"لاته

101 21 4
                                    


" لاته

شاید قضاوت درستی نباشد اما خب کی اهمیت می¬دهد؟ چه یک نفر را دوست داشته باشی و اذیتش کنی، چه دوستش نداشته باشی و آزارش بدهی، نتیجه¬ی هر دو یکی است؛ تنفر!
تنفر حس جزء آزاردهنده¬ترین احساسات دنیاست. این قابلیت را دارد که در بهترین شرایط همه چیز را به کام آدم زهر کند. می¬تواند هر شیرینی و عشقی را به کل از میان بردارد و در یک کلام بهترین سلاحی است که با آن می¬شود بین دو نفر فاصله انداخت!
کیبوم این را خوب می¬دانست که آن پیشنهاد را داد. هرچند طرف مقابلش هم در فکری که به ذهنش رسیده بود بی¬تاثیر نبود. هر کس دیگری جز اون تاک رو به رویش نشسته بود، نمی¬توانست حتی فکرش را به زبان بیاورد. اما اون تاک دقیقا همان کسی بود که از پس این کار برمی¬آمد. عوضی بود، زرنگ و ترسو... تمام خصلت¬هایی را که باید داشت. کیبوم از ساده¬ترین راه وارد مسئله شده بود. هر چند در نگاه اول زیاد قابل قبول نبود اما هر چه بیشتر توضیح داده بود، اون تاک بیشتر به هوشش ایمان آورده بود. تا ساعت¬ها داشت به حرف¬هایش فکر می¬کرد. به کلماتی که توی همان بار اول انگار تک به تک توی ذهنش حک شده بودند. بالاخره این تنها راه نجاتش بود: نباید هیچ فاصله¬ای بینشون بندازی، برعکس باید تمام زورتو بزنی که بهم نزدیکشون کنی... باید همه¬ی تلاشتو بکنی جونگین تا جایی که ممکنه به سانا نزدیک بشه. دو سه هفته بیشتر وقت نداری تا یه کاری بکنی که نظر سانا در مورد کای برگرده.
- می¬دونی که نمی¬شه، سانا از جونگین متنفره!
- خیل خب پس باید یه کاری بکنی که حداقل دیگه پسش نزنه، انقدری باید بهش اعتماد داشته باشه که اگه یه وقتی تنها شدن، ازش فرار نکنه.
اون تاک لب گزید: چی تو سرته؟
کیبوم سری تکان داد و گفت: تنها راهی که میشه برش گردوند اینه که دوباره اعتمادشو نسبت به جونگین از دست بده.
- از دست بده؟ چطوری؟ اصلا چرا انقدر دلت می¬خواد برگرده؟
- چون مینهو بیشتر بهش احتیاج داره.
- جونگینم کم دیوونش نیست.
- شاید ولی اونی که حالش برام مهمتره مینهوعه.
اون تاک لحظه¬ای دست از کار رسید. با صدای سانا که سرک کشید توی آشپرخانه و گفت: سه تا جاجانگمیون برا میز شماره سه" از توی فکر بیرون آمد. سانا با همان چهره سرد و بی¬تفاوت سر کارش برگشت. سه روز گذشته بود و حتی یک کلمه با  هم حرف نزده بودند. با این حساب کارش درآمده بود.
----------------------------
کیبوم، تمین و اونیو دور از چشم مینهو با جینسو توی گلخانه جلسه گذاشته بودند و بعد از دو ساعت بحث به این نتیجه رسیده بودند که باید خودشان، خودشان را قاطی قضیه بکنند. چون اگر نظر مینهو را در نظر می¬گرفتند، هیچ غلطی نمی¬توانستند بکنند. برای رهایی از این وضعیت مزخرف باید همگی با هم جلو می¬رفتند، خواسته یا ناخواسته!
مینهو بعد از شنیدن نطق بلند بالایی که کیبوم برایش آماده کرده بود و در آن از هیچ ناسزایی که لایق مینهوی خیره سر یکدنده¬ی لجوج باشد، دریغ نکرده بود، خودکارش را لای انگشتانش به بازی گرفت و گفت: خیلی کنجکاوم بدونم چرا زنای شما دوتا از زندگی توی اینجا متنفر نیستن؟
کیبوم به عنوان یک بی¬طرف، دسته به سینه جواب داد: چون اتاقای خونه¬ی تو از خونه¬ی خودشون براشون راحتتره و از همه مهمتر مجبور نیستن آشپزی کنن یا تمام روزو تنها بمونن. هرچند اینم که تقریبا همه¬ی روزو دارن با هم غیبت می¬کنن بی¬تاثیر نیست.
اونیو اضافه کرد: در کل بهشون خوش می¬گذره.
تمین سر تکان داد: به بچه¬ها بیشتر خوش می¬گذره.
مینهو سرش را بین دستانش گرفت و غرید: حداقل می¬تونید زندگیتونو توی همون اتاقاتون ادامه بدید.
کیبوم نگاهی به بقیه انداخت و بعد روی کاناپه نشست. اونیو، تمین و جینسو هم همین طور، کیبوم طوری که انگار اصلا مینهویی وجود ندارد رو کرد به پسرها و تئوری¬هایش را شروع کرد: الان مسائل مهممون چیا هستن؟
مینهو با دهان باز نگاهشان کرد. اونیو بشکنی زد و گفت: اولیش همین یاروییه که ممکنه یه ردی از بلک داشته باشه.
تمین سر تکان داد: این یارو سانگ وون هنوز رو اعصاب منه.
جینسو پرسید: سوجین چی؟
تمین دستی توی هوا تکان داد: اونو که جونگین با یه بلیط بدون برگشت فرستادش نیویورک.
کیبوم ابرو بالا انداخت: مهمترین مسئله¬مون پروژه ژاپنه، یکی باید ظاهر قضیه¬رو حفظ کنه یا نه؟
جینسو چپ چپ مینهو را نگاه کرد و گفت: اون کار خودشه، خودش باید بره!
مینهو پووفی کشید و دست زیر چانه¬اش زد. بحث کسالت¬بار پسرها با مسئله¬ آخر قلبش را به تپش انداخت. وقتی اونیو با صورت درهم انگشت اشاره¬اش را تکان تکان داد و گفت: مهمترین مسئله¬مون اخلاق گند آقاست که بعد از رفتن سانا گندترم شده... اونو باید برگردونیم، تازه هنوز به پدرش احتیاج داریم مگه نه؟
تمین سر تکان داد: درسته، جاش بیرون از این خونه اصلا امن نیست.
بحث تازه داشت داغ می¬شد که با بلند شدن مینهو یک دفعه ساکت شد. همه با چشم¬های کنجکاو دنبالش کردند که صاف به طرف در رفت و بدون کلمه¬ای از اتاق بیرون زد. اونیو نگاهش را از در گرفت و گفت: چی گفتیم مگه؟
کیبوم صورتش را چین انداخت: ولش کن، این یکی با من.
تمین متعجب نگاهش کرد: چی؟
- سانا...
اونیو پوزخند زد: چطوری می¬خوای برش گردونی؟
کیبوم با اعتماد به نفسی صد در صدی لبخند زد: چطوریش مهمه مگه؟ مهم اینه که من برمی¬گردونمش.
لحنش خیلی قانع کننده نبود اما خب مسائل مهمتری برای پیگیری داشتند. اونیو گردنش را کج کرد و گفت: یا خیلی وقته اعتراف نگرفتم از کسی، دلم لک زده برا داد و بیداد.
کیبوم خندید: چیه از سافت بودن خسته شدی هیونگ؟
جینسو با نیش باز گفت: یا از وقتی متاهل شده مگه گزینه¬ی دیگه¬ایم داره؟
کیبوم با قهقهه گفت: نه خب.
جینسو تشری به تمین که توی فکر فرو رفته بود زد و پرسید: چی شده؟
تمین پووفی کشید و جواب داد: هیچی.
کیبوم یکی زد روی زانویش و گفت: یکم از خشونت¬های دوران ازدواجتون بگو بلکه به درد هیونگ بخوره، چیه انقدر مهربون!
تمین لبخند بی¬جانی زد و گفت: زده به سرتون، تازه آدم شدم.
اونیو با خنده گفت: یا اون لنا بود که با تو موند، من شوخیشم نمی¬تونم با سورین بکنم.
کیبوم مور مور شد: یادم نندازین، انقدری که ما سر این دوتا بدبختی کشیدیم سر زندگی خودمون نکشیدیم.
تمین پووف کشید و اونیو با شیطنت کودکانه¬ای نگاهش کرد.
پشت در مینهو دستش را از روی دستگیره برداشت و با لبخند عقب کشید و به طرف پله راه افتاد. با این¬که وجود این همه آدم دور و برش گاهی برنامه¬ها و تمرکزش را بهم می-ریخت، اما باز هم ناراضی نبود. همین که بودند و به هر روش احمقانه یا دلسوزانه¬ای می-خواستند کمکش کنند، دلگرمی بزرگی بود. فقط جای خالی یک نفر بود که بدجوری در خانه توی ذوق می¬زد. یک¬ نفری که فقط توی همین یک هفته به اندازه چند ماه دلتنگش شده بود.
