خانم چویی بالاخره بعد از یک هفته توانست فرصتی پیدا کند که بدون اطلاع همسرش پا از خانه بیرون بگذارد. تا پایش به خیابان اصلی رسید، تاکسی گرفت و آدرس ویلای پسرش را داد. بالاخره که باید می¬فهمید چی شوهرش را تا این حد عصبی کرده؛ آقای چویی تمام یک هفته گذشته را بست توی خانه نشسته بود و به ندرت جواب سوالی را می¬داد. شبیه مردهایی شده بود که بعد از یک عمر همه پس¬اندازشان را در قمار باخته باشند. ساکت، گرفته، عمیق!
مینهو دو روزی بود که سر کار نرفته بود، جینسو همه¬ی مدارکی که لازم داشت را آورده بود و توی خانه به همه چیز می¬رسید. هر چند چیز خاصی هم برای رسیدگی وجود نداشت. داشت اسناد این پنج سال را جمع و جور می¬کرد که به کمپانی تحویل بدهد و خودش رسما از مدیریت شهرک تفریحی کنار بکشد. توی آن شرایط کمی عجیب بود که مینهو بخواهد دست به چنین کاری بزند. جینسو همیشه فکر می¬کرد این پروژه به جان مینهو بسته است. یک جور احساس وظیفه¬ی مداوم در مورد آن دارد و اصلا دلش نمی¬خواهد کسی جز خودش کنترل بزرگترین موفقیتش را دست بگیرد. اما برای مینهو این مسئله دیگر تمام شده بود. فکرهای دیگری توی سرش داشت. از آنها که تا وقتش نمی¬رسید محال ممکن بود به زبان بیاوردشان. حداقل خوبی کار کردن در خانه این بود که جینسو بیشتر می¬توانست مراقبش باشد. اما به معنی این نبود که مینهو اجازه می¬داد کسی سر از کارش در بیاورد. منظور یک جور مراقبت دورادور بود که آدم¬هایی مثل جینسو به آن اعتیاد دارند!
مینهو اما از کنترل شدن خوشش نمی¬آمد، شاید برای همین بود که فقط بعد از پانزده دقیقه کاسه صبرش لبریز شد و بی¬مقدمه رو به پیشکار نسبتا عزیزش غرید: تو کار و زندگی نداری، صبح تا شب ور دل منی؟!
جینسو کمی سر جایش جا به جا شد. حقیقت این بود که کار و زندگی جینسو همین بود اما غرورش نمی¬گذاشت به آن اعتراف کند. به همین خاطر عصبی از جا بلند شد و به بی¬رحمی خودش گفت: از اونجایی که پیشکارتم باید بدونم داری چه غلطی می¬کنی یا نه؟
مینهو اخم¬هایش را توی هم کشید اما جینسو از رو نرفت. اشاره¬ای به کاغذهای زیر دستش کرد و پرسید: چرا داری پروژه¬ای که انقدر روش حساس بودیو واگذار می¬کنی؟
مینهو نفس عمیقی کشید، تکیه داد به پشتی صندلی چرخدارش و گفت: آدم وقتی یه کاریو تموم می¬کنه باید بره سراغ یه کار دیگه، نه اینکه عین بچه¬ها بچسبه به همون یه کار و دیگه هیچ غلطی تو زندگیش نکنه.
جینسو یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: همین الانشم با سهامی که کمپانی بهت داده می-تونی یه همچین زندگیی رو حداقل برای پنجاه سال دیگم با همین فرمون ادامه بدی.
مینهو پوزخند زد. یک دور با صندلی چرخدارش چرخید و با طعنه پرسید: فکر می¬کنی من به همچین زندگی راضی می¬شم؟
صندلی را از چرخش نگه داشت، دستانش را روی میزش در هم گره کرد و ادامه داد: نه... من مینهوام جینسویا بخوامم نمی¬تونم درجا بزنم. زندگی من فقط وقتی معنی داره که رو به جلو حرکت کنه.
و همزمان با دست راستش خطی فرضی توی هوا کشید. جینسو پوفی کشید و پرسید: خب بعدش که چی؟ چی تو کله¬ته؟
مینهو به وضوح می¬دانست که جینسو تا جواب مشخصی نگیرد، به حال خودش رهایش نمی¬کند. دندان¬هایش را بهم سایید و گفت: می¬خوام پروژه¬ی مشترک ژاپنو بگیرم.
جینسو چند باری پلک زد. با خودش فکر کرد حتما مشکلی برای گوش¬هایش به وجود آمده وگرنه چیزی که می¬شنید دست کمی از دیوانگی نداشت. محال ممکن بود کمپانی چنین ریسکی کند و پروژه مشترک با ژاپن را بدهد دست تازه کاری مثل مینهو؛ بالاخره وقتی به خودش آمد، ابرو در هم کشید و زمزمه کرد: محال ممکنه همچین چیزیو بهت بدن...
مینهو با سرزنش نگاهش کرد. برای جینسو اما مهم نبود. این کار خریت محض بود. جلو رفت دست روی میزش کوبید و عصبی گفت: زده به سرت چرا باید دست بزاری رو چیزی که مال تو نیست؟ می¬دونی که کمپانی این کارو نمی¬کنه، هر چقدرم حرفه¬ای باشی محاله این کارو بکنن، با این کار فقط خودتو سبک می¬کنی.
مینهو دیگر جوش آورده بود. خوشش نمی¬آمد کسی دست کمش بگیرد. نگاه جدیش را دوخت توی چشم¬های جینسو و گفت: من این کارو می¬گیرم، حالا می¬بینی.
جینسو دست¬هایش را روی میز کوبید و پوزخندی از سر ناباروی و عصبانیت زد: چرا نمی¬تونی یه روز مثل بقیه آروم زندگی کنی؟ آخه فایده¬ی همچین پروژه¬ی مزخرفی چیه؟ خبر نداری ژاپنیا چقدر عوضین، یا خودتو زدی به اون راه؟
مینهو بلافاصله جواب داد: پول...
جینسو با بهت زمزمه کرد: چی؟
جواب مینهو روشن و واضح بود: پول، فایده¬اش پول بیشتره.
جینسو کفری گفت: ولی تو که به پول احتیاجی نداری.
مینهو دست به سینه و قاطع پرسید: کی گفته احتیاجی ندارم؟
جینسو دستی توی هوا تکان داد و عصبی پوزخند زد. انقدر با این چند نفر یکجا مانده بود که بداند، مینهو هیچ وقت کاری را صرفا به خاطر پول نمی¬کند. به خاطر عطشش به موفقیت است که همیشه سختترین وظایف را به عهده می¬گیرد. جینسو این را خوب می-دانست: منو خر فرض کردی، همین الانشم انقدر پول داری که تا آخر عمرت هیچ غلطیم نکنی باز کم نیاری.
مینهو چشمانش را چرخاند و با خودش فکر کرد امروز از روی کدام دنده بلند شده که ول کن معامله نیست. بلند شد، جلو آمد. دست روی شانه¬ی پیشکارش لجبازش گذاشت و سعی کرد طوری جمله¬هایش را ادا کند که کلمه به کلمه¬اش توی کله نسبتا پوکش فرو برود: یه چیزیو یادت باشه جینسویا... آدما هر چی بیشتر داشته باشن، بیشتر طمع ¬می¬کنن.
جینسو آهسته زمزمه کرد: تو همچین کسی نیستی.
مینهو پوزخند زد: چرا اتفاقا منم دقیقا همین جوریم!
