سه هفته از ماه عسل برگشته بود و هنوز مسافر تازه از سفر برگشته محسوب می¬شد! داشت به این نتیجه می¬رسید که این پسرها اصلا آداب معاشرت با یک تازه داماد را بلند نیستند که سرو کله¬ی کیبوم با دو چمدان که روی هم رفته به بزرگی خودش بودند پیدا شد. داشت چمدان¬ها را کشان کشان از در اصلی داخل می¬آورد و با اینکه هر دو خالی بودند اما بدجوری از سنگینی¬شان کفری شده بود.
اونیو جلو رفت و پرسید: اینا دیگه چی¬ان؟
کیبوم دسته¬ی هر دو چمدان را رها کرد. نگاهی به آنها انداخت و بعد خستگی و کلافگیش را سر هیونگش خالی کرد: نمی¬تونی تشخیص بدی چی¬ان واقعا؟
اونیو چپ چپ نگاهش کرد: منظورم اینه کجا داری می¬بریشون؟
کیبوم مثل پیرزن¬هایی که یک موقیعت ناب برای غیب کردن گیر آورده باشند، نالید: دیگه بریدم هیونگ، دیگه نمی¬تونم توی این ویلای کوفتی زندگی کنم.
اونیو پوکر پرسید: یعنی داری میری دیگه؟
کیبوم چشمانش را درید: معلومه که میرم دیگه یه دقیقه دیگه¬ام اینجا نمی¬مونم.
اونیو نفس عمیقی گرفت و همان طور که قدم ¬زنان از او دور می¬شد، گفت: اوکی موفق باشی.
کیبوم با اخم رفتنش را نگاه کرد و غرید: حداقل یه کمک می¬کردی.
قبل از اینکه به مهره¬های کمرش زحمت بدهد و خم شود تا دسته¬ی چمدان را بگیرد، در خانه باز شد و جونگین با سرعت باد داخل شد. انقدر عصبی و عجول بود که اصلا کیبوم را ندید. کیبوم دسته¬ی چمدان¬ها را رها کرد و با سرو صدا دنبالش دوید. جونگین اما اهمیتی به آلودگی صوتی کیبوم نداد. با قدم¬های بلند خودش را به در اتاق مینهو رساند و وقتی آن در کوفتی با دیوار یکی شد، اولین گزینه¬ای که مینهو به آن فکر کرد این بود که یا در را عوض کند، یا اتاق را...
جونگین نگاه غضبناکش را سر داد روی تمین و تصمیم گرفت اول با او سنگ¬هایش را وا بکند. چند قدمی جلو رفت و تمین اصلا انتظار نداشت بعد از سالها دوستی صمیمانه با او دست به یقه بشود. با بهت نگاهش را توی صورت او چرخاند و زمزمه کرد: چی شده جونگینا؟
صدای جونگین بالا رفت: چی شده؟ تازه می¬پرسی چی شده؟
مینهو از جا بلند شد و همزمان کیبوم هم سر رسید. مینهو اخم غلیظی وسط پیشانیش نشاند و با سر اشاره زد به جونگین و تمین، کیبوم سری تکان داد و به طرف آنها رفت. هرچند تجربه نشان داده بود دخالت فایده¬ای ندارد اما خب بالاخره یک نفر باید این کار را می¬کرد!
تمین دستانش را بالا آورد و روی دستان جونگین نشاند. صادقانه از اخم¬های درهم دونسنگش ترسید. دوباره گفت: خب تا نگی چی شده که من نمی¬تونم بفهم.
جونگین از حرص سر بالا گرفت و غرید: چرا وقتی می¬دونستی سانا زنده¬س چیزی بهم نگفتی؟ چطور تونستی منو توی اون حال ببینیو چیزی نگی؟
تمین لال شد. هر چه زور زد جوابی برای دلخوری بی¬حد و مرز رفیقش پیدا کند، موفق نشد. لعنتی بدتر از این نمی¬شد. کسی انقدر محق باشد که نتوانی حتی جوابش را بدهی.
چشمانش را از او گرفت و دوخت به یقه¬اش، دستان جونگین شل شد. کیبوم نگاهش را بین آن دو تاب داد و بعد آهسته قفل دستان جونگین را از روی یقه¬ی تمین پس زد. تمین سر به زیر انداخت و جونگین با خشمی آمیخته به دلخوری نگاهش کرد. سکوت بدی توی اتاق حکمفرما شد. سکوتی که دوباره جونگین آن را شکست. لحنش بدجوری برای تمین آزاردهنده بود: فکر می¬کردم رفیقیم با هم...
مینهو نگاهی به تمین انداخت و بعد خودش سر اصل مطلب رفت: میشه بگی چرا بدون در زدن اومدی تو اتاق من؟
جونگین نگاهش را از تمین گرفت و به او دوخت. نفسی گرفت و طلبکارانه پرسید: سانا کجاست؟
مینهو نگاهی به کیبوم انداخت و گفت: تا جایی که می¬دونم تو دیروز از اینجا بردیش.
جونگین که دیگر داشت خونش از این همه بی¬چشم و رویی به جوش می¬آمد، خیز برداشت به طرف مینهو، چنگ زد به یقه¬اش و داد زد: بهت می¬گم کجا قایمش کردی؟
نگاهی به تمین انداخت و غرید: هیونگ فقط خداکنه تو همدست این عوضی نباشی، وگرنه محاله ببخشمت.
تمین هول سر تکان داد: خبر ندارم از سانا، باور کن جونگینا...
مینهو از غفلتش استفاده کرد، دستش را به شدت از یقه¬اش پس زد و داد زد: تو مگه دیروز با خودت نبردیش؟ یه روزم نتونستی نگهش داری؟
با اینکه منظور مینهو از جمله¬ی آخرش مسلما با آنچه که جونگین استنباط کرده بود، فرق داشت اما جونگین پوزخندی زد و با کنایه جواب داد: ببخشید زندونیش نکردم.
مینهو چنگی به موهایش زد و به تمام جاهایی فکر کرد که ممکن بود کسی مثل سانا به آنجا پناه برده باشد. مطمئنا دومین گزینه بعد از لنا، اون تاک بود. چیزی که هم تمین، هم کیبوم و هم مینهو می¬دانستند اما از روی تهعدی نانوشته هیچ کدام قصد نداشتند چیزی در موردش به زبان بیاورند.
کیبوم اولین نفری بود که پیشقدم شد و گفت: می¬خوای به پلیس خبر بدیم؟ اما احتمالا توی هتلی جایی باشه.
جونگین نفسی گرفت. باید می¬فهمید آمدن به اینجا بی¬فایده است. دندان¬هایش را بهم سایید و بدون هیچ کلمه¬ی دیگری آنجا را ترک کرد. کیبوم نگاهش را حواله داد به مینهو، مینهو اخمی کرد و زیرچشمی تمین را پایید که سست ایستاده بود. ناگفته هم پیدا بود حرف¬های کای بدجوری قلبش را به درد آورده بودند. حق داشت سرزنش شود. وقتی پای رابطه¬ی جونگین و سانا وسط می¬آمد، تمین بیشتر از هر کسی حق داشت سرزنش شود!
با صدای کیبوم در یک قدمیش به خودش آمد: اگه بهش می¬گفتی درکت می¬کردیم.
لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: نمی¬تونستم.
بعد نگاهی به مینهو انداخت و اضافه کرد: حتما پیش اون تاکه. من میرم دنبالش.
مینهو بدون اینکه نگاهش کند، گفت: نمی¬خواد. به حال خودش بزاریدش.
کیبوم خواست چیزی بگوید که تمین بازویش را گرفت و گفت: باشه.
و با تشر تمین هر دو تنهایش گذاشتند. مینهو نگاهی به بیرون انداخت. حالا دیگر به زور می¬شد رد بی¬ام¬و جونگین را از لابه¬لای درختان باغ زد. می¬دانست جونگین برای سانا فقط یک بهانه است تا پایش به دنیای بیرون از این خانه برسد. اما هیچ دل خوشی از این بهانه نداشت. جونگین توی معیارهای مینهو کسی بود که هیچ وقت نباید بخشیده می¬شد. دلیل ترک چنین آدمی هر چه که بود، کمی از خشمش را کم می¬کرد. خوب که فکر می¬کرد می¬دید سانا با همه¬ی حماقت¬هایش تنها راه خروج از این خانه را پیدا کرده بود. اما نه به این دلیل که مینهو نمی¬توانست این راه را بر او ببندد. فقط به این دلیل که نمی¬خواست با او تند رفتار کند. اما این بار دیگر مصمم شده بود هیچ راهی برای برگشت نگذارد.