-------------------------
اون تاک آخرین فاکتور را هم چک کرد و بعد همه چیز را جمع و جور کرد. بدو کیفش را برداشت و همه¬ی کارهایش را با نهایت سرعت انجام داد تا به سانایی برسد که آرام آرام داشت به طرف ایستگاه اتوبوس می¬رفت. موقع قفل کردن در حواسش به بی¬ام¬و جونگین بود که پا به پای سانا می¬رفت و تا اون تاک به سانا برسد، سرعتش را زیاد کرد و از دیدرس خارج شد. دوباره ته دلش خالی شد، چطور باید کسی که نه اعتنایی به جونگین داشت و نه یک کلمه با او حرف می¬زد را به راه می¬آورد؟
سانا داشت از نسیم خنک آخر شب و خیابان خلوت لذت می¬برد که پارازیت این روزهای زندگیش دوباره دوان دوان خودش را رساند. قدم¬هایش را هماهنگ کرد و مثل چند شب گذشته همه¬ی تلاشش را کرد سر صحبت را باز کند: جونگین بود؟
سانا نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. با خودش به این فکر کرد که تا همین جایش هم کافی است. برای اولین بار دلش خواست تنها باشد. خودش و خودش. هیچ غریبه¬ای را نه به خانه¬ راه دهد و نه بگذارد روی اعصابش برود. دلش می¬خواست برای یک مدت طولانی به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند. شاید هم می¬خواست خودش را با تنهایی تنبیه کند.
اون تاک هنوز داشت به مغزش فشار می¬آورد بحث جدیدی را مطرح کند که سانا ایستاد. چرخید به طرفش و بدون حتی ذره¬ای احساس توی چشمان سردش گفت: دیگه نمی¬خوام بیای خونه¬ی من... مشکلت با مینهو هر چی که هست هیچ ربطی به من نداره... همین که سر کار تحملت می¬کنمم خیلیه... دنبالم نیا...
اون تاک از شدت بهت هیچ واکنشی نتوانست نشان بدهد. مات ایستاد و دور شدن سانا را تماشا کرد.
--------------------------
پارک نزدیک رستوران کاملا خلوت بود، گاه گاهی یکی دو نفر به چشم می¬خوردند اما اون تاک تقریبا سه بار آن اطراف را گشته بود تا مطمئن شود اثری از جونگین نیست. آخرین دورش را تازه تمام کرده بود که کیبوم سر رسید. از روی ماشین کوتاه اسپرتش سرک کشید و گفت: سوار شو.
اون تاک نگاهی به اطراف انداخت، جلو رفت و سوار شد. کیبوم بدون هیچ مکثی حرکت کرد. نیم ساعت بعد کنار رودخانه هان زد روی ترمز و نگاهش را به او داد: خب چی شده؟
اون تاک غمزده¬ زمزمه کرد: سانا دیگه رام نمیده تو خونش.
کیبوم بی¬تعارف گفت: حق داره.
اون تاک چنگی به موهایش زد و کفری گفت: حتی یه کلمه¬ام باهام حرف نمی¬زنه، نه فقط من... با جونگینم همین طوره... انگار اصلا اون آدم نیست. فقط میاد سر کارو برمی-گرده... تا مجبور نشه با هیچکس حرف نمی¬زنه... امکان نداره بتونم بهش نزدیک بشم...
کیبوم نفسی گرفت و منظره اطرافش را پایید: واقعا انتظار داری انقدر زود دوباره همه چیز درست بشه؟
صدای اون تاک از روی وحشت بالا رفت: یعنی چی؟ می¬دونی اگه برنگرده چی میشه؟
کیبوم چینی به بینی¬اش انداخت: نترس مینهو اونقدرام دیونه نیست که بکشدت.
- انقدرام دلرحم نیست که بزاره برم پی زندگیم.
کیبوم با مکث تاییدش کرد: آره خب!
اون تاک با همین دو کلمه نزدیک بود بزند زیر گریه: پس من چه غلطی باید بکنم؟
کیبوم با تاسف نگاهش کرد: مجبور بودی همچین گندی بزنی به زندگیت؟
اون تاک سر پایین انداخت و با زاری گفت: تو چی از زندگی من می¬دونی؟
- احتیاجی به دونستن چیزی ندارم. زندگیت هر جوریم که باشه حق نداره به خاطر بهتر شدنش بقیه¬رو بفروشی.
اون تاک با چشمان خیس نگاهش کرد: تو بالاخره طرف کی¬یی؟
کیبوم بدعنق جواب داد: سانا...
نگاهش را توی چشمان گرد او چرخاند و ادامه داد: الانم که می¬بینی اینجام به خاطره اینه که مجبورم.
اون تاک گریه زاری را کنار گذاشت: نمی¬فهمم چرا همتون پیله کردین به این یه نفر؟
- چون هم بهش احتیاج داریم همم نمی¬خوایم آدمایی مثل تو دور برش باشن.
اون تاک پیش خودش اعتراف کرد، شنیدن چنین حرفی حقش است. کیبوم ابرو بالا انداخت و گفت: چند روز دیگم صبر کن، بعدش خودم یه راهی پیدا می¬کنم. فقط هر طوری شده توی رستوران بمون... هر طوری شده...
اون تاک نفس عمیقی کشید و ابروهایش در هم گره خوردند.
-----------------------
اونیو یک دست از کت و شلوارهای مارک مینهو را بیرون کشید، با رضایت سر تکان داد و لباس را روی تخت انداخت. مینهو اخمو پرسید: جایی می¬خوای بری هیونگ؟
اونیو همان طوری که لباس¬هایش را درمی¬آورد گفت: آره، هر جا که تو بری!
مینهو نفس عمیقی کشید و نگاه عصبیش را دوخت به جینسو که سیخ کنارش ایستاده بود. توی چنین روز مهمی فقط یک نفر را کم داشت که او هم  با سگرمه¬های درهم آمد!
کیبوم تازه داخل اتاق شده بود و با وجود این¬که هیچ حوصله¬ی این مهمانی¬های مزخرف را نداشت، اما باز هم کنار نکشیده بود. هنوز کار به نیش و کنایه¬های معمول نکشیده بود که تمین سر رسید و بهترین خبر چند روز اخیر را داد: هیونگ یه زن ژاپنی اومده!
مینهو متعجب نگاهش کرد و لبخند محو کیبوم رفته رفته عریضتر شد.
ارین داشت غرزنان از دست مادرش فرار می¬کرد که با صورت خورد به دامن یک غریبه، سر بالا گرفت و محو هایسان شد. لنا دست به سینه نزدیکش شد و قبل از این¬که حرفی بزند، چشمانش متعجب از روی لباس گرانقیمت مهمان جدید عمارت بالا رفت و به صورتش رسید. هایسان لبخندی زد و مودب سر خم کرد. لنا مسخ شده پلک زد. سورین از سالن بیرون آمد و با دیدن زن غریبه که به طرز نفسگیری زیبا و خوش لباس بود، فراموش کرد چی می¬خواست بگوید. لنا مکثی کرد و بعد پرسید: شما؟
هایسان لبخند جمع و جور دیگری زد و مختصر گفت: هایسان.
قبل از این¬که لنا و سورین فرصت کنند حسابی سوال پیچش کنند، پسرها سر رسیدند. کیبوم جلوتر از همه و با ذوقی که سخت می¬شد پنهانش کرد، گفت: واوو دیگه داشتم از دیدنتون ناامید می¬شدم.
واکنش هایسان به یک لبخند دیگر خلاصه شد. موج منفی که از سمت راستش، درست از چشمان بدبین لنا و سورین ساتع می¬شد را نادیده گرفت و رو کرد به مینهو، مینهو مکثی کرد و به طبقه بالا اشاره کرد: خوش اومدی.
هایسان جلو رفت و با مینهو همراه شد، کیبوم با چشمان ستاره¬ باران و جینسو هم با اعصابی ضعیف پشت سرشان راه افتادند. تمین بدون این¬که متوجه لنا باشد، چرخید همراهیشان کند که بازویش توسط لنا کشیده شد و زنش زیر لب غرید: کجا؟
متعجب نگاهش کرد و بعد که متوجه قضیه شد، لبخندی زد و گفت: قضیه کاریه عزیزم، اون چیزی که فکر می¬کنی نیست!
بعد بوسه¬ای روی گونه¬اش گذاشت و تند چند قدم جا مانده از بقیه را جبران کرد. اونیو بین رفتن و نرفتن مردد بود که با نگاه غضب¬آلود سورین، کلا قیدش را زد. لبخند هولی زد و گفت: چیزی برا خوردن نداریم، خیلی گرسنمه.
ارین همان طور که با چشمانش هایسان را روی بالاترین پله¬ها دنبال می¬کرد گفت: اوما این کی بود؟ چقدر خوشگل بود!
لنا نفسش را با حرص پس داد و چیزی نگفت. هیچ حس خوبی در مورد این غریبه نداشت.
-------------------------
مینهو نگاهی به هایسان انداخت. سعی کرد جینسو، کیبوم و تمین را نادیده بگیرد: اتفاقی افتاده؟
هایسان با تعجب به بقیه نگاه کرد و لبخند معذبی زد. مینهو با خودداری گفت: مشکلی نیست، بقیه در جریان همه چیز هستن.
کیبوم با اجزای صورتش حرف مینهو را تایید کرد: راحت باش!
هایسان لب تر کرد و گفت: راجع به بارایی که ماه قبل لو دادیم. پلیس یه بوهایی برده.
