"دیوار نوشته

86 21 8
                                    


سانا دوری توی رختکن زد و رو به اون تاک ایستاد، دستی به پیشبندش کشید و راضی گفت: واوو عالیه.
اون تاک سری تکان داد و روی نیمکت وسط رختکن نشست. سانا دست به سینه نگاهش کرد و پرسید: خوبی؟
اون تاک لبخندی مصنوعی تحویلش داد: راستشو بخوای نه.
سانا نگران نگاهش کرد: چی شده؟
اون تاک شانه¬ بالا انداخت: هیچی.
بلند شد به طرف در برود که سانا بازویش را گرفت: چیزی هست که می¬خوای بهم بگی؟
اون تاک دستی به بازویش زد و گفت: نه، چرا مثل پسرای قلدر دبیرستان رفتار می¬کنی؟
بعد یکی از چتری¬هایش را کنار زد و گفت: من از مردا خوشم میاد، آکاشی!
سانا خندید: کیه که ندونه تو هلاک مردایی.
اون تاک بازویش را دنبال خودش کشید و گفت: بزن بریم یکم پول درآریم.
کار کردن توی رستوران به اندازه کار کردن توی مرکز مراقب از سالمندان سخت نبود، اما نوعی ترس در رو به رویی با آدم¬ها وجود داشت که سانا نمی¬توانست انکارش کند. به خصوص که حالا دیگر مسئول گرفتن سفارش¬ها و بردنشان به سر میز بود. دلشوره¬ای که از شناخته شدن داشت، کمی هول و بی¬دست و پایش کرده بود. ولی بعد از گذشت چند ساعت کمی توانسته بود به خودش مسلط شود. باید به خاطر کلاه لبه¬داری که جزء لباس فرم پیشخدمت¬ها بود از مدیر رستوران ممنون می¬شد، چون به قدری آن را پایین کشیده بود که چشمانش به زور دیده می¬شد. اگر کسی رو به رویش می¬ایستاد، تقریبا نصف صورتش را نمی¬دید. ولی خب زیادی خوش¬خیالی به حساب می¬آمد اگر بگویم از بین حدودا پانصد ششصد مشتری که در روز به رستوران می¬آمدند حتی یک نفر هم تشخیص نمی¬داد که او با بقیه خدمه کمی فرق می¬کند. اولین و مشخص¬ترین فرقی که سانا با بقیه داشت، موهای بلندش بود که حتی وقتی دم اسبی بسته بود هم تا کمرش می¬رسید. با قد تقریبا متوسط، اندام ظریف و حتی حالتی که راه می¬رفت، تشخیص این¬که یک آدم عادی نیست زیاد مشکل نبود. اگر مشتری¬ها یک گروه دختربچه دبیرستانی بودند که تقریبا تمام وقتشان را دیوانه¬وار صرف شناختن آیدل¬ها می¬کردند که اصلا سخت نبود. اولین کسی که مچ سانا را گرفت یکی از همین بچه دبیرستانی¬ها بود. دختری قد کوتاه با چشم¬هایی ریز که موقع چیدن سفارش¬ها روی میز، مچ دستش را گرفت و گستاخ پرسید: اونی چرا کلاتو این همه پایین کشیدی؟
سانا مکثی کرد و خواست دستش را بیرون بکشد که دختر محکمتر گرفت. تا به خودش بجنبد، دخترک تند از جا بلند شد و با یک حرکت کلاه را از روی سرش برداشت. یک لحظه از دیدن صورت بی¬عیبش که عصبانیت جذابترش هم کرده، جا خورد اما بعد مثل سیمی که جرقه بزند، از جا پرید و تند گفت: ساناست... سانای گرلز اوارد...
بقیه دخترها بالا و پایین پریدند و جیغ زدند. سانا با حرص دستش را از توی دست دختر بیرون کشید و به طرف پیشخوان دوید. انقدر هول شده بود که هیچ کاری جز فرار نتوانست بکند. دخترهایی که پشت سرش گوشی¬هایشان را به هم نشان می¬دادند و بالا و پایین می-پریدند، تقریبا به اندازه یک هیولای ناشناخته¬ی غول¬پیکر برایش ترسناک بودند. توی آشپزخانه به پست اون تاک خورد ولی انقدر حالش بد بود که نتوانست حرفی بزند.
مدیر رستوران با سر و صدای دخترها داشت از طبقه بالا پایین می¬آمد که جینسو عصبی در شیشه¬ای را هل داد و داخل شد. همزمان اون تاک هم از آشپزخانه بیرون زد اما با دیدن جینسو خشکش زد. جینسو سر میز دخترها ایستاد. نگاه خشمگینش را روی صورتشان چرخاند و غرید: گوشیارو رو میز...
اون تاک نگاهی به مدیر انداخت و آهسته جلو رفت. دخترها نگاهی بهم انداختند و قبل از این¬که آن روی سرکششان بالا بزند، جینسو لبه کتش را عقب داد و دسته¬ی اسلحه¬ی کمریش به چشم خورد. سکوت وحشت زده¬ای به همگیشان غالب شد. بی سرو صدا گوشی¬ها را روی میز گذاشتند، سر پایین انداختند و  نفس کشیدن یادشان رفت.
جینسو یکی یکی گوشی¬ها را برمی¬داشت و فیلم¬ها و عکس¬هایی که هر کدام گرفته بودند را پاک می¬کرد. صورتش به سرخی می¬زد و انقدر عصبی بود که صدا از هیچکس در نمی-آمد. وقتی کارش تمام شد، سر بلند کرد با اخم نگاهش را روی صورت سرخورده دخترها چرخاند و غرید: یه بار دیگه پیداتون بشه و بخواید براش دردسر درست کنید، منم و شماها...
بعد با حرص لبه کتش را صاف کرد.
دخترها انگار منتظر یک اشاره¬ بودند که از رستوران بیرون بزنند، به محض این¬که جینسو آخرین گوشی را روی میز پرت کرد، زود وسایلشان را جمع کردند و از رستوران بیرون زدند.
اون تاک با دلهره به مدیر رستوران نگاه کرد. جینسو نفس عمیقی کشید. سری برای او خم کرد و گفت: ببخشید که جو رستورانتونو بهم زدم.
مدیر رستوران سری تکان داد و چیزی نگفت. جینسو مکثی روی اون تاک کرد و از رستوران بیرون زد. اون تاک نگاهش را به مدیر رستوران داد، از جایی که او ایستاده بود امکان نداشت اسلحه¬ی جینسو را ندیده باشد. چند لحظه¬ای مبهوت همان جا ایستاد و بعد یاد سانا افتاد.
سانا یک جایی پشت رستوران کز کرده زانوهایش را بغل گرفته بود که سرو کله¬ی اون تاک پیدا شد. نگاه خیسش را به او دوخت و زمزمه کرد: اخراج شدیم؟
اون تاک سرش را به علامت منفی تکان داد. سانا هول از جا بلند شد. اون تاک دستی به بازویش کشید و گفت: جینسو شی اینجا بود. فیلما و عکسایی که ازت گرفته بودنو پاک کرد. از مدیرم عذرخواهی کرد.
سانا گیج پرسید: اون دیگه از کجا پیداش شد؟
اون تاک چینی به بینی¬اش انداخت: به نظرت کی گذاشتتش مراقبمون باشه؟
سانا حرفی نزد. اون تاک ابرویی بالا داد و صادقانه گفت: آیگو حسودیم شد.
در حالی که از در پشتی داخل رستوران می¬شد، زمزمه¬وار گفت: من جای تو بودم باهاش مهربونتر برخورد می¬کردم.
سانا مدتی طولانی همان جا نشست و به دیوار نوشته¬ی رو به رویش نگاه کرد. به اشکال و حروف درهم و برهمی که هیچ معنی خاصی نداشتند اما هارمونیشان کنار هم قابل توجه بود. رابطه¬ی او با مینهو دقیقا همین شکلی بود. ترس، دلخوری، کینه، کنجکاوی و کمی هم عادت همه با هم ترکیب شده بودند و احساسی را ساخته بودند که هیچ اسمی نمی¬شد روی آن گذاشت. ولی عجیب بود که ترکیب همه¬ی این¬ها کنار هم زشت نبود. شاید اگر همه¬ی لحظات مشترکشان را کنار هم قرار می¬دادی شبیه این دیوار نوشته می¬شد. همین قدر در هم و برهم و همین قدر عجیب؛ با این حال بعید بود وقتی کسی از کنارش رد می¬شود، نگاهی به آن نیندازد.
----------------------------
تمین خواب آلود از اتاقش بیرون آمد و با چشمان تنگ به اونیو و کیبوم نگاه کرد. صدایش دورگه و خسته بود: چی شده؟
کیبوم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کلافگی که کمی هم بوی دلسوزی می¬داد گفت: بابا یه دکتر ببرید این بچه¬رو، همین طوری پیش برید اولین پدرو مادر تاریخ می¬شید که از بدخوابی مردن!
