توی رنگ¬های یک جعبه رنگ، سیاه همیشه آخرین گزینه است. رنگیست که کمتر از همه استفاده می¬شود و معمولا هیچ وقت تمام نمی¬شود، فقط می¬خشکد. رنگی که شاید اصلا خیلی¬ها دوست نداشته باشند برایش پول خرج کنند، اما هست. تنگاتنگ رنگ¬های دیگر، ساکت خاموش و تلخ؛ کمتر آدمی به طرفش می¬رود. کمتر کسی شیفته¬اش می¬شود. اما تمام این بی¬توجهی¬ها دلیل نمی¬شود که توی هر جعبه رنگی، یک قوطی سیاه وجود نداشته باشد. شاید به این دلیل که دنیا بدون این رنگ، بدون تاریکی، بدون ظلمت، هیچ لطفی ندارد. تاریکی باید باشد که روشنی به چشم بیاید. یا شاید تاریکی باید باشد که بعضی¬ها را در آغوش خود جا بدهد. بعضی¬ها مثل مینهو با پای خودشان داخل ظلمت می¬خزند چون به آن احتیاج دارند. بعضی¬ها مثل جونگین از آن متنفرند اما هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارند و کسانی هم هستند که به زور داخل این ظلمت هل داده می¬شوند. یک وسوسه کوچک، یک اشتباه جزئی باعث می¬شود دستی از توی سیاهی پیدا شود و آن¬ها را به سمت خودش بکشد. بعد دیگر مجبور می¬شوند زمانی طولانی در ترسی عمیق و تاریک دست و پا بزنند. بدون این¬که واقعا بدانند کجای دنیا ایستادند، لبه¬ی کدام صخره، مدام وحشت سقوط داشته باشند. وحشت یک نابودی تلخ و دردناک...!
سه روز گذشته برای اون¬ تاک از عذاب¬آورترین روزهای زندگیش بود. تک تک دقایقش به قدری طولانی و دلهره¬آور گذشته بود که حتی به فکر خودکشی هم افتاده بود. اصلا نمی-توانست بخوابد. نمی¬توانست از جلوی در خانه تکان بخورد. مطمئن بود که خیلی زود آن در باز می¬شود و فرشته¬ی عذابش سر می¬رسد. ساعت¬ها گریه کرده بود و هر لحظه انتظار آمدنش را کشیده بود. بعد از گذشت سه روز حالا این لحظه فرا رسیده بود. صدای رمز در تیک تاک نزدیک شدن به مرگ بود. با بالا و پایین شدن دستگیره در چند قطره اشک با هم روی صورتش ریختند. با صورتی تکیده و چشمانی وحشت زده لرزید و حتی یک میلی متر هم نتوانست از جایش جم بخورد. در آهسته باز شد. اون تاک نگاهش را از کفش¬های براق، شلوار جین و تی¬شرت سفید و چسبان مینهو بالا کشید و به چشمانش رسید. مینهو در را رها کرد تا خود به خود پشت سرش بسته شود. بعد آهسته جلو آمد. اون تاک بیشتر اشک ریخت. پیراهنش را توی مشتش فشرد و تمام زورش را زد که هق هق راه نیندازد. مینهو بی¬تفاوت نگاهش کرد. مکثی کرد و بعد روی دسته مبل راحتی بزرگی که نزدیکش بود نشست. اون تاک همان طور که زانو زده بود روی زمین، به طرفش چرخید. نگاهش کرد و خفه گریه کرد. مینهو بی¬حوصله اطرافش را پایید. صدایش اما هشداردهنده بود: خفه شو... آخرین چیزی که الان می¬خوام تو دنیا ببینم گریه¬های توعه.
اون تاک دو دستی جلوی دهانش را گرفت. اما نتوانست جلوی ریزش اشک¬هایش را بگیرد. مینهو کتش را درآورد. با حوصله دنبال چیزی توی جیب بغلش گشت و وقتی اسلحه کوچکش را بیرون کشید، اون تاک جیغی زد و گریه¬اش شدیدتر شد. مینهو با حرص نگاهش کرد: گفتم خفه شو... نگفتم؟
اون تاک همان طوری که چشمانش به اسلحه بود، اشک مثل چشمه از چشمانش می¬جوشید و دو دستی دهانش را چسبیده بود سر تکان داد. مینهو دوباره دوباره دنبال چیزی در جیبش شلوارش گشت. صدا خفه کن را بیرون کشید و روی اسلحه بست. اون تاک نشسته چند سانت دیگر عقب رفت. به خریت خودش لعنت فرستاد که چرا همان از دم رستوران گورش را گم نکرد؟! باید قبل از این¬که روح مینهو از قضیه خبردار می¬شد کیلومترها از او دور می¬شد. حالا و توی این لحظه دیگر هیچ امیدی باقی نمانده بود. هر حرفی اضافی بود. اما دست و پا زدن قبل از غرق شدن حرکتی غیرارادی بود. مثل حرفی که اون تاک زد، احمقانه و بی¬فایده: نمـ...ـی... خوای... که... کـ.... منو بکـ...ـشی؟
مینهو پوزخند جمع و جوری زد. گلنگدن اسلحه¬اش را جا انداخت و گفت: پس فکر کردی برا تفریح همچین چیزیو با خودم این طرف و اون طرف می¬برم؟!
نفس اون تاک به شماره افتاد. به التماس افتاد: به خدا اون جوری که فکر می¬کنی نیست. مجبور شدم...
مینهو تکانی به خودش داد و بلند شد. نوک اسلحه را مستقیم به طرفش گرفت. غرید: اصلا برام مهم نیست که قضیه چطوری بوده، تو تنها کسی بودی که از قضیه تصادف خبر داشتی.
اون تاک چند سانتی متر دیگر خودش را عقب کشید و تقریبا جیغ زد: مجبور شدم، قسم می¬خورم مجبور شدم... اون جونگین لعنتی مجبورم کرد...
برای چند صدم ثانیه رنگ خشم از چشمان مینهو پرید و نفرت جایش نشست: جونگین؟
اون تاک به این امید که رشته¬ی نجاتی پیدا کرده باشد، سر تکان داد: توی تولد تمین اتفاقی همه چیو شنیده بود. تهدیدم کرد اگه به سانا نگم خودش قضیه این خونه¬رو بهش می¬گه...
مینهو یکی دو قدم نزدیکش شد: چی؟
اون تاک گریان گفت: نمی¬خواستم بفهمه فروختمش!
مینهو تلخند زد، خونش از این همه وقاحت به جوش آمده بود. روی زانو نشست و با اخمی بسیار عمیقتر موقیعت را برای موش کثیف رو به رویش توضیح داد: که این طور... پس ترجیح دادی جای خودت منو بکشی پایین... با خودت گفتی اگه چیزی راجع به خونه نگی اونم نمی¬فهمه... (با نوک اسلحه اشاره¬ای به خانه کرد) لابد فکر کردی بعدش دوباره می-تونی اینجارو داشته باشی، یه مدتم که بگذره سانا کوتاه میاد و همه چی میشه مثل قبلش...!
اون تاک تند تند پلک زد. همان قدری که مینهو نشسته نزدیکش شد عقب کشید. سر تکان داد و گفت: همچین فکری نکردم... اصلا فکر نکردم... انقدر ترسیده بودم که به هیچی فکر نکردم...
مینهو یک تای ابرویش را بالا داد. با مخلوطی از تمسخر و خشم گفت: عجیبه که هیچ فکری نکردی، اما همون قسمتی که به ضررت بودو فاکتور گرفتی.
قبل از این¬که اون تاک فرصتی برای دفاع از خودش پیدا کند، بلند شد و دوباره اسلحه را به طرف او نشانه رفت. اون تاک هینی کشید و زد زیر گریه، این بار دیگر محال بود از این مهلکه قسر در برود. مینهو گردنش را کج کرد. گوشه چپ لبش بالا رفت. غرید: از همون اول که فروختیش باید می¬فهمیدم یه آشغال بیشتر نیستی.