مینهو اخم کرد. کیبوم سریع واکنش داد: چی؟ چه بوهایی؟
هایسان دستی به گردنش کشید. اگر فقط خودش و مینهو بودند توضیح همه چیز راحتتر می-شد: فهمیدن که یه نفر پشت قضیه لو دادن بارا بوده، ظاهرا دارن تحقیق می¬کنن ببینن کیه.
مینهو کمی خم شد رو به جلو و پرسید: خودشون فهمیدن یا...
- نه، فکر می¬کنم یه نفر یه سرنخایی بهشون داده.
کیبوم با حرص پوزخند زد: هاه، پلیس جای این¬که بگرده سردسته¬ی اینارو پیدا کنه داره دنبال کسی که لوشون داده می¬گرده؟! این دیگه نوبرشه!
تمین نگاهی به اخم¬های درهم مینهو انداخت و گفت: اونقدرام بد نیست.
چشم¬ها به طرفش چرخیدند. مینهو پرسید: چی؟
تمین کف دستانش را بهم سایید و گفت: اینکه کسی شمارو به پلیس لو بده شاید یکم توی دردسر بندازتتون اما از اون طرفم می¬تونه به نفعتون باشه... اگه بفهمیم که کی داره دخالت می¬کنه، کارمون راحتتر میشه.
کیبوم با بدبینی گفت: از کجا معلوم یکی از همینایی که لوشون دادن نباشه؟ توی این قضیه حداقل صد نفرو با خودشون دشمن کردن!
مینهو دخالت کرد: نه اونا هیچکدوم متوجه نشدن که از کجا لو رفتن، حتی خود پلیسم مدرک آنچنانی نداره که ما این کارو کردیم.
کیبوم نگاهی به هایسان انداخت و گفت: مدرک مهمتر از این که بار شما هنوز لو نرفته؟
هایسان چند باری پلک زد و لب گزید. تمین حدس¬هایش را ادامه داد: اگه این طوری باشه که دیگه قضیه واضحه، یکی از اون بالاییا بو برده که شما دارین دنبالش می¬گردین و سعی داره قانونی گیرتون بندازه، این یعنی چی؟
جینسو بشکن زد: یعنی خودش مستقیم به موضوع ربط داره و نمی¬خواد امنیتشو از دست بده.
مینهو نگاهی به هایسان انداخت: قبل از هر چیزی بار شمام باید لو بره.
هایسان با چشمان گرد نگاهش کرد: چی؟ خودتم می¬دونی که نمی¬شه!
مینهو تکیه داد و گفت: توی این یه مورد استثناً باید بشه. توام باید توی دارو دسته¬ی قربانیا قرار بگیری.
کیبوم گیج نگاهی به هردو انداخت و با این که حس کرد این وسط از یک چیزی خبر ندارد اما طرف هایسان را گرفت: یا چرا باید یکی از خودمونو تو دردسر بندازیم؟
مینهو سر تکان داد: توی یه دردسر کوچیک بیوفته بهتر از دردسرای بزرگتره.
کیبوم تفهیم نشده گفت: دردسر کوچیکتر؟ تو به لو رفتن بار می¬گی دردسر کوچیک؟ می-خوای مقایس دردسراتو بگو مام باهاش هماهنگ بشیم!
تمین اخمی کرد و نگاهش را بین مینهوی ساکت و هایسان ساکتتر تاب داد: چیزی هست که ما نمی¬دونیم؟
چینی به پیشانی مینهو افتاد: برای هایسان شی لو رفتن بارش زیادم دردسر بزرگی نیست. چون بالاخره یکی پیدا میشه که هواشو داشته باشه.
هایسان نفس عمیقی کشید و حرفی نزد. مینهو نگاهش را به رو به رو دوخت و لیست تمام آدم¬هایی که ممکن بود از این قضیه صدمه ببیند از جلوی چشمانش گذشت. هیچ مورد به خصوصی از بقیه شک برانگیزتر نبود. 
-------------------------
سانگ وون تکانی به خودش داد، اما بی¬فایده بود. تکه پارچه¬ای که روی چشمانش بسته بودند، تاریکی مطلقی را برایش به وجود آورده بود که هر قدر بیشتر ادامه پیدا می¬کرد، هراس¬انگیزتر می¬شد. چهار روز از ربوده شدنش می¬گذشت اما تقریبا هیچ کس متوجه نبودنش نشده بود. حتی جینسو هم هفته¬ی قبل قید مراقبت شبانه روزی از آدم بی¬مصرفی مثل او را زده بود و به حال خودش رهایش کرده بود. او را از ته یک کوچه باریک وقتی خریت کرده بود و پا از متل بیرون گذاشته بود، ربوده بودند. وقتی بعد از چند ساعت بی-هوشی چشمانش را باز کرده بود، هیچ ندیده بود. دست¬ و پایش بسته بود و شاید به اندازه یک عمر طول کشیده بود تا صدای قدم¬هایی را دور و برش بشنود و بعد کسی چانه¬اش را بگیرد، به زور دهانش را باز کند و کمی غذا توی حلقش بریزد. سانگ وون فریاد زده بود، گریه کرده بود، حتی التماس هم کرده بود اما جواب هیچکدام از سوال¬هایش را نگرفته بود. فقط چهار روز از اسارت اجباریش می¬گذشت اما فکر می¬کرد شاید ده روزی هست که توی این ظلمت گیر افتاده، توی ذهنش همه¬ی کسانی که با او خرده حسابی داشتند را مرور کرده بود و دست آخر به مینهو رسیده بود. مطمئن بود کار کار مینهوست!
حدسی که عصر روز چهارم غلط از آب در آمد. وقتی بالاخره چشم¬بندش را باز کردند و توانست چهره خشن و بی¬احساس دو محافظ غول¬پیکر را ببیند، زبانش بند آمد. با صدای آشنایی که ژاپنی حرف می¬زد، سر چرخاند و از دیدن مشاور ریزنقش اوکوسان، مغزش قفل کرد. ناکشی جلو آمد، رو به روی او ایستاد و دستی به موهای روغن زده¬ی کم پشتش کشید. چشمان سیاه ریزش را روی او چرخاند و گفت: خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم.
سانگ وون به خودش لرزید و زمزمه¬وار گفت: شما...
ناکشی عینک شیشه گردش را از توی جیب کتش بیرون کشید، شیشه¬هایش را برق انداخت و به چشم زد. با مکث روی صندلی که یکی از محافظ¬ها برایش جلو کشیده بود نشست و گفت: یکم سرم شلوغ بود، اما نه انقدر که دیگه فراموشت کنم. می¬دونی من هیچ وقت کارای نیمه تموممو فراموش نمی¬کنم. مثل یه غده، یه چیز خام همیشه ته ذهنم نگهشون میدارم. اما فقط یه مدت می¬تونم تحمل کنم که برن رو اعصابم، بعدش دیگه هر جوری که شده باید تمومشون کنم.
بعد نگاهش را به لیوان قهوه¬ی آماده¬ای داد که یکی بادیگاردش روی میز گذاشت. چشمان سانگ وون روی مارک لیوان خشک شد، کلمه¬ی لاتین اسپرسو بدجوری توی ذوقش زد. آب دهانش را قورت داد و گفت: من همه¬ی زورمو زدم، اما نشد. می¬دونید که...
پای تیر خورده¬اش را تکانی داد و گفت: اونا حتی تا مرز کشتنمم رفتن... اگه سانا نبود، مینهو جای پام یه گلوله توی مغزم خالی می¬کرد!
ناکشی اسپرسو را برداشت، جرعه¬ای خورد و بعد با حوصله گفت: من راجع به واکنش اونا حرف نزدم، راجع به کار نیمه تموم خودمون حرف زدم.
سانگ وون نفسش را با وحشت پس داد و سریع گفت: من حتی یه بار دیگم سعی کردم بکشمش، اما نشد. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می¬کنید، حواسشون به سانا هست.
ناکشی بی¬حرف یک جرعه¬ی دیگر هم قهوه نوشید. استرس سانگ وون بیشتر شد. قبل از این¬که دیر شود چنگ زد به دست آویزهای دیگرش: این بار دوم جدی جدی می¬خواستن بکشنم. یعنی شانس آوردم دست مینهو بهم نرسید. اگه جای تمین و کیبوم، مینهو می¬اومد سر وقتم حتما می¬مردم.
ناکشی قهوه را کنار گذاشت و گفت: اینطور که بوش میاد مینهو بدجوری به خونت تشنه-ست. به نظرت خوشحال میشه اگه تو رو کت بسته توی صندوق عقب ماشینش ببینه؟
سانگ وون با وحشت کمی خودش را عقب کشید. پایه¬های صندلی فلزیش صدای گوشخراشی ایجاد کردند. حالت صورت مرد از تمسخر به تهدید تغییر کرد: فقط ده روز مهلت داری تا کار ناتمومتو تموم کنی... بعدِ ده روز هر اتفاقی جز مرگ سانا بیوفته، توی هر سوراخی که باشی می¬کشمت بیرون و کار نیمه تموم مینهورو خودم تموم می¬کنم.
بعد بلند شد و با حرص از اتاق بیرون زد. سانگ وون بریده بریده نفس کشید. یکی از مردها دوباره پارچه¬ی دور گردنش را به چشمانش بست و دوباره همه جا در یک تاریکی بی¬سرو ته فرو رفت.