----------------------
سورین هیچ وقت در طول زندگیش انقدر از بودن در خانه¬ی پدریش احساس سبکی نمی-کرد. با اینکه اونیو آدم سختگیر یا وابسته¬ای نبود، اما خب قضیه فرق کرده بود. حالا دیگر یک زن متاهل بود و به محض اینکه خانه خودش آماده سکونت می¬شد، باید زندگی جدیدی را شروع می¬کرد. به علاوه سه هفته ماه عسلشان باعث شده بود که بیشتر از هر وقت دیگری دلش برای خانواده¬اش تنگ شود. پدر و مادرش هر دو مثل آن اوایل که اونیو را دیده بودند، دلشان برای دامادشان قنج می¬رفت. اما سوجین انگار از این رو به آن رو شده بود. نه حرفی می¬زد و نه توی بحثی شرکت می¬کرد. تمام مدتی را که توی جمع خانواده بود، ساکت و فکرش مشغول بود. سورین از لحظات اول رسیدنش متوجه تغییر حالت خواهرش شده بود، اما هم خستگی و هم سوالات ناتمام مادرش فرصتی نمی¬داد تا با دونسنگش خلوت کند. هر چند رابطه آن دو خیلی هم صمیمی نبود، اما به هر حال سورین آدمی نبود که بتواند به وظایفش بی¬توجهی کند. وظیفه¬اش این بود که سر از کار خواهر کوچکترش در بیاورد.
یک ساعتی از ظهر گذشته بود که سوجین با صدای در اتاقش تکانی خورد. در آرام باز شد، سورین با سینی غذایی توی دستش سرک کشید توی اتاق و لبخند زد: می¬تونم بیام تو؟
سوجین سری تکان داد و بلند شد روی تختش نشست. سورین جلو آمد، سینی غذا را روی تخت گذاشت و رو به رویش نشست. هیچ وقت تا به آن روز سوجین را آن طور شلخته و بی¬حوصله ندیده بود. نگاهی به پاهای لاغرش انداخت و زمزمه کرد: دوباره رژیم گرفتی؟ چرا انقدر لاغر شدی؟
سوجین موهای شانه نشده¬اش را پشت گوشش زد و با لجاجت همیگیش گفت: چیزیم نیست.
سورین لبخندی زد و با ملایمت پرسید: مطمئن باشم؟
سوجین اخمی کرد و گفت: اونی برای چی تا رسیدین رفتین خونه مینهوشی؟ می¬تونستید بیاین اینجا یا برید خونه پدرشوهرت.
سورین مکثی کرد و گفت: اگه به من بود که حتما می¬اومدیم اینجا ولی اونیو ترجیح داد که بریم خونه مینهو.
سوجین سینی غذا را جلو کشید، یک قاشق از سوپش خورد و گفت: دیگه اونجا نمون.
سوال خواهرش را که پرسید: چرا؟ نشنیده گرفت. سورین مکثی کرد و گفت: چیزی شده سوجینا؟ حتی وقتی با دوست پسراتم بهم می¬زنی این طوری کم¬حرف نمی¬شی.
سوجین مکثی کرد. یک لحظه خواست بگوید؛ چون هر دفعه من بودم که از بقیه خسته می-شدم، نه بقیه، اما چیزی نگفت. سورین نفس عمیقی گرفت و انگار که چیزی یادش افتاده باشد، گفت: عا راستی سانارو می¬شناسی؟
سوجین شوکه خشکش زد. آب دهانش را قورت داد و قاشق را توی سینی گذاشت. مردمک-هایش گشاد شدند و نتوانست چیزی بپرسد. سورین ادامه داد: داره با مینهو قرار میذاره.
سوجین زیرلب زمزمه کرد: محاله.
سورین اضافه کرد: باید قیافه¬هامونو می¬دیدی وقتی جلوی چشم هممون مینهورو بوسید. خودِ مینهوام شوکه شده بود.
سوجین نفسی گرفت و بالاخره به حرف آمد: خودت دیدیش؟
سورین اخم کرد: معلومه که خودم دیدم... اصلا باورم نمی¬شد سانا انقدر...
سوجین بین حرفش پرید: خودت سانارو دیدی؟
سورین چشمانش را گرد کرد: آره، چند بار می¬پرسی؟
سوجین بی¬اختیار گوشه لبش را به دندان گرفت و سورین خوش صحبتیش را ادامه داد: اصلا فکر نمی¬کردم بعد از اون رابطه¬ی افتضاحش با جونگین بتونه سرپا بشه.
سوجین چند باری پشت سر هم پلک زد. قبل از اینکه بپرسد؛ مامان چیزی در مورد رابطه منو جونگین بهت نگفته؟
سورین تیر خلاص را زد: همیشه فکر می¬کردم از مردا متنفره.
سوجین سوالش را گذاشت برای بعد و زمزمه کرد: چرا؟
سورین آهی کشید و گفت: همش به خاطره جونگینه، لنا همیشه میگه جونگین بدترین خاطره¬ی زندگی ساناست. هیچ وقت ازش نپرسیدم چرا، ولی چند باری از بین حرفاش متوجه شدم که رابطه¬ی جونگین و سانا از خیلی وقت پیش شروع شده، از وقتی که همشون آیدول بودن... خودِ سانام هر وقت بحث جونگین پیش میاد داغ می¬کنه. می¬دونی اون تاک همیشه میگه اگه یه دختر تو دنیا باشه که از جونگین متنفر باشه، اون ساناست.
سوجین حس کرد به سختی می¬تواند نفس بکشد. مکثی کرد و تمام زورش را زد که کنترلش را از دست ندهد. سر به زیر انداخت و آرام زمزمه کرد: میشه تنهام بزاری اونی، می¬خوام یکم بخوابم.
چشمان سورین از تعجب گرد شد. با تشر بعدی خواهرش زود از جا بلند شد و گفت: البته عزیزم.
سورین با مکث از اتاق بیرون زد. سوجین سر بلند کرد، اشک¬هایش را با حرص پاک کرد و زیرلب غرید: چوی مینهوی عوضی.
------------------------
اونیو در نیمه باز اتاق کیبوم را کاملا باز کرد، تکیه داد به چارچوبش و دست به سینه چشم دوخت به او که با ظرافتی به دقت مادربزرگ¬های نود ساله، داشت وسایلش را توی چمدان-های غول¬پیکرش جا می¬داد. چند لحظه¬ای به سکوت گذشت تا کیبوم غرید: هیچ آدمی از زل زدن خوشش نمیاد هیونگ!
اونیو پوکر پرسید: جدی جدی می¬خوای بری؟
کیبوم مستقیم به چشمانش نگاه کرد: معلومه که می¬خوام...
بعد انگار که نیرویی خارجی مجبورش کرده باشد، یک ماه تمام پلاس شود توی خانه¬ی هیونگش دست به کمر زد و غرغر کرد: پناه بر خدا اصلا کی به من گفت بیام با مینهو زندگی کنم؟ کدوم خری همچین فکری رو تو سرم انداخت هیونگ؟
اونیو ابرو بالا داد: قاعدتا خودت.
کیبوم انگشت اشاره¬اش را تکان داد: نه، نه... من امکان نداره همچین حماقتی بکنم. حتما زیر سر این جینسوی عوضیه...
بعد دوباره مشغول تا کردن لباس¬هایش شد و همزمان چرندیاتش را هم ادامه داد: مطمئنم یه طلسمی نوشته که منو بکشونه اینجا...
اونیو نگاهی به دور و برش انداخت. توی آن لحظه حس کرد اگر مگس یا حشره¬ای پیدا کند قطعا سرگرم¬کننده¬تر از کیبوم خواهد بود، اما از آنجایی که چیزی پیدا نکرد بی¬حوصله پرسید: چرا باید همچین کاری بکنه؟
کیبوم با توهمی که رفته رفته داشت حادتر می¬شد جواب داد: معلومه چون هیچکس روی زمین نمی¬تونه مینهو رو تحمل کنه، منو کشونده اینجا که عذابشو بین خودمون تقسیم کنه.