اون تاک کف دستانش را به طرف مینهو گرفته بود و صورتش را از او برگردانده بود. یکی از پوزیشن¬هایی که فقط احمقی مثل او می¬توانست در برابر مردی که اسلحه به دست مغزش را نشانه رفته، به خودش بگیرد. صدایش بر اثر گریه مرتعش و گوشخراش شده بود: بهم یه فرصت بده، خواهش می¬کنم... قول میدم همه چیو درست کنم... یه کاری می¬کنم سانا خودش با پاهای خودش برگرده پیشت... قسم می¬...
فریاد مینهو باعث شد لالمونی بگیرد: خفه شو... خفه...
سانا به خودش لرزید و سرش را هیستریک و به نشانه اطاعت تکان داد. مینهو مکثی کرد و قبل از این¬که چیزی بگوید با صدای زنگ در خشکش زد. اون تاک مبهوت در را نگاه کرد و از شدت استرس به سکسکه افتاد. مینهو اخمی کرد و آهسته¬تر غرید: کیه؟
اون تاک تند تند سر تکان داد: نمی¬دونم، به خدا نمی¬دونم.
اخم¬های مینهو غلیظتر شد. چند بار دیگر صدای زنگ توی خانه پیچید اما هر دو در همان حالت ایستادند. چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد گوشی مینهو زنگ خورد. اون تاک آب دهانش را قورت داد و سر پایین انداخت. چند بار وسوسه شد داد بزند و کمک بخواهد اما با وجود اسلحه¬ای که دست مینهو بود خریت بود. پس ساکت ماند. مینهو با مکث گوشیش را از جیب کتش بیرون کشید. با دیدن اسم کیبوم ابرو در هم کشید. گوشی را که دم گوشش گرفت، صدای عصبی کیبوم همزمان هم از پشت خط و هم از پشت در به گوشش رسید: یا چوی مینهوی عوضی¬، می¬دونم اون تویی... یا همین الان درو باز می¬کنی یا انقدر اینجا می¬شینم که یا تو یا اون پسره¬ی نجس بیایید بیرون...
مینهو آهی کشید و تماس را قطع کرد. کفری به طرف در رفت و بازش کرد. فقط همین یک قلم را کم داشت. کیبوم دست به سینه متلک انداخت: آیگو بدموقع مزاحمتون شدم؟
بعد نگاه منزجرش را توی خانه چرخاند و با دیدن اون تاک که شبیه یک مرده از گور برگشته شده بود، لال شد. چند باری پلک زد و گیج پرسید: چه خبره؟
مینهو اخمی کرد و به طرف اون تاک رفت. کیبوم تند داخل شد و در را پشت سرش بست. دوان دوان جلو رفت و با دیدن اسلحه توی دست مینهو که دوباره به طرف دختر گرفته شده بود، کپ کرد. اون تاک با نگاهش التماسش کرد. کیبوم مبهوت پرسید: چه خبره؟ چیکار داری می¬کنی؟
مینهو همان طور که به اون تاک زل زده بود جواب داد: تو دخالت نکن.
اون تاک دوباره به هق هق افتاد. کیبوم نگاهش را روی آن دو تاب داد و گفت: یعنی چی؟ چی شده آخه؟
اون تاک با گریه گفت: فقط یه ماه... یه ماه بهم مهلت بده... قول میدم برش گردونم...
¬مینهو انگشتش را روی ماشه گذاشت. کیبوم در یک تصمیم ناگهانی رو به رویش ایستاد و نگرانتر از هر وقت دیگری سوالش را تکرار کرد: چی شده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
صدای اون تاک را شنید: اگه نیومد، اگه برنگشت بعدش هر کاری می¬خوای باهام بکن.
مینهو نگاهش را توی چشمان پر از سوال کیبوم چرخاند و غرید: برو کنار...
کیبوم سماجت کرد: چی شده؟
مینهو نفس عمیق کشید. کیبوم بازویش را گرفت: یا می¬دونم عصبی هستی، می¬دونم رو به راه نیستی... اما قرار نیست برای آروم کردن خودت آدم بکشی... هوم؟
مینهو لب گزید و غرید: تو چی از حال من می¬دونی؟
کیبوم تند راه هر مشاجره¬ای را بست: هیچی، هیچی... اما الان وقت این کارا نیست. وقت اسحله دست گرفتن نیست...
بعد با احتیاط دستش را به طرف دست مینهو برد و با حرکتی آرام اسلحه را از توی دستش بیرون کشید. هر دو بازویش را گرفت و او را روی نزدیکترین مبل نشاند. اون تاک پشت سرش وا رفت. تند تند نفس¬هایش را پس ¬داد و سعی ¬کرد به بی¬سرو صداترین شکل ممکن گریه¬اش را تمام کند.
کیبوم میز وسط سالن را کشید آورد تا رو به روی مینهو و روی آن نشست. نگاهی به اون تاک انداخت و نگاهی هم به اسلحه توی دستش، بعد گفت: هیچکدومتون نمی¬خواین بگین چی شده؟
مینهو نگاه پر از تنفرش را به دختر دوخت و بی¬توجه به کنجکاوی¬های کیبوم پرسید: الان کجاست؟
اون تاک گرفته جواب داد: نمی¬دونم آخرین بار توی رستوران دیدمش.
مینهو نگاهش را از او گرفت و دوخت به گوشی روی میز، مکثی کرد و گفت: برمی¬گردی پیشش، بهش می¬گی از دست من فرار کردی... می¬گی تنها جای امنی که برات مونده پیش اونه، یه ماه فقط یه ماه بهت فرصت میدم. وای به حالت اگه برنگرده...
-------------------------
کیبوم لیوان دوم قهوه را هم¬ پر کرد و از آشپزخانه بیرون زد. آهسته به طرف اون تاک رفت و یکی از لیوان¬ها را جلوی دستش گذاشت: بخور...
اون تاک انگشتان یخ زده¬اش را قاب لیوان کرد و سر پایین انداخت. کیبوم بی¬حرف نگاهش کرد. چند دقیقه¬ای به سکوت گذشت تا اینکه صدای بم کیبوم توی خانه پیچید: چیکار کردی که مینهو می¬خواست بکشدت؟
اون تاک سر بلند کرد. لب گزید و سکوت کرد. کیبوم کامل تکیه داد و با دقت نگاهش کرد: چرا باید وسط رابطه¬ای باشه که هر طوری فکر می¬کنم بهت هیچ ربطی نداره؟
اون تاک دستی به چشمانش کشید: خودمم نمی¬فهمم وسط این سه تا آدم چیکار می¬کنم.
کیبوم ابرویی بالا داد و پرسید: بین این سه نفر چه خبره؟
اون تاک نفسش را پی داد و کمی از قهوه¬اش را نوشید. چقدر همه چیز پیچیده شده بود.
---------------------------
لنا نگاهی به ساعت انداخت و نگاهی هم به چهره جونگهیون، بعد چرخید و زل زد به تمین و ارین که روی تخت نشسته بودند و حتی پلک هم نمی¬زدند. تمین با سر به گهواره پسرش اشاره کرد و لب زد: خوابید؟
لنا سرش را به نشانه مثبت تکان داد. هر سه چرخیدند و یک نگاه دیگر به ساعت انداخت. ساعت ده شب بود!
تمین آهسته بلند شد، پاورچین پاورچین جلو آمد و حتی وقتی با چشمان خودش دید جونگهیون خواب است باز هم باورش نشد. با صدای افتادن چیزی هر دو وحشت زده از جا پریدند. ارین در همان حالی که داشت می¬رفت به طرف در خشکش زد. تمین اخمی کرد و دوباره جونگهیون را چک کرد. هنوز خواب بود. لنا اشاره¬ای به ساعت کرد و رو به ارین لب زد: وقت خوابه!
حالت صورت ارین ملتمسانه شد. بی¬صدا گفت: می¬خوام فیلم ببینم.
قبل از این¬که چیزی بگوید، تمین با دست به در اشاره کرد و اجازه رفتنش را داد. ارین بدو به طرف در رفت، آن را آهسته باز کرد و بست. تمین که چرخید به طرف لنا با اخم¬های درهمش رو به رو شد. لنا پووفی کشید و به طرف تخت رفت. تمین ناخودآگاه گفت: کجا؟
لنا تند به طرفش چرخید و با ترس به گهواره نگاه کرد. جونگهیون در کمال تعجب هنوز هم خواب بود. تمین نزدیکش شد و آهسته گفت: جونگهیونا...