---------------------
اونیو بی¬هدف چرخی توی سالن مهمانی زد و کنار دست تمین نشست. رد نگاهش را گرفت و به کیبوم رسید که با حالتی حدودا هشتاد درصد صمیمانه کنار دست هایسان نشسته بود. مستقیم به چشمانش زل زده و داشت حرف می¬زد. هایسان با لبخندی تصنعی نگاهش می¬کرد و ته ذهنش فقط به این نکته فکر می¬کرد که چرا قبول کرده توی این مهمانی باشد؟
این دومین باری بود که پای توی یک پارتی کاملا غریبه می¬گذاشتند. همه چیز همان روند سابق را داشت. حال و هوا همان بود، آدم¬ها شبیه آدم¬های مهمانی اول بودند و تنها تفاوتی که داشت مکان برگزاریش بود.
اونیو کمی به هایسان و کیبوم خیره ماند و بعد از آنجایی که هیچ چیز خاصی از پچ¬پچ¬های مداوم کیبوم زیر گوش هایسان دستگیرش نشد، کمی نزدیک تمین شد و گفت: این یارو...
تمین نگاهش کرد. اونیو سوالش را کامل کرد: امنه؟
تمین نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: اینطور که فرانکلی می¬گفت آره.
- الان کدوم گوریه؟
تمین چینی به بینیش انداخت: همین دور و برا.
اونیو نگاهی به مینهو و آن پسر مزاحم انداخت و گفت: هیچ ازش خوشم نمیاد.
تمین با سر تایید کرد: منم!
---------------------------
مینهو تکانی خورد و سعی کرد به حرکت دستان جیون روی شانه¬اش بی¬تفاوت باشد، اما پارتنرش بی¬قرار زیر گوشش گفت: فکر نمی¬کنی دیگه وقتشه بریم بالا؟
مینهو از روی شانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و گفت: انقدر زود به باتم بودن تن دادی؟
جیون حریصانه نگاهش را روی گردن مینهو سر داد و گفت: چون تویی مشکلی نیست.
مینهو با خشونتی کنترل شده دستش را از روی شانه¬اش پس زد، نگاه معنی¬دارش را توی چشمان او چرخاند و با قدم¬های آرام به طرف پله¬های ته سالن راه افتاد. انقدر طولش داد که پسرها متوجه رفتنش بشوند.
جریان مهمانی را می¬دانست، اما وقتی پا به طبقه بالا گذاشتند، همه چیز خیلی خلوت¬تر، ساکت¬تر و شیک¬تر از آنی بود که انتظارش را داشت. جیون بازویش را گرفت و به طرف نزدیکترین در برد. یک لحظه قبل از این¬که داخل شوند، مینهو از گوشه چشم سایه مردی که فرانکلی برایش دست و پا کرده بود را دید. داخل اتاق که شدند، جیون بی¬پرواتر شد. کتش را با یک حرکت درآورد و روی تخت انداخت. جلو آمد، تخت سینه مینهو ایستاد و با لحن شهوت¬انگیزی زمزمه کرد: خودت برام درشون بیار...
مینهو نفس عمیقی گرفت. با یک حرکت کوچک پسش زد و به طرف تخت رفت. کمی این طرف و آن طرف را پایید و گفت: زنگ بزن بگو شراب بیارن.
جیون اخم کرد: شراب برا چی؟
مینهو روی تخت نشست. نگاه بی¬علاقه¬ای به سر تا پای جیون انداخت و گفت: خوشم نمیاد دفعه اول هشیار باشی.
بعد گوشیش را بیرون کشید و روی تخت انداخت و در حالی که کتش را درمی¬آورد گفت: بعدا فیلمشو بهت نشون میدم.
جیون نگاهی به گوشی روی تخت انداخت و قبل از این¬که اعتراضی بکند مینهو دکمه¬های پیراهنش را باز کرد و جیون با دیدن آن عضله¬های خواستنی لال شد. مینهو مکثی کرد و گفت: شرط می¬بندم بعدا از دیدن خودت بیشتر غافلگیر میشی.
جیون زبانش را روی لب¬هایش کشید و با وجود این¬که هنوز راضی نبود اما چیزی نگفت. کمی که گذشت و شراب هم رسید، بعد از یکی دو شات به این نتیجه رسید که ایده¬اش ¬چندان بد هم نیست. حداقل با بقیه متفاوت است. اما نکته¬ای که باعث شد به این مستی اجباری تن بدهد، خود مینهو بود. شخصیت یک¬دنده¬اش را دوست داشت. از این¬که مجبورش می¬کرد کاری را بکند که دوست نداشت، لذت می¬برد. باید از اول هم می¬فهمید باتم خودش است. مینهو با شخصیتی که داشت فقط می¬توانست تاپ باشد. جیون هم چیزی جز این نمی-خواست.
مینهو نگاهی به ساعتش انداخت، نیم ساعت از اولین شات گذشته بود، مشروب داشت کم¬کم اثر می¬کرد. بیشتر از ده بار مجبور شده بود به بوسه¬هایش جواب بدهد و هر بار او مست¬تر از قبل بود. دستانش را بی¬اختیار روی بدن برهنه او می¬کشید و بوی بدنش را می¬بلعید. مینهو هر بار سختتر حرکات نسبتا متجاوزانه¬اش را تحمل می¬کرد. بعد از بوسه یازدهم بود که جیون دیگر رسما اختیار حرف¬هایش را از دست داد. داشت چرت و پرت می¬گفت. از رابطه¬های قبلیش گرفته تا فحش دادن به مینهویی که برای اولین باعث شده بود به باتم بودن راضی بشود. با این¬که اصلا عقلش سر جایش نبود اما مینهو برای اطمینان یک شات دیگر برایش پر کرد و نزدیک دهانش برد. جیون بی¬اراده دستش را پس زد. مینهو هر دو دستش را با یک دست نگه داشت و آمرانه گفت: بخور...
جیون با چشمان خمار نگاهش کرد و نیشخند زد. با این¬که تا خرخره نوشیده بود اما چند جرعه¬ی دیگر هم از دست او خورد. مینهو دستانش را رها کرد و جیون بی¬اختیار روی تخت افتاد. مینهو گیلاس نیمه خورده را روی پاتختی گذاشت. با حرص دکمه¬های پیراهنش را بست و با اکراه نزدیکش شد. آهسته صدایش زد و پسر با ناله جواب داد: هومم.
لب گزید و پرسید: برای کی کار می¬کنی؟
جیون با ته مانده توانش دستش را دور گردن مینهو حلقه کرد و توی عالم مستی چرت و پرت گفت. مینهو دستش را پس زد و سوالش را دوباره تکرار کرد. جیون تکانی خورد و گفت: اسم اون عوضیو می¬خوای چیکار؟
مینهو پووفی کشید و گفت: باید بدونم دوست پسرم برا کی کار می¬کنه یا نه؟
جیون نیشخند خماری زد و گفت: پارک آروم...
مینهو کمی عقب کشید و بعد یاد گوشی¬اش افتاد. آهسته جیب¬هایش را گشت و دو سه باری که جیون مچ دستش را گرفت، دستش را به سادگی پس زد. انگشت اشاره¬اش را گرفت، قفل گوشیش را باز کرد و وارد لیست مخاطبانش شد. همان طور که با حوصله شماره¬ها را بالا و پایین می¬کرد، پرسید: دیگه با کیا کار می¬کنی؟
-------------------------
تمین داشت بلند می¬شد برود دنبال مینهو که خودش سر رسید. با اخم¬هایی در هم جلو آمد و جدی گفت: بریم.
اونیو دستی به بازویش زد و پرسید: چی شد؟
مینهو بی¬اراده عقب کشید. اونیو خشکش زد و هایسان متعجب نگاهشان کرد. تمین مکثی کرد و گفت: خیل خب بریم توی راه در موردش حرف می¬زنیم.
کیبوم گفت: به نظرتون مشکوک نیست که همه با هم بریم؟ بهتر نیست منو هایسان شی یکم دیرتر بیایم؟
اونیو با اخم¬های درهم گفت: نخیر چون این دفعه آخرمونه که پا میزاریم همچین جایی؛ مشکوک نیست.
هایسان با لبخند گرمی تشکرش را ابراز کرد و جلوتر از همه راه افتاد.
مینهو برخلاف کنجکاوی عمیق پسرها تمام طول مسیر را ساکت بود. فقط یکباری که اونیو جرات به خرج داده بود و پرسیده بود: تونستی چیزی بفهمی؟" جواب داده بود: بزاریدش برای فردا" بعدش دیگر هیچ کس چیزی نپرسیده بود. پسرها نگران نگاهش کرده بودند و دیگر پاپیچش نشده بودند.
هایسان توی دلش بدجوری درکش ¬می¬کرد. اوایل شغل نفرت انگیزش بارها این سرخوردگی را احساس کرده بود. هر چند حال مینهو را نمی¬شد با او مقایسه کرد، اما خب باز هم می¬فهمید چرا انقدر ساکت و گرفته است.
مینهو حس می¬کرد به مردانگیش تاخته¬اند. به غروری که برای کسی مثل او همه چیزش بود. کاش فقط همین بود! یک تکه از وجودش بدجوری آزارش می¬داد. تکه¬ای که داشت از دوری سانا دیوانه می¬شد! داشت می¬مرد برای در آغوش گرفتنش، بوسیدنش، داشتنش، حالا سرکوبش سختتر از هر وقت دیگری بود.
