"زنی که نمی‌خندد

107 19 8
                                    




بعضی¬ها عین بمب¬اند. انقدر راز توی سینه¬شان دارند که اگر روزی به سرشان بزند و همه را بیرون بریزند، تا شعاع وسیعی آدم¬های دور و برشان را نابود می¬کنند. یکی از آن¬هایی که شاید همیشه گوشه¬ی بار پشت دود رقصان سیگارش گم می¬شود. با خونسردی چشمان بی¬تفاوتش را روی بقیه می¬چرخاند و هیچکس هیچکس متوجه سرو صداهای مهیبی که توی وجودش درهم می¬آمیزند نمی¬شود. این آدم¬ها خاموش¬ترین جنگ¬های دنیا هستند. خطرناک-ترین سلاح¬ها و وحشتناکترین خاطره¬ها را توی سینه¬شان این طرف و آن طرف می¬برند. سال¬ها طول می¬کشد تا ظرفیت دردشان پر شود، اما روزی که احساس لبریز شدن کنند، روزی که به آخر زندگی برسند، آن روز تبدیل به خطرناکترین بمب دنیا می¬شوند. چون طبق هیچ منطقی، از روی هیچ قانونی انصاف نیست که یکی تمام عمرش را مورد سوءاستفاده¬ قرار بگیرد و دیگران به زندگی خودشان ادامه دهند. هیچ آدمی نمی¬تواند این همه درد، این همه رنج را با خود زیر خاک ببرد.
هایسان تمام عمرش بازیچه بود، یک عروسک که از شانس گندش آدم به دنیا آمده بود! یادش نمی¬آمد آخرین باری که سرکش شده بود، آخرین باری که یکی را از خودش رانده بود، کی بود؟ شاید ذاتش بود که آن¬قدر زود شرایطش را پذیرفت، اما تقریبا تمام عمرش را می¬خواست جای این زن آرام و مرموز، فریاد بکشد، دیوانه شود و همه چیز را خرد کند. ولی هیچوقت جرئتش را پیدا نکرده بود. هیچوقت نتوانسته بود داد بزند و به همه¬ی دنیا بگوید یک مشت رذل دارند چه بلایی سرش می¬آورند. این سکوت آمیخته به وحشت از وقتی که یک دخترک کم سن و سال بود، گلویش را چسبیده بود و تا سی و چهار سالگی همراهش آمده بود. حالا هم همان بود. هر بار که با مردی تنها می¬شد، هر بار که یکی بی-اجازه نزدیکش می¬شد، هر بار که بازیچه دست بقیه می¬شد، ته وجودش یک دختر چهارده پانزده ساله نشسته بود که جیغ می¬زد، مثل یک جنین توی خودش جمع می¬شد و بلند بلند گریه می¬کرد. اما صدایش هیچ وقت از این گلو بالا نمی¬آمد. همیشه آن پایین توی در و دیوار می¬خورد و خفه می¬شد.
اما حالا آخر دنیا بود، شبی که می¬دانست زنده به صبح نمی¬رساند. امشب کابوس او تمام می¬شد و کابوس صدها نفر دیگر شروع می¬شد. از دختربچه¬های چهارده پانزده ساله گرفته تا مردهایی همسن و سال خودش که هیچکدام در کثیفترین تصورات خودشان هم فکر نمی-کردند پدرشان یک هوسباز باشد. امشب تا صبح لپ تاپش روشن می¬ماند و ایمیل¬ها یکی بعد از دیگری خودکار ارسال می¬شدند. عکس¬ها و فیلم¬هایی که مثل تیر زهرآگینی مستقیم به طرف خانواده¬هایشان پرتاب می¬شد. به سمت بچه¬هایی که شاید برایشان خیلی زود باشد ولی وقتش رسیده بود که پدرهایشان را بشناسند. همه به جز آخرین ایمیل به دست خانواده¬ها می-رسید. آخرین ایمیل طوری تنظیم شده بود که همزمان به دفتر صد روزنامه¬ی معتبر دنیا ارسال می¬شد. اسناد رسوایی¬های اخلاقی بونسان، مدارکی که او را نمی¬کشت اما کاری می-کرد به اندازه او آرزوی مرگ کند. هایسان صبح فردا را نمی¬دید، اما کاری می¬کرد که این آخرین شب زندگیش را خیلی¬ها از یاد نبرند.    
-------------------------
یک هفته قبل
کیبوم بی¬حوصله جلو رفت و چمدانش را با یک هل کوتاه ول کرد و چمدان روی پارکت سر خورد و تا وسط سوئیت شیکشان در اوساکو رفت. هایسان پشت سرش ایستاد و نفس عمیقی کشید. مینهو جلو رفت. دسته چمدان را گرفت و کشید یک گوشه کنار کاناپه گذاشت. کیبوم با اخم به تمام حرکاتش زل زد. بعد به طرف هایسان چرخید، دست به سینه ایستاد و گفت: خب قراره با یه اسم خالی چه غلطی بکنیم اینجا؟
هایسان سری تکان داد و طعنه زد: زیادی عجله نمی¬کنی؟
مینهو بی¬حرف به هر دویشان نگاه کرد. بیشتر شبیه یک مادر و پسربچه¬ی لجباز بودند تا دو آدم بالغ هم سن و سال...!
کیبوم سرش را کج کرد و لحنش همزمان هم تمسخرآمیز شد و هم عصبی: ببخشید که همه اندازه¬ی شما صبور و عاقل نیستن خانوم، حالا قبل از این¬که به سرم بزنه و یه خسارت حسابی به این خونه¬ی شیک بزنم بهتره هر چی تو سرته¬رو برام توضیح بدی، چون این روزا اصلا اعصاب غافلگیری ندارم. 
هایسان زیرچشمی نگاهی به مینهو انداخت، جلو رفت و گفت: خیل خب بیا بشین حداقل.
چند ثانیه بعد کیبوم با اخم¬های درهم و مینهو با چهره¬ای سرد رو به رویش جا گرفته بودند. دستانش را بهم سایید و بالاخره لب باز کرد: من یه لیست از بزرگترین پارتی¬های اوساکو دارم که توی این هفته برگزار میشن... حدس می¬زنم توی یکی از چهارتا مهمونی می¬تونیم یه ردی از شیکا یا بلک پیدا کنیم.
کیبوم بلافاصله پرسید: این لیستو از کجا آوردی؟
هایسان نفس عمیقی کشید: از مشاور شوهرم.