اونیو تشری زد و کیبوم معترض غرید: دروغ می¬گم مگه؟
تمین با مشت چشمانش را مالید و پرسید: کاری داشتین؟
اونیو با سر به اتاق مینهو اشاره کرد: باید بریم ببینیم چه غلطی می¬کنه یا نه؟
تمین خمیازه کشید و همان طور که برمی¬گشت تا برگردد توی تختش، خواب و بیدار گفت: باشه.
کیبوم بازویش را گرفت، همراه خودش کشید و گفت: کجا میری بابا از این ور...
مینهو تازه ایمیلش به هایسان را ارسال کرده بود که کسی بر در زد. با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت و به در نگاه کرد. سانا که الان سر کار بود. مگر کسی به غیر او توی این خانه بود که به خودش زحمت در زدن بدهد؟!
صدای کیبوم را که شنید، حس کرد دوتا شاخ روی سرش سبز شده: بیداری مینهویا؟
با بهت زمزمه کرد: عا...
در که باز شد، اونیو، کیبوم و تمین مثل بطری¬هایی که توی گلوی دستگاه نوشیدنی گیر کرده باشند، توی اتاق ریختند. مینهو پوکر زمزمه کرد: باز چی شده؟
کیبوم تمین را بلند کرد و به طرف تخت برد. اونیو پووفی کشید و گفت: قضیه دیشب چی شد؟
مینهو گیجتر پرسید: کدوم قضیه؟
کیبوم با حرص بشکن زد: همون یارو که تورش کردی دیگه.
مینهو دستانش را در هم گره کرد: هیچی... فعلا منتظرم.
کیبوم روی تخت بغل تمین نشست: منتظر چی¬؟
مینهو با این¬که سختش بود همه جزئیات را توضیح بدهد اما خودداری کرد و گفت: منتظر اینکه خودش بیاد سمتم.
اونیو دست به سینه پرسید: میاد؟
مینهو اخم ریزی کرد. کیبوم صورتش را چین انداخت و گفت: واقعا منتظری این یارو خودش بیاد دنبال تو... فقطم به این خاطر که چشمش تورو گرفته؟
مینهو دستی به فکش کشید. حتی حرف زدن در موردش هم حس مزخرفی داشت. اونیو سری تکان داد و گفت: باید تمینو می¬فرستادیم جلو...
تمین منگ سر بلند کرد و گیج زمزمه کرد: من چی؟
کیبوم انگشت اشاره¬اش را گذاشت روی پیشانیش و با یک هل تمین دوباره روی تخت افتاد. زمزمه کرد: بخواب بخواب.
مینهو سری تکان داد و گفت: نمی¬خواید برگردید اتاقاتون؟
اونیو پوکر نگاهش کرد: اتاقامون؟
مینهو تعارف را کنار گذاشت: منظورم اینه که اگه میشه تنهام بزارید.
جمله¬اش را طوری ادا کرد که حتما تنهایش بگذارند! اونیو با تاسف سر جنباند و به طرف در رفت. کیبوم با نگاهش خط و نشان کشید که "عمرا اگه بذاریم مارو دور بزنی" اما وقتی بلند شد، نیم¬نگاهی به تمین انداخت و غرید: اینو که دیگه بزار همین جا باشه.
مینهو کلافه سر جنباند و کیبوم هم بالاخره تنهایش گذاشت. نگاهی به چشمان بسته تمین انداخت و دوباره وارد ایم باکسش شد. هایسان معمولا زود به زود ایمیلش را چک می¬کرد.
نیم ساعت تمام درگیر ایمیل دادن به هایسان بود که بالاخره با صدای تمین حضورش را به یاد آورد.
- هیونگ؟
دکمه ارسال آخرین ایمیل را زد و زیر لب گفت: هوم.
تمین یک چشمش را باز کرد و گفت: مجبوری این کارو بکنی؟
مینهو خودش را به آن راه زد: کدوم کار؟
تمین سر جایش نشست: درگیری با آدمایی که اینقدر خطرناکن.
مینهو لم داد به صندلیش، عینک مطالعه¬اش را درآورد و چشمانش را ماساژ داد: توام می-خوای حرفایی که بقیه می¬زننو بزنی؟
تمین بی¬حوصله موهایش را بهم ریخت و گفت: دوست ندارم اتفاقی برات بیفته...
بعد صاف زل زد توی چشم¬های خسته¬ی مینهو و اضافه کرد: هیچکدوممون دوست نداریم اتفاقی برات بیوفته.
مینهو نفسش را پس داد. سری تکان داد و گفت: برا همینه همتون اومدین بیخ گوشم زندگی کنید؟
تمین گوشه لبش را جوید: نگرانتیم.
مینهو بلند شد و به طرف فایل¬هایی که توی کتابخانه¬اش بود رفت، زیر لب زمزمه¬وار جواب داد: می¬دونم.
تمین کمی خیره خیره نگاهش کرد و فکری که از سرش گذشت را به زبان آورد: یکم عجیب شدی.
مینهو نگاهش کرد. تمین چینی به پیشانیش انداخت: چرا هیچی از سوجین یا اون عوضی سانگ وون نمی¬پرسی؟
مینهو فایل توی دستش را بست. تمین کمی بیشتر فکر کرد و دوباره پرسید: چرا درست بعد از اتفاقی که برای سانا افتاد گذاشتی رفتی ژاپن؟ مگه نگرانش نبودی؟ مگه تو نبودی که می¬خواستی لی¬ سانگ وونو بکشی یا سوجینو تا حد مرگ بترسونی؟
مینهو آهی کشید و تمام یک ماه گذشته مثل یک خاطره طولانی، مثل یک دست و پا زدن بی¬نتیجه از جلوی چشمانش گذشت. شانه¬ای بالا انداخت و گفت: بزار یه چیزیو بهت بگم، اگه شماها نمی¬اومدید محال بود بتونم سانارو تنها بزارم.
تمین با سوءظن نگاهش کرد: سوجین چی؟
مینهو دوباره شانه بالا انداخت: جونگین حواسش بود.
تمین پوزخند زد: و اون عوضی چشم باریک؟
مینهو پشت میزش برگشت. ناخودآگاه اخمی کرد و گفت: اونو لازمش دارم.
تمین آهی کشید و نگاهش را از هیونگش دزید. دل را به دریا زد و مهمترین سوالش را پرسید: می¬خوای با جونگین چیکار کنی؟
مینهو جدی نگاهش کرد. تمین زیر نگاه سنگینش مجبور به توضیح شد: منظورم اینه که جونگین هنوز سانارو دوست داره.
مینهو با حرص از تمین رو گرفت. سعی کرد به خودش مسلط باشد: این بحث تموم شدست تمینا.
تمین از روی تخت بلند شد و جلو رفت: می¬دونم می¬دونم فقط برام عجیبه...
صدای مینهو بدون اینکه واقعا قصدش را داشته باشد بالا رفت: چیش عجیبه؟
تمین کلافه چنگی به موهایش زد. مجبور بود بی¬پرده¬تر صحبت کند: تقریبا از وقتی که من با لنا بودم، سانا جلوی چشمات بود. اگه استایلت بود باید خیلی زودتر جذبش می¬شدی، باید خیلی زودتر به فکر دوست داشتنش می¬افتادی!
مینهو داغی خون را زیر پوستش حس کرد. با مکث جلو آمد، دستانش را لبه میز گذاشت و با لحنی که خودش هم نمی¬دانست چطور یک دفعه انقدر قاطع شده، جواب داد: مزخرفاتت تموم شد؟
تمین با دلخوری نگاهش کرد. اما کوتاه نیامد. زیر لب زمزمه کرد: چرا حالا؟
مینهو میز را دور زد و رو به رویش ایستاد. نگاهش را توی چشمان هنوز خواب آلود تمین چرخاند و گفت: بابت همه¬ی اون لحظه¬هایی که جلوی چشام بودو به قول تو ندیدمش، خودمو سرزنش می¬کنم اما حالا که دوستش دارم اصلا برام مهم نیست کسی توی گذشتش بوده یا نه!
تمین نفسش را با تعلل پس داد. سری تکان داد و گفت: اینم مهم نیست که اون آدمِ توی گذشتش باهاش رابطه داشته؟ مهم نیست که هنوزم عاشقشه؟
گفت و نگاهش را روی رگ¬های بیرون زده مینهو چرخاند. خوب می¬دانست که الان چقدر عصبیست و این عصبانیت تا چه حد می¬تواند غیرقابل مهار باشد. اما ادامه داد، شاید چون مطمئن بود رشته¬ی دوستی¬شان محکمتر از این حرف¬هاست که با گفتن حقیقت پاره شود: برا همینه که میگم عجیب شدی هیونگ، مینهویی که من می¬شناختم هیچ چیز ناقصیو قبول نمی-کرد. هیچ وقت حتی به سرشم نمی¬زد بره طرف پس مونده¬ی بقیه...
دست مینهو که چنگ زد به یقه¬اش، کمی ترسید. اما بالاخره یک نفر باید نیمه تاریک این رابطه را یادش می¬آورد. یک نفر باید حرف¬های مگو را می¬گفت!