سورین و لنا با توپ پر توی سالن ورودی خانه داشتند کشیک آمدن شوهرهایشان را می-کشیدند که در باز شد و مینهو جلوتر از همه داخل شد. بدون کلمه¬ای از کنارشان گذشت و طوری نادیده¬شان گرفت که به هر دو احساس نامرئی بودن دست داد. پشت سرشان با دیدن جینسو و هایسان دوباره ترش کردند، اما صورت درهم و گرفته¬ی این دو نفر هم باعث شد کمی از موضع خودشان عقب بکشند و هایسان بدون هیچ سوال و جوابی از ایست بازرسیشان بگذرد. نفرات آخر اما شامل هیچ تخفیفی نمی¬شدند. هر طوری شده بود باید حرصشان را سر این سه نفر خالی می¬کردند.
وضعیت کیبوم، اونیو و تمین هم مشابه بود، ساکت، بی¬انرژی و عبوس! لنا اولین نفری بود که توبیخشان کرد: به به تشریف آورید؟
اونیو و کیبوم بی¬حال نگاهشان را پاس دادند به تمین، تمین دست توی جیبش فرو کرد و گفت: الان وقت این حرفا نیست عزیزم.
قبل از این¬که حرف دیگری بزند، جلو رفت و کوتاه لب¬هایش را بوسید. لنا با چشم¬هایی که از زور عصبانیت سرخ شده بودند نگاهش کرد. اونیو از بهت سورین استفاده کرد و زیر گوشش گفت: بریم؟
سورین مات زمزمه کرد: هوم؟
اونیو بازویش را گرفت و به طرف اتاق خودشان کشید. سورین بی¬حرف دنبالش راه افتاد. کیبوم دست توی جیبش کرد و با لحنی طلبکار گفت: یا از حال و روز ما معلوم نیست وقت سوال پیچ کردنمون نیست؟
لنا با چشمان گرد به طرفش سر چرخاند. لب باز کرد چیزی بگوید که کیبوم دست روی بینی¬اش گذاشت: هیش! هر حرفی داری بعدا بهش بگو...
بعد بازوی تمین را گرفت و به طرف اتاق خودش کشید: بیا کارت دارم.
لنا یک دقیقه¬ای طول کشید تا به خودش بیاید، اما دیگر گسی توی سالن نبود. مجبور شد به اتاقش برگردد و سر فرصت تلافی کند.
---------------------
کیبوم نگاهی توی راهرو انداخت و در اتاقش را بست. تمین روی تختش جا خوش کرد و پرسید: چیکارم داشتی؟
کیبوم کمی سردرگم این طرف و آن طرف رفت و گفت: این طوری نمی¬شه¬، مینهو پاک داره می¬زنه به سرش!
تمین ناخودآگاه اخم کرد. کیبوم روی صندلی چرخدارش نشست و گفت: باید سانارو برگردونیم.
تمین یک نگاه به در انداخت و یک نگاه به هیونگش و گیج گفت: سانا؟
کیبوم با حرص گفت: بله سانا... نمی¬بینی حال و روزشو؟ دیروز اتفاقی دستم به دستش خورد، چنان چشم غره¬ای بهم رفت کم مونده بود فرار کنم.
تمین پلکی زد و باز ربط این دو مورد را نفهمید: چی می¬خوای بگی هیونگ؟
کیبوم با ناامیدی نگاهش کرد. مکثی کرد و سعی کرد با حوصله تمام توضیح بدهد: یا... تو وقتی عصبی می¬شی، وقتی بهم می¬ریزی، وقتی قاطی می¬کنی چیکار می¬کنی؟ میری پیش زنت... هیونگ چیکار می¬کنه؟ میره پیش سورین... الان که مینهو بهم ریخته باید چیکار کنه؟
تمین با مکث جواب داد: باید بره پیش سانا... این طوری دیگه چه فرقی با جونگین داره؟
کیبوم یکی به پیشانیش زد و دندان¬هایش را بهم سایید: منظور من کلی بود منحرف! منظورم اینه که الان تنها کسی که می¬¬تونه توی این شرایط آرومش کنه ساناست.
تمین سری تکان داد و پوکر گفت: همه¬ی بدبختیای ما زیر سر زناست.
کیبوم پوزخند زد: نه تو یکی خیلیم بدت میاد!
تمین موهایش را بهم ریخت و خودش را به آن راه زد: هیونگ کارتو بگو می¬خوام برم بخوابم.
کیبوم طوری نگاهش کرد که یعنی برو خودت را سیاه کن! بعد سری تکان داد و گفت: فقط یه راه داره.
- چه راهی؟
کیبوم شمرده شمرده گفت: وقتی دو نفر نمی¬خوان با هم رابطه داشته باشن، باید یه چیزی باشه که بینشون کشش ایجاد کنه!
تمین مکثی کرد و به محض این¬که منظور کیبوم را گرفت چشمانش درشت شد: محرک؟
کیبوم با سر تایید کرد و بعد پرسید: تا حالا ازش استفاده کردی؟
تمین صورتش را درهم کشید: هیونگ من یه آدم نرمالم چرا باید از همچین چیزی استفاده کنم؟
کیبوم با تمسخر پوزخند زد: عا نمی¬دونستم فقط آدمای غیرنرمال ازش استفاده می¬کنن!
تمین اخم ریزی کرد و سعی کرد منظورش را بدون سوءتفاهم توضیح بدهد: وقتی زنت خوشگل باشه، توام دوستش داشته باشی، قاعدتا هیچ احتیاجی به همچین چیزایی نیست.
کیبوم چشمانش را باریک کرد. تمین کمی سر جایش جا به جا شد و پرسید: حالا برا کی می¬خوای؟
کیبوم چشمانش را چرخاند و گفت: به نظرت برا کی می¬خوام؟
تمین فکری کرد و متعجب گفت: برا هیونگ؟
کیبوم غرید: نه!
فکر خطرناکتری به ذهنش رسید: نکنه برا هایسان؟
کیبوم سر بالا گرفت و حس کرد الان است که دود از سرش بلند شود. با غیظ گفت: نه، من انقدر خرم که بخوام از همچین راهی وارد بشم؟
تمین با در نظر گرفتن واکنش¬های سرد هایسان گفت: همچین فکر بدیم نیست.
کیبوم غرید: جونگین و سانارو می¬گم.
تمین هنگ تکرار کرد: جونگین؟
کیبوم سر تکان داد: جونگین همین طوریشم آتیشش تنده، اما فعلا داره خودداری می¬کنه، اگه فقط یکم کنترل خودشو از دست بده همه چی عوض میشه.
تمین حس کرد نفسش در نمی¬آید. به زور گفت: داری می¬گی جونگینو پیش سانا خراب کنیم؟
کیبوم پوکر جواب داد: چهره جونگین پیش سانا خراب هست، فقط یه کاری می¬کنیم که به فکر برگشتن بیوفته.
تمین از جا بلند شد: یا... این خیلی نامردیه.
کیبوم حق به جانب گفت: اونوقت کاری که جونگین در حق سانا کرد، نامردی نیست؟
تمین چنگی به موهایش زد: نمی¬شه، جونگین کم بدبختی نکشیده سر رابطش با سانا... بعد هفت سال سانا هنوزم نبخشیدتش! اونوقت میگی بیایم و یه کاری بکنیم دوباره همون اشتباهو تکرار کنه؟
- خودت داری می¬گی نبخشیدتش؟ دیگه چه فرقی می¬کنه که در موردش چی فکر کنه؟
تمین قاطی کرد: فرقی نمی¬کنه؟
کیبوم با حرص سر تکان داد: نخیر... وقتی ازش متنفره فرقی نمی¬کنه.
- خب ما چرا باید این تنفرو بیشترش کنیم؟
صدای کیبوم هم کمی بالا رفت: برا این¬که برگرده، زبون منو نمی¬فهمی یا...
تمین جلو آمد. دسته¬های صندلی را گرفت و مصمم گفت: از کجا معلوم برگرده؟ اصلا تو می¬دونی اون رابطه¬ی اول چی سرش آورده؟
کیبوم شمرده شمرده گفت: رابطه¬ای در کار نیست تمینا... فقط در حدی که بترسه همین!
تمین عقب کشید، دست به کمر زد و گفت: من نمی¬تونم انقدر عوضی باشم.
کیبوم پوزخند زد: چطور دفعه¬ی اول تونستی الان نمی¬تونی؟
تمین با حرص نگاهش کرد. کیبوم ابرویی بالا انداخت. بلند شد و دست روی شانه¬اش گذاشت: خوب گوش کن تمینا، منم می¬دونم این راه درستی نیست. می¬دونم نه سانا و نه جونگین هیچ کدوم حقشون نیست همچین بلایی سرشون بیاد، اما یکم فکر کن... به این فکر کن که مینهو چرا این همه مدت سانارو اینجا نگه داشته بود اونم به زور؟ به خاطر پدرش... چون اگه پدر سانا نبود، ما باید خواب پروژه مشترک ژاپنو می¬دیدیم. مینهو الان دوستش داره درست، اما قبل از همه¬ی این قضایا چرا روش حساس بود؟ چون سانا اهرم فشار پدرشه، پدرشم برگ برنده ماست! هر اتفاقی که توی ژاپن بیوفته ما بی¬برو برگرد بهش احتیاج داریم. بدون پدر سانا گور همه¬مون کنده¬ست! می¬فهمی یا بیشتر توضیح بدم؟
تمین شوکه عقب رفت و دوباره روی تخت نشست. کمی طول کشید تا افکار درهم و برهمش را جمع و جور کند: خب به زور بیاریمش... مثل دفعه قبل...