کیبوم عصبی پوزخند زد: شوهرت ناراحت نمی¬شه با دوتا مرد مجرد اومدی تعطیلات؟
هایسان اخم¬هایش را توی هم کشید و به زحمت جواب داد: شوهرم برام اهمیتی نداره.
کیبوم تند و عصبی سر تکان داد: عا... راست می¬گی، اگه اهمیتی داشت که کارت این نبود.
بعد هم با حرص بلند شد، دسته¬ی چمدانش را گرفت و در اولین اتاقی که به پستش خورد را باز کرد و محکم پشت سرش بهم کوبید. 
هایسان کمی به در خیره شد و با صدای مینهو به خودش آمد: فکر می¬کنی شیکا اسم کسی باشه، یا فقط یه جور اسم مستعار؟
- احتمالا شیکا یه ربطی به منطقه¬ی آزاد اوساکو داره، ولی هنوز نمی¬دونم چه ربطی.
--------------------------
تمین و اونیو صبح زود از خانه بیرون زده بودند. جینسو از روز قبل غیبش زده بود. سورین هنوز از خانه¬ی پدرش برنگشته بود. ارین مدرسه بود و جونگ هنوز خواب بود. در یک کلام ویلا شبیه خانه¬ی ارواح بود. لنا داشت تنها صبحانه می¬خورد که سانا پیدایش شد. کلافه سر میز نشست و مدتی به نقطه¬ای نامعلوم خیره شد. لنا یک لیوان آب پرتقال ریخت و دم دستش گذاشت. سانا دستانش را قاب لیوان کرد و زمزمه کرد: ممنون.
لنا آهی کشید و پرسید: چیزی شده سانایا؟
سانا سربلند کرد. لنا محض یادآوری گفت: می¬دونی خیلی وقته که با هم حرف نزدیم؟
سانا شانه بالا انداخت و به یک کلمه اکتفا کرد: خوبم.
لنا سری تکان داد و گفت: نیستی... خوب نیستی... بعد از اون قضیه¬ای که برات اتفاق افتاد، حتی کلمه¬ام با هیچ کدوممون در مورد خودت حرفی نزدی. می¬دونم دلت نمی¬خواد دوباره یادش بیفتی اما حس می¬کنم دقیقا از اون موقع تا الان یه عالمه بین ما فاصله افتاده...
سانا بین حرفش پرید: دونستنش چه فایده¬ای داره؟ باور کن فقط ناراحتت می¬کنه اونی.
لنا لیوانش را روی میز گذاشت و با لحنی مصمم گفت: ترجیح میدم ناراحت بشم تا این¬که ازت بی¬خبر باشم.
سانا لب¬هایش را بهم فشرد. به سرش زد کمی درد و دل کند تا شاید از این سنگینی آزاردهنده¬ی روی قلبش کم شود. از قسمت بدش شروع کرد: اون شب جونگین دوباره زد به سرش، تقریبا داشت بهم تجاوز می¬کرد.
لنا با بهت نگاهش کرد: چـ...ـی... دو... دوباره؟
سانا سر جنباند: شانس آوردم که تونستم از دستش فرار کنم.
لنا دست جلوی دهانش گذاشت. نفس عمیقی کشید و با دستان لرزان یک قلپ از آبمیوه¬اش را خورد. مکثی کرد و گفت: پس اون... لاو مارکات...
- همم، کار جونگین بود.
لنا مضطرب نگاهی به اطراف انداخت: مینهو می¬دونه؟
سانا اخم کرد، بی¬اراده جبهه گرفت: نه، هیچوقت نباید بدونه.
لنا لب گزید و دهانش خشک شد: کتکام کار جونگین بود؟
- نه، گفتم که از دستش فرار کردم. توی راه گیر یکی دیگه افتادم...
لنا سر پاییم انداخت. چند نفس عمیق کشید و پرسید: کی؟
سانا لیوان را بین دستانش فشرد: نمی¬دونم. غریبه بود.
قبل از این¬که ذهن لنا روی موضوع تمرکز کند، گفت: اونی...
لنا نگران نگاهش کرد: جانم.
- جونگینو توی مراسم پدر مینهو دیدم.
چشمان درشت لنا درشتتر شد: اذیتت کرد؟
- نه، ولی تهدیدم کرد... فکر می¬کردم حداقل از کارش پشیمون باشه اما نبود.
لنا سریع بلند شد، میز را دور زد، صندلی کناریش را عقب کشید و نشست. دستانش را گرفت و گفت: باید به مینهو بگی سانایا... باید بدونه که تهدیدت کرده.
سانا تند تند سر تکان داد: نه، نمی¬تونم... ممکنه بکشدش... نمی¬خوام دیوونش کنم، به اندازه-ی کافی از مرگ پدرش داغون هست.
لنا دستانش را فشرد: باور کن پنهون کاری همیشه همه چیو بدتر می¬کنه.
سانا سرش را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد: می¬دونم اما نمی¬تونم چیزی بگم.
کاش می¬توانست همه چیز را بگوید. کاش می¬توانست پنهان کاری نکند اما مجبور بود، حتی اگر همه چیز بدتر می¬شد.
------------------------
مینهو گره کراواتش را محکم کرد و چرخید به طرف هایسان که یکی از ماکسی¬های شیکش را تن کرده بود. فقط با یک آرایش ملایم به طرز وحشتناکی جذاب شده بود. متعجب جلو آمد و نگاهی به در اتاق کیبوم انداخت. مینهو قبل از پرسیدن، جوابش را داد: کیبوم نمیاد. خودمون میریم.
هایسان سر تکان داد و راه افتاد. هر دو تمام طول مسیر را ساکت بودند. باز هایسان بود که رضایت داد سکوت را بشکند: با کیبوم راحتتر بودم، نمی¬خوام وقتی حوصله¬شو نداری مجبورت کنم باهام بیای.
مینهو نگاهش را از رو به رو نگرفت: مشکلی نیست.
هایسان نفس عمیقی کشید. نگاهش را دوخت به خیابان و گفت: این کلمه¬ها نیستن که منظور آدمو منتقل می¬کنن لحن، صدا و حتی چشما همه مهمتر از کلمه¬هان.
مینهو گوشه لبش را جوید و گفت: فکر می¬کرد می¬تونه دوستت داشته باشه.
هایسان نگاهش کرد. مینهو اضافه کرد: الان از دست خودش عصبانیه نه تو...
لب¬های هایسان به لبخندی مختصر کش آمد: فکر می¬کردم از هم متنفر باشید... ولی انتظار نداشتم ببینم انقدر از مرگ پدرت ناراحت شده.
نگاهش را از دست مینهو که روی فرمان کمی جا به جا شد گرفت و زمزمه کرد: تو مرد خوشبختی هستی، درست برعکس من...