لنا بازویش را به مشت گرفت. تمین همان طور آهسته گفت: خوابه...
زنش غرید: بیدار میشه!
تمین بی¬پرواتر گفت: کو بیدار بشه؟
لنا کم مانده بود به گریه بیفتد. تمین دست به سینه ایستاد و بلندتر پسرش را صدا زد: یا جونگهیونا... اوری جونگهیون...؟
بعد چرخید به طرف لنا و ابرو بالا داد: دیدی بیدار نمیشه.
لنا چند باری پلک زد و بعد از این¬که از حرف شوهرش مطمئن شد، چرخید و به طرف تخت رفت. تمین با تعجب پرسید: چیکار می¬کنی؟
لنا ملافه را تا زیر گلویش بالا کشید و گفت: معلوم نیست؟ دارم می¬خوابم!
تمین بدعنق لپش را باد انداخت. جلو رفت و روی تخت نشست. لنا تازه چشمانش را بسته بود که سنگینی دستش را روی شانه¬اش حس کرد. تمین بی¬هیچ مقدمه¬ای او را به طرف خودش چرخاند و نگاهش کرد. لنا کمی توی خودش جمع شد و پرسید: چیزی شده؟
تمین با سرانگشتانش یقه¬ی همسرش را کمی عقب داد و گفت: هوم... حس نمی¬کنی یه چیز زندگیمون کم شده؟
لنا ابرو بالا داد و قبل از اینکه¬ بتواند واکنشی نشان بدهد، لب¬هایش بین لب¬های گرم همسرش قفل شد.
---------------------------
سانا بعد از حدودا سی ساعت بالاخره تصمیم گرفت از تخت بیرون بیاید. توی دو روز گذشته، نه حرفی زده بود و نه غذای درست و حسابی خورده بود. فقط جونگین دو سه باری همراه با دکتر سراغش را گرفته بودند و سرمش را عوض کرده بودند. از صبح امروز متوجه سرو صداهای طبقه پایین شده بود، می¬دانست رستوران دوباره باز شده، اما هیچ تمایلی نداشت که بداند آن پایین چه خبر است. یک جور ترس، یک جور بی¬تفاوتی عمدی باعث شده بود حتی یک کلمه هم با جونگین درباره چیزی صحبت نکند. تابستان همچنان گرم و داغ می¬تاخت. خیابان شلوغ بود و دیوار نوشته¬ی پشت رستوران هنوز همان جا بود. دنیا هیچ تغییری با هفته قبل نکرده بود اما سانا حس می¬کرد همه چیز رنگ باخته، حس می¬کرد غباری نامرئی همه چیز را کدر و دوست نداشتنی کرده؛ هر چند چنین توصیفی از تابستانی به این زیبایی کمی بی¬انصافی بود اما سانا هیچ دل خوشی از آن نداشت. کمی که بیشتر فکر می¬کرد می¬دید دیگر هیچ چیز و هیچ کس توی دنیا نمانده بود که باعث خوشحالیش بشود. هنوز نمی¬دانست چه ساعتی از روز است که کسی بر در زد و داخل شد.
جونگین از اینکه سانا را بیدار دید کمی خوشحال شد اما خیلی زود هاله¬ی افسردگی و غمی که اتاق را در برگرفته بود او را هم احاطه کرد. سانا متوجه صدای قدم¬هایش که نزدیک شدند، شد، اما کوچکترین تکانی نخورد. کمی مسخره بود اما دیگر از تنها بودن با او معذب یا وحشت زده نمی¬شد. جونگین سینی صبحانه را روی تخت گذاشت. سانا از روی شانه نگاهش کرد. کای مکثی کرد و طرف دیگر تخت پشت به او نشست. سانا کمی به نیمرخش خیره شد. بعد نگاهی به سینی صبحانه انداخت. بویش که خوب بود!
صدای گرفته جونگین را شنید: بهتری؟
چرخید و به رو به رویش زل زد: باید باشم؟
جونگین کف دست¬هایش را بهم سایید و صادقانه گفت: به نظر نمیاد بهتر باشی.
سانا آن بیرون را پایید. یک لحظه دلش خواست جای آپارتمان¬های بی¬رنگ و روی پشت پنجره، درختان خانه¬ی مینهو را ببیند، اما خیلی زود هوسش را سرکوب کرد. جونگین دوباره سکوت را شکست: نمی¬خوای بپرسی اینجا چیکار دارم؟
سانا دوباره توی لاک بی¬تفاوتی خودش فرو رفت: مهمه؟
جونگین کمی به طرفش چرخید و نگاهش کرد: مهم نیست؟
سانا سری تکان داد و زمزمه کرد: دیگه هیچی مهم نیست.
بعد به این فکر کرد که اگر به جای جونگین مینهو این جمله را می¬شنید، چه شری به پا می¬شد. کمِ کم یک ماه توی اتاقش حبس می¬شد، جلوی جفت چشمانش! اما انگار برای کای خیلی هم معنی وحشتناکی نداشت. شاید هم فقط بازیگری مثل مینهو می¬توانست جمله¬ای به این سادگی را وحشتناکترین فکر دنیا بداند. اصلا چرا هنوز به او فکر می¬کرد؟ چرا مغزش متوجه نمی¬شد همه چیز تمام شده است. از اسارت طولانیش خلاص شده و برگشته به دل همان زندگی مزخرفی که داشت.
با صدای جونگین از توی فکر بیرون آمد: می¬تونم بفهمم چه حسی داری.
چرخید و نگاهش کرد. بی¬هیچ حسی نگاهش کرد. این یکی دیگر دروغ بود. هیچکس توی دنیا نمی¬توانست حال او را بفهمد. با این حال اصلا نفهمید کدام قسمت از مغزش یک دفعه کنترل زبانش را قاپید و باعث شد بپرسد: چرا انقدر به من اهمیت میدی؟
حالت چهره جونگین به کل عوض شد. بهتی عجیب ته چشمانش نشست. سانا آهی کشید و این دفعه به میل خودش ¬بود که پرسید: چرا همچین زمان طولانیو برای کسی صبر می¬کنی که به بخششش احتیاجی نداری؟ آدم مثلی تو می¬تونه خیلی از زندگیش لذت ببره، چرا خودتو درگیر مسئله¬¬ی بی¬اهمیتی مثل من می¬کنی؟
سیبک گلوی جونگین تکان خورد. کمی طول کشید تا جواب بدهد: چون آدما به طرز احمقانه¬ای همیشه به چیزایی دل می¬بندن که نمی¬تونن به دستش بیارن.
سانا این بار فقط چشمانش را نگاه کرد. لب گزید و فقط توانست بگوید: خسته نشدی؟
جونگین آهسته سرش را به علامت منفی تکان داد. سانا تلخندی زد و زمزمه کرد: ولی من خسته شدم. دیگه حتی خودمم نمی¬تونم خودمو دوست داشته باشم.
جونگین ¬خواست چیزی بگوید اما نتوانست. خیلی حرف¬ها برای گفتن داشت اما نه به آدمی که تا این حد از زندگی ناامید شده؛ این سانا با آن دختر یک دنده¬ی خودرأی زمین تا آسمان فرق داشت. حقیقت این بود که دیدنش توی این حال و روز بیشتر قلبش را به درد می¬آورد.
----------------------------
اون تاک برای بار هزارم ساعت روی دیوار را چک کرد. سر پایین انداخت و با پا روی زمین ضرب گرفت. بعد از دو ساعت انتظار بالاخره چشمش به سانا افتاد که داشت از پله-ها پایین می¬آمد. مرد کلاه به سر و ماسک پوشیده¬ی پشت سرش را با یک نگاه شناخت. سانا وقتی متوجه¬اش شد، مکث کرد. اما بعد اهمیتی به حضورش نداد. چند پله¬ی باقی مانده را هم پایین آمد و به طرف در رفت. اون تاک صدایش زد اما جوابی نگرفت. همان جا ایستاد و به آن دو نگاه کرد. جونگین به ماشینش اشاره کرد اما سانا اخم کرد. چند کلمه¬ای حرف زد و بعد به طرف خیابان اصلی رفت. جونگین ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. بعد چرخید و زل زد به او، اون تاک دسته کیفش را فشرد و سر پایین انداخت. حالا حالاها طول می¬کشید تا سانا نگاهش کند!