کیبوم نفس عمیقی کشید و گفت: نمی¬شه، اگه به زور بیاد توی هر فرصتی سعی می¬کنه فرار کنه، بعدشم فکر کردی جونگین بیکار می¬شینه ما ساناور اسیر بگیریم؟ تنها راهش اینه که خودش برگرده.
تمین بازدمش را به سختی پس داد و گفت: ولی بازم نامردیه...
کیبوم ابرو در هم کشید و سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند: بازی خیلی وقته شروع شده تمینا، الان همه¬مون وسطشیم. مثل اتفاقی که چهار سال پیش افتاد. بخوایم یا نخوایم ما طرف مینهوییم. هر اتفاقی برا اون بیوفته برای ما افتاده.
تمین آب دهانش را قورت داد و سر به زیر انداخت. زندگیش کی فرصت کرده بود انقدر بهم بریزد؟!
---------------------------  
جینسو تبلتش را روی میز گذاشت. اشاره¬ای به عکس زنی که روی صفحه بود کرد و گفت: پارک آروم، چهل و هشت ساله، نزدیک به بیست و پنج ساله توی صنعت مده، اما زندگیش از حدودا پونزده سال پیش از این رو به اون رو شده، از یه کارگاه کوچیک توی یه محله ارزون رسیده به یه شرکت بزرگ پوشاک، سالی حداقل بیست تا فشن شو تو جاهای مختلف دنیا داره که علاوه بر سود زیادی که به شرکت واریز می¬کنه می¬تونه پوشش خوبیم باشه برا قاچاق مدل، یا شایدم قاچاق انسان... ماهی حداقل پنج تا سفر به ژاپن داره، شرکتشون مدعیه خیلی از کارگاه¬های طراحی لباسشون توی توکیوعه اما هیچ اطلاعات رسمی از کارگاه¬های طراحی لباسشون نیست. اینطورم که پیداست با بعضی از دلال¬های غیرقانونی ارتباط دارن، یه جاهایی مثل بنگاه¬های کوچیک استعدادیابی یا سایت¬های فیک... کلا بخوام بگم، نقاط تاریک زیادی توی این آدم و شرکتش هست.
تمین مکثی روی آروم کرد و پرسید: هیچ راهی برای نزدیک شدن بهشون نیست؟
جینسو سر تکان داد: خیلی محافظه¬کارن، با این حال اگه کسی به عنوان مدل بهشون معرفی بشه فکر کنم امکانش باشه که یه چیزایی بفهمیم.
اونیو فکری پرسید: کی حاضر میشه بره همچین جایی، اونم وقتی می¬دونه توش چه خبره!
کیبوم دستی توی هوا تکان داد و گفت: مگه طرف مغز خر خورده باشه، هیچ آدم نرمالی خودشو قاطی این چیزا نمی¬کنه.
هایسان نگاهی بین همه چرخاند و نتیجه گرفت: پس یعنی کسیو برا این کار نداریم؟
مینهو مکثی کرد و گفت: داریم.
پسرها تیز به طرفش سر چرخاندند. کیبوم پرسید: کی؟
مینهو چینی به بینی¬اش انداخت و گفت: مهم نیست کی، مهم اینه که همچین آدمیو داریم.
کیبوم چشمانش را باریک کرد و قبل از هر کنجکاویی هایسان بود که گفت: میشه یکم تنها باشیم.
پسرها نگاهی به هم انداختند. با اشاره نامحسوس جینسو بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. کیبوم با یک نگاه تند و تیز به مینهو در را بست و دست به سینه پشت آن ایستاد. اونیو ابرویی بالا داد و گفت: بیا بریم دیگه؟
کیبوم سرتق سر تکان داد: من هیچ جا نمیام.
اونیو طوری رو به بقیه گفت: بریم که دقیقا این معنی را برای کیبوم بدهد: "به درک!"
کیبوم اما با اخم¬های درهم همان جا ایستاد و تکان هم نخورد.
هایسان با صدای مینهو سر بلند کرد: چیزی شده؟
- اون دختری که قبلا دیده بودمو این بار نمی¬بینم.
اخم¬های مینهو به وضوح در هم رفت. عقب کشید، پا روی هم انداخت و زمزمه¬وار جواب داد: برگشته به زندگی عادیش.
هایسان توی صدای مینهو رد عصبانیت و کلافگی را حس کرد، اما دیگر ادامه نداد. یک لحظه دلش برای خودش سوخت. کی و کجای دنیا یک نفر از نبودنش از ندیدنش چنین حسی پیدا می¬کرد؟ هیچکس!
مینهو افکارش را برهم زد: راجع به لو رفتن بارت جدی بودم.
هایسان نگاهش کرد. مینهو سری تکان داد و گفت: نباید بهت شک کنن، لااقل فعلا...
هایسان نفس عمیقی کشید و بدون هیچ افتخاری گفت: می¬دونی که به من خیلی کم گیر میدن، اگرم یه وقتایی مشکلی برام پیش اومده به خاطر ناهماهنگی بوده.
مینهو بلند شد، به طرف میزش رفت و گفت: به هر حال باید اسمت بره قاطی قربانیای این قضیه.
هایسان سری تکان داد و نگاهش را به صورت درهم مینهو دوخت. بلند شد و قبل از این¬که اتاق را ترک کند، گفت: برو دیدنش.
مینهو با مکث سر بلند کرد. هایسان ابرویی بالا داد و گفت: آدم وقتی زندگیش غیرعادی میشه، بیشتر هوس آدمای عادی¬رو می¬کنه.
گفت و با همان لبخند از اتاق بیرون زد. مینهو چشمانش را رو به کیبوم و هایسان پشت در بست و چرخید به طرف پنجره اتاقش، این بار حتی اگر دلتنگترین مرد دنیا هم می¬شد، باز دنبالش نمی¬رفت. سانا باید خودش برمی¬گشت. خودش با پاهای خودش...!
---------------------------
اینهیوک روی یکی از صندلی¬های سالن انتظار ولو شد و رو به دونگهه بشکن زد. دونگهه چشمانش را چرخاند. یک قوطی پپسی از روی میز برداشت، باز کرد و داد دستش... بک ابرویی بالا داد و نگاه معنادار شیطنت آمیزش را داد به چان، سوهو مکثی روی سونبه-هایش کرد و پرسید: خبریه هیونگ؟
اینهیوک نیشخندی زد و گفت: سنگ کاغذ قیچی رو باخته، هیجده بار پشت سر هم باخته.
دونگهه روی میز نشست و به بحثی که اینهیوک انقدر با هیجان به زبانش می¬آورد هیچ علاقه¬ای نشان نداد. در عوض گفت: این دفعه کیو می¬خواید بفرستید تو دهن اژدها¬؟
اینهیوک سوالی تکرار کرد: اژدها؟
بک اشاره¬ای به پشت سرش و مانیتور روی دیوار کرد: اون دختره، جی آن...
دونگهه کمی خودش را عقب کشید و با کف دستش یک خط فرضی توی هوا ایجاد کرد: روی ما که اصلا حساب نکنید. دفعه¬ی قبلم غلط اضافه کردیم.
اینهیوک چشمانش را بست و گفت: دختره¬ی روان پریش، داشت زنده زنده قورتمون می¬داد.
بعد سر بلند کرد و رو به سوهو گفت: این دفعه یکی از خودتونو بفرستید.
سوهو نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و محتاط گفت: فکر کنم فقط جونگین از پسش بربیاد.
بک آهی کشید و دلش به حال جونگین سوخت. اما با همه¬ی دیوانه¬بازی¬هایی که دفعه قبل از جی آن دیده بود، جرات نکرد داوطلب بشود.
--------------------------
کای رو به روی جی آن ایستاد و با حرص نگاهش کرد. این هفتمین اخطار بود، اما جی آن انگار نه انگار، هر دفعه فقط کار خودش را می¬کرد. هیچ اعتقادی به اصول پایه نداشت. فقط هر طور که دوست داشت می¬رقصید و البته که علاقه¬ی شدیدی به رقص کثیف داشت. برخلاف سوجو که دفعه¬ی قبل کم مانده بود سر همین حرکات خودشان را از پنجره پرت کنند پایین، جونگین هیچ احساسی به این حرکات نداشت. منهای آن نیم ساعتی که جی آن بالا و پایین پریده بود و یک دل سیر فن گرلیش را ابراز کرده بود، بقیه تایم تست را در سکوتی سنگین گذارنده بودند. جی آن به اندازه کافی اشتیاق داشت، حتی بیشتر از حد لازم، اما مشکل اینجا بود که شورش را درمی¬آورد. قسمت¬هایی که باید کمتر جذابیت¬های زنانه¬اش را به رخ می¬کشاند، را بیش از حد جلوه می¬داد. جونگین به آینه پشت سرش تکیه داده بود و داشت با بی¬میلی به تقلاهای جی آن نگاه می¬کرد که در سالن تمرین باز شد و تمین سرک کشید داخل اتاق، قبل از این¬که جونگین فرصت کند حرفی بزند، جی¬آن  بود که دوید، دوباره از گردن تمین آویزان شد و جیغ زد. کای ابرویی بالا داد و با خودش زمزمه کرد: اینو از کجا پیدا کردین!