مینهو جلوی ویلایی که اولین پارتی در آن در حال برگزاری بود، متوقف شد و هایسان یک لحظه قبل از این¬که پیاده شود، گفت: گاهی وقتا نمی¬تونم جلوی خودمو بگیرم که آرزو نکنم کاش جای سانا بودم.
بعد در ماشین را بست و به طرف ویلا رفت. مینهو سر بالا گرفت و نفسی عمیق کشید. برای صد و یکمین بار توی یک هفته¬ی اخیر آرزو کرد کاش زودتر همه چیز تمام شود.
سالنی شیک، دیوارهای تمام شیشه¬ای، مجسمه¬های هنری، تابلوهای مفهومی، گیلاس¬های شراب، گلدان¬های کوچک، صدای همهمه، خنده و یک موسیقی ملایم همه¬ی چیزهایی بودند که در نگاه اول به چشم می¬آمدند. هایسان از فضای پارتی خوشش آمده بود، اما برای مینهو همه چیز زیادی تکراری بود. حالش از این جمع¬های پرزرق و برق بهم می¬خورد. به محض ورود از هم جدا شده بودند، هایسان رفته بود دنبال شکار اصلی¬اش و مینهو یک گوشه¬ی نسبتا خلوت برای خودش پیدا کرده بود. یک جایی کنار دیوار شیشه¬ای زل زده بود به بیرون از خانه و آهسته آهسته شرابش را مزه کرده بود. به جز درخواست¬های رقصی که افکارش را بهم می¬زدند، تقریبا هیچ چیز مزاحمش نبود. هیچ چیز به جز افکار مزاحم توی سرش، آن¬ها همیشه مزاحمش بودند، همیشه!  
----------------------
کیبوم بطری¬های سوجو را نیم¬خورده روی میز رها کرده بود. پاکت کاغذی مرغ را باز کرده بود اما یکی دوتا بیشتر نخورده بود. روی کاناپه طاق باز خوابیده بود و زل زده بود به سقف، اوضاعش اصلا جالب نبود. تی¬شرت گشادش تا نیمه بالا رفته بود و طوری بی-حرکت بود که اگر پلک نمی¬زد، هایسان توی همان نگاه اول فکر می¬کرد مرده؛ مینهو بیشتر از او به این صحنه¬ها عادت داشت. می¬دانست کیبوم وقتی به این حال و روز می¬افتد، کلی چرت و پرت توی کله¬اش آماده دارد که کسی جز خودشان نباید بشنود. برای همین از هایسان خواست که تنهایشان بگذارد. هایسان سری تکان داد و رفت تا بی¬خوابیش را توی رستوران هتل تسکین بدهد. مینهو کمی در آستانه سالن ایستاد. نفس عمیقی کشید و نزدیکش شد. کیبوم نگاهش کرد، با لحن نامتعادلی پرسید: فهمیدین چیزی؟
مینهو سرش را به علامت منفی تکان داد و نشست. کیبوم پوزخند مسخره¬ای زد و گفت: می¬دونستم این هرزه جفتمونو سر کار گذاشته.
بعد به زحمت بلند شد نشست. یک شات برای خودش ریخت و اکتشافاتش را در کمال بی-رحمی رو کرد: چشمش دنبال توئه... تابلوئه... از همون اول تابلو بود!
مینهو بی¬حرف بطری را از زیر دست کیبوم کشید. کمی از آن را سر کشید و بی¬مقدمه گفت: می¬خوام با سانا ازدواج کنم.
کیبوم مات نگاهش کرد. مینهو یک جرعه¬ی دیگر نوشید: با زنی که اولین بارش با یکی دیگه بوده اما من بیشتر از هر مرد دیگه¬ای تو این دنیا می¬خوامش.
کیبوم لیوان را روی میز پرت کرد، صدای برخورد لیوان با لبه میز صدای بلندی داد. تلخندی زد و غرید: بس که خری.
مینهو بطری را توی دستش تکان تکان داد و به حلقه¬ی گرد و صاف توی شیشه سوجو که چپ و راست می¬شد نگاه کرد: هیچ کوفتی تو این دنیا کامل نیست کیبوما. همیشه یه چیزی هست که حالتو بگیره.
کیبوم دستی توی موهای درهم و برهمش کشید و غرید: همه¬مون همینیم، عادت کردیم عاشق کسایی بشیم که نباید... اون از تمین سر لنا هر بلایی که بگی سرش اومد، فقط نمرد!  اون از هیونگ که بعد یه عمر ازدواج کرد اما نزدیک بود بزنیم خواهرزنشو بکشیم، اینم از تو که دوست دختر جونگینو بُر زدی، باز شماها خوبید... من دیگه خریتمونو به اوج رسوندم. خیلی شیک گند زدم به زندگیم...
مینهو نفس عمیقی گرفت، سر بالا گرفت و چشمانش را بست: بی¬خیالش شو کیبوما، ماها نتونستیم، ولی تو بی¬خیال شو... با یه آدم درست و حسابی قرار بزار... باهاش ازدواج کن و پوز همه¬مونو بزن!
با صدای خنده کیبوم چشم باز کرد. کیبوم عصبی خندید و بعد کم کم آرام گرفت. ته مانده¬ی لیوانش را هم بالا داد و گفت: یه وقتایی حق داری ازمون متنفر بشی.
مینهو آهسته پلک زد. کیبوم دستی به گردنش کشید و ادامه داد: فقط ده روزه که بابات مرده، اونوقت ما جای دلداری دادن بهت هر کدوم یه طرف داغون شدیم... تو باید پاشی از این تیپای کوفتی بزنی تنهایی بری پارتی چون من داغونم... با این¬که مثلا اومدم کمکت...
- هی...
- بابات به خاطر اون فیلمه ازت ناراحت بود می¬دونم. فکر می¬کرد تو داری... خدایا...
- کی بهت گفت؟
کیبوم پاهایش را توی آغوشش گرفت و با بغض ادامه داد: مینسوک و مامانت هیچی نمی-دونن چون اگه می¬دونستن منو زنده زنده می¬سوزوندن... برادرت هیچوقت ¬منو نمی¬بخشه... اون بهتر از هر کسی می¬دونه من و تو از آدم این حرفا نیستیم. 