جینسو بی¬حرف نگاهش کرد. صدای بلندی توی سرش پیچید که می¬گفت؛" باشه چویی مینهو ولی بالاخره که می¬فهمم چی توی سرته." نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلمه¬ای از اتاق بیرون زد. مینهو کمی همان¬ جا ایستاد. دستی به صورتش کشید و به مسیر رفتن جینسو خیره شد. هنوز برای گفتن همه چیز زود بود.
دوست نداشت با جینسو بحث کند اما خب بد هم نبود، هر بار این طور با هم بحث می-کردند، جینسو حداقل تا یکی دو روز پیدایش نمی¬شد. هرچند آن روز فرق می¬کرد. هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که دوباره برگشت و مینهو با دیدنش حس کرد دود از سرش بلند شده، مشتی روزی میز کوبید و پرسید: دیگه چیه؟
جینسو سری تکان داد و گفت: مامانت... مامانت طبقه پایینه...
مینهو هول از جا پرید: چی؟
جینسو نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و پرسید: چی بهش بگم؟
مینهو چنگی به موهایش زد و گفت: پنج دقیقه دیگه بفرستش بیاد تو.
جینسو سری تکان داد و رفت. مینهو چند نفس عمیق کشید، کمی دور خودش چرخید و تمام حرف¬هایی که باید می¬گفت را با خودش مرور کرد. یک لحظه قبل از اینکه مادرش داخل اتاق شود با خودش زمزمه کرد: میانه اوما...
بعد با قدم¬های محکم رفت و پشت میزش نشست. مادرش تقه¬ای به در زد و داخل شد. با دیدن پسر عزیزش گل از گلش شکفت. جلو رفت. مینهو بلند شد، مادرش بغلش کرد و پرسید: مینهویا چی شده؟ چرا با پدرت بحث کردی؟
مینهو دستان مادرش را از دور کمرش باز کرد. از او فاصله گرفت و پشت به میزش تکیه داد. سکوتش برای مادرش کمی عجیب آمد، اما فعلا برای قضاوت زود بود. خانم چویی چشم دوخت به پسرش که چند لحظه¬ای سر به زیر انداخت و دست¬هایش را بی¬هدف بهم پیچاند و وقتی سر بلند کرد، رنگ نگاهش اصلا با آن مینهویی که می¬شناخت یکی نبود. انگار یکی چشمانش را دزدیده باشد، مینهویی که او بزرگ کرده بود هیچوقت مادرش را این طور با غضب نگاه نمی¬کرد.
مینهو اخم غلیظی بین ابروهایش نشاند و گفت: می¬دونید چقدر دنبال اون خونه گشته بودم؟ می¬دونید چقدر بالاتر از قیمت واقعیش بالاش پول دادم؟ اون وقت آبوجی چیکار می¬کنه؟ فقط توی یه نصفه روز به سرش می¬زنه که برگرده توی همون آلونک قدیمیش!
خانم چویی ناخودآگاه یک قدم عقب رفت. انقدر شوکه بود که نمی¬توانست واکنشی نشان بدهد. توی سرش یک چرای بزرگ شکل گرفت و کلمه به کلمه¬ی مینهو پررنگترش کرد. مینهو تکانی خورد، آمد رو به روی مادرش ایستاد و با حالت مطالبه¬گری ادامه داد: اصلا فکر آبروی منو پیش همکارام کردید؟ فکر کردید با این کارتون چه لطمه¬ای به اعتبار من می¬زنید؟
خانم چویی باز هم عقب کشید، دلش می¬خواست از این مینهوی غریبه فرار کند اما پای فرار نداشت. مینهو پشت به او دست توی جیبش فرو کرد و عصبی غرید: دیگه چیکار باید بکنم که آبوجی قانع بشه؟ می¬خواین براتون یه خونه توی هر جایی از دنیا که می¬خواید بخرم؟
بعد چرخید به طرف مادرش و ادامه داد: اما فکر می¬کنید آبا قبول می¬کنه؟ نه... مطمئنم می-خواد همون جا بمونه و تا می¬تونه باعث سرافکندگی من بشه!
فقط یک لحظه بعد از این که مینهو جمله آخرش را به زبان آورد سیلی مادرش روی گونه-اش نشست. هر دو خشکشان زد، مینهو از حیرت و مادرش از حرص! سکوت را خانم چویی شکست: از کی تا حالا به خودت اجازه میدی که راجع به پدرت این طوری حرف بزنی؟
مینهو تکانی به گردنش داد. دوباره دست توی جیبش فرو کرد و با اخم چشم دوخت به مادرش.
- تو و بابات یهویی چتون شده؟ چی بینتون اتفاق افتاده که دارید این طوری عجیب و غریب رفتار می¬کنید؟
مینهو پوزخند زد: چرا از خودش نمی¬پرسی؟
مادرش بلافاصله با حرص جواب داد: پرسیدم اما جوابی نگرفتم. پای لجاجت که وسط باشه پدرت ده برابر بدتر از توئه.
مینهو گوشه لبش را جوید و خانم چویی با حالت حق به جانبی گفت: خیل خب حالا تو بهم بگو چی شده که این قدر هر دوتونو عوض کرده؟
مینهو مکث کوتاهی کرد و گفت: اتفاقی که افتاده مهم نیست اوما، مهم اینه که پدر من توی خونه خودم زل زده توی چشمام و بهم گفته که دیگه خانواده¬ای ندارم.
خانم چویی با حیرت و تلوتلو خوران یکی دو قدم دیگر عقب رفت. انگار حرف مینهو مثل دستی سنگین به عقب هلش داده باشد. چند نفس عمیق کشید و بالاخره پرسید: چرا؟ چرا باید همچین حرفیو بهت بزنه؟
مینهو پشت میزش برگشت و گفت: اونو دیگه از خودش بپرسید.
خانم چویی خواست چیزی بگوید که با جمله بعدی پسرش لال شد: الانم لطفا از اینجا برید، کلی کار عقب مونده دارم.
روان¬نویسش را برداشت و همان طور که داشت چیزی می¬خواند، صدای در اتاقش را شنید که بهم کوبیده شد. سر بلند کرد، نگاهی به در انداخت و کلافه روی صندلیش نشست. چشمانش را بست، حتی وقتی جینسو بی¬سر و صدا داخل شد و آهسته پرسید: چی شد؟ هم بازشان نکرد. تنها چیزی که گفت این بود: اون دختره سانا...
جینسو متعجب پلک زد. مینهو چشم باز کرد و سوالش را کامل کرد: هنوز با جونگین توی رابطه¬س؟
---------------------------
سانا نگاهی به ساعت رختکن انداخت. طبق معمول سه ساعت بیشتر مانده بود. روپوش سفیدش را درآورد و توی کمدش گذاشت. درش را که بست روی سطح آینه مانندش جونگین را پشت سرش دید. تیز به طرفش چرخید و حالت صورتش از خستگی به عصبانیتی بی حد و مرز تغییر کرد. جونگین نفس عمیقی کشید، نگاهش را دزدید و با کلیشه¬ای ترین سوال ممکن شروع کرد: خوبی؟
جواب سانا مثل همیشه برنده بود: به تو ربطی داره؟
جونگین خواست یک قدم جلوتر بیاید که سانا اخم¬هایش را در هم کشید و تقریباً جیغ زد: جلو نیا...
جونگین سری تکان داد و سر جایش ثابت ماند. سیبک گلویش تکانی خورد و سعی کرد از تنش بینشان بکاهد. هر چند هیچ وقت توی این کار موفق نبود: باشه، فقط حرف می¬زنیم.
نگاهی به چشم¬های سرخ سانا انداخت و با احتیاط تکرار کرد: حرف...
سانا نفسش را به شدت پس داد و گفت: ما حرفی با هم نداریم.