بعد کمی لباس¬هایش را زیرو رو کرد و گفت: حتم دارم همین جاهاست، بالاخره که پیداش می¬کنم.
اونیو حواس¬پرت زمزمه کرد: چیو؟
کیبوم غرید: طلسم دیگه.
اونیو تکیه¬اش را از در برداشت و طوری نگاهش کرد که یعنی خدا عقل بدهد! بعد چرخید و هنوز قدم از اتاق بیرون نگذاشته بود که جینسو دوان دوان پیدایش شد و صاف رفت به طرف اتاق مینهو؛ اونیو ابرویی بالا داد و گفت: کیبوما انگار بازم یه خبراییه.
کیبوم دندان¬هایش را بهم سایید و گفت: دیگه شده هر خبری که توی این خراب بشه به من ربطی نداره، سر مینهورم بزارن لای گیوتین، من یه نفر دخالتی نمی¬کنم!
اونیو به طرف راهرو برگشت و با دیدن هایسان که از آن طرف راهروی گرد طبقه بالا داشت خرامان خرامان نزدیک می¬شد دهانش باز ماند. به عمرش چنین زن زیبایی ندیده بود. هایسان جلو آمد. کیبوم پشت به او همچنان داشت غرغر می¬کرد: نمی¬فهمم آخه کدوم خری به این بزغاله اعتماد می¬کنه، کی پروژه¬ی چند میلیارد دلاریشو میده دست آدمی که اصلا معلوم نیست چی تو سرشه...؟!
هایسان با دیدن اونیو لبخندی زد، رو به رویش ایستاد و با اخم ریزی که حاکی از کنجکاوی بود، نگاهش را توی اتاق گرداند. نگاهش را که از کیبوم غرغرو برگرداند روی اونیو، اونیو زود سر پایین انداخت. کیبوم آخرین رباط را هم توی کارتن گذاشت و بلند شد، به محض اینکه به طرف در چرخید و هایسان را دید، کارتن از دستش افتاد و با صدای بدی روی زمین افتاد. هایسان نگاهی به کارتن انداخت، حداقل نصف رباط¬هایش خرد شده بودند. بعد چشمانش را تا صورت مبهوت کیبوم بالا آورد. مکثی کرد و به ژاپنی پرسید: من با مینهوشی کار دارم، میشه اتاقشو بهم نشون بدید؟
کیبوم مسخ شده نگاهش کرد. هر کس دیگری هم جای او بود، می¬چرخید می¬دید یک فرشته پشت سرش ایستاده زبانش بند می¬آمد. هایسان لبخندی زد و نگاه سوالیش را بین اونیو و کیبوم چرخاند. اونیو زودتر خودش را جمع و جور کرد و گفت: از اون طرفه.
هایسان با مکث به طرف اتاق مینهو چرخید. همزمان جینسو و مینهو از اتاق بیرون آمدند. مینهو سری خم کرد و سلام داد. بعد از اینکه هایسان داخل اتاقش شد، نیم نگاهی به پسرها انداخت و در را پشت سرشان بست. اونیو با احساس انگشتان دست کیبوم که یک¬دفعه و بی¬مقدمه به بازویش چنگ زدند، سر چرخاند: توام دیدیش هیونگ؟
اونیو متعجب پرسید: زنه رو؟
کیبوم نگاهی به در اتاق مینهو انداخت و با حیرت گفت: برای یه لحظه حس کردم جادو شدم، فکر کردم فقط من دارم می¬بینمش.
اونیو نگاهی به کارتن رباط¬های کیبوم انداخت و با لبخند کج نصف و نیمه¬ای گفت: خوشت اومده ازش؟
کیبوم طوری چشمانش را درید که انگار اونیو تف کرده توی صورتش: زده به سرت هیونگ؟ مگه مردیم هست که از همچین زنی خوشش نیاد؟
اونیو آب دهانش را قورت داد. اگر سورین اینجا بود قطعا خیلی سفت و سخت انکار می-کرد اما حالا که نیازی نبود، این کار را نکرد. کیبوم برگشت و سراغ چمدانش رفت. تند تند لباس¬هایی را که با وسواسی عجیب تا کرده بود بیرون ریخت تا پیراهن آبیش را پیدا کند. اونیو نگاهی به اتاق انداخت و حتی لازم ندید که چیزی در مورد منتفی شدن رفتن کیبوم بپرسد. با این چشمان ستاره باران محال ممکن بود، حالا حالاها بگذارد برود!
----------------------
مینهو شات شامپاین را جلوی دست هایسان گذاشت و چهره¬اش را با دقت از نظر گذراند. رو به رویش نشست و سر صحبت را باز کرد: خوبی؟
هایسان چیزی نگفت. این زن با آن آهوی وحشی زیبایی که توی ژاپن دیده بود، زمین تا آسمان فرق می¬کرد. هنوز هم به طرز نفسگیری زیبا بود اما شکل گلی پژمرده، گرفته و ناراحت بود. مینهو نفس عمیقی کشید و با این که معمولا پاپیچ این طور احساسات شخصی نمی¬شد اما پرسید: اتفاقی افتاده؟ به نظر ناراحتی.
هایسان تکانی خورد و سر بلند کرد. مکثی کرد و با طعنه¬ای که زیر غبار غلیظی از ناراحتی شبیه هر چیزی بود جز شوخی گفت: از کی تا حالا مردی مثل تو نگران زنی مثل من میشه؟
مینهو اخم ریزی کرد. پس حتما اتفاقی افتاده بود. کمی رو به جلو خم شد و قبل از به زبان آوردن هر احتمالی خدا خدا کرد که قضیه ربطی به میسارون یا کمپین انتخاباتی پدر سانا نداشته باشد: چی شده؟ داری نگرانم می¬کنی؟
هایسان لب¬هایش را جمع کرد. به یک چشم برهم زدن حالت صورتش از یک زن سی و چند ساله¬ی جذاب به یک کودک بی¬پناه تغییر کرد. تنهایی توی چشمانش برق زد. با اینکه نمی¬دانست از کجا شروع کند اما بالاخره یک گوشه از کلاف درهم توی ذهنش را گرفت و به زبان آورد.
- بار اول که همدیگه رو دیدیم یادته؟
مینهو با سر تایید کرد.
هایسان بغضش را فرو داد: وقتی بهم گفتی چی تو سرته، بهت گفتم چرا باید کمکت کنم؟ جوابت هنوزم تو گوشمه، گفتی چون مطمئنی دلم نمی¬خواد نه دختر خودم نه هیچ دختر دیگه¬ای سرنوشتی مثل من داشته باشن.
مینهو نفس عمیقی کشید و یادآوری کرد: یادمه به حرفم خندیدی.
هایسان زهرخندی زد و گفت: بعضی خنده¬ها به اندازه چند هزار بار گریه دل آدمو به درد میارن.
مینهو تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت: چی شده که انقدر دلت پره؟
هایسان دوباره خندید، به تلخی همان باری که می¬گفت. بعد بغضش را پس زد، چند قطره اشکی که بی¬اختیار از چشمانش بیرون زده بود را پاک کرد و گفت: دلم می¬خواست جای اون حرفا برگردی بهم بگی عاشقمی.
مینهو سری تکان داد و گفت: اونوقت منم یکی می¬شدم مثل بقیه.
هایسان تایید کرد: هوم، از نگاه اولم می¬دونستم تو با بقیه فرق داری...
مینهو کمی از شاتش را سر کشید و با سوال ناگهانی هایسان شوکه شد: چرا می¬خوای این کارو بکنی؟
هایسان اشاره¬ای به اسباب و اثاثیه گرانقیمت اتاق کرد و اضافه کرد: وقتی می¬تونی یه زندگی بی¬دردسر داشته باشی، چرا با دستای خودت بهمش می¬زنی؟
مینهو نفس عمیقی گرفت و به فکر فرو رفت. صدای هایسان خیلی زود افکارش را برهم زدند: من به خاطر دخترم، به خاطر همه¬ی دخترایی که ممکنه به حال و روز من بیوفتن قبول کردم خطر همه چیو به جون بخرم، تو چرا این کارو می¬کنی؟ چرا با کسایی درمی-افتی که می¬دونی زورشون خیلی بیشتر از توئه؟
مینهو زل زد به تصویر خودش روی سطح شیشه¬ای میز و گفت: انتظار نداری که بگم به خاطر نجات بشریته؟
هایسان لبخند کمرنگی زد و شانه¬ای بالا انداخت: از آدمی مثل تو بعید نیست.