مینهو کنارش نشست: یا... چقدر خوردی مگه؟
کیبوم عصبی نگاهش کرد: چرا گند زدی به همه چی؟ این شهرک کوفتی انقدر مهمه؟ این بلک عوضی انقدر مهمه که پدرتو اون طوری ناراحت کنی؟
مرز بین ابروهای مینهو کمتر شد. کیبوم بدون هیچ مقاومتی ته مانده¬ی حرف¬های توی دلش را هم بیرون ریخت: مادرت می¬گفت آقای چویی تموم این مدتو از این رو به اون رو شده بود، دیگه اسم هیچکدوممونو نمی¬آورده، چرا منو قاطی این قضیه کردی لعنتی؟ چرا...؟
دست مینهو را که جلو آمده بود تا بنشیند روی شانه¬اش را پس زد، بلند شد و غرید: بهتره اون کثافتی که به خاطرش این طوری گند زدی به زندگی همه¬مونو بگیری، چون اگه نگیریش خودم همه چیزو به خونواده¬ت می¬گم... خودِ لعنتیم...
چند لحظه¬ی بعد صدای کوبیده شدن در توی سوئیت پیچید. مینهو خیره شد به انعکاس تصویر ناقص خودش روی سطح میز، بین شیشه¬های سوجو؛ حال خوبی نداشت. حس می-کرد زندگیش در لبه¬ی باریکترین صخره¬ی دنیا قرار گرفته؛ حتی یک نفس اشتباه هم می-توانست باعث از دست رفتن همه چیز شود. شش ماه تمام دروغ گفته بود، همه را بازی داده بود، آن¬هایی که باید کنارش می¬بودند را از خودش رانده بود و آن¬هایی که نمی¬خواستند کنارش بمانند را به زور نگه داشته بود که به اینجا برسد؟ به یک مرد داغ¬دیده¬ی سردرگم؟ مسخره بود؛ از مینهویی که آن زندگی افسانه¬ای را توی اوج جوانی برای خودش ساخته بود به اینجا رسیده بود. به کسی که مهم نبود چند زخم عمیق دیگر بردارد، مهم نبود چند بار دیگر تهدید شود یا سرزنش بشنود. مینهو بهایش را پرداخته بود، قلبش شکسته¬تر از هر زمانی بود و حتی یک نفر توی دنیا حالش را نمی¬فهمید. اما یک چیز تغییر نکرده بود؛ تصمیمش، حالا بیشتر از هر زمان دیگری باید آن را عملی می¬کرد.
-------------------------
فرانک یک دور توی جمعیت چرخید و بعد بدون این¬که توجه کسی را جلب کند، خودش را به بک استیج فشن شو رساند. به زحمت توانسته بود کارت شرکت در آن را به دست بیاورد. خیلی طول نکشید که مولی و چه یول را در حال بردن رگال¬های لباس به اتاق گریم ببیند. دیدارشان به قدری کوتاه بود که دخترها فقط فرصت کردند یک تکه کاغذ توی دستش بگذارند و بروند دنبال کارشان، فرانک بعد از این¬که از بک استیج بیرون زد، یک ساعت دیگر هم معطل کرد و وانمود کرد دارد دنبال آدم خاصی می¬گردد. در آخر هم دو نفر از محافظان شو مجبور شدند بیرونش کند، چون دیگر داشت زیادی این طرف و آن طرف پرسه می¬زد.
تمین و جینسو خونشان از انتظار جوش آمده بود که فرانکلی برگشت. به محض ورود به خانه کت تنگش را در آورد و پرت کرد روی کاناپه، کراواتش را هم با یک حرکت باز کرد و باعث شد هم جینسو و هم تمین کمی استرس بگیرند. فرانک دست توی جیبش کرد و غرید: هیچ وقت از کت و شلوار خوشم نمی¬اومد.
کاغذ را که بیرون کشید، تمین و جینسو همزمان پرسیدند: این چیه دیگه؟
فرانک ابرو بالا داد و گفت: انگار یه جور مختصاته.
تمین کاغذ را از دستش بیرون کشید. نگاهی به اعداد انداخت و آن را از روی نقشه¬ی آنلاین جست و جو کرد. جینسو بیخ گوشش پرسید: چرا انقدر اعدادش طولانیه؟
تمین یک نگاه به نقشه انداخت یک نگاه به کاغذ و گفت: چون یه جایی تو خاورمیانه¬ست.
- کجا؟
تمین لب گزید و زمزمه کرد: یه جایی وسط کویر تو دبی!
--------------------------
مینهو گوشی به دست لپ تاپش را باز کرد و همزمان که ایم باکسش را باز می¬کرد، به تمین پشت خط گفت: یه لحظه صبر کن...
فقط اعداد توی ایمیلی بودند که تمین برایش فرستاده بود. مکثی کرد و پرسید: اینا چی¬ان؟
- رو گوگل مپ جست و جوشون کن.
مینهو نقشه آنلاین را روی صفحا لپ تاپش باز کرد و مختصات را وارد کرد. نیم دایره وسط صفحه یک جایی روی یک منطقه بیابانی در امارات فوکوس کرد و اسمی عجیب را نشان داد که خواندنش کمی سخت بود. صدای تمین دوباره توی گوشش پیچید: دیدیش هیونگ؟
- عا... چرا اینجا؟
- زیادم عجیب نیست، برا این¬که رد زیادی از خودشون جا نزارن، به اندازه کافی دور هست.
مینهو دستی به پیشانی¬اش کشید و کیبوم بدون در زدن در اتاقش را باز کرد. جلو آمد و منتظر ماند که مینهو تماسش را تمام کند. بعد اخم ریزی کرد و پرسید: چی شده؟
مینهو سر جنباند: مولی و چه یول یه مختصات به فرانکلی دادن...
لپ تاپ را به طرف کیبوم چرخاند و اضافه کرد: یه بیابون تو دبی.
کیبوم کمی پس سرش را خاراند و گفت: پس یعنی اون سر دنیانو ما داریم اینجا وقتمونو تلف می¬کنیم؟!
مینهو بلند شد. از میزش فاصله گرفت  و جواب داد: نه، احتمالا دارن برا یه دورهمی آماده میشن... یه منطقه امن که راحت بتونن کنار هم جمع بشن.
کیبوم سردر نیاورد: جمع بشن که چی بشه؟
- حتما قراره یه کاری بکنن اما فعلا نمی¬دونم چی.