با حرص به طرف در رفت اما قبل از اینکه دستش به دستگیره رختکن برسد صدای جونگین متوقفش کرد: چطور حرفی نداریم، ما هنوز رسما با هم توی رابطه¬ایم.
سانا چرخید و تهدیدآمیز گفت: خیلی زود همونم تمومش می¬کنیم، بعدش کافیه یه بار دیگه جلوی چشمام پیدات بشه تا به جرم آزار و اذیت ازت شکایت کنم.
جونگین نمی¬خواست از در تهدید وارد شود اما مثل اینکه راه دیگری نداشت. مجبور بود بگوید: نمی¬تونی... به محض اینکه قرارتو با من بهم بزنی بازم بهت حمله می¬کنن.
سانا زهرخندی از روی ناباوری زد و جونگین چند قدم نزدیکش شد. خودش هم دوست نداشت این حرف¬ها را با این لحن به زبان بیاورد، اما سانا راه دیگری باقی نگذاشته بود. سانا هیچ وقت راهی جز خشونت باقی نمی¬گذاشت.
- مردم حافظه¬ی خوبی دارن، می¬دونی اگه بهشون بگی با من بهم زدی، سراغ منم میان و فقط کافیه یه کلمه بهشون بگم که من هنوزم دوست دارم... فکر می¬کنی اولین گزینه¬ای که به ذهنشون می¬رسه چیه؟
سانا چند ثانیه چشمانش را بست. باورش نمی¬شد کسی بتواند این قدر وقیح باشد. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد و نگاهش را روی صورت بی¬نقص جونگین چرخاند، تصمیم گرفت کلماتی را انتخاب کند که به اندازه جملات خودش دردآور باشند: می¬دونی چیه، هر بار اومدم به دوست داشتنت فکر کنم یه اتفاقی افتاده که بهم ثابت شده تو ارزش دوست داشتنو نداری.
¬برای کنترل کسی مثل سانا شاید تهدید موقتاً جواب می¬داد، اما برای تخریب کسی مثل جونگین همین یک کلمه کافی بود. همین که بگویی به دوست داشتنت فکر کردم اما لیاقتش را نداری و خودت دلیل این احساسی!
همان قدر که جونگین خوب می¬دانست چطور این رابطه را به ضرب و زور نگه دارد، سانا هم می¬دانست چطور دور خودش دیواری غیرقابل نفوذ بکشد. توی این سه سال هر بار همین اتفاق تکرار می¬شد. از وقتی جونگین دوباره به احساسش اعتراف کرده بود، حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده بود که گفت و گوهایشان بدون تنش یا درگیری پیش برود. دلخوری مثل نفرینی نامرئی همیشه بینشان جدایی می¬انداخت و هر چه وضعیت روحی سانا بدتر می¬شد، قدرتش برای راندن جونگین هم بیشتر می¬شد. عجیب بود اما سانا هر قدر تنهاتر و گوشه-گیرتر می¬شد، نیازش به دیگران هم کمتر می¬شد. حس می¬کرد این تنها راه برای انتقام است. اینکه نگذارد جونگین احساس پیروزی یا عشق کند، تنها راهی بود که کمی او را تسکین می¬داد. گاهی برای خودش هم عجیب بود که چطور از آن دختر پر شر و شور که می-خواست تمام عمر فقط بخواند و قلب مردم را برای خودش کند، تبدیل شده به آدمی پر از تنفر، گستاخی و لجاجت؛ اما یک چیزی را خوب می¬دانست آن هم اینکه دلیل این تغییر حق نداشت حتی برای یک لحظه فکر کند او را به دست آورده؛ جونگین حق نداشت حتی برای یک لحظه به سانا امیدوار باشد.
----------------------------
مینهو گره کراواتش را یکبار دیگر توی آینه آسانسور چک کرد و اخم ریزی روی صورتش نشاند. جینسو درست کنار دستش نفسش را پس داد و پرسید: با چه رویی می¬خوای بری به یارو بگی اومدم پروژه¬تو از چنگت در بیارم؟
مینهو بی¬حرف نگاهش کرد. جینسو سری تکان داد و با خودش گفت: اونم پدرزن رفیقت.
مینهو بدون کوچکترین توجهی به حالت سرزنشگرانه¬ی جینسو پرسید: هیونگ کجاست؟ چرا دیگه نمی¬بینمش؟
جوابش شد یک نگاه فوق¬العاده سرزنش¬گرانه¬تر، جینسو پووفی کشید و با حرص گفت: اصلاً یادت هست که چند روز پیش عروسی اونیو بوده، الان با زنش تو ماه عسلن!
مینهو تفهیم شده سری تکان داد. هر وقت به آن عروسی فکر می¬کرد دو چیز بیشتر یادش نمی¬آمد، یکی سانا و دیگری جونگهیون. فکری کرد و پرسید: تمینم جایی رفته که نیست؟
جینسو غرید: نخیر تمین سر جاشه منتها مثل اینکه ساعت بیولوژیک بچه¬ش هنوز با کره تنظیم نشده، روزا می¬خوابه، شبا بیداره.
آخرین کسی که به ذهن مینهو رسید، کیبوم بود.
جینسو چنگی به موهایش زد و توضیح داد: گیم جدید اومده، باز خودشو زنجیر کرده به کامپیوترش.
در آسانسور که باز شد، هر دو جلو رفتند. منشی چا ایون سونگ از جا بلند شد، گرم سلام داد و محترمانه در دفتر رئیسش را باز کرد: منتظرتون هستن.
جینسو بی¬خبر نگاهش را بین مینهو و منشی تاب داد و ترجیح داد بعداً سر فرصت تلافیش را دربیاورد. پدر سورین از پشت میز بزرگش بلند شد، جلو آمد و دست هر دو را فشرد. لبخندی به روی مینهو پاشید و گفت: کاش جلسه¬مون یه وقتی بود که اونیو هم حضور داشت.
مینهو لبخندی زد و جواب داد: هیونگ زیاد به این جلسات علاقه¬ای نداره، شرط می¬بندم الان بیشتر بهش خوش می¬گذره.
آقای چا بلند خندید و سرش را به علامت تایید تکان داد. مهمانان به ظاهر عزیزش را دعوت به نشستن کرد و خودش هم رو به رویشان جا گرفت. اگر به این ملاقات به چشم یک جلسه معمولی بین دو بیزینس من نگاه می¬کردی، مشکل خاصی وجود نداشت. اما مسئله اینجا بود که این یک ملاقات معمولی نبود. به ظاهر همه چیز خوب بود اما هر دو مرد می¬دانستند که خیلی زود باید سر یک پروژه¬ی عظیم دوئل کنند. قانون نانوشته¬ای که این طور ملاقات¬های به ظاهر دوستانه داشتند، این بود که وقتی همه چیز در ظاهر خوب به نظر می¬رسد، بیشتر باید بترسی.
بعد از کمی مقدمه چینی این آقای چا بود که اول سر حرف را باز کرد. چون برخلاف ظاهر آرامش، به شدت منتظر بود ببیند مینهو چرا از بین همه¬ی سرمایه¬گذارها خواسته او را ببیند. می¬دانست مینهو انقدری باهوش هست که پا روی پل سستی نگذارد. پس زودتر به کنجکاویش پایان داد: ولی هر دومون می¬دونیم که پروژه¬ی جدید به اندازه پروژه¬ی قبلی بزرگ و پرخطر هست، بزرگترین ریسکشم اینه که قراره توی یه کشور دیگه ساخته بشه، نمی¬دونم کمپانی چطور می¬خواد مدیریت پروژه به این بزرگیو بده دست ژاپنیا... به هر حال روابط ما همین الانم خوب نیست.