مینهو بحث را عوض کرد: چیزی شده که تا اینجا اومدی؟
هایسان سر تکان داد: دخترم...
مینهو اخم ریزی کرد و پرسید: دخترت چی؟
-----------------------
کیبوم لب گزید، نگاهی به ساعتش انداخت و آهسته رو به جینسو گفت: بهتر نیست خودم برم تو؟
جینسو چپ چپ نگاهش کرد: بری تو بگی چی؟
کیبوم پلک زد: برم خودمو معرفی کنم.
جینسو نفس عمیقی کشید و لب¬هایش را بهم فشرد. توی بیست دقیقه¬ای که هایسان رسیده بود، بیشتر از چهل بار مکالمه¬ای مشابه این را تکرار کرده بودند و جینسو برای اولین بار در زندگیش دلش برای کیبومی که از هر بحث و مسئله¬¬ای فراری بود، تنگ شده بود. این موجود دوپا با این پیراهن آبی آستین کوتاه و چشمان کنجکاوش هیچ شباهتی به کیبوم همیشه بی¬خیال نداشت. انگار روحی جسمش را دزدیده بود. البته که همگی به خاطر وجود جادوگر نسبتا غمیگنی بود که پشت آن در بسته داشت با مینهو حرف می¬زد. زنی که چه کیبوم چه هر مرد دیگری بعد از اولین باری که او را می¬دیدند به همین روز می¬افتادند. دیدن هایسان مثل یک ضربه ناگهانی به کف جمجمه هر موجود زنده¬ای بود. از چند دقیقه تا چند ساعت اول فرد را منگ می¬کرد اما اثرات بعدش حتی عمیقتر هم بودند، انگار یک مشت توپ ریز را یک جا جمع کرده باشی و بعد یک دفعه بچه¬گربه¬ای از راه برسد و با سر برود توی آن توده¬ی توپ، اثری که هایسان روی هر مردی داشت، چنین چیزی بود.
کیبوم یک ربع دیگر مجبور شد منتظر بماند تا در اتاق مینهو باز شود و دوباره با هم چشم توی چشم بشوند. هر چند که واکنش هایسان کاملا متفاوتر از انتظارش بود، وقتی که لبخندی زد و رو به مینهو گفت: مینهوشی نمی¬دونستم همچین دوست بامزه¬ای دارید؟
مینهو نگاهی به کیبوم انداخت و نگاهی به هایسان و با توجه به اینکه توی دیکشنری القاب مردانه بامزه (وقتی کلماتی مثل سکشی یا جذاب و خاص هستند) تقریبا فحش به حساب می-آید، لبخندی زد و گفت: خب فرصتش پیش نیومده بود.
کیبوم بدون توجه به این ظرایف بی¬اهمیت قدم پیش گذاشت و به جنتلمنانه¬ترین شکل ممکن خودش را معرفی کرد، که خب قاعدتا باعث شد جینسو و مینهو تا مرز عق زدن بروند و برگردند.
هایسان سری تکان داد و مودبانه ابراز خوشبختی کرد. مینهو نگاهی به جینسو انداخت و گفت: جینسویا یکی از اتاقای خوبو در اختیار هایسان شی بزار.
قبل از اینکه تارهای صوتی جینسو واکنشی نشان بدهند، این کیبوم بود که کنارش زد و گفت: چرا جینسو، خودم هستم. از این طرف لیدی.
هایسان لبخند کوتاهی زد و پیش از کیبوم در جهتی که او تا کمر خم شده بود و به آن اشاره می¬کرد، راه افتاد. مینهو از پشت سر نگاهشان کرد و صدای جینسو را زیر گوشش شنید: چرا حس می¬کنم یه چیزی خورده تو سرش؟
مینهو نفسی گرفت و گفت: مهم نیست، برو ماشینو حاضر کن باید بریم جایی.
جینسو به طرفش برگشت: کجا؟
مینهو داخل اتاقش شد، تی¬شرتش را با یک حرکت از تنش کند و جواب داد: میگم حالا.
-------------------------
اون تاک دو تکه از روزنامه روی میز کند و با آنها دسته داغ قابلمه رامیون را گرفت و روی میز گذاشت. کمی بالا پرید و گفت: سوختم سوختم.
سانا بی¬حوصله خندید و گفت: یادم باشه دفعه بعد برات چندتا دستمال بخرم.
اون تاک رو به رویش نشست و جدی جواب داد: اگه این کارو بکنی که حسابی ممنونت میشم.
سانا دوباره خندید. کمی از رامیون را برداشت و تو کاسه¬ی خودش گذاشت. اون تاک نگاهی به او انداخت و گفت: می¬دونی اون اوایل که اومده بودم اینجا، همش با غذاهای سفارشی شکممو سیر می¬کردم، تا اینکه یه روز دوست پسرم ازم خواست رامن درست کنم.
سانا نگاهش کرد. اون تاک بر خلاف انتظارش گفت: عمدا گند زدم.
- چرا؟
اون تاک چشمانش را چرخاند و گفت: آخه نمی¬دونی چه دروغایی که براش سرهم نکرده بودم، از بزرگ شدن تو جزایر قناری گرفته تا بلیط سفر به ماه.
سانا از ته دل خندید و گفت: اونوقت چطوری آوردیش تو این خونه؟
اون تاک دستی توی هوا تکان داد و گفت: شوخیت گرفته؟ اون خوابشم نمی¬دید من اینجا زندگی کنم. هیچ وقت نذاشتم بدونه کجا زندگی می¬کنم.
سانا نفسی گرفت و به خوردنش ادامه داد. زنگ در که به صدا درآمد، اون تاک بلند شد و گفت: حتما صاحبخونه¬ست. باز آخر ماه شد این افتاد به جون من.
بعد سلانه سلانه تا دم در رفت. از توی چشمی نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن مینهو یکه خورد. هول چرخید و به طرف آشپزخانه دوید. جرئت نکرد حتی یک کلمه حرف بزند، رو به سانا بال بال زد و لب زد: پاشو...
سانا هول از جا بلند شد و شوکه زمزمه کرد: چی شده؟
اون تاک دست روی دهانش گذاشت و او را هل داد به طرف پاراوانی که گوشه سالن کوچک خانه¬اش بود. بعد آهسته گفت: مینهو اینجاست، همین جا بمون، نفسم نکش... من دست به سرش می¬کنم.
سانا دو دستی جلوی دهانش را گرفت و چسبید به زاویه دیوار، ضربان قلبش بالا رفت و به ثانیه نکشیده بدنش داغ شد.
صدای اون تاک را شنید که سعی می¬کرد خودش را عادی جلوه بدهد: عا عا... اومدم آجومانی...
پشت در نفس عمیقی کشید و آن را باز کرد. با دیدن مینهو ابروهایش را بالا داد و گفت: شما اینجا چیکار می¬کنید؟
جینسو جلو آمد، کنارش زد و مینهو هم بدون حرف داخل خانه شد. صدای اون تاک بالا رفت: یا به چه حقی وارد خونه¬ی من شدید؟
مینهو خونسرد به طرف سالن رفت. جینسو در خانه را بست. دست به کمرش برد و گوشه اسلحه¬اش را نشان او داد. حرکتی که باعث شد درجا خفه خون بگیرد.
مینهو وسط سالن ایستاد، نگاهی به دور و برش انداخت و پرسید: سانا اینجاست؟
اون تاک توی همان حال که نگاهش به اسلحه کمری جینسو بود سر تکان داد و با صدای لرزانی گفت: نه.
مینهو با سر اشاره¬ای به جینسو کرد و او داخل تنها اتاق خواب خانه شد. مینهو به طرف آشپزخانه رفت و صدای ترسیده¬ی اون تاک را شنید: چرا... چرا دنبالشین؟
مینهو نزدیک میز شد. نگاهی به دو کاسه رامن نیم خورده انداخت، که بخارشان هنوز از بین نرفته بود و جواب داد: فرض کن عصبانیم کرده.