سرش هنوز پایین بود که گوشیش لرزید. آن را بیرون کشید، نگاهش کرد. جونگین پیام داده بود: بیا توی ماشینم.
اون تاک سر بلند کرد و نگاهش کرد. با شانه¬هایی افتاده دنبالش راه افتاد. توی ماشین که نشست، دیگر داشت حالش از این وضع بهم می¬خورد. کاش یکی پیدا می¬شد و می¬گفت دقیقا چطور توی این هچل افتاده؟ چرا هر چه جلوتر می¬رود همه چیز بدتر می¬شود. با صدای جونگین به خودش آمد: اینجا چیکار می¬کنی؟
جونگین متوجه نشد که گوشه لب دختر از انزجار بالا پرید، اما تغییر لحنش را به وضوح فهمید: چیه؟ حالا که تو به چیزی که می¬خواستی رسیدی، دیگه هیچ کس حق نداره نزدیکش بشه؟
جونگین یکی از آن نگاه¬هایی را به او انداخت که تقریبا چندان فرقی با مینهو نداشت. از آن-هایی که بدون هیچ کلمه¬ای دنیایی از ناسزا در خود داشت. بعد چینی به پیشانیش انداخت و گفت: هر کسیم بخواد نزدیکش بشه تو نباید بشی.
اون تاک انگار منتظر چنین واکنشی باشد، صدایش بالا رفت: یا می¬دونی چه بلایی سر زندگی من آوردی؟ سه روزه از ترس مینهو حتی یه لحظه¬ام نتونستم بخوابم. مدام جامو عوض کردم ولی می¬دونی چیه، دیر یا زود پیدام می¬کنه، پیدام می¬کنه و بابت خوش خدمتیم به جنابعالی بیچاره¬م می¬کنه!
جونگین با حرص غرید: خیل خب تا بیچاره¬ت نکرده بزن به چاک، یه جوری گورتو گم که نتونه پیدات کنه.
اون تاک با استرس لبش را جویید: فکر می¬کنی می¬تونم؟ فکر می¬کنی جاییم هست که اون نتونه منو پیدا کنه؟ تنها جایی که برای من امنه پیش ساناست!
اخم کای غلیظتر شد. با نفرت نگاهش کرد و با حرص گفت: فکر نمی¬کنی یکم زیادی عوضی¬یی؟
اون تاک چشمانش را چرخاند و بعد بدون کوچکترین توجهی به این مسائل گفت: بهتره یه راهی پیدا کنی که من بغل دست سانا بمونم.
جونگین ابرو بالا داد: و اگه پیدا نکنم؟
اون تاک با غیظ توی چشمانش نگاه کرد: اونوقت منم بی¬خیال جونم میشمو میرم به اون عوضی¬تر از تو می¬گم که تو این رستوران کوفتی چه خبره!
گفت و پیاده شد. جونگین با ابروهای گره خورده چشم دوخت به رو به رویش، توی این شرایط تنها چیزی که اصلا حال و حوصله¬اش را نداشت مینهو بود.
-------------------------------
سورین نگاهی توی کمد ارین انداخت. مغزش اصلا یاریش نکرد از بین ده پانزده پیراهن عروسکی که همه بلا استثناء صورتی بودند یکی را انتخاب کند. چرخید نگاهی به ارین و بعد لنا انداخت و با شرمندگی محسوسی گفت: اینا که همشون مثل همن!
ارین پا به زمین کوبید و غرید: اصلا میرم از عمو می¬خوام یکیو انتخاب کنه!
بعد با اوقات تلخ از اتاق بیرون زد. لنا جونگهیون را بغل گرفت و نالید: من دیگه نمی¬دونم باید با این دختر چیکار کنم.
سورین لبخندی زد و بعد انگار تازه متوجه بیدار بودن جونگهیون شده باشد، با چشمان درشت جلو رفت و گفت: یا این فسقلی بالاخره درست شد؟!
چشمان لنا گرد شد: مگه خراب بود که درست بشه؟
سورین خندید: نه خوابشو می¬گم.
لنا با عشق نگاهش کرد و گفت: هوم، باورت میشه، از عروسی تو تا الان، دیشب تنها شبی بود که مثل آدم خوابیدیم.
سورین ابرو بالا داد و تکرار کرد: خوابیدید؟
لنا مشتی به بازویش زد و غرید: یا...
سورین خندید و گفت: هی مواظب باش، فعلا به سرت نزنه بچه¬ها رو بیشتر بکنی.
لنا با عصبانیتی مصنوعی جواب داد: من غلط بکنم!
سورین جونگهیون را آهسته از بغلش گرفت و پرسید: راستی تولد این پرنسس صورتیتو کجا می¬خوای بگیری؟
لنا به طرف کمد ارین رفت و گفت: تمین میگه همین جا...
- اینجا؟
لنا در حالی که لباس¬های ارین را بررسی می¬کرد گفت: هوم، میگه بذار جایی باشه که بیشتر از همه دوستش داره.
مکثی کرد و بعد ادامه داد: نتونستی خبری از سانا بگیری؟
سورین شانه بالا انداخت: نه... هر چی زور زدم جینکی چیزی نگفت.
لنا لب¬هایش را بهم فشرد: حس می¬کنم یه ربطی به اون تاک داره، نمی¬دونم چی ولی اون باید بدونه!
سورین جونگهیون را روی تخت گذاشت و پرسید: هنوزم تماساتو نادیده می¬گیره؟
لنا در کمد را بست و به آن تکیه داد: آره، دیروز حتی یه سر به خونه¬شم زدم، نبود. انگار غیبش زده.
بعد محتاط صورت سورین را کاوید و گفت: عا... راستی یه چیزی... ارین جونگینو خیلی دوست داره، نمی¬تونم برا تولدش دعوتش نکنم...
سورین چشمانش را دزدید. لبخندی هول زد و گفت: من مشکلی ندارم.
لنا چند قدم جلو رفت: اما اگه تو از دیدنش ناراحت میشی می¬تونم...
سورین بین حرفش پرید: نه لنایا، هر چی بین خواهرم و اون بوده تموم شده، ما حتی یه بارم با هم در این مورد با هم حرف نزدیم، پس دلیلی برای ناراحت شدن من نیست. اونی که ناراحت میشه یکی دیگست.
لنا به وضوح اشاره¬اش را درک کرد. زوج مینهو و سانا هنوز برایش غیرقابل درک بود. دست به سینه نشست و ترجیح داد اصلا در موردش حرف نزند: سوجین چطوره؟
سورین سری تکان داد و صادقانه گفت: نمی¬دونیم، خیلی کم به تلفنامون جواب میده.
لنا صادقانه گفت: نمی¬تونم بگم براش ناراحت نیستم اما برای سانام خوشحال نیستم... می-فهمم توی وضعیت بدی گیر کرده اما نمی¬تونم کاریش بکنم... همیشه همین طوری بوده، همیشه رنجشو دیدم و هیچ کاری نتونستم براش بکنم.
سورین با همه وجودش درکش ¬کرد. این همان حسی بود که در مورد دونسنگش داشت: شاید ما داریم اشتباه می¬کنیم لنایا...
لنا نگاهش کرد. سورین ادامه داد: باید بزاریم خودشون حلش کنن.
--------------------------
جینسو نگاهی توی بار چرخاند و چشمش را روی مینهو و پسری که تنگش نشسته بود بست. صدای فرانکلی را زیر گوشش شنید: تو چرا حرص می¬خوری؟
با غیظ نگاهش کرد: چون این عوضی اهل هر کاری باشه، اهل این کارا نیست.
فرانک نگاهی به مینهو انداخت و صادقانه گفت: اتفاقا کسایی که عادی به نظر میان، بیشتی بقیه¬رو جذب می¬کنن.
جینسو اخمی کرد و با نارضایتی شاتش را سر کشید. انگار زمان همان قدری که به مینهو سخت می¬گذشت برای او هم غیر قابل تحمل بود.