آقای چا جواب سوالش را خیلی خوب می¬دانست، مینهو حتی از او هم بهتر می¬دانست که برای چنین همکاری بزرگی باید باجی به این سنگینی پرداخت، اما مسئله اینجا بود که مینهو از باج دادن خوشش نمی¬آمد. برای همین بود که خندید. آقای چا با تعجب نگاهش کرد و منتظر ماند که دلیل پشت این خنده را بداند. جینسو بعد از تقریبا بیست دقیقه سکوت بالاخره به حرف آمد و گفت: مینهویا... اگه چیز خنده¬داری هست بگو مام بخندیم.
و در ادامه یکی از آن لبخندهای نیم¬بندی را تحویلش داد که هر وقت از دستش کفری می-شد، روی صورتش می¬نشست. مینهو ابرویی بالا داد و گفت: خب فکر نمی¬کنم تو کمپانی کسی باشه که ندونه ژاپنیا چقدر دلشون از ما پره، ولی می¬دونید که هرکسی یه دکمه کنترل داره...
"حتی تو" را به زبان نیاورد، اما آقای چا نگفته هم می¬توانست از نگاهش بخواند که این فقط یک جاه طلبی خشک و خالی نیست. برای همین لبخند کمرنگی زد و گفت: چطور؟ حس می¬کنم از تیم مدیریت پروژه زیاد راضی نیستی.
به زبان غیرمستقیم یعنی همان؛ چی توی سرت می¬گذرد چویی مینهو؟!
مینهو کامل تکیه داد و با اعتماد به نفسی که حتی ذره¬ای از آن کم نشده بود، گفت: منو که می¬شناسید آقای چا، خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده... از طرفی حس می¬کنم بعد از شهرک تفریحی هیچکس بهتر از من نمی¬تونه پروژه¬ی جدیدو مدیریت کنه، اما خب هیئت مدیره کمپانی یکم راجع به این مسائل سختگیرن، احتمالا نمی¬تونن ریسک کنن که پروژه¬ی خارجی رو هم بدن دست ما...
آقای چا سری تکان داد و پرسید: پس مثل اینکه تصمیمت برای گرفتن مدیریت پروژه جدیه؟
مینهو قاطع جواب داد: من همیشه تصمیمام جدیه.
آقای چا لبخند محو دیگری زد و کمی گیج شد، نمی¬فهمید منظور مینهو از این خودبرتری محسوس چیست. برای همین صاف رفت سر اصل مطلب: خب حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟
مینهو ابرویی بالا داد و گفت: شاید متقاعد کردن بقیه سرمایه¬گذارا.
چا ایون سونگ با حالتی کاملا جدی پرسید: چرا باید این کارو بکنم؟
مینهو مکث کوتاهی کرد و گفت: خب قطعا اگه خودمون مدیریت پروژه رو داشته باشیم امتیازات زیادی برامون داره، از سود تبلیغات گسترده توی یه کشور دیگه گرفته تا پیشفروش واحدای تجاری به شرکای داخلی... هر طور حساب کنیم اصلا عاقلانه نیست که سرمایه ساخت و سازو ما بدیم و توی بقیه چیزا دخالتی نداشته باشیم.
آقای چا سری تکان داد: با این حال می¬دونی که حتی اگه سرمایه¬گذارای خودمونم راضی بشن، راضی کردن ژاپنیا آسون نیست!
مطمئنا مینهو قصد نداشت همه چیز را با جزئیات توضیح بدهد، اما فقط به گفتن اینکه: "فکر اونجارو هم کردم" بسنده کرد. برای آقای چا دو راهی وسوسه برانگیزی بود، نه اینکه راضی کردن باقی سرمایه¬گذارها سخت باشد، اما حتی بعد از پنج سال همکاری نزدیک باز هم به نظرش مینهو برای این کار زیادی جوان بود و این اعتماد را سخت می-کرد.
آقای چا ابرویی بالا داد و بی¬پرده پرسید: می¬تونی بهم یه ضمانت بدی که با خیال راحتتری ازت حمایت کنم؟
مینهو سری تکان داد و گفت: البته.
- می¬دونی که من به چیزایی مثل پول یا ملک اعتمادی ندارم.
مینهو لبخند زد و تکرار کرد: البته!
بعد رو به چشم¬های کنجکاو پیرمرد سیاس رو به رویش ادامه داد: مطمئنا از اینکه دختر بزرگتون با کیس خوبی مثل اونیو ازدواج کرده، احساس افتخار می¬کنید.
گوشه لب¬های پیرمرد کمی کج شد. باید اعتراف می¬کرد که مینهو خیلی خوب زبانش را می¬فهمید.
- و شایدم با خودتون به این فکر کنید که چی می¬شد اگه دختر کوچیکتونم همچین شانسی داشت.
آقای چا کمی سر جایش جا به جا شد و گفت: همین طوره.
مینهو با لحن وسوسه انگیزی اضافه کرد: می¬تونم تا فردا صبح کاری بکنم خبر قرار گذاشتنش با یکی از بهترین پسرای کمپانیمون سر تیتر همه سایتا بشه.
بعد با لبخند شانه¬ای بالا داد و آقای چا با لذت خندید.
جینسو فقط فاصله در دفتر تا آسانسور را توانست خودش را نگه دارد و چیزی نگوید. به محض اینکه درهای آسانسور بسته شدند، از عصبانیت ترکید: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می¬کنی؟
مینهو نفس عمیقی کشید: نمی¬تونی یکم تنوع بدی به سوالات؟ هر دفعه باید همینو بپرسی؟
جینسو با همان حالت انفجاری فریاد زد: نه که خیلی جوابم میدی؟!
مینهو چشمانش را بست و پرسید: منظورت دقیقا کدوم کارمه؟
با صدای همچنان بلند جینسو چشم باز کرد: منظورم همه¬ی کاراته، به من میگی برم اون فیلم مزخرفو بدم دست بابات، بعد آخرین نفری که نگرانشی کیبومه، بهم میگی می¬خوای پروژه ¬ژاپنو بگیری اما من حتی روحمم خبر نداره که با چا ایون سونگ از قبل قرار ملاقات گذاشتی، ازم در مورد سانا می¬پرسی و می¬خوای بری با خواهرزن اونیو قرار بزاری... کارات اصلا معنی میدن؟ زده به سرت؟ شایدم دیوونه شدی!
مینهو انگشتش کوچکش را توی گوشش فرو کرد و طعنه زد: راحت باش، بلندتر داد بزن، هنوز کر نشدم.
جینسو جوش آورد: اگه کر نشدی پس جواب بده!
مینهو ترجیح داد فقط سوال آخرش را جواب بدهد. در آسانسور که باز شد، به طرف ماشینش رفت و در همان حال با خونسردی اعصاب ¬خردکنی زمزمه کرد: کی گفته خودم می¬خوام با خواهرزن اونیو قرار بزارم؟
جینسو آن طرف ماشین خشکش زد: پس کی می¬خواد باهاش قرار بزاره؟
مینهو گفت: جونگین... بعد چشمکی زد و پشت رل نشست. موتر فراری که روشن شد، جینسو به خودش آمد و زود سوار شد. سری تکان داد و گیج پرسید: چرا جونگین؟ این همه آدم تو کمپانی داریم.
مینهو نیم نگاهی به جینسو انداخت و حرکت کرد. جینسو دوباره کفری پرسید: با توام میگم چرا جونگین، همه تو کمپانی می¬دونن که با سانا تو رابطه¬س.
- دقیقا به همین خاطره که باید با خواهر زن اونیو قرار بزاره.