- به من ربطی نداره که بین شما دوتا چی می¬گذره، فقط اینو می¬دونم که وقتی رابطه¬تون عمیقتر بشه، وقتی اون هر شب توی بغلت باشه، بدون هیچ حد و مرزی برای تو باشه، اونوقته که یه حسایی پیداشون میشه و دیوونت می¬کنن. اینکه چرا کسی که انقدر دوستش داری از اول برای خودت نبوده؟ چرا این زندگی کوفتی یه جوری پیش رفته که دست یه سریا قبل از تو بهش رسیده!
مشت مینهو لرزید. تمین نزدیکش شد و زیر گوشش آهسته زمزمه کرد: هر چی بیشتر دوستش داشته باشی؟ هر چی بیشتر باهاش پیش بری، این چیزا بیشتر دیوونت می¬کنن. تا یه جایی که حتی ممکنه بهش آسیبم بزنی... به کسی که دیوونه وار دوستش داری...      
مینهو رهایش کرد. یک قدم عقب رفت و بی¬حرف خیره¬اش شد. تمین یقه¬اش را صاف کرد و از اتاق بیرون زد. توی وجودش ترسی آزاردهنده شکل گرفت. اگر چنین خیالی نداشت، اگر فقط کمی کمتر مصمم بود، شاید می¬شد امیدی به تمام شدن این رابطه داشت. اما وقتی مینهو جای داد و بیداد سکوت می¬کرد، معنیش این بود که به هیچ وجه نمی¬خواهد بی¬خیال قضیه بشود.
----------------------------
اون تاک آخرین فاکتور را هم خواند و سانا جمع بست. سری تکان داد و گفت: درسته.
اون تاک دفتری را که مدیر رستوران در اختیارش گذاشته بود را پر کرد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. سانا پیشبندش را باز کرد و به خیابان نگاه کرد. کش و قوسی به خودش داد و گفت: خیلی وقت بود این طوری خسته نشده بودم.
اون تاک پوزخند زد: یه چیزیت می¬شه ها!
سانا شانه¬ای بالا انداخت و از توضیح احساساتش برای آدم خوشگذرانی مثل اون تاک پشیمان شد. حتی اگر با بهترین کلمات هم توصیفش می¬کرد فایده¬ای نداشت. مغز اون تاک فقط در سه مورد، تحریک به فهمیدن می¬شد؛ پول، آئودی و دوست پسر! غیر از این¬ها هر بحثی بی¬نتیجه بود.
اون تاک در اصلی را قفل کرد و کلید را توی کیفش انداخت. بعد راه افتاد به طرف ایستگاه اتوبوس، سانا چند قدمی دنبالش دوید: پس حفاظا چی؟
اون تاک شانه بالا انداخت: کسی از حفاظا حرفی با من نزده!
جونگین نگاهی به آینه بغل ماشینش انداخت و با دیدن اون تاک و سانا که جر و بحث کنان نزدیک می¬شدند، کمی توی صندلیش فرو رفت. چشمانش روی سانا ثابت شد. انگار سعی داشت چیز را به اون تاک بفهماند اما موفق نبود. شبیه بچه¬هایی شده بود که کسی حرف راستشان را قبول نمی¬کند!
جونگین با لبخند نزدیک شدن، گذشتن و دور شدنشان را دید. بعد از مکثی پیاده شد و به طرف رستوران رفت. کلید را توی قفل چرخاند و آهسته داخل شد. نگاهی توی سالن تاریک رستوران چرخاند و بعد به طرف پله¬ها رفت. در سوئیت کوچک طبقه را باز کرد و با تعلل داخل شد. اولین چیزی که به سراغش رفت تلوزیون بود. به محض اینکه فیلم دوربین¬های مداربسته بالا آمدند، خودش را روی مبل رها کرد و مشغول تماشا شد. چشمانش بی¬اختیار سانا را دنبال می¬کرد. از زاویه¬ای به زاویه دیگر... نمی¬شد گفت که از این کار لذت نمی¬برد اما کمی هم با عقل جور درنمی¬آمد. دیدن یک فیلم پانزده شانزده ساعته از راه رفتن، کار کردن، خندیدن و چرت زدن یک نفر حس عجیبی داشت. یک جور دیوانگی غیرمعمول، حسی که به وضوح می¬توان فهمید خوب نیست اما چرا انجامش می-داد؟ خوب که فکر می¬کرد، شبیه فن¬های دیوانه¬ای شده بود که هنوز هم گاهی سر و کله¬شان وسط زندگیش پیدا می¬شد. همان آدم¬هایی که هر کسی در شرایط او به طرز غیرارادی ازشان متنفر بود. اما حالا چه فرقی با آن¬ها داشت؟ وقتی این طور بی¬اجازه تک تک حرکات کسی را زیر نظر می¬گرفت، با این که مطمئن بود سانا از این کار متنفر است، حس یک متجاوز را پیدا می¬کرد. احساسی که بیشتر از هر چیزی در دنیا از آن متنفر بود و فاجعه اینجا بود که نه می¬خواست و نه می¬توانست جلویش را بگیرد. می¬دانست اشتباه است اما دوست نداشت پا پس بکشد!
-------------------------
کیبوم برای هزارمین بار سالن پذیرایی را رفت و آمد. نگاهی به ساعت انداخت و غرید: چرا نیومد پس؟
اونیو خمیازه¬ای کشید و نگاهش را داد به سقف، انگار از این پایین می¬توانست مینهو را آن بالا توی اتاقش ببیند. سری تکان ¬داد و گیج خواب گفت: کیبوما اونی که باید نگرانش بشه اون بالاست.
تمین با سر تاییدش کرد: شرط می¬بندم توی عمیقترین مرحله خوابشه!
اونیو با ترحم نگاهش کرد. دست روی شانه¬اش گذاشت و گفت: درست میشه تمینا.
کیبوم با صدای در از جا پرید و بدو به طرف راهروی اصلی رفت. دست به سینه و با ژستی که خاص برادرهای بزرگتر بود سد راه سانا و اون تاک شد. با چشمان باریک نگاهشان کرد و گفت: کجا بودین؟
سانا پوکر گفت: سر کار.
کیبوم پوزخند زد. تمین و اونیو هم آمدند و پشت سرش ایستادند. کیبوم با بدبینی آشکاری گفت: از کی تا حالا مینهو میزاره تو از خونه بری بیرون، چه برسه به اینکه نصف شب برگردی؟!
سانا تقریبا لال شد. نه به این خاطر که جوابی برای گفتن نداشت. به این دلیل که سوال کیبوم زیادی احمقانه بود. اصلا چرا باید فکر می¬کرد اختیارش دست مینهوست؟!
کیبوم هنوز با سماجت منتظر جوابش بود که سانا یک قدم جلو گذاشت و غرید: اختیار زندگی من، بیرون رفتنم، کار کردنم، فقط و فقط دست یه نفره، خودم!
بعد مچ دست اون تاک را گرفت و از برابر چشمان بهت زده کیبوم غیبشان زد. کیبوم چند باری پلک زد و کاملا هنگ کرد. اونیو دستی به شانه¬اش زد و گفت: نگفتم کارای این دوتا به ماها ربطی نداره.
بعد سلانه سلانه به طرف اتاقش رفت. تمین مکثی کرد و بعد دقیقا حرف دل کیبوم را زد: قاعدتا نباید این طوری می¬شد.
کیبوم مبهوت برگشت و پله¬ها را نگاه کرد: هیچ معلومه اینا چه مرگشونه؟ 
صدای در باعث شد هر دو سر برگردانند. جینسو با قیافه¬ای آویزان و شانه¬هایی افتاده جلو آمد و صاف به طرف اتاقش رفت. کیبوم و تمین سوالی همین دیگر را نگاه کردند و صدای در اتاق جینسو توی خانه پیچید.
سانا کفری پله¬ی آخر را هم بالا رفت و با دیدن مینهو که دست به سینه تکیه داده بود به چارچوب در اتاقش، عصبی¬تر شد. چند قدمی با حرص جلو رفت و قبل از این¬که کلمه¬ای از دهانش خارج شود، مینهو با سر اشاره کرد به اون تاک و گفت: بیا اتاقم کارت دارم.
رنگ اون تاک مثل گچ سفید شد. سانا با بهت برگشت و نگاهش کرد. متعجب پرسید: با تو بود؟
اون تاک من من کنان گفت: فکـ....ـر کنـ...ـم...
بعد سریع به طرف اتاق مینهو رفت. سانا گیج وسط راهرو ایستاد و هر چه فسفر سوزاند نتوانست دلیل ملاقات این دو نفر را بفهمد.
مینهو پشت میزش نشست و عصبی اون تاک را پایید. بند بند وجود دختر با لحن مطالبه¬گر مینهو لرزید: امروز چه خبر بود؟
اون تاک مکثی کرد و با ترس پرسید: کجا چه خبر بود؟
مینهو خودکارش را روی میز پرت کرد و گفت: همین امشب برمی¬گردی خونه¬ خودت.
اون تاک تکانی خورد و زمزمه کرد: چی؟
مرز بین ابروهای مینهو تنگتر شد: همین که شنیدی!