مینهو تکانی به گردنش داد و همه¬ی تلاشش را کرد که حواسش را از نوازش انگشتان غریبه¬ی او روی ران پایش پرت کند. لعنتی نمی¬شد؛ بدجوری روی اعصابش بود. جیون از روزهای قبل دریده¬تر و سرکشتر شده بود. حریصانه تمام نقاط بدنش را لمس می¬کرد. بوی بدن مینهو، سفتی عضلاتش و حالت صورتش دیوانه¬اش می¬کرد. مینهو اما به سختی می-توانست خودش را کنترل کند که حرکت اشتباهی نکند. هر لحظه و هر ثانیه بیشتر و بیشتر از خودش متنفر می¬شد. به زحمت بوسه¬های پراشتیاق او را جواب می¬داد. ثانیه¬ها را می-شمرد که از این وضعیت افتضاح خلاص شود. دوباره ته وجودش از خودش متنفر شده بود. از تمام گرایشاتی که مجبور بود توی وجودش سرکوب کند. از تمام تمایلاتی که حالا داشتند آزارش می¬دادند، از این حال بد متنفر بود. هیچ وقت و هیچ کجای زندگیش اصلا پیش¬بینی نکرده بود که یک روز مجبور می¬شود تن به چنین کاری بدهد. آن هم کاری که با همه¬ی تفکراتش، با بند بند وجودش در تعارض بود. مینهو آدمی نبود که خودش را، بدنش را به دست یکی مثل خودش بسپارد. کسی نبود که زیر دست بقیه چوب حراج به بدنش بزند. اگر فقط یک چیز در مورد زندگیش وجودش داشت که در مورد آن مطمئن بود، همین مسئله بود. پای رابطه که وسط بود او بود که می¬تاخت، او بود که تصاحب می¬کرد، مینهو بود که دیگران را مال خودش می¬کرد. دیگرانی که حالا فقط محدود به یک نفر می¬شد. هیچ کجای این برنامه¬ی لعنتی درست نبود!
--------------------------
فرانکلی در ماشین را باز کرد و با لگد مانع بستنش شد. نگاهی به جینسو انداخت که مثل برج زهرمار بالای سر مینهو ایستاده بود و با یک من عسل هم شیرین نمی¬شد!
مینهو همچنان داشت عق می¬زد. حالش اصلا تعریفی نداشت. جینسو صورتش را درهم کشید و کنارش روی زانو نشست. از سر دلسوزی بود که گفت: یا این¬طوری که نمی¬شه... می¬خوای ببرمت جایی یکم حالت جا بیاد...
مینهو به تنها گزینه¬ای فکر کرد که حالا ممکن بود حالش را جا بیاورد. گزینه¬ای که قسم خورده بود اگر نزدیکش بشود او را می¬کشد. جینسو اما فکر دیگری توی سرش داشت که صدایش را پایینتر آورد: باید یکم خودتو تعدیل کنی، یه بار می¬شناسم، می¬خوای...
باقی حرفش را تیزی نگاه مینهو برید. آب دهانش را قورت داد و هول گفت: باید یه جوری رو به راه بشی یا نه؟
مینهو چند سرفه¬ی دیگر کرد. بلند شد و جدی گفت: نمی¬خوام تعدیل بشم.
جینسو آهی کشید و سوار شد. فرانکلی از توی آینه¬ی وسط نگاهی به هر دو انداخت و پووف کشید. جینسو چند دقیقه¬ای صبر کرد تا تنفس مینهو عادی شود و بعد گفت: فردام نمی¬خوای بیای خونه؟
مینهو بی¬تفاوت پرسید: فردا چه خبره؟
جینسو با تعلل گفت: تولد ارینه.
مینهو سر چرخاند و نگاهش کرد. جینسو بیشتر توضیح داد: می¬دونی که اگه نباشی چقدر ناراحت میشه!
مینهو پووفی کشید و غرید: صرفا از رو کنجکاوی می¬پرسم، کی اینارو آورده انداخته به جون من؟!
جینسو نگاهش را دزید. مینهو با حرص نگاهش کرد: لابد تولد ارینم تو خونه¬ی منه؟
جینسو با سر تایید کرد. مینهو نفس عمیقی گرفت و با حرص رو از او گرفت. این روزها اصلا حوصله¬ی شلوغی را نداشت. به اندازه کافی از گی بار و سرو صداهای اعصاب خردکنش زده بود. هیچ دوست نداشت توی خانه هم همین بساط باشد. البته این برای قبل از این بود که تمین بیاید توی اتاقش و با تردید قضیه آمدن جونگین را مطرح کند. بعد از شنیدن این مسئله که به کل از کوره در رفت. خیلی خیلی خودش را کنترل کرد، چیزی به تمین نگوید که بعدا باعث پشیمانیش بشود. این شرایط مزخرف یک معنی بیشتر نداشت؛ کنترل زندگی از دستش در رفته بود.
---------------------------
سانا وسط سالن خانه¬اش ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. هیچ چیز تغییر نکرده بود. فقط گرد و غبار روی همه چیز بود که چند ماه قبل نبود. آهی کشید و مستقیم به طرف کمدش رفت. درهای کشویی را باز کرد و نگاهش را روی لباس¬هایش سر داد. محض رضای خدا حتی یک لباس رنگ روشن هم بینشان وجود نداشت. یکی از تونیک¬های سیاهش را بیرون کشید و در را بست. نگاهش به چهره خودش افتاد. به موهای بلندش، به اندام لاغرش و صورت غمزده¬اش!
وقتی لباس را پوشید و برگشت توی سالن با کسی رو به رو شد که هیچ دلش نمی¬خواست ببیند. اون تاک اشاره¬ای به در کرد و گفت: رمزت همونه.
سانا اخم کرد: چون همونه تو اجازه داری پاتو بزاری توی خونه من؟
اون تاک ناچار گفت: وقتی نمی¬ذاری من حرفامو بزنم تنها راهم همینه.
- کی گفته من می¬خوام حرفای تورو بشنوم؟
اون تاک سر به زیر انداخت و گفت: چون انقدر ناراحتی ازم، چون دیگه حتی نمی¬خوای منو ببینی، دقیقا به همین خاطر باید همه چیو بدونی.
سانا دست به کمر زد و نفسش را فوت کرد. اون تاک بند کیفش را روی شانه¬اش جا به جا کرد و گفت: من نمی¬دونم چی بین شما سه تاست. نمی¬دونم چیه که انقدر مینهورو تشنه¬ی تو کرده، نمی¬دونم چیه که کای هنوز دارم برا به دست آوردنت هر کاری می¬کنه. فقط اینو می-دونم که هر کس دیگه¬ای جای تو بود، بهش حسودیم می¬شد. اما تو کسی نیستی که آدم بتونه باهات بد باشه. حتی اگه نمی¬شناختمتم بازم همین نظرو داشتم. تو قشنگی، ظریفی، کله شقی، هیچ وقت خودتو به کسی تحمیل نمی¬کنی، از خونواده خوبی هستی... همه چیزایی که یه دختر باید داشته باشه تا بقیه رو بکشه طرف خودش داری...
سانا دست به سینه غرید: تموم شد؟
اون تاک سر تکان داد: نه... اینارو نمی¬گم که دوباره دلتو به دست بیارم. حتی نمی¬خوامم منو ببخشی... فقط بزار کنارت باشم. من فقط باهات میام سر کارو برمی¬گردم، بعدش میرم توی یکی از این اتاقا و قول میدم حتی باهات حرفم نزنم...
سانا اخم کرد. اون تاک بیشتر توضیح داد: خودت که مینهورو می¬شناسی، الان به خونم تشنه است. گیرم بیاره زنده نمیذارتم.
سانا نفس عمیق کشید. صدای اون تاک رنگ التماس گرفت: خواهش می¬کنم سانایا، بذار تا یه مدت که حرصش بخوابه پیشت بمونم. الان فقط پیش تو جام امنه.