کیبوم نفسش را با حرص پس داد و غرید: محض رضای خدا رفیق، چی تو این احتمالات هست که داری روشون قمار می¬کنی؟ اگه اینجا موندیمو چیزی به چنگمون نیفتاد چی؟
مینهو دست روی شانه¬اش گذاشت: گوش کن، اینجا فقط هشت تا منطقه¬ی آزاد داره که شیکا بی¬حاشیه¬ترینشه... آخرین محموله¬ی خلافی که اینجا توقیف شده مربوط میشه به پنج سال پیش، از اون موقع به بعد هیچ جرمی ثبت نشده، حتی یه سوزنم به اینجا قاچاق نشده، می-فهمی یعنی چی؟
کیبوم سرش را به علامت نه تکان داد. مینهو پوزخند کمرنگی زد و گفت: یعنی یا تموم وارد کننده¬ها و صادرکننده¬های شیکا قسم خوردن خلاف نکنن، یا هم تموم پلیساشون قسمشونو با هم شکستن.
کیبوم نفسش را پس داد: متحد شدن یعنی؟ بی¬خیال مگه میشه؟
مینهو لبه¬ی میز نشست: احتمال دومی بیشتر از اولیه¬ست. با این حساب حتما یه چند نفریم از شیکا هستن که قراره برن توی این بیابون آفتاب بگیرن... مسئله ما الان این نیست که اونا کی هستن، مسئله¬مون اینه که چطوری و چه زمانی به سرشون میزنه برن تعطیلات توی خاورمیانه.
کیبوم مکثی روی صفحه لپ¬تاپ کرد و گفت: ولی فرداشب دوتا مهمونی هست که همزمان با هم شروع میشن.
- پس باید تقسیم بشیم.
کیبوم دستی به کف سرش کشید و برخلاف سه شب گذشته این دفعه دیگر پیشنهاد مهمانی رفتن را رد نکرد. سری تکان داد و گفت: اینا دیگه کی¬ان! یه منطقه امن درست کردن برا خودشون که هر چی از کل کشور جمع کردنو بار کانتینرا بکنن صاف بفرستن بره توی یکی دیگه از منطقه¬های امنشون!
- هر چی نه کیبوما، هر کی... بار کانتینراشون آدمه.
کیبوم برای چند لحظه نتوانست حرفی بزند. بعد خودش را عقب کشید و روی تنها مبل راحتی اتاق مینهو نشست. کمی توی بهت خودش ساکت ماند و بعد پرسید: با اون آدما چیکار می¬کنن؟
مینهو مکثی کرد، از توی جیبش یک پاکت سیگار بیرون کشید و جلوی چشمان کیبوم یکی روشن کرد. خیلی وقت نبود که سیگار می¬کشید اما همه را تنهایی دود می¬کرد. پک عمیقی زد و گفت: توی بهترین حالت می¬میرن، اگه زنده بمونن بلاهای بدتری سرشون میاد.
کیبوم با استرس دستان لرزانش را پشت گردنش قفل کرد و نگاهش را دوخت به دود سیگار مینهو، فکر بدی که به ذهنش آمده بود را به زبان آورد: مرگ پدرتم کار اونا بود؟
مینهو دود غلیظی را پس داد و با سر تایید کرد. کیبوم بلند شد کمی این طرف و آن طرف رفت و پرسید: بقیه چی؟ بقیه¬ام ممکنه تو خطر بیفتن؟
مینهو به نقطه¬ی نامعلومی روی زمین زل زد و جواب داد: هر چیزی ممکنه.
کیبوم با وحشت نزدیکش شد و بازوهایش را گرفت: پس می¬خوایم چه غلطی بکنیم؟
- بازی... باید باهاشون بازی کنیم.
کیبوم نامطمئن نگاهش کرد. شک کرد که الان عقل توی سرش هست یا نه... یک قدم عقب کشید و تقریبا نالید: ترو خدا حرف بزن ببینم چی تو سرته.
مینهو سیگارش را روی میز خاموش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: هدف اونا آدمای دور و بر منه. البته هنوز انقدری مهم نیستم که بخوان مستقیم خودمو هدف قرار بدن. مینسوک، مادرم، شماها و سانا... از فرداشب که بفهمیم تو دبی چه خبره، تا وقتی که متوجه بشن از یه چیزایی خبردار شدیم، وقت داریم تا یه سپر برا خودمون درست کنیم.
- سپر؟ چه جور سپری؟
بعد احمقانه¬ترین فکرش را به زبان آورد: نکنه می¬خوای دور تا دور خونه¬رو یه دیوار بتنی بکشیم؟
مینهو با پاکت سیگارش کمی ور رفت و زمزمه کرد: نه... یه چیزی محکمتر از اون... مادرم باید بیاد توی اون خونه، پیش شماها... مینسوک محاله پا بذاره تو خونه¬ی من حتی وقتی که خودمم نباشم، ولی بعد از خونه¬ی من امنترین جا براش زندانه، موقتا باید بره زندان.
کیبوم دست¬هایش را بالا گرفت: صبر صبر کن، من هنوز متوجه قضیه¬ی اول نشده، تو پریدی رو بعدی، میگم چه جور سپری؟
- سپر اطلاعاتی... دور تا دور خونه باید پر از خبرنگار و پلیس باشه.
کیبوم گیج پلک زد: خبرنگار؟ خبرنگار برا چی؟
مینهو مکثی کرد و کوتاه توضیح داد: برا جنجالی¬ترین رسوایی کمپانی¬مون.
- رسوایی؟ رسوایی کی با کی؟
مینهو سیگار دیگری را بیرون کشید و از خیر جواب دادن به این سوال گذشت. ترجیح داد خودش با قضیه رو به رو شود. کیبوم عصبی تکرار کرد: دارم می¬پرسم رسواییِ چی؟
مینهو سیگار دومش را آتش زد و گفت: نگران نباش، فقط یه دردسر تو خالیه برا این¬که تو امان باشید.
بعد قبل از این¬که ذهنش شروع به پردازش بیشتر بکند، اضافه کرد: راجع به قضیه¬ی تصادف با فرانکلی هماهنگ می¬کنم.
چشمان کیبوم گرد شد: تصادف؟ کدوم تصادف؟
- تصادف مینسوک دیگه، بعد از برگشتن به سئول اولین اتفاقی که باید بیفته اینه که مینسوک جاش امن باشه.
کیبوم از جا بلند شد. خدایا امروز چه مرگش شده بود. چرا عین دیوانه¬ها حرف می¬زد: می-خوای تصادف فیک راه بندازی؟
مینهو با سر تایید کرد. کیبوم غرید: فکر کردی به همین راحتیاست؟
مینهو گوشی¬اش را برداشت. خاکستر سیگارش را تکاند و قبل از این¬که از اتاق بیرون بزند دستی به بازوی کیبوم زد. گفت: بسپرش به فرانک، کارش خیلی تمیزه.