کاسه صبر سانا دیگر داشت لبریز می¬شد که اون تاک پیدایش شد. سانا سریع از جا پرید و پرسید: چی شده؟
اون تاک مکثی کرد و به طرف کمد رفت. همان طور که وسایلش را جمع می¬کرد گفت: باید برگردم خونه¬م.
-------------------------- 
مینهو نگاهی به ساعت مچیش انداخت و نفسش را با آه پس داد. روز مزخرفی را پشت سر گذاشته بود. گذشته از استرس اعتیادآوری که برای سانا داشت، این¬که خبری از صیدش نشده بود هم کافی بود تا حد مرگ کلافه¬اش کند. به تمام این احساسات مزخرف نیش و کنایه¬های تمین که اضافه می¬شد، روز مزخرفش را واقعا تکمیل می¬کرد. بلند شد. خسته به طرف کمدش رفت و دکمه¬های پیراهنش را باز کرد. هنوز در کشویی کمد را کنار نداده بود که در اتاق با صدای بدی باز شد. سانا عصبی نگاهش را توی اتاق چرخاند و بعد سمت راست خودش پیدایش کرد. کسی که نمی¬خواست سر به تنش باشد را مثل همیشه با چهره¬ای درهم و تخس پیدا کرد. مینهو اخم ریزی کرد و بی¬انرژی گفت: میشه بپرسم این وقت شب برای چی عین طلبکارا اومدی توی اتاقم؟
سانا جلو رفت. مینهو ناخودآگاه لبه¬های پیراهنش را بهم نزدیکتر کرد و نگاهش را توی صورت عصبی او چرخاند.
- میشه منم ازت بپرسم برای چی اون تاکو بیرون کردی؟
مینهو چشمانش را چرخاند و همان طور که در کمد را کنار می¬داد گفت: فکر نمی¬کنم احتیاجی به توضیح داشته باشه.
سانا مچ دستش را روی یکی از تی¬شرت¬ها گیر انداخت و دوباره نزدیکش شد: پرسیدم چرا بیرونش کردی؟
مینهو یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: چون ازش خوشم نمیاد.
سانا پوزخند زد و عصبی غرید: جالبه، از منم خوشت نمی¬اومد ولی گذاشتی بمونم.
مینهو کمی توی چشمان سرخ از عصبانیتش زل زد و بعد با یک حرکت مچش را از توی دستش بیرون کشید و هلش داد توی کمد؛ سانا با احساس دردی توی کمرش صورتش را درهم کشید. اما رو به رویی با مینهویی که یک بند انگشت بیشتر با صورتش فاصله نداشت به مراتب بدتر از درد کمرش بود.
مینهو شمرده شمرده گفت: اگه یادت رفته بزار یادت بیارم که اینجا خونه¬ی منه، من تصمیم می¬گیرم کی بمونه کی بره!
سانا تلخند زد. مشامش پر شد از عطر  خاص مینهو که با بوی بدنش مخلوط شده بود و از همه جای کمد زیر بینیش می¬پیچید. کمی خودش را بالاتر کشید و گفت: شاید الان حرف حرف تو باشه، اما بشین و ببین چه جوری توی یکی از همین روزا از اینجا میرمو دیگه پشت سرمم نگاه نمی¬کنـ....
باقی حرفش توی صدای بلند سیلی که نشست روی گونه¬اش گم شد. زمان انگار برای مدتی نامعین ایستاد، همه چیز همان طور که بود یخ زد. سانا پلک زد و نگاهش به سمت راست کمد و لباس¬هایی که توی تاریکی مثل سایه¬ای از اشباح به نظر می¬آمدند، دوخت. گونه¬اش می¬سوخت اما سوزشی بارها بدتر از آن را توی سینه¬اش حس می¬کرد. لعنتی فقط بوی تنش نبود که شباهت عجیبی به پدرش داشت. سیلی¬هایش هم همانقدر درد داشتند! 
مینهو اخم¬هایش را توی هم کشید. برای چند ثانیه حرفی نزد قبل از این¬که پشیمانی مثل خون توی بدنش به گردش در بیاید، غرید: چی باعث شده فکر کنی که میزارم بری؟
چانه سانا منقبض شد. سر چرخاند و با نفرت نگاهش کرد. مینهو ادامه داد: اصلا کجا می-خوای بری؟
- هر جهنمی غیر از اینجا...
مینهو تلخند زد. حالت صورتش به طرز هراس¬انگیزی جدی شد. فکرهایی که از سرش گذشت اما وحشتناکتر بود: نکنه خونه¬ی اون عوضی هوم؟ همونی که گند زده به زندگیت؟
سانا بغض عجیبش را قورت داد. هنوز با سیلی که خورده بود نتوانسته بود کنار بیاید، لعنتی این یکی دیگر زیادی بود. مینهو چنگ زد به یقه¬اش و چشمان سرخش با چشمان دلخور سانا موازی شد. مکثی کرد و بعد به زبان آورد. حرف¬هایی که قبل از گفتنشان هم می¬دانست درست نیستند. می¬دانست از روی خشمی ناشناخته¬اند و نباید اجازه بدهد که کنترلش را دست بگیرند. اما گفت، شاید چون باید گفته می¬شدند.
- می¬تونی هر چقدر که می¬خوای ازم متنفر باشی، می¬تونی هر چقدر که می¬خوای خودتو به درو دیوار بزنی که از این خونه بیرون بزنی، می¬تونی حتی قصد جونمو بکنی، اما حق نداری حتی یه لحظه به اون عوضی فکر کنی. حق نداری حتی وقتی از من متنفری به فکر اون یارو بیوفتی. می¬فهمی حق نداری حتی بهش فکر کنی... پس همه¬ی گزینه¬هایی که توی ذهنت داریو بریز دور... چه خوشت بیاد چه نه اینجا، این خونه و آدماش تنها چیزایین که از دنیا برات موندن، یه کاری نکن که همینارم از دست بدی. 
مینهو یقه¬اش را که پس زد، گندترین حال دنیا را داشت. شبیه دختر بچه¬های نازپرورده¬ای که اولین بارشان است جدی توبیخ می¬شوند. بحث خیلی مهمی نبود. خصوصا وقتی که پای آدم زورگویی مثل مینهو وسط بود، قاعدتا باید انتظار هر خشونتی را می¬داشت پس چرا اینقدر به غرورش برخورده بود؟ چرا انقدر گونه¬اش، قلبش و چشمانش می¬سوختند؟ مینهو عقب کشید و ذره¬ای تغییر توی صورتش به وجود نیامد. سانا با حرص بلند شد. یقه¬اش را صاف کرد و فکری که از سرش گذشت به قدری آزرده¬اش کرد که تصمیم گرفت هیچ وقت به زبان نیاوردش؛ "من احمقم که فکر می¬کردم تو آدمی"
مینهو نگاهش نکرد. وقتی حدس زد که به در رسیده بلند گفت: دفعه بعد در میزنی.
جوابی جز صدای بلند بسته شدن در نگرفت. کمی همان جا ایستاد. بعد با حوصله پیراهنش را درآورد، نگاهش خود به خود کشیده شد به رو به رو، جایی که سانا گرمای بدنش را جا گذاشته بود. پیراهن را مچاله کرد و پرت کرد توی کمد.
یک سری از شب¬های زندگی صبح نمی¬شوند. نه این¬که صبح نشوند، اما انقدر طولانی و کسالت بارند که آدم به این نتیجه می¬رسد شاید دیگر هیچ وقت شانس دیدن طلوع خورشید را نداشته باشد. شاید زمین در جادویی عجیب گرفتار شده باشد و دیگر هیچ وقت رنگ روشنی را به خود نبیند. بعضی از شب¬ها به اندازه¬ی تمام لحظات ناامید کننده و دوست نداشتنی زندگی کش می¬آیند. انگار یک نفر برداشته باشد تمام احساسات و خاطرات بدت را سر هم گره زده باشد و کلافش را رها کرده باشد توی یکی از همین شب¬ها... نه زمان قصد گذر دارد و نه فکر و خیال کوتاه می¬آید. یکی آینه می¬گذارد روبه رویت و تمام زشتی¬هایت را، تمام نقص¬هایت و تمام نقاط تاریک زندگیت را مثل فیلم جلوی چشمانت می¬آورد. بعد تو می-شوی دوست نداشتنی¬ترین آدم دنیا، خسته¬ترین و درمانده¬ترینشان... توی جهان به این بزرگی حتی یک دلیل، حتی یک روزنه پیدا نمی¬شود که بگوید فردا می¬رسد. روزهای خوب می-رسند. توی زندگی هر کسی از این شب¬های بی¬پایان هست اما هر قدر هم که طول بکشد، بعدش باز صبح می¬دمد و تاریکی تمام می¬شود.