سانا جلو رفت. کنارش زد، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد. اون تاک چنگی به موهایش زد و لب گزید. هنوز توی تاریکی دست و پا می¬زد، با این¬که مجبور شده بود خودش را توی چنین رنگ نفرت ¬انگیزی خفه کند، اما باز هم استعدادش را داشت. استعداد یک عوضی تمام عیار بودن!
---------------------------
اون تاک داشت شام را حاضر می¬کرد که صدای در به گوشش رسید. با این¬که دیگر کارش تمام شده بود، اما خودش را با کارهای بیهوده مشغول کرد. سانا بی¬حوصله کیفش را روی مبل پرت کرد و قبل از این¬که به طرف حمام برود صدای اون تاک را شنید: موهات...
سانا چیزی نگفت. اون تاک تعجبش را از تغییر ناگهانی سانا کنار گذاشت و تند گفت: فردا تولده ارینه، لنا گفت بهت بگم اگه نری دیگه اسمتم نمیاره.
سانا مکثی کرد، خم شد، کیفش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. در را محکم پشت سرش بست. اون تاک زیر لب زمزمه کرد: اون دوتا عوضی حق دارن، حتی با موهای کوتاهم قشنگی.
بعد به غذاهای روی میز نگاه کرد که برای سیر کردن حداقل شش نفر کافی بودند.
-----------------------------
اونیو خسته روی صندلی حصیری افتاد. نگاهی به تمین انداخت که مشغول بافتن موهای ارین بود. گفت: واقعا ازت ممنونم که مثل تولد خودت به سرت نزده سونبه¬هامونم دعوت کنی.
تمین نیم نگاهی به او انداخت و دوباره حواسش را به موهای ارین داد: لنا نذاشت، من می-خواستم دعوت کنم.
اونیو اخم کرد: چرا اونوقت؟
تمین اشاره¬ای به ساختمان خانه کرد و گفت: به خاطر صاحبخونه!
ارین با صدای پدربزرگش، تند بلند شد و به طرف آن¬ها دوید. کیبوم با خنده جونگهیون را به مادربزرگش برگرداند و به طرف پسرها آمد. نگاهی به چترهای آفتابگیر انداخت و گفت: واوو من عاشق تولدای این مدلیم... هیچی به هوای آزاد نمی¬رسه.
اونیو اشاره¬ای به لنا و آجوما کرد و گفت: خیلی وقته این زنو ندیده بودم.
تمین شانه بالا انداخت: یه مدت برگشته بود زادگاهش، تازه اومده سئول.
کیبوم سری خاراند و گفت: مینهورو نمی¬بینم.
سورین دوان دوان به طرف لنا رفت و دم گوشش چیزی گفت. لنا بلند شد و با او همراه شد. کیبوم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: مگه فقط خودمون نیستیم؟ پس این¬همه میز برا کیه؟
تمین با سر به رو به رو اشاره کرد و گفت: برای دوستای مدرسه¬ی ارین.
کیبوم سر چرخاند و با دیدن حدودا بیست بچه¬ی هم سن و سال ارین و شانزده هفده بزرگتر، چشمانش درشت شد. اونیو ابرویی بالا داد و زمزمه کرد: مینهو این همه بچه رو ببینه قاطی نمی¬کنه؟!
کیبوم بی¬تعارف اضافه کرد: دیوونه میشه.
تمین نگاهی به ساعتش انداخت و غرغر کرد: چرا انقدر دیر کرده؟!
کیبوم گیلاسش را برداشت و پرسید: کی؟
با شنیدن اسم جونگین از زبان تمین به سرفه افتاد. قبل از این¬که داد و بیداد کند، صدای هیونگش درآمد: یا هیچ معلوم هست چه مرگته؟
با صدای ارین که جیغ زد سامچون و به طرف جونگین دوید، هر دو لال شدند. تمین پس سرش را خاراند و گفت: نمی¬خواستم دعوتش کنم، ارین...
کیبوم با انزجار نگاهش کرد. اونیو دستی به گردنش کشید و خیره به رو به رو طعنه زد: لابد سانارم به خاطر جونگهیون دعوت کردی؟
کیبوم گیلاسش را روی میز گذاشت و دست به سینه زل زد توی صورت تمین: اگه می-خواستی مینهورو دیوونه کنی، حداقل یه راه¬ کم دردتر انتخاب می¬کردی.
تمین چند باری پلک زد و چیزی نگفت. کیبوم نگاهش را روی جونگینی سر داد که داشت خیره خیره سانا را نگاه می¬کرد و زمزمه کرد: کارمون در اومد.
جونگین نفسی گرفت و باز نگاهش را دوخت به موهای کوتاهی که هر چند خیلی به چشمش غیرعادی و عجیب بود اما همچنان زیبا بود. سانا اهمیتی به نگاهش نداد. بی¬تفاوت از رو به رویش گذشت و به طرف لنا رفت. لنا با ابروهای بالا پریده آغوشش را باز کرد و بغلش کرد. زیر گوشش زمزمه کرد: چقد عوض شدی؟!
سورین متعجب موهایش را لمس کرد و نتوانست نگوید: چطور دل کندی ازشون؟
سانا شانه¬ای بالا انداخت و گفت: خسته شده بودم ازشون.
لنا عقب کشید و خوب نگاهش کرد. با رضایت براندازش کرد: این طوریم خوشگلی.
سانا لبخند کمرنگی زد و لنا با دیدن اون تاک که دو دل داشت جلو می¬آمد به استقبالش رفت. ارین از بغل جونگین پایین پرید و به طرف سانا دوید. سانا روی زانو نشست و موهایش را نوزاش کرد. تنها کسی که باعث شده بود دوباره پا توی این جهنم بگذارد همین فرشته¬ بود. جونگین دست توی جیبش فرو کرد و نگاهشان کرد. خودش هم نفهمید چطور از مدل جدید موهایش خوشش آمده؛ با این¬که موهای بلندش را تا حد پرستش دوست داشت. البته جوابش ساده بود؛ وقتی یکی را خیلی دوست داشته باشی، بعدش دیگر هر چیزی را در او دوست خواهی داشت!
مهمانان تولد ارین به مراتب از تولد پدرش کمتر بود، اما مشکل تعدادشان نبود. مسئله انرژی بی¬حد و اندازه¬شان بود که باعث شده بود باغ به آن بزرگی را روی سرشان بگذارند. از هر طرفی صدای خنده و جیغ به گوش می¬رسید. سرو صدا انقدر زیاد بود که کیبوم تصمیم گرفته بود سیستم صوتی که سه ساعت درگیر راه اندازیش توی باغ بود را به کل خاموش کند. چون فقط باعث آلودگی صوتی بیشتر می¬شد. جو شاد بود اما تحملش کار هر کسی نبود. به خصوص بزرگترهایی مثل جینسو که در مجاورت با مینهو دیگر کشش چنین وضعیت¬هایی را نداشت. هنوز اوایل مهمانی بود که مینهو را بهانه کرد و به داخل ویلا برگشت. غرولندکنان پله¬ها را بالا ¬رفت و به این فکر کرد که چطور باید قضیه آمدن جونگین را هم پیش بکشد. مینهو داشت جلوی آینه کراواتش را سفت می¬کرد که جینسو داخل اتاقش شد. طبق معمول در نزد. جلو رفت و نگاهش را دوخت به نیمرخ درهمش، مکثی کرد و گفت: داری میای؟
مینهو نیم نگاه معناداری حواله¬اش کرد و گفت: چه خبره توی باغ، زلزله شده؟
جینسو کلافه تکیه داد به کمد و زمزمه کرد: کاش زلزله اومده بود.
مینهو کامل به طرفش چرخید و ناخودآگاه اخم کرد: چه خبره باز؟
جینسو کمی گره کراواتش را کج کرد و گفت: جونگین اومده...
نگاهش که بالاتر آمد روی چشمان عصبی مینهو دستش را خودکار عقب کشید. لب¬هایش را بهم سایید و گفت: سانام اومده...
حالت صورت مینهو عصبی¬تر شد. جینسو به طرز محسوسی عقب کشید. مینهو فکری کرد و پرسید: الان کجاست؟
جینسو اشاره¬ای به حیاط کرد و گفت: پایین.