کیبوم دستی به موهایش کشید و احساس کرد سردرگمیش خیلی بیشتر از قبل شده، نگاهش را دوخت به نقطه¬ی قرمزی که روی نقشه داشت یک موقعیت خاص را نشان می¬داد. الریوا دیگر کدام جهنمی بود؟
---------------------------
هایسان نگاهی توی آینه به خودش انداخت. بر خلاف شب¬های دیگر امشب سفید را انتخاب کرده بود. پیراهنش حریر براقی بود که بدون هیچ اغراقی فقط برای هیکل فوق¬العاده¬ی هایسان دوخته شده بود. موهایش را باز گذاشته بود و فقط دو سنجاق سر ساده کنار گوش چپش زده بود. با آرایش ملیحی که کرده بود سنش حداقل پنج شش سال کمتر دیده می¬شد. بالاخره اگر قرار بود بازو به بازوی کیبوم وارد مهمانی شود، باید خودش را با او وفق می¬داد. مینهو تصمیم گرفته بود توی مهمانی که در یکی از هتل¬های بزرگ اوساکو برگزار می¬شد شرکت کند. تنها بودنش شانسش را برای همراهی یک کیس خوب بیشتر می¬کرد. ماشین¬هایشان از پارکینگ هتل از هم جدا شده بود. مینهو تنها به غرب و کیبوم و هایسان به شرق شهر تاخته بودند. شب عجیبی بود. هوا تاریک اما شفاف بود. آسمان انگار کمی پایین آمده بود و هوا سبک بود. هایسان ساکت به بیرون خیره شده بود. به چراغ¬های اتوبان که نورشان در امتداد هم یک زنجیر طلایی چشم¬نواز ساخته بود. لبخند کمرنگی روی لب¬هایش بود که کیبوم معنی¬اش را نمی¬فهمید. اما انگار هایسان ذهنش را خوانده بود که خود به خود گفت: می¬دونی بچه که بودم همیشه آرزوم این بود سوار ماشین پدرم بشم و نصف شب وقتی خیابونا خلوتتر از هر وقت دیگه¬ای هستن، رانندگی کنیم.
کیبوم بی¬تفاوت گفت: خیلی از بچه¬ها رانندگیو دوست دارن.
هایسان سر تکان داد: نه، من فقط دوست داشتم سوار ماشین بشم، نه به خاطر این¬که رانندگی کار باحالیه، به خاطر این¬که عاشق چراغای توی اتوبان بودم... خیلی ازشون خوشم می¬اومد... اما پدرم هیچ وقت ماشین نداشت. بعدا هم که خرید، هیچ وقت منو سوارش نکرد.
کیبوم نیم نگاهی به او انداخت و حواسش را روی مسیرش متمرکز کرد. هرچند موقع رانندگی مشکلی با حرف زدن نداشت اما دوست نداشت به این مکالمه ادامه دهد. تا به مقصد برسند، ساکت ماند و گذاشت هایسان در آرزوهای برآورده نشده¬ی کودکیش غرق بشود.
خودروی اجاره¬یشان را توی پارکینگ عمارت بزرگی که مهمانی توی آن در جریان بود پارک کرد و یک نفس عمیق کشید. هایسان نگاهی به مردهای کنار آسانسور انداخت و گفت: مثل این¬که قرار نیست با خودمون گوشی ببریم.
کیبوم ابرو در هم کشید و لب گزید. هایسان کیف کوچکش را باز کرد، سنجاق سر کوچکی شبیه یک دکمه گرد را به موهایش زد و گفت: اگه اتفاقی افتاد، حواست به گل سرم باشه، کلی پول بابتش دادم.
کیبوم پوزخندی زد و بی¬حرف پیاده شد. ایستاد تا هایسان ماشین را دور بزند، بیاید و بازویش را بگیرد. یک امشب را باید شبیه یک زوج واقعی به نظر می¬آمدند.
---------------------------    
مینهو لیوان شرابش را تکانی داد و به سطح سرخش چشم دوخت. نجوایی که زیر گوشش شنید را بدون جواب گذاشت. کسی که دنبالش بود یا اینجا نبود، یا فعلا اینجا نبود. بین این آدم¬های نیمه مست خوشگذران که داشتند مثل دیوانه¬ها بالا و پایین می¬پریدند و طوری قهقهه می¬زدند که انگار اصلا چیزی به اسم رنج توی دنیا وجود ندارد. بی¬اختیار نگاهش روی چهره¬ی مهمان¬ها چرخید. روی ردیف دندان¬های سفیدی که حداقل فعلا نشانی از شادی بود. روی چین خوردگی کنار چشم¬ها و صدای خنده¬هایی که از بس بلند بود آهنگ را زیر گرفته بود. از جوّی که در آن بود بدش نمی¬آمد، بی¬خبری که در فضا موج می¬زد آزارش می¬داد. از این¬که او هم نمی¬توانست مثل بقیه با این جریان همراه شود، بدون فکر مست کند و تا نیمه شب برقصد. انگار این زمان نیست که بین آدم¬ها نقطه¬ی اشتراک یا تفاوت به وجود می¬آورد، وزن فکر و خیال¬های توی سر هر کس است که باعث می¬شوند، یکی مثل کاه سبک و شناور باشد و یکی هم سنگین و عبوس یک گوشه آرام بگیرد. نه این¬که نخواهد شاد باشد، نتواند.
-------------------------
کیبوم هم یکی از معدود ذراتی بود که سنگینی درونش نمی¬گذاشت با بقیه همراه شود. هایسان اما عجیب بود! هایسان می¬دانست، حتی تمام چیزهایی را که کیبوم فعلا خبری از آن¬ها نداشت، با این وجود مثل پر احساس سبکی می¬کرد. انگار توی بُعد دیگری از زمان به سر می¬برد. اولین شبی بود که خنده از لب¬هایش نمی¬رفت. با هر بهانه¬ای با هر غریبه¬ای زیر خنده می¬زد. شبیه آدم¬هایی شده بود که دیگر هیچ چیز از زندگی نمی¬خواهند. انگار تنها چیزی که لازم داشت فقط زمان حال بود، همین حالا و بس...