جینسو از توی اتاق بیرون آمد در حالی که تی¬شرت سفید سانا را توی دستش داشت. اون تاک چرخید و با دیدن تی¬شرت رنگ از صورتش پرید. مینهو یک قدم نزدیکش شد و گفت: نمی¬دونم می¬دونی یا نه اما من بالاخره پیداش می¬کنم. پس بهتره هر جا که هست (نگاهش را صاف داد به پاراوان گوشه سالن) بهش بگی با پای خودش برگرده... من صبرم زیاد نیست.
اون تاک هنوز داشت پاراوان را نگاه می¬کرد و مغزش به کل قفل کرده بود که مینهو نزدیکش شد، کیف پولش را از جیب کتش بیرون کشید. برابر مردمک¬های لرزان اون تاک اسکناس صد دلاری را بیرون کشید و روی کیف پولش گذاشت، چیزی روی آن نوشت و بعد پول را توی جیب پیراهن اون تاک گذاشت. دستی به بازویش زد و گفت: منتظرم.
نیم نگاه دیگری به پاراوان انداخت و همراه جینسو به طرف در رفت. با صدای بسته شدن در اون تاک روی زمین وا رفت. دست روی قفسه سینه¬اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. زیر دستش برجستگی ریز اسکناس را حس کرد، آن را بیرون کشید و توی جیب شلوارش جا داد. بعد بلند شد و به طرف پاراوان رفت. کنارش زد و رو به سانایی که از ترس با دیوار یکی شده بود گفت: خوبی؟ نترس رفتن.
سانا یک دفعه بغلش کرد و نالید: فکر کردم فهمیدن.
اون تاک پشتش را ماساژ داد و زمزمه کرد: نه چیزی نفهمیدن.
بعد او را از خودش جدا کرد و پرسید: هنوزم نمی¬خوای چیزی به پدرت بگی؟
سانا دستی توی موهایش فرو کرد و گفت: پشت تلفن نمی¬تونم چیزیو براش توضیح بدم، باید برگردم.
اون تاک سری تکان داد و گفت: می¬خوای با هم بریم؟
سانا دستی به پیشانیش کشید و زمزمه کرد: نمی¬دونم. دیگه هیچی نمی¬دونم.
اون تاک دوباره بغلش کرد و گفت: خیل خب حالا، فعلا که چیزی نشده. نمی¬خواد به چیزی فکر کنی.
سانا سری تکان داد و محکمتر بغلش کرد، صادقانه نالید: نمی¬دونم اگه تورو نداشتم چیکار می¬کردم؟
----------------------
ته وو مجبور شده بود تقریبا تمام هتل¬های سئول را بگردد، آن هم همراه جونگینی که توی ماشین انتظارش را می¬کشید. پیدا کردن سانا توی یکی از آن هتل¬ها مثل پیدا کردن سوزن توی انبار کاه بعید و درو از انتظار بود. شش ساعت بدون وقفه از این هتل به آن هتل رفته بودند و در آخر ته وو مجبور شده چیزی را بهانه کند تا به این فرایند بی¬نتیجه پایان بدهند.
جونگین نمی¬خواست به خانه¬اش برگردد، ولی حوصله¬ی پسرها را هم نداشت. صادقانه حتی حوصله¬ی خودش را هم نداشت. فقط یک خلوت می¬خواست، خلوتی که هیچکس حتی خودش هم در آن مزاحمش نباشد! توی چنین شرایطی قطعا سوجین آخرین نفر توی دنیا بود که دلش می¬خواست چشمش به او بیفتد. ولی خب سوجین آدمی نبود که اهمیتی به خواسته-های بقیه بدهد. بعد از دو ساعت انتظار هم بعید بود که بی¬دردسر راهش را بکشد و برود.
جونگین نفس عمیقی کشید و شیشه ماشینش را پایین داد. بدون اینکه نگاهش کند پرسید: چی می¬خوای؟
سوجین بی¬مکث جواب داد: تورو.
جونگین یکی از آن چشم¬غره¬های ناجورش را حواله¬اش کرد. سوجین دست به سینه ابرو بالا داد و بعد از اینکه ماشین دوست پسرش وارد خانه شد، خرامان خرامان داخل حیاط ویلا شد و مستقیم به طرف پارکینگ رفت.
جونگین ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشتی صندلیش؛ صدای کفش پاشنه میخی سوجین توی سرش پیچید. کمی دیگر توی همان حال ماند و بعد پیاده شد. نگاهی بی-تفاوتی به سوجین انداخت و به طرف راه پله¬ رفت. حضورش را پشت سرش حس کرد اما اهمیتی ¬نداد. توی سالن بزرگ خانه بود که بی¬مقدمه به طرفش چرخید و جدی گفت: حرفتو بزن و برو، حوصله¬تو ندارم.
سوجین نفس عمیقی کشید و حس کرد فقط حجم حرف¬هایی که توی سینه¬اش تلنبار شده ده برابر سنگین¬تر از وزن خودش است. این اولین بار بود که توی یک رابطه چنین احساسی را تجربه می¬کرد. آب دهانش را قورت داد و از جای سخت ماجرا شروع کرد: سانا زنده-س؟
جونگین پوزخندی زد و تاکید کرد: زنده بود.
سوجین لب¬هایش را بهم فشرد: من بهت دروغ نگفتم، این چیزی بود که دکتر توی اون مهمونی...
جونگین بین حرفش پرید: حرفات چه راست چه دروغ برام هیچ اهمیتی ندارن.
سوجین همه¬ی زورش را زد که از عصبانیت گریه¬اش نگیرد. موضعش را از دفاع به حمله تغییر داد: چرا سانا ازت متنفره؟
جونگین که اخم¬هایش را توی هم کشید، توانست کمی از اعتماد به نفس از دست رفته¬اش را به دست بیاورد. ابرویی بالا داد و اضافه کرد: چیکارش کردی؟
هرچند اگر می¬دانست با این کارش تا چه حد او را عصبانی می¬کند، مطمئنا قیدش را می¬زد.
جونگین یک قدم جلو گذاشت، چشمانش را برای چند ثانیه بست. تمام تلاشش را کرد ذهنش را از طعنه¬ی نیشتر مانندی که توی لحن سوجین بود منحرف کند، هیچ کس بهتر از خودش نمی¬دانست عصبانیت آن هم در این مواقع تا چه حد می¬تواند کار دست خودش و بقیه بدهد. دوباره که چشمانش را باز کرد، سوجین ناخودآگاه یک قدم به عقب گذاشت. صدای دوست پسرش بالا نرفت اما مثل غرش یک شیر، عصبی و از ته گلو بود: دفعه¬ی آخرته که توی گذشته¬ی من سرک می¬کشی، دفعه¬ی آخرته که اسم سانارو جلوی من میاری، دفعه¬ی آخرته که حتی بهش فکر می¬کنی!
با این که لجاجت توی چنین شرایطی حماقت محض بود، اما سوجین هیچوقت دختر عاقلی نبود. همه جسارتش را جمع کرد و بین حرفش دوید: پس یه چیزی بینتون بوده، یه چیزی که زنایی مثل من خیلی خوب می¬تونن تصورش بکنن.
جونگین دندان قروچه¬ای کرد، انگار ملایمت به این دختر خیره¬سر نیامده بود. چنگی به یقه-اش زد و غرید: زبون درازیات برات گرون تموم می¬شه.
سوجین نگاهش را توی چشمان تیره¬ی او چرخاند و زمزمه کرد: چرا؟ چون دارم راستشو می¬گم؟
جونگین محکم پسش زد و داد زد: به چی می¬خوای برسی از این حرفا؟
سوجین هم صدایش را بالا برد: واضح نیست چی می¬خوام ازت؟ همون چیزی که تو باید به من بدی ولی داری همه¬ی زورتو می¬زنی به کسی بدیش که هیچ علاقه¬ای بهت نداره.
جونگین پوزخندی از سر حرص زد: انگار زیادی قضیه¬رو جدی گرفتی، پاک یادت رفته همه چی فیکه، حقیقتو نمی¬بینی یا خودتو زدی به ندیدن؟
سوجین با غیظ گفت: این تویی که حقیقتو نمی¬بینی، این تویی که خودتو زدی به خواب کیم جونگین، برو ببین دختری که عاشقشی دل به کی بسته؟ برو ببین کیو جلوی چشم همه می-بوسه؟ برو ببین شبا تو بغل کی می¬خوابه؟
اخم¬های جونگین به طرز وحشتناکی توی هم رفتند. سوجین نفس¬زنان اضافه کرد: مینهو... کسی که سانا عاشقشه مینهوعه نه تو... پس دیگه بس کن این عشق یه طرفه¬رو... کم خودتو تحقیر کن...