------------------------
جونگین فنجان قهوه¬اش را جلو کشید و به طرح قلبی که باریستا روی سطح آن کشیده بود نگاه کرد. تمین نگاهی به اطراف انداخت و گفت: اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی اینجا بودم.
کای لبخند محوی زد: انگار هزار سال از اون موقع¬ها گذشته.
تمین با سر تایید کرد. نفس کوتاهی کشید و گفت: سانا چطوره؟
جونگین با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. به دلایل کاملا مشخصی بی¬خیال این شد که بپرسد "از کجا فهمیدی؟" یک جرعه از قهوه¬اش را خورد و زمزمه کرد: مثل همیشه.
تمین لب گزید. توی صورت رفیقش دقیق شد و با وجود تمام اطلاعات خطرناکی که توی ذهنش داشت، مکالمه را همچنان بی¬خطر ادامه داد: هنوزم می¬خوای باهاش باشی؟
جونگین نفس عمیق دیگری کشید و چیزی نگفت. تمین مکثی کرد و گفت: می¬دونی... از وقتی که لنا اومد توی زندگیم، خیلی چیزا عوض شدن، خیلی چیزا... اولش همه چی به طرز باورنکردنی شیرین بود، هیچوقت از دوست داشتن کسی اونقدر لذت نبرده بودم. از همون لحظه¬های اولش اما بعد ورق برگشت. چشم باز کردم دیدم وسط وحشتناکترین کابوس زندگیمم، کنترل همه چی از دستم در رفته، همه چی بهم ریخته و کاش بدونی چه وضعیت مزخرفی بود. خیلی طول کشید، خیلی طول کشید تا کابوسم تموم بشه... تا زندگی برسه به جاهای خوبش اما رسید. شاید اگه از اول می¬دونستم که قراره اینقدر دردسر بکشم، هیچوقت اصلا همچین عشقی¬رو شروعش نمی¬کردم اما همه¬ی هیجان زندگی به اینه که نمی¬دونی قراره چی پیش بیاد... گاهی وقتا آدم مجبوره برای داشتن چیزای ارزشمند توی زندگیش، بهای زیادی بده. هیچ راهیم نیست که بدونی قراره برا هر چیزی چه بهایی بدی... نمی¬خوام بهت بگم که تمومش کنی، اما می¬دونم چقدر سخته... می¬دونم که گاهی ممکنه فکر کنی این قضیه اصلا تموم نشدنیه... ولی بالاخره یه جایی تموم میشه.
جونگین دسته فنجانش را به بازی گرفت و گفت: پشیمون نیستی؟ بهایی که تو برای داشتن خانواده¬ت دادی خیلی زیاد بود، اگه برگردی به عقب بازم همین کارارو می¬کنی؟
تمین دستی به لاله¬ی گوشش کشید و گفت: الان با داشتن ارین و جونگ، آره... ولی خوشحالم که اون موقع نمی¬دونستم قراره چی پیش بیاد. خوشحالم که نمی¬دونستم چقدر قراره طول بکشه...
جونگین تلخند کمرنگی زد و اعتراف کرد: دلداری خوبیه.
تمین دست روی شانه¬اش گذاشت و گفت: بهش فکر نکن جونگینا، فقط با جریان زندگی برو جلو...
جونگین لبخند محو دیگری زد و یک جرعه دیگر از قهوه¬اش را خورد. مزه¬اش حالا بهتر شده بود.
--------------------------
سانا یک دور دیگر همه¬ی میزها را دستمال کشید و کش و قوسی به خودش داد. همه بدنش خسته بود و بدجوری به خواب احتیاج داشت. داشت سلانه سلانه به طرف طبقه بالا می-رفت که صدای آویز رستوران بلند شد. خسته چشمانش را بست و نالید: ساعت کاریمون تموم...
با صدای جونگین صاف ایستاد: زیاد نمی¬مونم.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. جونگین پشت یکی از میزها نشست و نگاهش را دوخت به تنها پیش¬خدمت رستوران که داشت بی¬هدف این طرف و آن طرف می¬رفت. شاید تمین راست می¬گفت. باید به همین قدر هم اکتفا می¬کرد. همین که سانا مثل گذشته¬ها از دیدنش جوش نمی¬آورد و داد و بیداد راه نمی¬انداخت هم کافی بود. باید آهسته آهسته پیش می¬رفت.
سانا بعد از یک ربع گیج زدن، بالاخره یک لیوان لاته سرهم کرد و به طرف تنها مشتریش رفت. لیوان را روی میز گذاشت و خواست برگردد که جونگین پرسید: اوضاع رو به راهه؟
سانا روی پاشنه پا چرخید و نگاهش کرد. آن قسمت از مغزش که تمام این هفت سال هر بار به جونگین نگاه می¬کرد، گزگز می¬کرد و هورمون تنفر ترشح می¬کرد، این بار ساکت سر جایش نشست! مکثی کرد، صندلی رو به روی جونگین را عقب کشید و نشست. بی¬هیچ حسی جواب داد: نه...
بعد چشم دوخت به سایه خودش و پرسید: چرا اون روز اینجا بودی؟
جونگین انگشتانش را دور لیوان حلقه کرد. منتظر ماند سانا نگاهش کند بعد جواب بدهد. چند ثانیه بعد که نگاهشان در هم گره خورد، گفت: اون تاک ازم خواسته بود براش یه کار پیدا کنم. منتها نگفته بود توام هستی.
سانا با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد. دروغش خیلی قابل باور نبود، اما حوصله¬ی بیشتر حرف زدن را هم نداشت. شانه¬ای بالا انداخت و دوباره نگاهش را به سایه خودش دوخت. جونگین لب تر کرد. دوست نداشت مکالمه¬یشان حالا حالاها تمام شود. سانا با سوالش سر بلند کرد: کار اینجا خیلی سخت که نیست؟
------------------------
اون تاک یک جایی حوالی خانه مینهو منتظر ایستاده بود که کیبوم پیدایش شد. با یک پیراهن ساحلی، شلوارک و کتانی، بی¬شباهت به مدل¬های خارجی نبود. کیبوم نگاهی به سرتا پای او انداخت و پرسید: چی شده باز؟
اون تاک سری تکان داد و گفت: امشب جونگین اومده بود رستوران، آخر وقت، نزدیک به ده دقیقه با سانا سر یه میز نشسته بودن.
کیبوم جدی¬تر پرسید: چیزیم خوردن؟
اون تاک سر تکان داد: قهوه، گمونم.
کیبوم لب گزید و ساکت شد. اون تاک نگاهش را توی صورت او چرخاند و پرسید: چیزی به فکرت رسیده؟
--------------------------
جونگین تمام روز را توی هپروت بود. از هر ده سوال یا جمله¬ای که پسرها بیخ گوشش می¬گفتند، یکی یا دوتا را به زور متوجه می¬شد. گذر زمان برایش طولانی و در عین حال لذت¬بخش شده بود. خوب که فکر می¬کرد از این وضعیت لذت هم می¬برد. تقریبا هر روز انتظار شب¬ را می¬کشید. انتظار یک لاته¬ی دیگر...
جریان زندگی برای سانا اما مبهم و بی¬سرو ته شده بود. شب¬ها که سر روی بالش می-گذاشت، هزاران تصویر و صدا به ذهنش هجوم می¬آوردند. بین تمام آن تصاویر صورت مینهو را بیشتر از هر کس دیگری می¬دید. صدایش را می¬شنید. انگار آن مینهوی عوضی تراشه¬ای توی مغزش گذاشته بود که تا روی تختش دراز می¬کشید به کار می¬افتاد و همه¬ی خاطراتش را زنده می¬کرد. پای مینهو که به افکارش باز می¬شد، حماقت اولین و قوی¬ترین احساسی بود که بی¬امان در وجودش می¬تاخت. به این احساس عادت داشت، به این بدخوابی-های مداوم، سه سال روزگارش را همین طور سر کرده بود اما پس چرا جای اینکه همه چیز تمام شود، داشت شروع می¬شد؟ او که یک بار ضربه خورده بود، پس چرا به مینهو اعتماد کرده بود؟ چرا اختیار زندگیش را داده بود دست یک غریبه؟ چرا با وجود تمام نامردی¬هایش هنوز سرو ته افکارش به او گره خورده بود؟ چرا فکر مینهو تمام نمی¬شد؟ البته هر کسی برای مقابله با زمان¬های سخت زندگیش روشی دارد. بعضی¬ها سکوت می-کنند. بعضی¬ها هم داد و قال راه می¬اندازند. کسانی مثل سانا هم خودشان را غرق کار می-کنند. غرق دنیای بیرون از خانه، حالا می¬خواهد رستوران باشد، ولگردی توی خیابان¬ها باشد یا درست کردن لاته برای مشتری ناخوشایندی مثل جونگین...! هر کدام که باشد، همین که رفتن به خانه را به تاخیر بیندازد، کافی است.
آن شب هفتمین شبی بود که جونگین پا به رستوران می¬گذاشت. هفتمین شبی بود که سانا مجبور می¬شد بیشتر از شیفتش توی رستوران بماند. اون تاک چند دقیقه قبل رفته بود و حالا طبق معمول یک هفته¬ی اخیر جونگین و سانا تنها بودند. سانا سخت توی فکر بود و داشت قهوه را آماده می¬کرد که صدای جونگین را از فاصله¬ای نزدیک شنید. چرخید و او را پشت پیشخوان دید. جونگین لب تر کرد و گفت: می¬خوای بریم یه ¬قدمی بزنیم. هوا امشب خیلی خوبه.