جینسو قانع نشد: می¬دونی حتی خبر فیکشم ممکنه چقدر بهش صدمه بزنه؟ خبرگذاریا فقط تیکه تیکه¬ش نمی¬کنن و بس!
مینهو روی فرمان ضرب گرفت: بی¬خیال مگه دفعه اولشه که می¬خواد قرار بزاره!
- این دفعه فرق می¬کنه، هنوز خبر کات کردنشو با سانا منتشر نکردن...
مینهو اخم ریزی روی صورتش نشاند، نمی¬فهمید جینسو چرا امروز پیله کرده به این موضوع، پووفی کشید و گفت: وقتی خبر قرار جدیدش بیاد، خودش به این معنیه که با قبلیه کات کرده، اصلاً پیچیده نیست جینسویا...
صدای جینسو دوباره بالا رفت. باز داشت از دست خیره¬سری های مینهو قاطی می¬کرد: بس کن مینهو خودتم می¬دونی که جونگینو وسط چه آتیشی میندازی، فقط یه کلمه بگو چرا؟
مینهو فرمان را چرخاند، ماشین توی بزرگراه افتاد و زمزمه کرد: چون همزمان هم احتیاج به یه دیت جدید داریم، هم باید رابطه¬ی سانا و جونگینو تموم ¬کنیم.
جینسو چند بار پشت سر هم پلک زد. با اینکه مینهو امروز زیادی خونسردی به خرج داده بود و با اخلاق گندش کنار آمده بود اما این یکی دیگر زیادی بود. اینکه جینسو بپرسد: نکنه به سانا علاقه داری؟ دیگر واقعا زیادی بود.
مینهو پوزخند بلندی زد و با حیرت گفت: زده به سرت؟ یه نفر تو دنیا باشه که نخوام سر به تنش باشه همین دختره¬س!
- خب پس چه مرگته که داری رابطه¬شونو بهم می¬زنی؟
- چون به دختره احتیاج دارم.
صدای مینهو انقدر بلند بود که پایان این گفت و گوی نه چندان دوستانه باشد. اما هنوز خیلی از سوالات جینسو بی¬جواب مانده بود.
----------------------------
جینسو کف دست¬هایش را بهم سایید و رو به ته وو منیجر جونگین گفت: به هر حال فردا خبرش منتشر میشه.
ته وو هر دو دستش را روی میز کوبید و کفری گفت: شوخیت گرفته؟ جونگین منو می-کشه، می¬دونی چقدر رو سانا حساسه؟
جینسو نفسش را پس داد و بی¬طرفانه گفت: مگه تصمیم منه؟ طبق معمول بقیه بریدن و دوختن به منم گفتن بیام بهتون خبر بدم که فردا زیادی شوکه نشید.
ته وو سری تکان داد، چنگی به موهایش زد و گفت: مزخرف نگو جینسویا، من نمی¬تونم برم همچین چیزی بهش بگم.
جینسو عین رادیو جمله مینهو را تکرار کرد: بی¬خیال مگه دفعه اولشه می¬خواد قرار بزاره؟
ته وو طوری نگاهش کرد که یعنی برو خودت را خر کن!
- این دفعه مثل دفعه¬های قبل نیست جینسویا، برو به هر کی که یه همچین تصمیمی گرفته بگو این دفعه جونگین محاله قبول کنه.
ته وو که بلند شد، جینسو تیر آخرش را هم پرتاب کرد: توام به جونگین بگو که پای پروژه-ی مشترک با ژاپن وسطه، اگه گند بزنه به پروژه، نه خودش نه کل همگروهیاشم که جمع بشن نمی¬تونن حتی نصف خسارت کمپانیو جبران کنن.
جینسو از کافه بیرون زد و ته وو همان جا سر میز وا رفت. چطور باید چنین چیزی را به زبان می¬آورد، وقتی جونگین توی آن حال بود.
-----------------------------
آقای چویی بالاخره بعد از دو روز و یک شب اردوی خارج از شهر به خانه برگشت و سردترین استقبال همسرش را در عمرش دریافت کرد. خانوم چویی هیچ اهمیتی به وجودش نداد. فقط روی همان کاناپه¬ای که نشسته بود، نشست و زل زد به صفحه خاموش تلوزیون... آقای چویی جلو رفت. کنارش نشست، خانه¬ی قدیمیش برخلاف گذشته¬ها جو سردی داشت. مکثی کرد و پرسید: چاگیا چیزی شده؟
خانم چویی نفسش را با شدت پس داد و با طعنه زمزمه کرد: نگرانی؟
این سوال نبود که مهم بود، احساسات پشت آن سوال بود که مهم بود. حدسش برای آقای چویی سخت نبود که بفهمد، همسرش به همین زودی طرف پسر عزیزش را گرفته، اما اینکه او چقدر از حقیقت را می¬دانست مهمتر از هر چیز دیگری بود.
- رفته بودی دیدن مینهو؟
زنش با دلخوری نگاهش کرد: نباید می¬رفتم؟
آقای چویی سر به زیر انداخت. سعی کرد به خودش مسلط باشد، اما این روزها سخت می-توانست خودش را کنترل کند. پرسید: چی بهت گفته؟
خانم چویی با حرص جواب داد: چی می¬خواستی بگه؟ میگه ما با این کارمون باعث شدیم اعتبارش بین همکاراش از بین بره، راستم می¬گه پسرمون مدیر یکی از بزرگترین پروژه-های عمرانی این شهر بوده، فکر می¬کنی براش آسونه که ببینه پدرش انقدر مغروره که حاضر نیست بره توی یه خونه بهتر، چرا چون یه چیزی که معلوم نیست چیه به غرور آقا برخورده!
آقای چویی نگاهش کرد، ته دلش کمی خیالش راحت شد که مینهو حماقت نکرده و همه چیز را به مادرش نگفته؛ هرچند اگر می¬گفت هم فرق زیادی به حال اصل قضیه نمی¬کرد. همسرش از آن مادرهایی بود که خوب بلد بود تحت هر شرایطی توی جبهه پسرهایش باقی بماند.
آقای چویی که از جا بلند شد، همسرش هم با حرص از جا پرید. غرغر کرد: نمی¬فهمم آخه چی شده که این طوری بین شما دوتارو بهم زده؟ هیچ کدومتونم که حرف نمی¬زنید حداقل آدم بدونه چه خبره!
غرولندهای همسرش تا وقتی که تن خسته¬اش را به زحمت از پله¬ها بالا بکشد و به اتاقش برساند، ادامه پیدا کرد و بعد از بستن در اتاق تبدیل به پچ پچی نامفهوم شد. آقای چویی توی تخت خوابش دراز کشید و نفس عمیقش را پس داد. این روزها خیلی زود خسته می¬شد.
------------------------
اون تاک برای هزار و یکمین بار آهسته صورت جونگهیون را بوسید. جونگهیون کمی صورتش را در هم کشید و باز به همان حالت قبل برگشت. لنا خسته نگاهش کرد و رو به اون تاک و سانا توپید: یه کاری کنید الان بیدار بشه، شب بخوابه... پدرمون دراومد بابا...
اون تاک نگاهی به نوزاد توی بغلش انداخت و آهسته گفت: دلت میاد وقتی به این راحتی خوابیده بیدارش کنی؟
لنا ناله¬ای کرد و یکی به پیشانیش کوبید: دارم دیوونه میشم از بی¬خوابی.
سانا زمزمه کرد: خب الان بخواب.
لنا سری تکان داد و باز ناله کرد: نمی¬تونم روزا بخوابم.