سوجین نگاه سرزنشگرانه¬اش را از او گرفت و صاف به طرف در خروج رفت. دیگر تحملش را نداشت. تا همین جا هم بیشتر از ظرفیتش پیش رفته بود. جونگین برای چند لحظه¬ی طولانی بی¬حرکت ایستاد و بالاخره وقتی توانست گوشه¬ای از حرف¬های سوجین را هضم کند، با زانو روی زمین افتاد. باورش سخت بود. باور اینکه سانا به آن مینهوی لعنتی دل بسته باشد، حتی از خبر مرگش هم سخت¬تر بود.
-----------------------
لنا بشقاب غذا را محکم روی میز، جلوی دست تمین کوبید. بعد عقب کشید و دست به سینه خیره شد به شوهرش؛ تمین زیرچشمی نگاهی به ارین انداخت و آهسته گفت: ارینا برو پیش دونسنگت.
ارین نگاهی به مادرش انداخت و بعد بدون هیچ اعتراضی بلند شد و پاورچین پاورچین از آشپزخانه بیرون زد. تمین سر بلند کرد و طوری بی¬خیال پرسید: چیزی شده عزیزم؟
که لنا حس کرد دلش می¬خواهد او را بزند. صندلی را عقب کشید و با حرص رو به رویش نشست. اخمی کرد و پرسید: چرا مینهو سانارو تو خونش نگه داشته؟
تمین لب گزید و آن بخش قضیه¬ که جونگین هم فهمیده و سانا را با خودش برده را کلا سانسور کرد: چرا فکر می¬کنی من می¬دونم؟
لنا غرید: تو نمی¬دونی؟
تمین شانه بالا انداخت: چرا باید بدونم؟ هیونگ که قرار نیست دلیل همه¬ی کاراشو به من توضیح بده، بعدشم خودت که دیدی سانا خودش گفت با هم قرار می¬ذارن، چرا نمی¬تونی قبول کنی این رابطه¬رو؟
لنا دستانش را روی میز کوبید: به خاطر اینکه غیرطبیعیه کسی توی این مدت زمان کم عاشق بشه، غیرطبیعیه دختری مثل سانا بره با کسی مثل مینهو زندگی کنه، همه چیز این مسئله غیرطبیعیه!
تمین بین حرفش پرانتز باز کرد: لابد بوسه¬شونم غیر طبیعیه؟
لنا چنگی به موهایش زد: معلومه که غیرطبیعیه، اتفاقا اون از همه غیرطبیعی¬تره!
تمین با مهارت تمام خودش را به آن راه زد: بس کن عزیزم، کجاش غیرطبیعیه دو نفر که همدیگه¬رو دوست دارن، ببوسن؟
لنا چپ چپ نگاهش کرد: چت شده؟ چرا من هر چی می¬گم تو بیشتر مقاومت می¬کنی؟ بهت می¬گم من سانارو می¬شناسم امکان نداره به این زودی به کسی دل ببنده.
تمین ابرویی بالا داد و گفت: منم مینهو هیونگو می¬شناسم، وقتی بخواد دل کسیو به دست بیاره، هر دختری مقاوتشو از دست میده.
بعد هم بلند شد بشقابش را روی سینک گذاشت. دست روی شانه¬ی لنا گذاشت و زیر گوشش گفت: از نظر من این بحث دیگه تموم شده¬س، برای هزارمین بار رابطه¬ی بقیه به ما ربطی نداره.
لنا با حرص رفتنش را نگاه کرد و نفسش را پس داد. امیدوار بود حداقل جونگین کاری کرده باشد. وگرنه تمین محال بود اجازه بدهد، لنا برای سانا کاری انجام دهد.
------------------
مینهو تازه از کمپانی برگشته بود که کسی بر در زد و چون توی خانه به آن بزرگی تقریبا هیچکس جز هایسان شعور در زدن نداشت، دستی به موهایش کشید و بلند گفت: بیا تو.
در باز شد و هایسان با تاخیر داخل شد. مینهو نگاهی به پشت سرش انداخت و پرسید: کیبوم نیست؟
هایسان چشمانش را چرخاند و پووفی کشید. مینهو با لبخند جلو رفت و گفت: بشین.
هایسان بی¬¬طاقت پرسید: دیدیش؟
مینهو سری تکان داد: نه ولی عکساشو به یکی از منیجرای استعدادیابی دادم، توی همین هفته پیداش می¬کنن و میارنش کمپانی.
هایسان سر پایین انداخت و زمزمه کرد: فقط...
مینهو اخم کرد. هایسان سر بلند کرد و ادامه داد: نمی¬خوام دبیوت کنه، می¬خوام فقط توی کمپانی نگهش دارین.
مینهو گیج نگاهش کرد: چرا؟
هایسان دسته صندلی را فشرد: نمی¬خوام زندگیش شبیه زندگی من باشه.
مینهو نفسش را پس داد: کجای آیدول بودن شبیه زندگی توئه؟
هایسان مصمم جواب داد: همه جاش... دلم نمی¬خواد اونم یکی باشه مثل من.
مینهو به طرف میزش رفت و کاملا جدی گفت: نمی¬تونم این کارو بکنم.
هایسان شوکه پرسید: چرا؟
مینهو پشت میزش نشست. نگاهش را توی اتاق چرخاند و گفت: نمی¬تونم یه نفرو به چیزی امیدوارش کنم در حالی که هیچوقت نمی¬خوام اون چیزو بهش بدم.
هایسان با اخم نگاهش کرد. مینهو چینی به بینیش انداخت و اضافه کرد: اگه بهت قول دادم که میارمش توی کمپانی و مراقبشم هستم، یعنی واقعا این کارو می¬کنم. شاید اصلا هیچوقت استعداد دبیورو نداشته باشه، اما اگه استعدادشو داشته باشه، جلوشو نمی¬گیرم.
هایسان پوزخند زد: اگه نتونی مراقبش باشی چی؟ اگه اتفاقی که برای گرلز اوارد افتاد برای دختر منم بیوفته چی؟
مینهو اخم¬هایش را توی هم کشید: گرلز اوارد توی کمپانی ما نبود، اتفاقیم که براشون افتاد ربطی به کمپانی ما نداشت، نمی¬فهمم چطور می¬تونی این قدر یه طرفه همه چیو قضاوت کنی!
- شاید به این خاطره که شهرت برای مردا یه روی دیگه داره، من شهرتو لمسش کردم، بیشتر از پونزده ساله که دارم باهاش سروکله می¬زنم. همین شهرت لعنتی نمیذاره زندگیمو بکنم. همین شهرتی که مردایی مثل تورو به قدرت می¬رسونه، زنایی مثل منو محدود می-کنه، حق خیلی چیزارو ازمون می¬گیره.
مینهو تا چند ثانیه حرفی نزد. هر چند احمقانه ولی حس می¬کرد همه¬ی این حرف¬ها را دارد از زبان سانا می¬شنود! فکرش را از این سوال که چرا دور و برش پر از زن¬هایی¬اند که همگی از شهرت متنفرند، منحرف کرد. دستانش را روی میز در هم گره کرد و روشن توضیح داد: اگه دست از این فکر که ¬همه¬ی ماها عوضی هستیم برنداری، هیچ وقت نمی-تونم بهت بفهمونم که دخترت ممکنه چه لذتایی رو توی این کار تجربه کنه، آیدول بودن با همه¬ی سختیایی که داره، با همه¬ی شهرت محدودکننده¬ای که داره، می¬تونه خیلی چیزای ارزشمندم بهش بده... همه¬ی اون چیزای ارزشمندی که مردایی مثل من تجربه¬ش کردن، ممکنه برای دخترتم اتفاق بیوفته، به شرط اینکه توی جای سالمی شروع به کار بکنه.
هایسان با بدبینی پرسید: اس ام اون جای سالمه؟
مینهو سر جنباند: نه، هیچ جایی سالم نیست، اما دختر تو این شانسو داره که بیشتر ازش مراقبت بشه.