لپ تاپش را توی اتاقش باز گذاشته بود. حالت خوابش را آف کرده بود تا صبح روشن بماند. امشب که از نیمه می¬گذشت، تا خود صبح ایمیل¬ها یکی بعد از دیگری فرستاده می¬شدند. در اتاقش را قفل کرده بود و کلید را دور انداخته بود. حداقل تا صبح که آخرین ایمیل خودکار ارسال می¬شد، کسی به آن اتاق سر نمی¬زد. کسی چیزی در موردش نمی¬فهمید. حسی سبکبارتر از این نمی¬توانست وجود داشته باشد. حتی همین حالا هم که هنوز چند ساعتی مانده بود، شیرینی گرفتن انتقام را حس می¬کرد. می¬دانست خیلی¬ها امشب زیر گریه¬ می¬زنند. خیلی¬ها تا صبح فردا قلبشان می¬شکند و از نزدیکترین آدم¬های زندگیشان متنفر می¬شوند، اما باز هم تصمیمش قطعی بود. حتی اگر بر فرض محال امشب زنده به هتل برمی¬گشت هم دست به آن برنامه از پیش تنظیم شده نمی¬زد. شاید خودش را با یک شیشه قرص خلاص می¬کرد. شاید هم گلوله را امتحان می¬کرد، در هر صورت امشب شب آخر بود. آخرین شبی که توی این جهنم پرزرق و برق نفس می¬کشید. آخرین ساعات تنهاییش... بعدش دیگر تمام می¬شد. تمام این آدم¬های دور و نزدیک، با اهمیت و بی¬اهمیت، همگی توی یک سفیدی خالص محو می¬شدند. طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتند. انگار هیچ کدامشان با نگاه-ها، حرف¬ها یا قدرتشان آزارش نداده بودند. تمام این خاطرات بد را اینجا جا می¬گذاشت، بین آدم¬های خوش خیالی که فکر می¬کردند همه چیز همان طوری است که خیال می¬کنند باشد! مثل ماری بود که زهرش را می¬ریخت و می¬مرد. دیگر آن ماده¬ی کشنده را توی تنش نگه نمی¬داشت. هیچ چیز را با خودش نمی¬برد. اگر مرگ واقعا همان چیزی بود که به آن فکر کرده بود. اگر همان طوری بود که تصور می¬کرد، پس دقیقا همان دارویی بود که به آن احتیاج داشت. همان مسکنی که تا ابد آرامش می¬کرد. حتی اگر بر خلاف انتظارش هم پیش می¬رفت باز هم مسئله¬ای نبود. همین که دیگر مجبور نمی¬شد نقاب یک فاحشه را به چهره-اش بزند، همین که دیگر به چیزی وانمود نمی¬کرد که نبود، هم برایش کافی بود. فقط کاش بعد از مرگش ناپدید می¬شد. مثل مه صبحگاهی که هیچکس نمی¬¬فهمد چطور از میان رفت، کاش همان طور آرام و بی¬سرو صدا ناپدید می¬شد.
مهمانی از هر جهتی خاص بود اما خاصترین نکته¬اش زن سبکبالی بود که بی¬هیچ دغدغه¬ای درست در مرکز توجهات داشت می¬رقصید. چشمان آرامش، لبخندش، لباسش و حتی عطر تنش از او یک الهه ساخته بود. نه الهه¬ای که فقط چشمان هوسباز دنبالش باشند، الهه¬ای که حقیقتا زیباییش شبیه فرشته¬ها بود. هیچ کار خاصی انجام نمی¬داد. حتی رقص خاصی هم بلد نبود، اما تقریبا تمام چشم¬ها را دنبال خودش کشانده بود. برای اولین بار بود که به خواست خودش می¬رقصید. اولین بار بود که کسی مجبورش نکرده بود دلبری کند. اولین باری بود که خودش بود. بی¬هیچ دغدغه¬ای، بی¬هیچ اجباری، بی¬هیچ ترسی... کیبوم نمی¬فهمید چرا به این رقص خیره کننده رو آورده؟ آن هم توی شرایطی که از لحظه¬ی ورودشان توجه یک دسته از مردان تقریبا خاص مهمانی را جلب کرده بود. همان¬هایی که حتی از طرز نگاه کردنشان هم می¬شد فهمید ارتباطی با قضیه دارند! با این حال چرا مثل بچه¬ها داشت وسط سالن برای خودش می¬رقصید؟ چرا کاری کرده بود که گذر زمان بر همگیشان کند و لذت-بخش بشود؟ اصلا چطور یک فاحشه می¬توانست شبیه فرشته¬ها باشد؟ 
پچ¬پچ¬ها بالا گرفته بود اما هایسان اهمیتی نمی¬داد. برای اولین بار در تمام عمرش بود که به زندگی طعنه می¬زد. برای اولین بار به میل خودش یک رقاص بود. چرخ می¬خورد و لبخند درخشانش را توی خاطر تک تک این آدم¬ها حک می¬کرد. مهم نبود که تا به این شب زندگیش همیشه با غم عجین شده بود، مهم نبود که چه رنج¬ها و دردهایی را با خودش زیر خاک می¬برد، دیگر هیچ چیز جز این¬که به دنیا ثابت می¬کرد او برنده¬ی این قصه¬ است مهم نبود. هایسان امشب می¬مرد. در شادترین لحظات زندگیِ همیشه غم¬انگیزش، درست برعکس آن چیزی که دنیا همیشه برایش خواسته بود. 
----------------------------
چهارده روز پیش
ناکشی مست و لایعقل چرخی روی تخت زد و صورتش توی بالش فرو رفت. هایسان سری تکان داد و قبل از این¬که خفه بشود، یقه¬اش را گرفت و برش گرداند. با نفرت زل زد توی چشمان نیمه بازش و غرید: شیکا دیگه چه کوفتیه؟
ناکشی خنده¬ی کشداری تحویلش داد. دستش را بالا آورد که روی گونه¬ی فرشته¬ی رو به رویش بگذارد، اما دستش پس زده شد. صورتش در هم رفت و نالید: نکن... دیگه... با من... بد اخلاقی نکن...
هایسان اخم غلیظی تحویلش داد و گفت: شیکا یه منطقه آزاد تو اوساکوئه، خبریه توش ؟
مرد جفت ابروهایش را بالا داد و با لحن نامتعادلی گفت: همم، یه مهمونی توپ... تموم بالادستیا... توش هستن... قراره برا بازار بعدی... زمان تعیین کنن...
- بازار؟
ناکشی چشمانش را بست. هایسان سیلی آرامی به گونه¬اش زد و صورتش را دو دستی نگه داشت. پرسید: چه جور بازاری؟
ناکشی سعی کرد دستانش را پس بزند: بازار برده دیگه... برا اون عربای... کثافتِ... خرپول...
بعد دوباره خندید. هایسان رهایش کرد و عقب کشید. خنده¬ی مرد که تمام شد گفت: ولی... می¬دونی چیه؟ ماها...  هیچ وقت  نمی¬ذاریم... تیکه¬هایی... مثل تو... دست اونا... بیفتن... بهترینا... همیشه... سهم خودمونن... بعد از... یه شب... باشکوه... بنگ... حتی نمی-ذاریم... بوی... تن... شماهارو هم... بشنون...