سانا مکثی کرد، به طرف قهوه ساز برگشت و همزمان با پر شدن فنجان گفت: نه...
قهوه را روی پیشخوان جلوی دست جونگین گذاشت و جمله¬اش را کامل کرد: یکم زودتر لطفا می¬خوام رستورانو ببندم.
جونگین سری تکان داد. سانا دستمالش را برداشت و رفت تا هم یک دور دیگر میزها را تمیز کند و هم مجبور نباشد با کای هم¬صحبت شود. جونگین روی صندلی پایه¬ بلند پشت پیشخوان نشست و قهوه¬اش را آرام آرام مزه کرد.
سانا مشغول به کار شد و سعی کرد روی زمان تمرکز نکند. چون وقتی این کار را می¬کرد، چرخ دنیا به طرز افتضاحی کند می¬شد. میزها را تمیز کرد. زباله¬ها را از رستوران بیرون برد. درهای پشتی را قفل کرد. ظرف¬هایی را که روی سینک و گاز رها شده بودند را مرتب کرد و حدودا نیم ساعتی خودش را توی آشپزخانه سرگرم کرد. وقتی دوباره به سالن اصلی برگشت، جونگین هنوز سر جایش نشسته بود. سر پایین انداخته بود و برخلاف هر شب اصلا توجهی به حضورش نداشت. نفس عمیقی کشید و به طرف پله¬ها رفت. داخل رختکن شد و مشغول عوض کردن لباس¬هایش شد. هنوز دکمه آخر شومیزش را نبسته بود که سایه¬ای روی در کمد افتاد. دست سنگینی روی شانه¬اش نشست و او را به طرف خودش برگرداند. وحشت زده نگاهش را روی صورت جونگین چرخاند و نفس کشیدن هم یادش رفت، چه برسد به جیغ و داد کردن. ته چشمان جونگین برقی عجیب دید که مثل آتش شعله می¬کشید. خواست دستش را از روی شانه¬اش پس بزند که فشار دست او بیشتر شد. با صدای آرام اما تهدیدآمیزش درجا میخکوب شد: آروم بگیر...
انگشتانش را آرام جلو آورد، مردمک¬های سانا گشاد شدند. قفسه سینه¬اش از شدت هیجان به شدت بالا و پایین می¬رفت. قلبش دیوانه¬وار می¬کوبید و مات انگشتان کشیده جونگین بود که داشت اولین دکمه¬اش را باز می¬کرد. چه اتفاقی داشت می¬افتاد؟ چطور دوباره بین دستان قوی او اسیر شده بود و همان اتفاقات نفرت¬انگیز داشتند تکرار می¬شدند؟ روی دکمه سوم بود که به خودش جرئت داد و دستش را گرفت. نفس نفس زد: چیکار می¬کنی؟
جونگین لبخند زد. با این¬که دیگر فاصله¬ای بینشان نمانده بود، اما باز هم نزدیکش شد. انقدر که سانا مجبور شد صورتش را بچرخاند و گونه¬ی چپش با در کمدش مماس شود. جونگین باز هم نزدیک شد، لب¬هایش را روی لاله گوش خواستنی¬ترین آدم زندگیش گذاشت و نجوا کرد: دلت برام تنگ نشده...؟ هفت سال گذشته، فکر نمی¬کنی دیگه وقتشه این بچه بازیاتو کنار بزاری... هر دومون به اندازه کافی بالغ شدیم.
سانا پلکی زد و اشک روی صورتش ریخت. درست مثل آن شب صدایش بوی شهوت می-داد، یک شهوت آتشین!
------------------------- 
اون تاک آهسته در رستوران را هل داد و داخل شد. نگاهی به پشت سرش انداخت و با سر به کیبوم اشاره کرد. کیبوم جلو آمد. نگاهی به اطراف انداخت و آهسته لب زد: اتاق مدیریت کجاست؟
اون تاک به ته راهرو اشاره کرد. کیبوم با قدم¬هایی شمرده به آن طرف رفت. اون تاک کمی این طرف و آن طرف رفت و بعد تصمیم گرفت یکی دو چراغ روشن سالن را هم خاموش کند. پشت پیشخوان ایستاد و نگاهش بی¬اختیار رفت به طرف فنجان قهوه¬ای که روی میز بود. با احتیاط آن را برداشت و بو کرد. با صدای جیغی که از طبقه بالا شنید، فنجان از دستش افتاد و شکست. کیبوم هول از اتاق بیرون زد و توی چارچوب در ایستاد. صدای جیغ دیگری از طبقه بالا آمد. اون تاک دست جلوی دهانش گذاشت، شوکه چند قدمی عقب رفت و کمرش به شدت به میز خورد. با جیغ سوم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و سریع به طرف راه پله¬ی فلزی وسط رستوران رفت. میان راه دستی بازویش را گرفت و به طرف خودش چرخاند. صورت کیبوم را توی تاریکی تشخیص داد: کجا؟
به آهستگی خودش جواب داد: بالا دیگه...
با جیغ بعدی سانا که حالا گنگ¬تر هم شده بود، بغضش شکست و زد زیر گریه، کیبوم اخمی کرد و گفت: لازم نکرده.
بعد چرخید و همان طوری که به طرف اتاق مدیریت می¬رفت، او را هم دنبال خود کشاند. در دفتر را بست. شانه¬هایش را گرفت و محکم چسباندتش به در، همان طور که کلید را توی قفل در می¬چرخاند گفت: دو دقیقه دیگه همه¬ی فیلما پاک میشن، مام میریم پس ساکت باش.
بعد به طرف کامپیوتر اصلی رستوران رفت. اون تاک لب گزید و نالید: فیلما پاک بشن مشکل حله؟ سانا چی؟ اون چه گناهی کرده؟
کیبوم با اخم سر بلند کرد و طوری با غضب نگاهش کرد که خفه خون بگیرد. اون تاک بی¬قرار به طرف در رفت و گوشش را به آن چسباند. چرا دیگر صدای جیغ نمی¬آمد؟
--------------------------
سانا عقب عقب رفت، تعادلش را از دست داد و زمین خورد. با این حال دوباره عقب کشید. همان طور که عقب عقب می¬رفت هر چه به دستش می¬رسید را به طرف جونگینی که هیچ معلوم نبود چه مرگش است پرتاب می¬کرد و داد می¬زد: جلو نیا... گفتم جلو نیا...
با احساس دیوار پشت سرش انگار همه دنیا روی سرش خراب شده باشد؛ خودش را کامل عقب کشید. پشتش را به آن تکیه داد و اشک روی صورتش ریخت. جونگین بی¬توجه به گریه¬هایش جلو آمد. روی زانو نشست و کمی به طرفش خم شد. چشمانش حالا دو گلوله آتش بودند. براق و سوزان!
سانا دوباره اشک ریخت و ناله کرد: چت شده لعنتی؟
جونگین مکثی روی چشمان خیسش کرد. یک دفعه یقه¬اش را گرفت و جلو کشید. هم¬مرز با چشمانش غرید: فقط صبرم تموم شده.
بعد بلند شد. او را هم با خشونت بلند کرد، در اتاق خواب سوئیت را باز کرد و با یک حرکت هلش داد داخل اتاق؛ بس بود هر چه تحمل کرده بود!
--------------------------
کیبوم سیستم را خاموش کرد. دستی به گردنش کشید و به طرف اون تاک که تقریبا از دستگیره در آویزان شده بود و گریه می¬کرد رفت. اون تاک هول بلند شد، کیبوم در را باز کرد و قبل از این¬که او به بیرون هجوم ببرد، مچ دستش را محکم گرفت. غرید: خودتو کنترل کن.
اون تاک گریان سر تکان داد و سعی کرد از دستش خلاص شود، اما زورش نرسید. کیبوم یک دستی در را قفل کرد و کورمال کورمال به طرف پیشخوان رفت. با صدای داد گنگ سانا که کمک می¬خواست، هر دو سر جایشان خشکشان زد. اون تاک ملتمسانه توی چشم-های کیبوم نگاه کرد و نالید: به خدا بسشه... بزار بریم کمکش کنیم...
کیبوم اخم ریزی کرد و نگاهی به طبقه بالا انداخت. آهسته گفت: نمیشه¬، راه بیفت بریم.
اون تاک دستش را کشید و با گریه سر تکان داد. کیبوم با حرص نگاهش کرد و فشار دستش را دور مچ ظریف او بیشتر کرد.
-------------------------
سانا با شدت روی تشک نرم تخت افتاد. به خاطر فنرهای تخت بدنش کمی بالا آمد و تا به خودش بجنبد، جونگین خیمه زد روی بدنش، چشمانش را بست و نالید: بس کن، خواهش می¬کنم بس کن...
صدای جونگین بدنش را به لرزه انداخت: دارم همین کارو می¬کنم، یکم دیگه صبر کن.
با احساس دستان کای روی قفسه سینه¬اش، بیشتر توی خودش جمع شد و بدنش مور مور شد. همان طور چشم بسته جیغ زد: نکن.
پاره شدن پیراهنش و صدای پریدن دکمه¬هایش را که شنید به کل امیدش را از دست داد. چند ثانیه بعد که لب¬های حریص جونگین روی گودی گردنش نشست، به کل خودش را باخت. کارش دیگر تمام شده بود. 

About YouWhere stories live. Discover now