- ولی...
مینهو دست راستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت: هنوز برای اینکه براش تصمیم بگیری خیلی زوده، زمان می¬تونه خیلی چیزارو عوض کنه.
هایسان نفس عمیقی کشید و صدایش پر از تردید شد: تو می¬گی این کارو بکنم؟
مینهو لب تر کرد و بعد از چند ثانیه مکث جواب داد: من فقط ازت می¬خوام که محدودش نکنی. شاید سنش کم باشه، ولی اگه این آرزوشه بزار بهش برسه، حتی اگر بد باشه بزار خودش تجربش کنه.
هایسان سر پایین انداخت و با اینکه ته دلش حرف¬های مینهو را تصدیق می¬کرد اما توی چهره¬اش ردی از این تصدیق نشان نداد. مکثی کرد و کاملا بی¬مقدمه بحث سانا را وسط کشید: راستی اون دختری که توی ژاپن باهات بودو نمی¬بینمش، حالش بهتر شد؟
مینهو نفسش را با حرص پس داد و سر پایین انداخت. هایسان نگاهش را روی مینهو چرخاند و زمزمه¬وار اضافه کرد: فکر می¬کردم دوستش داری.
مینهو سر بلند کرد، خودش را با کامپیوترش مشغول کرد و بی¬تفاوت گفت: اشتباه فکر کردی.
هایسان که تنهایش گذاشت سکوت دوباره اتاق را فرا گرفت. سکوت و تنهایی که قبلا مایه¬ی آرامشش بود، حالا آزرده¬اش می¬کرد. هر بار که توی آینه نگاه می¬کرد، بیشتر از یک ثانیه روی صورتش مکث نمی¬کرد. پشت میزش، توی حمام، روی تخت، توی وجب به وجب این خانه خاطرات به سمتش هجوم می¬آوردند و اگر زورشان می¬رسید او را از تک تک رفتارهایش پشیمان می¬کردند. اما فکری پشت پیشانی تخت مینهو وجود داشت که نمی-گذاشت زیاد به این قضایا حساس شود. یکی از آن افکاری که چیزی نمانده بود تا ثانیه¬ به ثانیه¬اش اتفاق بیفتد.
----------------------
اون تاک نگاهی به ساک دستی کوچک سانا انداخت و پرسید: مطمئنی چیزی از خونت لازم نداری؟
سانا بیشتر توی خودش مچاله شد و گفت: نه.
اون تاک بلند شد، چرخی توی سالن خانه زد. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: مطمئنی همین امشب می¬خوای بری؟
سانا آرام سر تکان داد: هر چی بیشتر بمونم، احتمال اینکه همه چی خراب بشه بیشتر میشه.
اون تاک به طرف پیشخوان چوبی آشپزخانه رفت. بی¬هدف عروسک چوبی روی آن را به بازی گرفت و زمزمه¬وار گفت: نمی¬خوای منم باهات بیام؟
سانا سرش را به علامت منفی تکان داد. صدای زنگ آیفون باعث شد هر دو به طرف در سر بچرخانند. اون تاک به طرف آن رفت. گوشی را برداشت و تمام سعیش را کرد دستش نلرزد. صدای مردی توی گوشش پیچید: شما تاکسی خواسته بودید؟
اون تاک نگاهی به سانا انداخت و زمزمه کرد: عا...
بعد گوشی را سر جایش گذاشت. سانا ساکش را برداشت و جلو آمد. نگاهش را توی صورت گرفته¬ی اون تاک چرخاند و گفت: بابت همه¬ی کمکات ممنون.
اون تاک سری تکان داد. سانا بغلش کرد، دستان لرزان دوستش را که با مکث به پهلوهایش نشستند را حس کرد، ولی وقتش را نداشت بیشتر از این منتظر بماند. زود عقب کشید، نگاه سپاس گذارانه¬ای به چشمان نگران اون تاک انداخت و بعد از خانه بیرون زد. اون تاک در را پشت سرش بست، چند لحظه¬ای دستگیره را توی دستش فشرد و بعد همان جا پشت در نشست. سر پایین انداخت، شانه¬هایش لرزیدند و اشک¬هایش روی گونه¬اش ریختند.
-----------------------
سانا توی تاکسی که نشست، حس کرد تمام زنجیرهایی که به دست و پایش بسته شده بودند، پاره شدند. یک جور رهایی خالص بعد از سه سال سراغش آمد. سرش را تکیه داد به شیشه ماشین و زل زد به خیابان¬هایی که هرچند با نور مصنوعی چراغ¬های برق روشن شده بودند، اما زیبا بودند. برای خیلی از آدم¬ها شاید منظره¬ی تکراری خیابان¬ها چندان جالب نباشد، ولی برای سانایی که از یک اسارت تقریبا غیرقابل تحمل گریخته بود، لذت عجیبی داشت. حس تازه¬ای که یادش نمی¬آمد آخرین بار کی آن را تجربه کرده؛ بعد از مدت¬ها توی زندگیش تپش¬های گرم قلبش را توی سینه حس می¬کرد. انقدر غرق لذت ناپایدارش شده بود که به کل متوجه مستی راننده نشد. آن چند باری را که خطر تصادف از بیخ گوششان گذشت را اصلا حس نکرد. تا بار آخر که مرد مجبور شد یک دفعه فرمان اتوموبیل را یک دور کامل بچرخاند و طبیعتا این کارش باعث شد کابین ماشین فقط توی چند ثانیه جا به جا شود و به عرض جاده را بند بیاورد. همه¬ی این اتفاقات فقط توی چند ثانیه رخ دادند با این حال برای سانا مثل این بود که با یک سطل آب یخ از خواب زمستانیش بیدار شود. وحشت یکباره و با شکلی بسیار متفاوت برگشته بود و ضربه¬اش را چنان ناغافل وارد کرده بود که سانا یک دقیقه تمام به کل فلج شد. طوری بی¬حرکت مانده بود که حس می¬کرد شاید اصلا قرار نیست تا آخر عمرش بتواند تکانی به خودش بدهد.
با این حال کمی که گذشت توانست به خودش مسلط شود. چشمان لرزانش را بالا آورد تا روی راننده که بی¬هوش روی رل افتاده بود. وقتی پیاده شد و در جلو را باز کرد، متوجه شد که بی¬هوشیش به خاطر تصادف نیست. به این خاطر مستی است که از حال رفته؛ نگاهی به دور وو برش انداخت و به شانس گندش لعنت فرستاد. به جز ماشینی که نزدیک بود با آن شاخ به شاخ بشوند و حالا داشت سر پیچ خیابان توی تاریکی گم می¬شد، هیچ کس آنجا نبود. سانا شانه مرد را تکانی داد و صدایش زد اما جز خرناسی که از سر ناهشیاری کشید هیچ صدایی از او در نیامد. سانا پووفی کشید، زیر بازوهای مرد را گرفت و به زحمت از توی ماشین بیرونش کشید. او را کشان کشان تا در عقب برد و تقریبا دو برابر انرژی مصرف کرد تا او را بلند کند و روی صندلی عقب بخواباند. وقتی پشت رل نشست، به شدت عرق کرده بود و نفس نفس می¬زد. نگاهی به ماشین انداخت و تازه یادش افتاد از وقتی که تصمیم گرفته بود توی آن کمپانی لعنتی کارآموز شود، رانندگی نکرده؛ چیزی که توی آن موقیعت قطعا یک فاجعه به حساب می¬آمد. با این حال سعی کرد تمرکز کند. چون چاره¬ی دیگری نداشت. یک مرد سیاه مست روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بود، خودش را باید هر چه زودتر به فرودگاه می¬رساند و تقریبا هیچکس آن اطراف نبود که کمکش کند. پس یا باید رانندگی می¬کرد یا پروازش را از دست می¬داد و مجبور می¬شد یک روز دیگر هم توی آن شرایط پر اضطراب دست و پا بزند.
داشت با خودش کلنجار می¬رفت چه غلطی باید بکند که یاد اون تاک افتاد. اون تاک وقتی رفته بود مدارکش را از توی خانه¬اش بردارد بیاورد، گوشیش را پیدا نکرده بود. در عوض گوشی قدیمی خودش را به سانا داده بود تا معطل نماند. سانا گوشی را از توی کیفش بیرون کشید، شماره¬ی اون تاک را گرفت و لب گزید.