مینهو کراواتش را باز کرد. دکمه¬های بالای پیراهنش را هم، آستین¬هایش را کمی بالا داد و به طرف در رفت. جینسو مکثی کرد و نالید: آخرشم من نمی¬فهمم شماها دقیقا چه مرگتونه.
مینهو پله¬ها را سریع پایین رفت. با قدم¬¬های تند ویلا را دور زد و به باغ رسید. نگاهش را بین بچه¬های پرهیاهوی توی حیاط چرخاند و سانا را بین مهمان¬ها پیدا نکرد. یک لحظه نگاهش به جونگین برخورد، اما اهمیتی به حضورش نداشت. کفری جلو رفت و اولین کسانی که به طرفش آمدند، اونیو و کیبوم بودند. کیبوم با استرس سرشانه پیراهنش را صاف کرد و هول گفت: اومدی؟
مینهو غیرارادی دستش را پس زد. جدیدا اصلا خوشش نمی¬آمد با کسی تماس فیزیکی داشته باشد. به خصوص وقتی پسرها یا جینسو نزدیکش می¬شدند، ناخودآگاه عقب می¬کشید و تا چند ثانیه بعدش اصلا متوجه نمی¬شد که چرا این کار را کرده است. این هم عواقب قسمت-های ناخوشایند زندگیش بود. کیبوم مکثی کرد و کمی عقب کشید. نگاهی به اونیو انداخت و چیزی نگفت. اونیو دستی به گردنش کشید و گفت: عا... خب...
مینهو فرصت نداد، چیزی بگوید، پرسید: سانا کجاست؟
اونیو یک نگاه به سانا که دقیقا پشت سر مینهو با فاصله¬ای چند متری از او ایستاده بود و داشت به صحبت¬های مادر تمین گوش می¬کرد انداخت، یک نگاه هم به چهره نه چندان خوشحال مینهو و با سر به او اشاره کرد: اونجا...
مینهو چرخید نگاهی انداخت اما باز سانا را ندید. کفری به طرف هیونگش چرخید: کو چرا من نمی¬بینمش؟
کیبوم اشاره¬ای به سانا کرد و گفت: اون مو کوتاهه!
مینهو اخم کرد. آهسته چرخید و مات به دختری نگاه کرد که پشت به او ایستاده بود، قد و هیکلش با سانا مو نمیزد اما موهایش... لعنتی چرا موهایش کوتاه بود؟
اون تاک با دو لیوان آبمیوه داشت نزدیکش می¬شد که متوجه¬اش شد. ایستاد. یک لحظه خودش را باخت اما بعد آهسته نزدیک جمع شد. سانا با مکث رد نگاهش را زد. چشمانش یک ثانیه بیشتر روی مینهو مکث نکرد. بعد دوباره چرخید و نگاهش را دوخت به مادر تمین، مینهو نفس عمیقی کشید و تقریبا تمام رگ¬های بدنش بیرون زد.
جونگین کمی دورتر نشست و مینهو را ¬پایید. مینهو متوجه نگاهش بود اما انقدر ذهنش گره در گره بود که دیگر جایی برای او نمانده بود. می¬دانست حالتش طبیعی نیست، می¬دانست جدیدا زیاد به سرش می¬زند، می¬دانست عادی نیست که توی این شلوغی و سرو صدا چیزی نشنود و چشمانش جز یک نفر بقیه را فاکتور بگیرد. اما همیشه که دانستن دردی را دوا نمی¬کند. گاهی دانستن این¬که چه اتفاقی دارد برایت می¬افتد عملا به هیچ دردی نمی¬خورد. انگار اصلا کنترل آدم دست چیز دیگری است!
¬سانا هنوز داشت صحبت می¬کرد که دستی روی شانه¬اش نشست. وقتی همان دست برش گرداند و با کابوس زنده¬ی زندگیش رو به رو شد، کمی جا خورد، کمی هم ترسید. هم انتظارش را داشت و هم نداشت. قبل از این¬که صدایش بالا برود، مینهو رو کرد به مادر تمین و گفت: اوما، اگه میشه چند دقیقه مارو ببخشید.
- عا... نمی¬دونستم شماها... یعنی...
مینهو حدسش را کامل کرد: یه مدتی هست که قرار میزاریم.
سانا نفسش را فوت کرد و سعی کرد با تکانی نامحسوس دست مینهو را از روی شانه¬اش پس بزند. مثل همیشه موفق نبود، او محکمتر نگهش داشت. مادر تمین ذوق زده دستانش را بهم کوبید و صاف رفت روی اعصاب نداشته¬اش: واوو سانایا... خیلی برات خوشحال شدم... پسری مثل مینهو بایدم از کسی مثل تو خوشش بیاد... چقدر بهم میاید!
مینهو ابرو بالا انداخت و تشکر کرد. سانا با تنفر نگاهش کرد. فقط به خاطر لنا و دخترش بود که چیزی نگفت. هر وقت و هر جای دیگری بود، قطعا یک آبروریزی درست و حسابی راه می¬انداخت. با نارضایتی تمام همراهش شد.
اون تاک با صورت درهم رفتنشان را نگاه کرد. سر پایین انداخت اما با سنگینی نگاه کسی سر بلند کرد. جونگین با دو تکه آتش شعله¬ور در چشمانش نگاهش می¬کرد. بدون این¬که چیزی بگوید به مسیری که سانا و مینهو رفته بودند اشاره کرد. اون تاک لب گزید و بدون جلب توجه به طرف ویلا رفت. کمی که از جمع دور شد، سرعت قدم¬هایش را بالا برد. داخل خانه شد، پله¬ها را بالا رفت اما قبل از این ¬که پا توی راهرو بگذارد کسی بازویش را گرفت. وحشت زده چرخید و با دیدن کیبوم هین کشید. کیبوم نگاهی به در اتاق مینهو انداخت و هیس کشید. در اتاق خودش را باز کرد و هلش داد داخل...
----------------------------
مینهو مکثی کرد. آهسته سانا را دور زد و رخ به رخش ایستاد. سانا عصبی یادآوری کرد: نگفته بودم دیگه دور و بر من پیدات نشه؟!
طرفش حاضرجواب¬تر از این حرف¬ها بود: برا همینه الان تو خونه¬ی منی؟
سانا بینیش را چین انداخت: من به خاطر تو نیومدم.
- دلیلش اصلا برام مهم نیست.
بعد بی¬اراده دستش را جلو برد و نوک موهای کوتاهش را لمس کرد. سانا دستش را پس زد و با غیظ نگاهش کرد. مینهو نفس عمیقی کشید و نتواند نپرسد: چه بلایی سرشون آوردی؟
سانا تلخند زد: به تو ربطی نداره.
مینهو نیم قدم نزدیک شد. سانا دو قدم عقب کشید. مینهو مکثی کرد و آزرده نگاهش کرد. کاش راهی بود که به این آدم لجباز و زبان¬نفهم می¬فهماند چقدر الان به وجودش احتیاج دارد. به کوچکترین و ساده¬ترین دلبری¬هایش، اما کسی که رو به رویش ایستاده بود تلختر از این حرف¬ها بود. مثل همیشه راهی نداشت جز اینکه دوباره توی لاک زورگوی خودش فرو برود. همانی که سانا بیشتر از هر چیزی از آن متنفر بود: باید با زور نگهت دارم؟
جوابش شد یک پوزخند که مثل تیری زهرناک تا ته قلبش فرو رفت: از تو غیر از این توقع نمیره... منتها من دیگه اینجا نمی¬مونم...
مینهو دستی به گردنش کشید و پرسید: می¬خوای امتحانش کنیم؟
سانا صاف زل زد توی چشمانش، چند قدم فاصله بینشان را پر کرد. در یک وجبیش ایستاد و اصلا به این فکر نکرد که همین فاصله کم ممکن است چه بلایی سر قلب او بیاورد. سر بالا گرفت و تخس گفت: امتحانش ساده¬ست. کافیه فقط یه ثانیه دیگه مجبورم کنی هوای این اتاقو تحمل کنم، تا ببینی چطور از چشم همه میندازمت!