----------------------------
اون تاک کیسه¬های زباله را برداشت و به طرف در پشتی رفت. سانا با چشمانش دنبالش کرد. از صبح حتی یک کلمه¬ هم با هم حرف نزده بودند. مگر وقتی که واقعا مجبور بودند. انگار دیواری نامرئی آنها را جدا از هم نگه داشته بود. ساعت بزرگ و گرد روی دیوار رستوران ساعت یازده را نشان می¬داد. اون تاک قهر نبود، برخلاف تصور سانا اصلا رفتار ناهنجار مینهو را پای سانا نمی¬نوشت. اوقاتش از جای دیگری تلخ بود. از پیامی که صبح زود از جونگین برایش آمده بود و دو کلمه بیشتر نبود اما همه¬ی دنیا را سرش خراب کرده بود: "تمومش کن"
حس مزخرفی داشت. احساس آدم¬های سوءاستفاده¬گر پستی که هیچ انتخابی جز آشغال بودن ندارند. سانا مرتب از او فاصله می¬گرفت. نه حرفی می¬زد و نه چیزی می¬خورد. حواسش برخلاف روز قبل زیادی پرت بود. گاهی توی فکر فرو می¬رفت و بعد با کوچکترین تشری از جا می¬پرید. در یک کلام اوضاع و احوالش اصلا تعریفی نداشت. اون تاک هر چه بیشتر روی رفتارش دقیق می¬شد، بیشتر عذاب وجدان می¬گرفت. برای تمام کردنی که جونگین دستورش را داده بود امشب بدترین انتخاب بود، اما چاره¬ای هم نداشت. نه به خاطر خانه و نه به خاطر وفاداری به مینهو، فقط و فقط به خاطر این¬که نمی¬توانست به بدترین شکل از چشم سانا بیفتد، تصمیم به انجامش گرفته بود.
سانا آخرین میز را هم دستمال کشید و با صدای قدم¬های اون تاک که رفت و تابلوی اوپن رستوران را به سمت کلوزش برگرداند، سر بلند کرد. اون تاک دم در مکثی کرد. نگاهش توی خیابان دنبال خودروی جونگین گشت. آنجا بود، مثل سایه¬ای که خودش را توی تاریکی پنهان کرده باشد. 
سانا هنوز داشت بی¬خود و بی¬جهت میز تمیز را دستمال می¬کشید که اون تاک نزدیکش شد. مکثی کرد و گفت: میشه بشینی.
زنگ التماس توی صدایش مانع از مخالفت سانا شد. وقتی رو به روی هم نشستند، سختترین لحظات زندگی اون تاک فرا رسیدند. چطور باید همه چیز را توضیح بدون اینکه متهم شود می¬داد؟
سانا از سکوت طولانیش متعجب شد. زمزمه کرد: چیزی می¬خوای بگی؟
اون تاک سری تکان داد و با صدای خفه¬ای گفت: یه چیز سخت!
- چی شده؟
اون تاک سر به زیر انداخت و مشغول بازی با لبه لباسش شد. توی این چند سالی که با هم آشنا بودند سانا هیچ وقت او را انقدر پژمرده و گرفته ندیده بود. دوباره پرسید: چی شده اون تاکا؟
اون تاک سر بلند کرد و یک دفعه خودش را انداخت وسط مهلکه، هیچ راهی برای کم¬کم مطرح کردن این قضیه وجود نداشت: شبی که رفتی ژاپنو یادته؟
سانا لرزید. اون تاک پلک زد و ادامه داد: اون شب با یه نفر تصادف کردی درسته؟
سانا یک دفعه صندلیش را عقب داد و بلند شد. با وحشت عقب رفت و نالید: مرده؟
اون تاک سرش را به طرفین تکان داد: نه، نه... آروم باش...
سانا بلندتر پرسید: پس چی؟
اون تاک نفسی گرفت و تیر خلاص را زد: اصلا تصادفی در کار نبود. همه چیز ساختگی بود. همه چیز...
سانا گنگ نگاهش کرد. اون تاک بلند شد، با احتیاط نزدیکش شد و سعی کرد قبل از این¬که اتفاقی برای قلب سانا بیفتد، همه چیز را تند تند توضیح بدهد: همش برای این بود که مینهو یه آتو ازت داشته باشه تا باهاش بتونه پدرتو تحت فشار بزاره، قسم می¬خورم مجبور شدم باهاش همدست بشم سانایا... نمی¬خواستم توی دردسر بندازمت...
سانا چند قدم دیگر عقب رفت و با حالی که داشت فقط توانست ناله کند: نزدیک نشو... جلو نیا...
اون تاک عقب رفت و دستانش را بالا گرفت: باشه، باشه... هر چی تو بگی...
سانا پلک زد و اشک روی صورتش ریخت. ذهنش با سرعت دیوانه¬واری آن شب را کاوید، صورت آن زن، گرمی خونش، خیابان خلوت همه و همه مثل برق از پس ذهنش گذشت. ناباورانه زمزمه کرد: من دیدمش، خونش انـ...ـگار هنـ...ـوزم... روی دستامه...
اون تاک سر تکان داد: همه چی یه جوری بود که باورت بشه.
سانا یک قدم دیگر عقب رفت. پاشنه¬ کفشش گیر کرد و زمین خورد، اما توی همان حال دوباره گارد گرفت: گفتم جلو نیا...
اون تاک لب گزید. سانا سنگینی بدی که روی قفسه¬ی سینه¬اش حس می¬کرد را پس زد و گفت: داری میگی من کسیو نکشتم؟
اون تاک سر جنباند: نه نکشتی!
سانا با تردید سر تکان داد. قفسه سینه¬اش را فشرد و با صدایی که از ته چاه در می¬آمد زمزمه کرد: گمشو...
اون تاک یک قدم جلو گذاشت. سانا تیز سر چرخاند به طرفش: گفتم گمشو...
اون تاک چند لحظه¬ای همان جا ایستاد. نمی¬توانست توی آن حال تنهایش بگذارد اما سانا تنها هم نبود. جینسو و جونگین یک جایی از آن بیرون داشتند تمام این صحنه¬ها را می¬دیدند. مکثی کرد. چند قدم با تردید عقب کشید، بعد چرخید و دوان دوان از رستوران بیرون زد. در حالی که می¬دانست دیگر ¬هیچ چیز مثل سابق نمی¬شود. همه چیز تمام می¬شد. همان طور که جونگین خواسته بود.
--------------------------
مینهو گشتی توی اتاق سانا زد. بی¬حوصله نگاهی به مجسمه¬های کوچک جلوی آینه انداخت و دوباره سر جایشان گذاشت. چشمانش روی پنجره دوید. آسمان تاریک¬تر از هر شب دیگری بود. نفس عمیقی کشید و خاطرات شب گذشته سرازیر شدند توی ذهنش، نباید انقدر تند برخورد می¬کرد. حتی اگر از دست گذشته¬ی کوفتی سانا تا حد مرگ عصبی بود هم نباید همه چیز را پای او می¬نوشت. نباید در مورد کسی که خوب می¬دانست تا چه حد از او متنفر است پیش¬داوری می¬کرد. جونگین نه حالا و نه هیچ وقت دیگری انقدر محبوب نبود که بخواهد دلش را بلرزاند یا نظرش را برگرداند، لعنتی پس چرا آن حرف¬ها را زده بود. اصلا چطور دلش آمده بود سیلی¬اش بزند؟
توی همین منجلاب دست و پا می¬زد که گوشیش لرزید. روی تخت نشست و لوگوی سبز را کنار کشید. صدای خسته¬ی جینسو توی گوشش پیچید: فکر کنم یه مشکلی پیش اومده...         
همین یک جمله کافی بود تا تقریبا یک ساعت بعد مینهو جلوی در رستوران ترمز کند. هول پیاده شود و به طرف دری برود که ساعت یک نیمه شب هنوز باز بود!
صدای جینسو تمام مدت توی گوشش زنگ می¬زد: "احتمالا با این دختره اون تاک بحثش شد. اون از رستوران بیرون زد اما سانا هنوز اون توعه، نمی¬دونم قضیه چیه اما چند دقیقه پیش از توی رستوران صدای شکستن اومد. یه حسی بهم میگه اتفاق بدی افتاده!"
مینهو سراسیمه بین میزهای چپه شده، شیشه¬های خرد شده و صندلی¬های وارونه دنبالش می¬گشت و صدایش می¬زد، اما جوابی در کار نبود. تمام چراغ¬ها خاموش بودند و به زحمت می¬شد بدون اینکه به چیزی نخورد راه رفت. نور گوشیش هر گوشه و کناری می¬انداخت و صدایش می¬زد اما جوابی نمی¬گرفت. وجب به وجب سالن را گشت و دست آخر وقتی داشت به طرف آشپزخانه می¬رفت سایه¬ای را پشت پیشخوان دید. چرخید و نور گوشیش را روی صورت سانا انداخت. سانا همان طور که توی خودش مچاله شده بود و زانوهایش را بغل کرده بود، صورتش را درهم کشید و نالید: بگیرش اون ور... کور شدم.
مینهو زود به خودش آمد. گوشی را توی جیبش برگرداند و جلو رفت. بی¬خبر پرسید: چی شده؟
صورت سانا را ندید که توی تاریکی چطور با نفرت به او زل زده بود. رو به رویش نشست و نگرانتر تکرار کرد: چی شده میگم...
سانا  مکثی کرد و سعی کرد بغض صدایش را نلرزاند. چه تقلای بی¬نتیجه¬ای...