صدای اون تاک که توی گوشش پیچید، سریع همه چیز را برایش تعریف کرد. اون تاک مکثی کرد و پرسید: خودت می-خوای برونیش؟
سانا با استرس گفت: معلومه، باید خودمو برسونم فرودگاه تا دیر نشده...
- پس اون مرده چی؟
- مطمئنم نزدیک فرودگاه یه ایستگاه پلیس یا اورژانسی پیدا می¬کنم که بسپرمش دست اونا.
- باشه، باشه، پس اول گوشیو بزار روی اسپیکر و بزارش جایی که نیوفته، بعد هر کاری که میگمو بکن.
سانا سری تکان داد و بعد از اینکه گوشی را توی نگه¬دارنده¬ی مخصوص موبایل گذاشت، دو دستی فرمان را چسبید و مو به موی دستورالعملی که اون تاک می¬گفت را انجام داد. رانندگی را وقتی پانزده ساله بود از برادربزرگش یاد گرفته بود ولی هیچ وقت برای گرفتن گواهینامه اقدام نکرده بود. چون اساسا دختری نبود که احتیاج داشته باشد خودش پشت فرمان بنشیند. با این حال بعد از سه بار خاموش کردن، انگار هنوز کمی استعداد داشت که تاکسی را راه بیندازد و استرسی که از این کار داشت کمتر از استرس یک سوارکار ناشی نبود. خیابان کاملا خلوت بود ولی حس می¬کرد، هر لحظه ممکن است ماشین چپ بشود یا به درو دیوار بکوبد. با این حال داشت خوب پیش می¬رفت. اون تاک از روی نقشه آنلاین داشت راهنماییش می¬کرد تا زودتر به فرودگاه برسد. همه چیز داشت مثل یک معجزه پیش می¬رفت که اتفاقی که نباید توی خیابان پنجم افتاد. سانا داشت سعی می¬کرد، همزمان که روی رانندگیش تمرکز می¬کرد، تابلوی راهنمای خیابان را پیدا کند که یک لحظه سایه¬ای را رو به روی خودش وسط خیابان دید. جیغی کشید و سعی کرد ماشین را منحرف کند اما کنترل ماشین از دستش در رفت، چشمانش را بست و حس کرد قلبش یک دفعه مچاله شد؛ فریادش توی جیغ بلند لاستیک¬ها گم شد. فقط چند ثانیه طول کشید تا ماشین به شدت به جدول کنار خیابان برخورد کند و سانا با صورت به فرمان اتوموبیل بخورد. چشمانش را که باز کرد، هنوز صدای اون تاک را می¬شنید. پلکی زد و سعی کرد تکانی به خودش بدهد. در ماشین را به زحمت باز کرد و چهاردست و پا از توی آن به بیرون خزید. نگاهی به دور و برش انداخت. محض رضای خدا چرا هیچکس این اطراف نبود؟ اصلا کجای سئول این طور مثل شهر ارواح به نظر می¬رسید؟ به زحمت از بدنه ماشین گرفت و بلند شد. بدنش به شدت درد می¬کرد اما باید می¬فهمید آن سایه چه بوده و یک دفعه از کجا پیدایش شد. خدا خدا می¬کرد چیزی که دیده بود فقط یک توهم بوده باشد، فقط یک خیال؛ اما چند قدم که جلو گذاشت و رد خون را روی زمین دید، به کل خودش را باخت. جلوتر رفت و با بهت به زنی نگاه کرد که وسط جاده افتاده بود و خون داشت از زیر سرش پخش می¬شد روی آسفالت خیابان، اصلا نفهمید از کی دارد گریه می¬کند. کمی جلو رفت و زن را تکان داد اما زن بی¬جانتر از آن بود که حرکتی بکند. سانا بلند شد نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به طرف ماشین دوید. انقدر ترسیده بود که به کل راننده مست خودرو را از یاد برده بود. فقط چنگ زد کیف و گوشیش را از توی ماشین برداشت و بعد به طرف پیاده¬رو دوید. ضربان قلبش بالا رفته بودند، گوشه دامنش خونی شده بود، گریه می¬کرد و به سمتی می¬دوید که حتی خودش هم نمی¬دانست به کجا می¬رسد. می¬¬دوید و آرزو می¬کرد ای کاش تمام این اتفاقات خواب باشند، کاش یکی از آن کابوس¬های بی¬شماری باشند که فقط توی خانه مینهو سراغش می¬¬آیند. کاش همین حالا چشم باز کند و روی تخت مینهو باشد.
----------------------
مینهو داخل اتاق شد. به طرف میزش رفت، مکثی کرد و نگاهی به سمت چپش انداخت، قبل از اینکه چیزی به غریبه¬ی توی اتاق بگوید گوشیش زنگ خورد. آیکون سبز را کنار داد و گوشی را دم گوشش گذاشت. صدایی پشت خط گفت: همه چی همون طوری که خواسته بودید پیش رفت. با دختره چیکار کنیم؟
مینهو نگاهش را دوخت به انعکاس تصویر خودش روی شیشه پنجره و گفت: فعلا هیچی، فقط مراقبش باشید.
- ولی الان تو فرودگاهه.
مینهو اخم ریزی کرد و گفت: بزارید برگرده پیش خونواده¬ش.
صدا گفت: باشه و تماس قطع شد.
مینهو لب¬هایش را بهم سایید و گفت: کارت خوب بود.
بعد نگاهش را بالاتر آورد و دوخت به اون تاک که همزمان داشت از ترس و عصبانیت به خودش می¬لرزید. ابرویی بالا داد و اضافه کرد: همه چی همون طوری پیش رفت که قول داده بودی.
اون تاک چشمانش را بست و خیلی به خودش فشار آورد که ناسزاهای توی دلش را بیرون نریزد. دندان¬هایش را بهم فشرد و تقریبا غرید: کی می¬تونم برم توی خونه¬ی خودم؟
مینهو گوشیش را روی میز انداخت و گفت: هفته¬ی دیگه.
اون تاک از جا بلند شد و صاف به طرف در رفت. هنوز از اتاق خارج نشده بود که صدای مینهو را شنید: فعلا ارتباطتو با سانا قطع می¬کنی. تا وقتی بهت نگفتم حتی یه کلمه¬ام باهاش حرف نمی¬زنی.
اون تاک با تعجب به طرفش چرخید: ولی گفتی نمیزاری چیزی بفهمه!
مینهو مصمم سر تکان داد: چون اون چیزی نمی¬فهمه، دلیل نمی¬شه تو به سوءاستفادت ادامه بدی.
اون تاک گوشه لبش را جوید و با حرص از اتاق بیرون زد. مینهو دوباره چرخید و به منظره تاریک بیرون پنجره چشم دوخت. نمی¬خواست تا اینجا پیش برود، اما مجبور بود. فقط پنج روز تا انتخابات باقی مانده بود و سانا هیچ راه دیگری باقی نگذاشته بود. با این حال در اعماق وجودش خیلی هم شرمنده نبود، هرچند یکی از صمیمی¬ترین دوستان سانا را با پول خریده بود اما خب دوستی چه ارزشی داشت وقتی پول آن را تحت الشعاع قرار می-داد؟ اینکه سانا متوجه نبود دور و برش چه اتفاقی دارد می¬افتد، بیشتر از هر چیزی به نفع او بود. چون باعث می¬شد راحتتر کنترلش را دست بگیرد. فکر اینکه سانا با پای خودش به این خانه برگردد و دیگر خبری از آن لجاجت¬های احمقانه¬اش نباشد، توی آن لحظه باعث می¬شد لذت بخش¬ترین لبخند دنیا روی لب¬هایش بنشیند. حتی فکرش هم شبیه رام کردن اسبی وحشی، به مینهو احساس قدرت می¬داد. حسی که همیشه و همه¬ جای زندگیش تشنه¬ی آن بود.
پ.ن؛ عکسه اون تاکه🤧
VOUS LISEZ
About You
Fanfiction[کامل شده] تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمیگی و مردی که دخترتو ازت گرفتهرو میبوسی، باید اقرار کنم خیلی خیلی از اون چیزی که فکر میکردم سنگدلتری. چطوره منم یکم مثل خودت باشم ها؟ خلاصه؛ سانا بدون هیچ گناهی سه سال جهنمیو پشت سر...