مینهو پلک زد. دستش را آرام روی بازوی سانا لغزاند و یک دفعه چنگش زد. تکانش داد و تهدیدآمیز گفت: واقعا فکر کردی برام مهمه که بقیه در موردم چی فکر می¬کنن؟
سانا برقی وحشی را توی چشمانش دید، بدنش توی همین چند ثانیه یخ زده بود اما هنوز برای جیغ و داد زود بود. اگر با جونگین توی چنین موقیعتی قرار می¬گرفت، همه چیز خیلی واضح بود، باید فرار می¬کرد، هر طوری که شده بود. اما مینهو... مینهو انقدر ساده و قابل پیش¬بینی نبود. حتی وقتی هلش داد به طرف تخت و فقط چند ثانیه بعد زیر خیمه¬ی بدنش گیر افتاد، باز هم مغزش درست کار نکرد. مینهو انقدر نزدیکش شد که نوک موهایش را روی پیشانیش حس کرد. از چشمانش ترسید. اما ترس واقعی توی صدایش بود، لای کلماتش: من از همه زندگیم بریدم. از پدرم، مادرم، برادرم... همشونو بدون این که قضاوتشون برام مهم باشه دور انداختم. فکر می¬کنی بقیه دیگه برام مهمن؟
نزدیکتر که شد، سانا مجبور شد صورتش را بچرخاند و از نگاه کردن به چشم¬هایش طفره برود.
- یا شایدم فکر می¬کنی اونقدری که لازمه مرد نیستم؟
سانا جوابی جز یک نفس بلند و بریده بریده نداشت. همه ذهنش درگیر این بود که چطور از این وضعیت خلاص شود. وقتی با فشار دست مینهو روی چانه¬اش مجبور شد دوباره توی چشمانش نگاه کند، واقعا دلش می¬خواست فرار کند.
- یه چیزیو یادت بمونه، اگه من نزارم حتی نمی¬تونی پاتو از در این اتاق بزاری بیرون، چه برسه به این خونه. اگه من نزارم حتی نمی¬تونی یه بار از دستم قسر در بری. بهتره تا وقتی دیوونه نشدم، تا وقتی که هنوز عقلم سر جاشه، خودت با پاهای خودت برگردی... مجبورم نکن به زور برت گردونم. مجبورم نکن کارای بدتری بکنم. می¬فهمی که چی می¬گم؟
جوابی جز یک نگاه خیره¬ی پر از ناسزا نگرفت. با وجود آتشی که به جانش افتاده بود، با همه¬ی عطشی که برای نوازشش برای بوسیدنش و بوییدنش داشت، اما خودش را وادار کرد که عقب بکشد. این¬که به طرز دیوانه¬ کننده¬ای احتیاجش داشت، نباید باعث می¬شد زیر قولش بزند. قول داده بود طلسمش را نشکند. به خودش قول داده بود مثل جونگین در حقش نامردی نکند، حتی اگر سختترین کار دنیا بود!
سانا به محض این¬که هوایی جز نفس¬های مینهو را روی پوستش حس کرد، بلند شد و از زیر دستش در رفت. به قدری سریع که مینهو حتی رفتنش را هم ندید!
----------------------------
کیبوم نگاهی به راهرو انداخت و در را کامل بست. اون تاک بیشتر توی خودش جمع شد. کیبوم صندلی چرخدار پشت میز کامپیوترش را هل داد وسط اتاق و رو به رویش نشست. دست به سینه گفت: خب؟
اون تاک بی¬علاقه جواب داد: جونگین گفت دنبالشون بیام.
- دنبالشون بیای که چی بشه؟
- که بفهمم چه خبره بینشون.
کیبوم سرزنش¬گرانه نگاهش کرد. مکثی کرد و گفت: می¬دونی که اگه بفهمیم دوباره داری زیرآبی میری چه اتفاقی برات می¬افته؟
اون تاک سر جنباند. کیبوم دقیق نگاهش کرد. در حالت عادی اصلا فکرش را هم نمی¬کرد دختری اینقدر معمولی بتواند، تا این حد آب زیرکاه باشد. با این حال ذاتا هیچ وقت دوست نداشت که کسی را آزار بدهد. مخصوصا اگر طرفش زن بود. پس بی¬خیال طعنه زدن شد.
- کنجکاوم بدونم می¬خوای چه غلطی برای برگشتن سانا بکنی؟ اون طوری که از اتاق مینهو بیرون زد، یعنی حداقل تا سه ماه دیگه سایه¬شم این طرفا پیدا نمی¬شه.
اون تاک نگاهش را دزید: این مشکل خودمه، خودمم حلش می¬کنم.
کیبوم با اکراه گفت: متاسفانه تو این یه مورد مشکل تو مشکل مام هست.
اون تاک کمی سر جایش جا به جا شد و گفت: خب... فکر می¬کنم باید جونگینو از سانا دور نگه دارم.
کیبوم چپ چپ نگاهش کرد. بدون هیچ کلمه¬ای اون تاک متوجه شد که به این راحتی¬ها نمی¬تواند دست به سرش کند. مکثی کرد و دوباره گفت: شاید باید یه کاری بکنم... که... اممم... نمی¬دونم...
کیبوم تلخند زد. چشمانش را چرخاند و گفت: هر چیزی که توی ذهنت داریو بریز دور، از الان به بعد فقط باید کاریو بکنی که من بهت می¬گم.
اون تاک با سوءظن نگاهش کرد. کمی طول کشید تا بپرسد: چرا کمکم می¬کنی؟
کیبوم با خشمی کنترل شده جواب داد: به تو کمک نمی¬کنم، دارم به اون رفیق عوضی کله¬ پوکم کمک می¬کنم.
اون تاک سر پایین انداخت و پرسید: چیکار باید بکنم؟
کیبوم کامل تکیه داد و لب گزید.
----------------------------
جونگین با استرس سانا را زیر نظر گرفته بود. تک تک حرکاتش، حالت صورتش و تا هر جا که می¬توانست حرف¬هایش را لب¬خوانی می¬کرد. به قدری فکرش درگیر او بود که اصلا متوجه نزدیک شدن مینهو نشد. وقتی کنارش نشست و زل زد به همان جایی که او زل زده بود، از بوی عطرش حضورش را حس کرد. سر چرخاند و غیردوستانه نگاهش کرد.
مینهو عینک آفتابیش را بالا داد و یک جرعه از سودایش خورد. جونگین نفس عمیقی کشید و گفت: فکر نمی¬کردم انقدر زود از پست بربیاد. از وقتی از خونه¬ت زده بیرون، انگار کلا یه آدم دیگه شده. آرومتر، رهاتر، خوشگلتر...
چانه مینهو منقبض شد. کلماتش را مثل همیشه بی¬رحمانه انتخاب کرد: زود قضاوت نکن، شاید فعلا به حال خودش گذاشته باشمش اما حسابی منتظر روزیم که خودش با پاهای خودش برگرده، یه جوری که حتی اگه بیرونشم بکنم باز کسیو به من ترجیح نده...!
جونگین پوزخند زد: کوتاه بیا هیونگ، خوب می¬دونی که اون اهل التماس کردن نیست. وقتی بره یعنی برا همیشه رفته.
مینهو لبخند زد. پا روی هم انداخت و گفت: اتفاقا به التماس انداختن آدمی که اهل التماس نیست، لذت بیشتری داره...
بعد کمی نزدیکش شد و با چشمانی جدی و براق ادامه داد: بشین و ببین چطور با وجود دونستن همه چیز برمی¬گرده و به التماس می¬افته.
جونگین با نفرت نگاهش کرد: درکت نمی¬کنم. چرا انقدر دوست داری اذیتش کنی؟
مینهو عقب کشید، تکیه داد و نگاهش را سر داد روی سانا، مکثی کرد و کلمات یک جایی از پس ذهنش بر زبانش جاری شدند: چون هر چی بیشتر یه نفرو دوست داشته باشی، احتمال اینکه اذیتش کنی هم بیشتر میشه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
About You
Fanfic[کامل شده] تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمیگی و مردی که دخترتو ازت گرفتهرو میبوسی، باید اقرار کنم خیلی خیلی از اون چیزی که فکر میکردم سنگدلتری. چطوره منم یکم مثل خودت باشم ها؟ خلاصه؛ سانا بدون هیچ گناهی سه سال جهنمیو پشت سر...