سکوت کوتاه بینشان با صدای باز شدن در اتاق خواب از توی راهروی پشت سر لنا شکست. تمین با لباس خواب گشادش و چشمانی که کاملا بسته بودند بیرون آمد. آرام آرام چند قدمی را همان طور مستقیم رفت و محاسباتش به دلیل خواب¬آلودگی زیاد درست از آب در نیامدند که با صورت خورد توی دیوار رو به رو، کمی پیشانیش را ماساژ داد و بعد همان طور خواب آلود چرخید و به طرف در ته راهرو رفت. یک بار دیگر هم با صورت توی در خورد تا فهمید حالا دیگر ته راهروست. در دستشویی را باز کرد و داخل شد. اون تاک نگاهی به لنا انداخت، لنا نگاهی به سانا و سانا هم نگاهی به اون تاک که آرام جونگهیون را کنارش روی کاناپه گذاشت و بعد گفت: بزار یه سرچ بزنم ببینم کسی چیزی در این مورد ننوشته.
لنا دست زیر چانه¬اش زد و اون تاک گوشیش را از توی کیفش بیرون کشید، وارد جستوجوگرش شد و هنوز چیز تایپ نکرده بود که چشمانش درشت شد. نگاهی به سانا که بغل دستش نشسته بود انداخت و نگاهی به گوشی.
لنا پرسید: چی شده؟
اون تاک با بهت تیتر اولین خبر داغ روز را خواند؛ دیت¬های جنجالی کیم جونگین تمامی ندارند. این دفعه در حالی خبر قرار گذاشتنش منتشر شده که هنوز توی رابطه با دوست دختر سابقش است.
سانا اولین کسی بود که توانست واکنشی نشان بدهد. لبخندی تمسخرآمیزی گوشه لبش نشست و زمزمه کرد: حالا با کی قرار میزاره؟
اون تاک روی لینک خبر زد و به محض اینکه عکس لود شد، دست جلوی دهانش گذاشت و هین کشید: این...
لنا و سانا کمی خودشان را جلو کشیدند و هر دو از دیدن عکس سوجین شوکه شدند. لنا با حیرت گفت: اینکه خواهر سورینه!
سانا صاف سر جایش نشست و سعی کرد توی ذهنش ربطی بین جونگین و سوجین پیدا کند. چند لحظه بیشتر نگذشت تا متوجه نگاه معنادار لنا و اون تاک شد. اون تاک مکثی کرد و با دلسوزی آشکاری پرسید: ناراحت شدی؟
سانا پوزخند زد. سری تکان داد و صادقانه گفت: فقط خدا می¬دونه چقدر به همچین خبری احتیاج داشتم.
اون تاک و لنا نگاهی به هم انداختند و اون تاک آهی کشید و دستی به شانه سانا زد. با خودش فکر کرد، درست نیست این طور مواقع آدم به ضعفش اعتراف کند!
------------------------
مینهو طبق معمول این چند روزه با صدای داد و بیداد جینسو از خواب پرید. نفس عمیقی گرفت و بی¬حرف جینسو را نگاه کرد که داشت این طرف و آن طرف می¬رفت و مدل حرف زدنش بیشتر شبیه رپ¬های آمریکایی بود تا اعتراض: پاشو پاشو ببین چه خبر شده، فنا کل اس ان اسو به آتیش کشیدن، این طوری پیش بره جونگینو قبل از اینکه حرفی بزنه آتیشش می¬زنن.
مینهو تکانی به گردنش داد و بین حرف¬های به ظاهر ناتمام جینسو گفت: به جونگین زنگ بزن بگو بیاد اینجا...
جیسنو یک لحظه ساکت شد. بعد سرعت حرف زدنش دو برابر شد: چی؟ زنگ بزنم بگم بیاد اینجا که چی بهش بگیم؟ بگیم میانه جونگینا چون دوست دخترتو لازم داشتیم ازت قرض...
باقی حرفش با بالشی که مستقیم خورد توی صورتش و داد مینهو ناتمام ماند: بهش زنگ بزن میگم!
----------------------------
ته وو برای پنجمین بار تماس جینسو را رد کرد و چشم دوخت به جونگینی که از لحظه¬ی انتشار خبر یک دقیقه آرام یکجا ننشسته بود. تا به حال جونگین را انقدر آشفته ندیده بود. برای هشتمین بار بود که به کمک پسرها قانعش کرده بود هنوز چند ساعتی را صبر کند. هر چند همه می¬دانستند صبر بی¬فایده¬ است، وقتی پای منافع کمپانی وسط می¬آید باید قید هر چیزی را زد. اما جونگین خیلی سخت می¬توانست این حرف¬ها را به خودش بقبولاند، خیلی چیزها مانع پذیرش کامل این اتفاق می¬شدند. اولین و مهمترینش، سانا بود. صدای سانا هنوز توی گوشش زنگ می¬زد. آن کلمه لعنتی، همانی که می¬گفت جونگین او دوست داشتن را ندارد، مدام توی ذهنش وول می¬خورد و یک لحظه هم رهایش نمی¬کرد. از این محشرتر دیگر نمی¬شد؛ فقط یک روز بعد از آن تهدید احمقانه حالا خبر قرار گذاشتنش داشت دهان به دهان می¬چرخید و دوباره شده بود موضوع داغ همه¬ی شبکه¬های اجتماعی، اما حتی همین هم تمام ماجرا نبود. مردم به شدت عصبانی بود. اصلا نمی¬توانستند قبول کنند که آیدولشان همزمان دارد با دو نفر قرار می¬گذارد و هر دو را علنی کرده؛ همه انتظار داشتند یکی این وسط دروغ باشد. هر چند تا یک ربع بعد از صدور بیانیه کمپانی هنوز باورش سخت بود، اما این سانا بود که تاریخ انقضایش تمام شد. کمپانی بدون هیچ مشورتی، اعلام کرده بود که مدتی هست جونگین و سانا رابطه¬یشان را پایان دادند، اما نخواستند این موضوع را علنی کنند. با این حال رسوایی جدید انگار مردم را غافلگیر کرده و راجع به هنرمند ما دچار سوء تفاهم شدند. لحن بیانیه مثل بیانیه¬های قبل بود، مو لای درزش نمی¬رفت. اما مسئله این بود که حتی یک کلمه¬اش هم حقیقت نداشت. جونگین تا دو دقیقه قبل از اینکه بک عکس دختری را نشانش بدهد و بپرسد؛ او را می¬شناسد یا نه، اصلا نمی¬دانست سورین خواهری به نام سوجین دارد. بدتر از آن هیچکس سر در نمی¬آورد چرا یک دفعه بدون هیچ مقدمه¬ای خبر قرارشان پخش شده و بر خلاف تمام تجربیات ناخوشایند گذشته، این دفعه طرف مقابل حتی سلبریتی هم نیست!
بک داشت، شانه¬های جوونگین را ماساژ می¬داد و زیر گوشش ورد؛ غصه نخور بالاخره یک طوری می¬شود را می¬خواند که دوباره گوشی ته وو زنگ خورد. با صدای زنگ تمام سرها به طرفش چرخیدند و قبل از اینکه تماس ریجکت شود، کیونگسو داد زد: خب جواب بده ببین چی می¬گه دیگه اعصاب نذاشته صدای زنگش برامون!