- هیچوقت نفهمیدمت. چه وقتایی که بهم نزدیک شدی، چه وقتی که زدی توی گوشم یا با حرفات تحقیرم کردی، توی هیچ کدوم از اون لحظه¬ها واقعا نفهمیدم چی توی ذهنت می-گذره... اما کاش فقط همینا بود. کاش فقط به همینا خلاصه می¬شد. کاش همون قدری که وانمود می¬کردی صادق بودی. کاش همون قدری که من فکر می¬کردم همه¬ی کارات به خاطر خودم بود. اما... اما تو فقط یه دروغ بودی، هر کاری که کردی، هر حرفی که زدی، هر ادعایی که کردی... همشون دروغ بودن.
مینهو خواست حرفی بزند که سانا دستش را بالا آورد. حالا دیگر می¬توانست سایه¬ی مبهمی از صورتش را ببیند. سانا دیگر اهمیتی به اشک¬هایش نمی¬داد. چه اهمیتی داشت، مگر غروری هم برایش مانده بود که نگرانش باشد.
- فقط می¬خوام بدونم چطوری تونستی لعنتی؟ چطوری توی تمام اون لحظه¬ها توی چشمام نگا کردی و انقدر تمیز دروغ گفتی؟! چه حسی داشتی وقتی بهم می¬گفتی همش به خاطر ترسو بودنمه که ازم سوءاستفاده می¬کنن و خودت دقیقا همین کارو می¬کردی؟ هر لحظه و هر ثانیه فقط داشتی به خودت فکر می¬کردی و منِ احمق فکر می¬کردم شاید همه¬ی اینا به خاطر خودم باشه... شاید!
مینهو نفسش را تند پس داد. یک لحظه آرزو کرد کاش سانا هم نتواند صورتش را ببیند، به خصوص چشمانش... چون توی آن لحظه و آن ثانیه امکان نداشت که توی چشمانش نگاه کند و حقیقت را از لرزش مردمک¬هایش نخواند. هر چند صدایش هم به اندازه چشمانش دستش را رو می¬کرد. اما تا زمانی که نمی¬فهمید چقدر از حقیقت را می¬داند نباید زیر بار می¬رفت. فقط یک ثانیه طول کشید تا تمام این فکرها از سرش بگذرد. کمی شاید فقط در حد یکی میلی متر نزدیکش شد و زمزمه کرد: نمی¬فهمم چی داری می¬گی.
دروغ گفت. خیلی خوب می¬فهمید منظور سانا چیست. سانا آهی کشید و حس کرد دردی به وزن چند تن آهن دارد روی قفسه سینه¬اش سنگینی می¬کند. حسی که داشت اصلا قابل توصیف نبود. انگار حماقت و زودباوریش به وزن یک کوه یک دفعه مثل پتگ بر سرش خورده بود. حالش از خودش بهم می¬خورد. افسار کلمات از دست عقلش در رفته بودند و افتاده بودند دست دلش: بهت حق میدم وقتی می¬دیدی انقدر راحت فریبتو می¬خورم، وقتی می¬دیدی مثل بچه¬ها فقط بلدم لجبازی کنم اما حتی روحمم خبر نداشت داره چه بلایی سرم میاد، نفرتتو به زبون بیاری... من احمقتر و نفهمتر از اون بودم که بفهمم دور وبرم چه خبره؛ حق داشتی ازم متنفر باشی...
مینهو وسط حرفش پرید. هر چند تکرار این حرف حالا دیگر هیچ فایده¬ای نداشت، اما باز هم گفتنش بهتر از نگفتنش بود: من هیچ وقت ازت متنفر نبودم.
سانا تلخ خندید. مینهو چشمانش را بست و ذهنش شد آشفته¬ترین مکان دنیا؛ صدای سانا از بین هزاران هزار موضوع بی¬ربط و غیرضروری، مثل یک گلوله همه چیز را از هم شکافت و به گوشش رسید: راست میگی، کاش متنفر بودی. ترحمت بیشتر دلمو می-سوزونه...
مینهو چشمانش را باز کرد. لب گزید و عصبی غرید: به چی می¬خوای برسی از این حرفا؟
سانا کمی نزدیکش شد. نگاهش را توی چشمانش چرخاند و گفت: وقتی که بهم گفتی من کسیو نکشتم فکر کردم فقط می¬خوای دلداریم بدی، اما باید باور می¬کردم. باید ازت می-پرسیدم چرا از شنیدنش شوکه نشدی؟ در حالی که من داشتم از استرس پس می¬افتادم. باید ازت می¬پرسیدم چرا چیزی ازم نمی¬پرسی؟ چرا نمی¬پرسی کی و کجا این اتفاق برام افتاد؟ بیشتر...! باید می¬فهمیدم چرا پدرم انقدر راحت کوتاه اومد که من با تو برگردم. باید همه¬ی این چیزارو می¬فهمیدم اما تنها کاری که کردم این بود که چشمامو رو همه چیز ببندم. مثل همیشه خودمو بزنم به خواب چون بیدار بودن، چون فهمیدن برام دردناک بود. حالا که فکرشو می¬کنم می¬بینم بیشتر از این که همه چیز تقصیر تو باشه، تقصیر خودمه... اگه فقط یه درصد اتفاقی که اون شب توی اون خیابون افتاده بود، واقعی بود. اگه من واقعا یه نفرو کشته بودمو و فرار می¬کردم، پس حقم بود که بلاهای بیشتری سرم بیاد. می¬دونی چرا؟ چون ترسو بودم. چون تو خوب می¬دونستی من انقدر ترسوام که تا خون ببینم فرار می¬کنم. حتی پدر و مادرمم نمی¬تونن منو اندازه تو بشناسن لعنتی... باید اعتراف کنم که مو لای درزش نمی¬رفت. هیچکس توی دنیا به اندازه تو نمی¬تونه انقدر حساب شده بقیه رو فریب بده، تو قشنگ بلدی یه کاری بکنی که آدم به خاطر گناه نکرده تا حد مرگ از خودش متنفر بشه! بهت تبریک می¬گم... راستشو بخوای حتی بهت حسودیمم می¬شه. بهت حسودیم میشه که می¬تونی انقدر عوضی باشی و عین خیالتم نباشه... خوش بحالت آجوشی!
مینهو کمی روی زانو جا به جا شد. شک داشت اصلا کلمه¬ای توی دنیا وجود داشته باشد که بتواند به زبان بیاورد: سانایا...
با غرش سانا یکه خورد: دیگه اسم منو نیار... دیگه اسم منو به اون زبون کثیفت نیار... نمی¬خوام حتی یه بار دیگه اسممو از زبونت بشنوم.
بعد بلند شد و چنگ زد به بازویش، مینهو بدون مقاومت بلند شد و رو به رویش ایستاد. سانا تقریبا فریاد زد: گمشو... برای همیشه گورتو از زندگیم گم کن بیرون... اگه فقط یه بار دیگه ببینمت، اگه فقط یه بار دیگه صدات به گوشم بخوره، می¬کشمت... قسم می¬خورم...
مینهو چند لحظه¬ای مات ایستاد. ذهنش خالی از هر کلمه¬ای بود. عقلش داشت فریاد می¬زد؛ باید از اینجا بروی! تک تک سلول¬هایش داشتند مجبورش می¬کردند از آنجا برود اما هنوز سر جایش ایستاده بود. حالتش برای سانا عجیب و تنفربرانگیز بود. نور سرخی که ازخیابان به داخل رستوران می¬تابید یک طرف صورتش را روشن کرده بود. باید قبل از اینکه می-رفت، چیزی می¬گفت. حتی اگر شده بود یک جمله¬ی احمقانه... خیلی احمقانه!
- بابتش پشیمون نیستم. بابت همه¬ی کارام... بهت حق میدم ازم متنفر بشی، اما پشیمون نیستم.
سانا چشمانش را بست. اگر آتش می¬توانست به شکل آدمیزاد در بیاید، قطعا شبیه او می¬شد. رج به رجش داشت می¬سوخت!
- گمشو...
لحظات بعد از این کلمه ساده، سنگین و تقریبا غیرقابل تحمل بودند. رستوران خالی، خرده شیشه¬های شکسته و تاریکی عبوس... همه تا صبح باقی ماندند. هیچ تغییری توی هیچکدام به وجود نیامد. فقط گاهی صدای هق هق خفه¬ای سکوت فضا را بهم می¬زد.
---------------------------
جونگین تکانی به خودش داد و چشمان خواب آلودش با اولین اشعه¬های خورشید تنگ شدند. خسته توی صندلیش جا به جا شد و به رستوران نگاه کرد. هنوز همه چیز مثل شب قبل بود. حالا بهتر می¬شد داخل رستوران را دید. بدجوری همه چیز بهم ریخته بود. نگاهش ناخودآگاه روی آینه وسط دوید. جای ماشین جینسو خالی بود. با همان چشمان باریک کل خیابان را کاوید و وقتی مطمئن شد خبری از جینسو نیست پیاده شد. با قدم¬هایی آرام جلو رفت و با مکث در رستوران را هل داد. در هنوز باز بود. سعی کرد بی¬سرو صدا داخل شود اما خرده شیشه¬ها زیر کفش¬هایش به خش خش افتادند. نور سرد صبح حالا همه¬ی خرابکاری¬های دیشب را به رخ می¬کشاند. خسارتی که به اسباب و اثاثیه رستوران وارد شده بود، نصف اجاره¬ای که کای برای یک ماه پرداخته بود هم نبود اما زیادی به چشم می¬آمد.