ته وو سری تکان داد و گوشی را دم گوشش گذاشت. به دو ثانیه نرسید که از جا پرید و داد زد: کی؟ مینهو؟ پس همه¬ی اینا زیر سر مینهو بوده؟
احساسات بعد از این کلمات ساده بودند، از ناسزا گرفته تا خودخوری، خط و نشان و در آخر انتقام اما هیچکدام باعث نشد که جونگین از رفتن به ویلای فوق اشرافی سونبه¬اش امتناع کند. بعد از کلی درگیری بین پسرها بالاخره همگی قانع شدند، فقط سوهو، بک و کیونگ همراهش بشوند، به اضافه¬ی ته وو که مسیر را می¬دانست. جونگین برخلاف هیونگ¬هایش که یک ریز داشتند حرف می¬زدند، حتی یک کلمه¬ هم حرف نزد. همه چیز را ریخت توی خودش و وقتی چهار نفری پا به سالن بزرگ خانه¬ی مینهو گذاشتند، حس کرد سینه¬اش انقدر سنگین شده که به سختی می¬تواند نفس بکشد. مینهو زیاد منتظرشان نگذاشت. شاید چون حس می¬کرد حرف¬هایی که قرار است بینشان رد و بدل شود، زیادی مهم است که تیپ رسمی زده بود. پله¬ها را با قدم¬های محکم پایین آمد و وارد سالن شد. سوهو و بک زیر لب سلامی دادند، اما جونگین و کیونگسو واکنشی جز یک نگاه خیره و طلبکار نشان ندادند. مینهو خونسرد رو به رویشان جا گرفت، پا روی هم انداخت و پرسید: چرا بقیه پسرارو نیاوردید؟
منظورش از این سوال قطعا کنایه نبود ولی جو طوری بود که می¬توانست این طور تعبیر شود. سوهو ترجیح داد مثل همیشه وظیفه جواب دادن را به عهده بگیرد. لبخندی زد و گفت: هیونگ خبرارو که می¬دونی...
حرفش احمقانه بود، چطور ممکن بود کسی که خودش تمام این¬ خبرها را ساخته، چیزی نداند. بک جمله سوهو را تمام کرد: زیاد سرحال نبودن، حالا یه وقت دیگه.
مینهو نگاهش را از بک گرفت و به جونگین داد. جونگین تکانی خورد و سوالی را پرسید که به خاطرش این همه راه را آمده بود: کار تو بود هیونگ؟
مینهو سرش را به علامت مثبت تکان داد. صدای بم کیونگ بود که پرسید: چرا؟
مینهو اخم ریزی کرد و خلاصه جواب داد: به خاطر منافع کمپانی.
جونگین پوزخند زد: ولی چرا من؟
مینهو مکثی کرد و رو به سوهو گفت: می¬تونم با جونگین تنها حرف بزنم؟
سوهو نگاهی به چهره ناراضی بک و کیونگ انداخت و با زبان بی¬زبانی اصرار کرد که از جا بلند شوند. یک دقیقه¬ای طول کشید تا مینهو و جونگین را تنها بگذارند. جونگین هیستریک سری تکان داد و گفت: می¬دونستی با سانا توی رابطه¬م، چرا این کارو کردی؟
مینهو ابرویی بالا داد و پوزخندی زد که دلیلش اصلا برای جونگین مشخص نبود.
- رابطه به وقتی می¬گن که هر دو طرف بهم علاقه داشته باشن، اینکه فقط تو یه اونو دوست داشته باشی باعث نمی¬شه که توی رابطه باشین.
صورت جونگین در هم رفت. خیلی خودش را کنترل کرد طوری حرف نزند که به سونبه-اش بی ¬احترامی شود: کی همچین حرفی زده؟
مینهو بلافاصله جواب داد: خودش.
خب شاید سانا واقعا چنین حرفی را زده بود اما مطمئنا هیچ وقت مخاطبش مینهو نبوده؛ ولی توی آن لحظه فرق چندانی نداشت. جونگین ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و زمزمه کرد: محاله همچین حرفی بزنه!
در حالی که ته دلش می¬دانست گفتنش از سانا بعید نیست. مینهو بلند شد، جلو آمد، کاناپه را دور زد و پشت سر جونگین ایستاد، دست روی شانه¬اش گذاشت، کمی خم شد و زیر گوشش گفت: پرسیدی چرا تو، خب جوابش شاید یه خورده بی¬انصافی باشه اما ما فقط رابطه¬ای رو که خودمون برات شروع کرده بودیمو تموم کردیم، همین!
جونگین نفسش را پس داد. توی سالن یک خانه چند میلیون دلاری نشسته بود، داشت به زبان آدمیزاد با بزرگتر از خودش حرف می¬زد، هیچ توهینی هم در کار نبود، اما چرا ته دلش حس می¬کرد بقیه به چشم حیوان نگاهش می¬کنند؟ چرا حس می¬کرد رفتار بالادستی-هایش بی¬شباهت به این نیست که افساری نامرئی دور گردنش انداخته باشند و به هر طرف که می¬خواهند هدایتش کنند؟ جونگین به وضوح حس می¬کرد دارد مورد سوء استفاده قرار می¬گیرد، اما چه کاری از دستش برمی¬آمد؟ واقعا کاری بود که بتواند انجام بدهد؟
سر بلند کرد، نگاهی به مینهو انداخت و دندان¬هایش را بهم سایید: و اگه من نخوام تموم بشه چی؟
مینهو کمی عقب کشید، اخم ریزی روی صورتش نشست و هشدار داد: بهتره این کارو نکنی، ارزش این پروژه خیلی خیلی زیاده، اگه کمپانی ضرری بکنه، ممکن نیست هیچکدوممون بتونیم جبرانش کنیم.
نفس¬های جونگین تند شدند. دوباره سر به زیر انداخت و صدای مینهو انگار که هزار تا شده باشد، افتاد توی¬ کاسه داغ سرش: یه مدت باهاش قرار بزار بعد باهاش بهم بزن، اون وقت دوباره می¬تونی با هر کسی که خواستی باشی... جونگینا بهت قول میدم این آخرین دیت فیکت باشه...
دوباره فشاری به شانه¬هایش آورد و تکرار کرد: قول میدم.
-------------------------
جینسو تا پسرها را بدرقه کرد، بدو عقبگرد کرد. با تمام سرعت پله¬ها را بالا دوید و چند دقیقه بعد در اتاق مینهو با دیوار یکی شد. نگاهی به مینهو انداخت که پشت پنجره ایستاده بود و داشت دور شدن ماشین پسرها را تماشا می¬کرد. جلو رفت و طبق معمول با صدای بلندی که این دفعه استثناً از روی حیرت بالا رفته بود، پرسید: چطوری راضیش کردی؟ ته وو می¬گفت دارن به قصد کشتنت میان اینجا...
مینهو پوزخندی زد و زمزمه کرد: دختره...
جینسو با هیجان بین حرفش پرید: سانا؟
مینهو با انزجار صورتش را در هم کشید: نه، خواهر زن اونیو... جینسو گیج گفت: خب؟
- یه پارتی خصوصی توی بار هتل بگیر، زیاد شلوغش نکن، بهش بگو بیاد.
جینسو مدتی ساکت مینهو را از پشت سر نگاه کرد. کاش واقعا می¬شد بفهمد چی توی سرش دارد می¬گذرد، چرا جدیدا کارهایش انقدر عجیب و غریب شده بود. مینهو اخمی کرد و از روی شانه پیشکارش را نگاه کرد: نشنیدی چی گفتم؟
جینسو نفس عمیقی کشید و آرام پرسید: هنوز نمی¬خوای بگی چی تو سرته؟
مینهو سر پایین انداخت. کاش می¬توانست همه فکرهایی را که توی سرش مثل کلاف بهم می¬پیچیدند را به زبان بیاورد اما نمی¬شد. جایی که روی آن ایستاده بود شبیه کوره راهی تاریک ته یک هزارتو بود. خودش هم نمی¬دانست قرار است کدام طرفی برود. نمی¬دانست کی قرار است هیولاهای آن هزارتو از پس تاریکی¬ها پیدایشان شود و هجوم بیاورند. فقط می¬دانست راهی که انتخاب کرده هنوز برایش زیادی تاریک است.
---------------------
سرگردانی شاید اسمی باشد که برای خیلی از لحظات زندگی به کار برده می¬شود، اما مطمئنا سرگردانی¬ها خیلی با هم فرق دارند. برای بعضی¬ها ممکن است همراه با حس گنگی مثل رهایی باشند، مثل سانا و برای بعضی¬ها هم ممکن است رنگ اسارت بگیرند، مثل جونگین... پس یک اسم یکسان برای دو احساس متفاوت زیاد جالب نیست. اما خب معمولا همه متوجه این تفاوت¬ها می¬شوند. مثلا سانا می¬فهمد که الان دارد کمی از زندگی لذت می-برد. از اینکه دست توی جیبش فرو کرده و دارد برای خودش پیاده¬روی می¬کند، حس خوبی دارد. اما خب تمام احساسی که دارد لذت نیست، سوالات زیادی دارد که دلش می¬خواهد هیچ اهمیتی به جوابشان ندهد اما موفق نیست. مثل آدم¬های خوشحال قهقهه نمی¬زند ولی ناراحت هم نیست. در واقع خوب که فکر می¬کند خوشحال هم هست!
نقطه مقابلش جونگینی است که نیم ساعت تمام است روی صندلی عقب بی ام و اش خشکش زده، راننده دارد به آرامی لاکپشت حرکت می¬کند و جونگین از پشت آن شیشه¬های تیره فقط و فقط یک نفر را تماشا می¬کند. نه تنها خوشحال نیست، بلکه عصبانی هم هست. نمی¬داند چه طور باید وضعیتی که توی آن گیر افتاده را توضیح بدهد. ناامیدی، خشم و دلزدگی فقط یک گوشه از احساساتش است و به طور مسلم به این نتیجه رسیده که هیچکدام از احساساتش برای بالادستی¬هایش مهم نیست. شاید هم دارد تاوان پس می¬دهد. تاوان اطاعت بی¬چون و چرایی که باعث شده بود این رابطه شکل بگیرد. آن شب می¬توانست فقط بترساندش، می¬توانست فقط تهدیدش کند. کسی که توی اتاق نبود، پس فقط چند کلمه¬ی خشونت بار هم می¬توانست کاری کند که هیچکس بویی از ساختگی بودن ماجرا نبرد. اما چرا وقتی بی¬نهایت گزینه برای انتخاب داشت، دقیقا همانی را انتخاب کرد که توی گوشش خوانده بودند؟ چرا برای یک لحظه به این توجه نکرد که طرف مقابلش هم انسان است، اینکه توی آن لحظه نمی¬تواند از خودش دفاع کند، به این معنی نیست که هیچ وقت این قدرت را پیدا نمی¬کند! از خودش متنفر بود، از آن اتاق¬های لعنتی، از بویی که توی راهروهایش می¬پیچید، از شهوتی که توی در و دیوارش رخنه کرده بود، از تمام چیزهایی که به آن شب برمی¬گشت متنفر بود. اما خب تنفر چه فایده¬ای داشت وقتی حتی نمی¬توانست اختیار زندگی خودش را هم در دست بگیرد. راننده داشت از این وضعیت کفری می¬شد که جونگین زمزمه کرد: برو هتل...
مهم نبود چند سال بگذرد، چه اتفاقاتی برای هر کدام از پسرها بیفتد، چه حسرت¬ها یا کینه-هایی توی دلشان جا خوش کند، چه آرزوهایی را توی تنهاییشان برای خودشان کنار بگذارند، هیچکدام برای آن بالایی¬ها مهم نبود. فقط مثل عروسک کوکی کوکت می¬کردند و رهایت می¬کردند بین یک مشت آدم از خود بی¬خود که تا خرخره نوشیده بودند. یکی را نشانت می¬دادند و می¬گفتند این همانی است که باید با او قرار بگذاری؛ به همین سادگی، بدون هیچ توضیح دیگری...
بازی ساده بود؛ عروسک¬ها کوک می¬شدند، هر کدام توی همان مسیری جلو می¬رفتند که از پیش برایشان تعیین شده بود و در بهترین حالت مینهو فقط دستی بود که آن عروسک¬ها را کوک می¬کرد. قدرتش فقط تا این حد بود. تا این حد که مهره¬های بازی را یکجا بیندازد یا از هم دورشان کند. هر چند برای اکثر کسانی که توی آن سالن شیک داشتند در هم می¬لولیدند، شبیه پادشاهی به نظر می¬رسید که از سلطنت فقط تاج و تختش را کم داشت. اما برای مینهو کافی نبود. هنوز به یک دهم آن تسلطی که لازم داشت هم نرسیده بود. باید بالاتر می¬رفت، خیلی خیلی بالاتر از این بازی¬های پیش پا افتاده.
هرچند بی¬عدالتی¬ است که یکی مثل مینهو آن بالا بایستد و به همین راحتی برای زندگی بقیه تصمیم بگیرد و یکی مثل جونگین همه خشمش را توی خودش بریزد و چشم بدوزد به دختری که هیچ معلوم نیست از کجا آمده و چطور اسمش را چسبانده تنگ اسمش! اما خب همین بالا و پایین¬ بودن¬هاست که زندگی را می¬آفریند، احساسات را تغییر می¬دهد و کینه¬¬¬ها را به وجود می¬آورد. مهم نیست که چند سال با هم همکار بوده باشند، مهم نیست که چقدر برای هم احترام قائل بوده باشند، همه چیز می¬تواند به سرعت یک چشم برهم زدن عوض شود. دوستی¬ها می¬توانند با چرخی سریع تبدیل به دشمنی عمیقی شوند. چیزی که برای جونگین در آن شب اتفاق افتاد.
-----------------
جینسو نگاهش را از سالن پایین بار گرفت و دوخت به مینهو، از دیدن جونگین توی آن حال و هوای گرفته و سرد احساس عذاب وجدان می¬کرد. مکثی کرد و بعد زمزمه کرد: باورم نمیشه این کارو باهاش کردی.
مینهو همان طور که داشت در خودش سیر می¬کرد، بدون مقدمه گفت: دو نفرو بزار مراقبش باشن، اما خودش نباید متوجه بشه، همه¬ی تماسا و پیاماشم چک کنید، حتی همه صفحه¬هایی که توی اس ان اس می¬خونه، همه چیو...
جینسو گنگ نگاهش کرد. یک نگاه به کای انداخت، یک نگاه به مینهو و گفت: زیاده¬روی نمی¬کنی، این بدبخت که هر کاری گفتیو کرد!
مینهو پلکی زد. ناخودآگاه اخمی کرد و کوتاه توضیح داد: اون دختره سانارو می¬گم.
بعد بدون کوچکترین مکثی از بار بیرون زد. جینسو حالا حتی از قبل هم گیجتر شده بود. چرا مینهو این قدر داشت به کسی اهمیت می¬داد که نمی¬خواست سر به تنش باشد؟!پ.ن؛ ووت یادتون نره، داستانو به دوستاتونم معرفی کنید💋
YOU ARE READING
About You
Fanfiction[کامل شده] تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمیگی و مردی که دخترتو ازت گرفتهرو میبوسی، باید اقرار کنم خیلی خیلی از اون چیزی که فکر میکردم سنگدلتری. چطوره منم یکم مثل خودت باشم ها؟ خلاصه؛ سانا بدون هیچ گناهی سه سال جهنمیو پشت سر...