جونگین نفس عمیقی کشید و اولین کاری که کرد این بود که به طرف جعبه اتومات کرکره برود و دکمه¬اش را فشار بدهد. کرکره آهسته آهسته پایین آمد و فضای رستوران کاملا تاریک شد. جونگین کورمال کورمال دنبال کلیدهای برق گشت و بالاخره یکی دوتا را پیدا کرد. قبل از اینکه یادش برود به صاحب رستوران پیام داد که امروز را تعطیل کند. بعد توی نور مصنوعی چراغ¬ها دنبال سانا گشت. با قدم¬های محتاط دنبالش گشت. همه جا را گشت، اما اثری از سانا نبود. وجب به وجب رستوران گشت و دست آخر در نیمه باز کمدی توی رختکن توجه¬اش را جلب کرد. آرام جلو رفت و در را به بی¬سرو صداترین شکل ممکن باز کرد. روی زانو نشست و نگاهش را دوخت به چشمان بسته¬ی او... چشمانی که حتی در حالت بسته هم متورم و سرخ بودند. چیزی ته دلش تیر کشید. حسی بی¬رحمانه و صادق که می¬گفت؛ نباید انقدر ناگهانی حقیقت را توی صورتش می¬کوبیدی. نبایدهایی که توی شرایط او یا مینهو چندان هم مهم نبودند.
-------------------------
سانا با شورش چیزی ته دلش از خواب بیدار شد. کمی گیج اطرافش را نگاه کرد و هر چه به ذهنش فشار آورد نتوانست سوئیتی که داخلش بود را به یاد بیاورد. تکانی به خودش داد و بلند شد. به طرف در رفت، بازش کرد و با دیدن راهروی آشنای طبقه بالا بود که فهمید هنوز توی رستوران است. با قدم¬هایی سست به طرف سرویس بهداشتی رفت. با حال مزخرفی که داشت اصلا بعید نبود بالا بیاورد. کمی همان جا روی زمین نشست و هیچ اهمیتی به کثیف شدن لباس¬هایش نداد. زمان برایش مبهم بود. نمی¬فهمید چه وقت از روز است که کسی داخل رستوران نیست. اصلا چه کسی او را تا طبقه بالا آورده بود؟ الان تنها بود؟ طبقه پایین هنوز توی آن وضعیت آشفته بود یا نه؟ سوال¬هایی که هیچ اهمیتی برایش نداشتند. اما باز هم بهتر از هیچ بودند. بهتر از افکار دیوانه کننده شب قبل بودند. شاید اگر تا طبقه پایین می¬رفت، مدیری یا آشپزی یا خدمتکاری پیدا می¬شد که یک داد حسابی سرش بکشد، یا سیلی محکمی زیر گوشش بگذارد. هر واکنشی هر عواقبی بهتر از این سکوت بود. یک دقیقه دیگر این سکوت ادامه پیدا می¬کرد، سرش مثل قطار سوت می¬کشید و دیوانگی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می¬شد. 
به زحمت خودش را به پله¬ها رساند و تنش را از پله¬ها پایین کشاند. به این امید که شاید آن پایین یکی باشد. یکی باشد که این سکوت کر کننده را تمام کند. پله¬¬ی ششم یا هفتم بود که صداهای امیدوار کننده¬ای شنید. صدایش سایش پایه¬های میز روی پارکت و بعدش هم جارویی که شلق شلق شیشه¬ها را یکجا جمع می¬کرد.
چند پله¬ی دیگر هم که پایین رفت توانست قد و قامت مردی را که پشت به او ایستاده بود تشخیص دهد. از شانه¬های نسبتا پهن، بازوهای پر و هیکل متناسبش می¬شد فهمید کیست، اما دوست نداشت باور کند. دوست نداشت باور کند از همه¬ چیز و همه کس رانده شده و حالا فقط او برایش مانده است. این¬که چطور آمده، کی آمده، از کجا اینجا را پیدا کرده هم از آن دست سوالات بی¬اهمیتی بودند که اگرچه هر وقت دیگری نسبتا مهم بودند اما حالا و توی این لحظه ذره¬ای اهمیت نداشتند.
جونگین هنوز داشت جارو می¬کشید که با صدای آشنا اما گرفته¬ی سانا خشکش زد: چرا اینجایی؟
مکثی کرد و دسته بلند جارو را توی دستش فشرد. سانا بی¬حوصله پلک زد. مدتی طول کشید تا جونگین برگردد و چشم توی چشم شوند. عجیب بود اما سانا با وجود تمام کلافگی، دلزدگی و ضعفی که توی وجودش حس می¬کرد توانست رد رنجیدگی را از صورتش بخواند. ثانیه¬هایی طولانی بهم زل زدند اما نه طوری که دیگری را آزرده کنند. هیچ کدام چیزی نگفتند. شاید هم جو طوری بود که نشود چیزی گفت. سانا اول چشمانش را دزدید. سر پایین انداخت و زمزمه کرد: مهم نیست.
جونگین یک قدم جلوتر آمد. نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید: خوبی؟
سانا چشمانش را بست. خاطره¬ای مثل برق از ته ذهنش آمد و جلوی چشمانش جان گرفت. این سوال را قبلا هم شنیده بود. چرا همه¬شان همین را می¬پرسیدند؟ مگر اصلا می¬شود دنیای عظیمی که پشت چشمان یک زن جریان دارد را با یک جمله فهمید؟ کدام احمقی می¬تواند حال خودش را توی یک کلمه خلاصه کند؟
کاش مسئله فقط همین بود. همین تنفرهای ذاتی که هر قدر در دل زندگی جلو می¬رفت، بیشتر می¬شدند. درد این جاست که آدم گاهی دلش می¬خواهد خودش را عوض کند. برود توی جلد آدمی دیگر و خود قبلیش را از یاد ببرد و اصلا  چطور می¬شود چنین حالی را برای دیگران توصیف کرد؟ البته که دیگران نمی¬فهمند. هیچ وقت نمی¬فهمند. 
وقتی سانا سر بلند کرد و همه¬ چیز را در یک "گمشو" خلاصه کرد، جونگین برای چند لحظه به گوش¬هایش شک کرد. مگر چه پرسیده بود؟ کجای دنیا جواب "خوبی؟"، "گمشو" بود؟
هر چند اگر کمی بیشتر فکر می¬کرد، می¬فهمید که این کلمه می¬تواند بیشتر از یک معنی می¬تواند داشته باشد. برای آدمی که همیشه داغ گناهان نکرده به پیشانیش خورده، برای آدمی که از همه چیز و همه کس ناامید شده است، برای آدمی که به انتهای زندگی رسیده، گفتن چنین کلمه¬ای عادی بود! جونگین دید که چطور ضعف از تک تک حرکاتش می¬بارد. صورتش خستگی را فریاد می¬زند اما نتوانست نزدیکش شود. خاطره¬ی خوبی از این نزدیک شدن¬ها نداشت. اما خب نمی¬توانست هم بایستد و ببیند هنوز انقدر در حقش بی-انصافی می¬کند. آن هم وقتی که اشتباهات دیگران هم به اندازه او سنگین و نابخشودنی بودند. شکستش را درک می¬کرد. ناروی سنگینی که خورده بود را می¬فهمید. اما نمی-توانست هم ساکت بایستد. حتی اگر حرف زدن در آن شرایط بی¬شعوری به حساب می¬آمد، باز هم نمی¬توانست ساکت بایستد. 
- گناه من چیه؟
این¬ها شاید تنها کلماتی بودند که توانستند سانا را از رفتن منصرف کنند. البته این که چند قدم دیگر تا یک بی¬هوشی طولانی فاصله نداشت هم در تصمیمش بی¬تاثیر نبود. اصلا جانش را نداشت خودش را تا طبقه بالا و پشت در آن اتاق برساند، انگار تنها کاری که می¬توانست انجام بدهد این بود که همان جا بنشیند و صدای گرفته و دلخور جونگین توی کاسه¬ی خالی سرش بیفتد و کلمه¬هایش گنگتر و گنگتر بشوند.
جونگین برای یکبار تصمیم گرفت اهمیتی به حال زار سانا به چشمان نیمه باز و صورت غمزده¬اش ندهد. برای یکبار قلب شکسته¬ی او برایش مهم نبود. کلماتی که هر کدام مثل یک هیولا چنگ می¬انداختند به گلویش و می¬خواستند خودشان را بالا بکشند و رها شوند، مهمتر از هر چیز دیگری بودند.
- تا حالا بهش فکر کردی؟ به این فکر کردی که چقدر دیگه باید تاوان یه اشتباهو پس بدم؟ می¬تونی بفهمی اگه جامون عوض می¬شد، ممکن بود چه حسی داشته باشی؟ می¬تونی درک کنی که نبخشیده شدن، تا ابد گناهکار بودن چه دردیه؟ نمی¬گم من بهت بد نکردم، اما یه بار... فقط یه بار خودتو بزار جای من... فقط یه بار به حال من فکر کن، به این سالای طولانی، به همه¬ی زمانی که من برای بخششت صبر کردم و هر دفعه تو بیشتر ناامیدم کردی... به منم فکر کن سانایا... بین تمام تنفری که ازم داری بهم فکر کن...
سانا جملات آخرش را اصلا نشنید. سرش به قدری سنگین شده بود که اگر بیخ گوشش فریاد هم می¬زدند باز هم چیزی نمی¬شنید. به آرامی از حال رفت. انقدر آرام که اگر جونگین از حالش خبر نداشت، فکر می¬کرد خوابش برده؛ خوابی سنگین و عمیق...
بار دوم که در سوئیت را با پا باز کرد، به طرف اتاق خواب رفت. آهسته جسم سبک او را روی تخت گذاشت و درست لحظه¬ای که می¬خواست عقب بکشد، زمزمه نامفهومی را شنید. گوشش را نزدیک دهانش برد و به سختی توانست متوجه کلماتش بشود: بهت... فکر می-کنم... کاش... می¬تونستم... نکنم...
--------------------------
کیبوم یک دور عصبی همه¬ی خانه را گشته بود و با داد و بیداد همه را توی سالن جمع کرده بود. نه خبری از مینهو بود و نه جینسو... هر دو غیبشان زده بود. تقریبا داشت از زور کنجکاوی و نگرانی دیوانه می¬شد که جینسو و مینهو سر رسیدند. بعد از شش ساعت بی¬خبری بالاخره سرو کله¬شان پیدا شد و واقعا خدا به آبروی مینهو رحم کرد که لنا، سورین و بچه¬ها هم توی سالن بودند، چون اگر فقط خودشان بودند، کیبوم قطعا بدترین فحش¬ها را به زبان می¬آورد.
مینهو شکل همیشه نبود. انگار آتش داغ توی چشمانش خاموش شده باشد. چیزی در وجودش مرده بود. حال و روز جینسو هم تعریفی نداشت. کم¬حرف و اخمو پشت سر مینهو ایستاده بود و به قدری اوقاتش تلخ بود که تمین و اونیو کلا قید هر سوالی را زدند. کیبوم اما عصبی¬تر از این حرف¬ها بود.  کفری بود، خیلی کفری: کدوم گوری بودین تا الان؟ اون موبایلای کوفتی¬تونو چرا جواب نمی¬دادید؟
هر وقت دیگری بود مینهو ساده از کنار چنین لحنی نمی¬گذشت. اما آن شب فرق می¬کرد. فرق می¬کرد که فقط به یک چشم غره¬ی نسبتا بی¬جان اکتفا کرد. کیبوم مات رفتنش را نگاه کرد و بعد تند سر چرخاند به طرف جینسو، تنها کسی که ظاهرا می¬دانست این بشر چه مرگش شده است. بدون اینکه جایی برای فرار بگذارد، غرید: یا می¬گی کدوم گوری بودین یا تا صبح میرم روی مخت!
جینسو کلافه پووفی کشید و نگاهش با نگاه کنجکاو لنا و سورین تلاقی کرد. آهسته زمزمه کرد: مسئله مردونه¬ست.
چند دقیقه بعد که سه نفری توی سالن تنها شدند، کیبوم دیگر طاقت نیاورد، رو به روی جینسوی بی¬حوصله ایستاد و مثل آتش شعله کشید: حرف بزن جینسویا حرف نزنی میرم سراغ خودش...
اونیو دست به سینه زمزمه کرد: آروم باش.
تمین جلو رفت و کنارش نشست. دست روی شانه¬اش گذاشت و پرسید: چی شده؟ چرا هیونگ این طوری بود؟
جینسو سری تکان داد و آه کشید. حرف¬هایش را با تاسف و پشیمانی عمیق به زبان آورد: به منم چیزی نمی¬گفت. می¬خواست با اون یارو فرانکلی بره، به زور خودمو چپوندم توی لیموزین...
اونیو اخم کرد: کجا رفتین؟
- سراغ اون پسره، همونی که توی مهمونی قبلی دیده بودنیش...
تمین کنجکاو پرسید: خب؟
جینسو گرفته نگاهش کرد: کاش نمی¬رفتم تمینا... کاش نمی¬رفتم...
کیبوم نگرانتر جلو آمد: چی شده مگه؟
جینسو دستی به کف سرش کشید و نالید: نمی¬دونم چه مرگش بود. تا قبل از این¬که بریم توی اون بار لعنتی عادی بود. حرف نمی¬ز¬د ولی خب حرف نزدنش یه وقتایی عادیه، اما از وقتی پامونو گذاشتیم توی بار، اصلا شد یه آدم دیگه... مینهویی که از گی¬بار متنفره با هر کی که به پستش می¬خورد یه جوری رفتار می¬کرد که حتی منم داشتم به گرایشش شک می-کردم. از همه بدترم همون پسره بود، انقدر با هم پیش رفتن که داشتم به چشمام شک می-کردم...
کیبوم به زانو افتاد و نفس توی سینه اونیو حبس شد. تمین بعد از مکثی طولانی به زحمت پرسید: جلوشو نگرفتی؟
جینسو با انزجار سر تکان داد: می¬خواستم اما کلا یه آدم دیگه شده بود. انگار داشت حرصشو خالی می¬کرد. باید چشماشو می¬دیدی...
اونیو با ناباوری زمزمه کرد: ولی مینهو که همچین آدمی نبود!
جینسو هیستریک سر جنباند: هنوز نیست جینکیا، تا دو ساعت بعد از پارتی داشت کنار خیابون عق می¬زد. نمی¬فهمم چرا کاریو می¬کنه که انقدر ازش متنفره...
کیبوم چنگی به موهایش زد و نگاهش را روی صورت بقیه چرخاند. انگار باید یکی می-گفت که این¬ وضعیت یک شوخی بیشتر نیست. تمین به حرف آمد اما حرف¬هایش کیبوم را بیشتر ناامید کرد: شاید این طوری بهتر باشه...
جینسو با تعجبی آمیخته به عصبانیت گفت: هیچ معلوم هست چی می¬گی؟
کیبوم دنباله¬ی اعتراضش را گرفت: دقیقا کجای این وضعیت بهتره تمینا؟ سانا بدون هیچ دلیلی دو روزه که برنگشته، مینهو شده یه شبح، نه روزا از اتاقش بیرون میاد، نه شبا خوابش می¬بره، الانم که با یه مرد... کجای این وضعیت خوبه لعنتی؟
تمین شانه بالا انداخت: من نمی¬دونم بین اینا چه اتفاقی افتاده، اما اگه حرصشو یه جایی خالی نکنه، اگه عصبانیتشو یه جوری بیرون نریزه، ممکنه بلای بدتری سرش بیاد!
کیبوم با حرص از جا بلند شد و از کوره در رفت: من این حرفا حالیم نمی¬شه، باید سانارو پیدا کنیم...
تمین دستی به گردنش کشید و با این¬که اصلا دوست نداشت به چنین چیزی اعتراف کند اما گفت: سانا جاش امنه!
کیبوم با اخم به طرفش چرخید. تمین زیر نگاه سوال بقیه مجبور شد بیشتر توضیح بدهد: پیش جونگینه، برای یه مدت بهتره دور و بر مینهو نباشه، این طوری برای جفتشونم بهتره...!
اونیو لب گزید و کیبوم یکی زد به پیشانیش، با صدایی که ناخودآگاه تا حد پچ¬پچ پایین آمده بود، گفت: چرا چرت می¬گی! هیچ می¬دونی اگه مینهو بفهمه چی میشه؟ با دستای خودش جونگینو می¬فرسته اون دنیا.
تمین گوشه لبش را جویید و با لحنی قاطعتر گفت: نمی¬فهمه، نباید بزاریم بفهمه...
اونیو با استرس گفت: پس چه غلطی بکنیم بشینیم نگاه کنیم بزاریم هر غلطی می¬خواد بکنه چون آقا عصبانیه؟
تمین با مکث سر بلند کرد: هیونگ هر چی بیشتر زور بزنیم تا از این حس و حال بیرونش بیاریم، اون بیشتر به حال بدش می¬چسبه... چه خوشمون بیاد چه نه باید یه مدت بزاریمش به حال خودش... همین!
کیبوم عصبی غرید: اونوقت کی گفته راهش همینه؟
تمین جدی رو برگرداند و با این¬که دوست نداشت تا این حد پیش برود اما جواب کیبوم را داد: کسی که خودش همه¬ی اینارو تجربه کرده...
کیبوم یکی با حرص زد روی زانویش و به طرف پنجره رفت.  جینسو بلند شد و سلانه سلانه از سالن بیرون زد. اونیو سر پایین انداخت و حرفی نزد. سکوت دوباره آمد و تاج و تختش را توی خانه علم کرد. 

About YouNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