------------------------ 
پنج شب قبل
هایسان سومین سیگارش را هم آتش زد و به تنها صدایی که از توی اتاقش در عمارت میهنو می¬آمد گوش سپرد. صدای بم تنها دوستش: برای من مثل هر مرد دیگه¬ای صبحت کردن ازش سخته، خیلی بیشتر از تو برام سخته که همچین چیزیو به زبون بیارم... تو فقط یه بار یه تجربه¬ی بد داشتی، هنوزم نتونستی فراموشش کنی، فکر کردی حال کسایی که هر روز و هر ساعت این اتفاق براشون می¬افته چیه؟ وقتی تورو می¬بینم، وقتی می¬بینم بیشتر از هر کسی که تا حالا دیدم ارزش دوست داشتنو داری، حتی با وجود گذشته¬ات بازم برای من خیلی خیلی عزیزی، قلبم مچاله میشه. وقتی فکر می¬کنم هر کدوم از دختربچه¬هایی که دست بلک می¬افتن، ممکنه یکی مثل تو باشن یا حتی هایسان... دیوونه می¬شم. این بدترین چیزیه که تا حالا توی زندگیم باهاش مواجه شدم سانایا... می¬دونی هایسان چرا باهامونه؟ چون اونم این طعم تلخو چشیده؛ می¬تونم از چشماش بخونم که چقدر از مردا متنفره و چه حسرتی داره وقتی می¬بینه حتی یه بارم نتونسته از ته قلب یه نفرو دوست داشته باشه... می¬دونی این یعنی چی؟ می¬دونی اگه بلک همین طوری بزرگ و بزرگتر بشه چه اتفاقی می¬افته؟ حداقل چند هزار نفر دیگه به حال و روز منو تو می¬افتن... نه که نخوان، نمی¬تونن نرمال باشن... تازه این توی بهترین حالتشه... بعد تو ازم می¬خوای بی¬خیال همه چیز بشم و باهات ازدواج کنم؟ فکر کردی من نمی¬خوام باهات باشم؟ نمی¬تونم سانایا... نمی¬تونم ببینم یه عده هر کاری از دستشون برمیاد می¬کنن و آدمای بیشتریو زجرکش می¬کنن. نمی¬تونم وقتی همچین چیزی توی دنیا هست با خیال راحت باهات زندگی کنم. اگه تو یه روز دستشون بیوفتی... اگه یه روز ارین یا هر دختر و پسر دیگه¬ای دستشون بیفتن، اون لحظه لحظه¬ییه که من حتما خودمو می¬کشم. چون نمی¬تونم با این عذاب وجدان که از وجودشون خبر داشتمو کاری نکردم زندگی کنم.
---------------------------
دو شب پیش
هایسان چرخی توی اتاق زد و نگاهش بی¬اختیار به سمت ایمیل کاتاشی کشیده شد. آخرین مهمانی، همانی بود که سران منطقه¬ی آزاد شیکا در آن شرکت می¬کردند. برای محکم کاری حداقل سه مهمانی دیگر هم همزمان انجام می¬شد تا کسی از قضیه بو نبرد. لیست اعضایی که در آن حضور داشتند با عکس و اطلاعات مختصری در موردشان، ضمیمه ایمیل شده بود. هفت نفر از بزرگترین و البته بی¬حاشیه¬ترین تاجران اوساکو که کنار هم جمع می¬شدند. یک نفرشان زمان بازاری که قرار بود در دبی برگزار شود را با بقیه به اشتراک می-گذاشت و به بهانه¬ی همین اتفاق فرخنده، تا نیمه شب با چند نفر از بهترین برده¬هایشان خوش می¬گذراندند و وقتی از آن اتاق عایق صدا بیرون می¬آمدند، فقط چند جسد پشت سرشان به جا می¬ماند. اجسادی که هیچکس از هویت و نحوه¬ی مرگشان باخبر نمی¬شد. فقط شاید خدمتکارهایی که برای رفع و رجوع امور می¬آمدند، چند لحظه¬ای به آن صورت¬های زیبا و جوان خیره می¬ماندند و فکری که از سرشان می¬گذشت را همان جا دفن می¬کردند. ولی ته دلشان نمی¬توانستند برای دلیل مرگشان دل نسوزانند. برای معدود آدم¬هایی که گناهشان فقط زیبایی¬شان بود.
------------------------- 
کیبوم هنوز در افکار خودش غرق شده بود که دو مرد پیشخدمت جلو رفتند و چیزی زیر گوش هایسان گفتند. هایسان ایستاد و نفس نفس زد. بعد سری خم کرد و به دنبال مرد راه افتاد. کیبوم نیم¬خیز شد ببیند کجا می¬رود اما با نگاه هشداردهنده¬¬ی هایسان سرجایش ایستاد و بی¬اختیار دندان¬هایش را بهم سایید. قبل از این¬که توجه کسی را به خودش جلب کند، سر جایش نشست و وقتی نگاهش را توی سالن چرخاند، متوجه غیبت چند نفر از آن میزبانان خاص شد. تیر پارتنرش خطا نرفته بود، اما کیبوم را استرسی عجیب در بر گرفته بود. هر کاری می¬کرد نمی¬توانست آرام باشد.
هایسان برعکس کیبوم آرام بود. جزء برنامه¬ی هیچکدام از آن هفت نفر نبود، اما با رقص عجیبش دل همه را برده بود. به خصوص مردی که حتی یک لحظه هم چشم از او برنداشته بود. مردی حدودا چهل و پنج ساله، با موهایی روغن زده و چشمانی باریک و تیز؛ هایسان از این مردها زیاد دیده بود. شاید به تعداد موهای سرش، همه هم همین طور مثل گرگ نگاهش می¬کردند، اما دیگر حتی ته وجودش هم احساس آزردگی نمی¬کرد. دخترک کوچکی که توی تنش زندانی شده بود به هیچ چیز جز آزادی، جز آرامش اهمیت نمی¬داد. دو دستی گرفته بود از میله¬های قفس سی و چند ساله¬اش و داشت با هیجان توی سینه¬اش بالا و پایین می¬پرید. تپش¬هایش را حس می¬کرد!
اتاقی که برای نشست محرمانه انتخاب شده بود، یکی از خاصترین دکورهایی را داشت که هایسان تا به آن روز دیده بود. برای مردن جای زیبایی بود!
اتاقی بزرگ و گرد با دیوارپوش¬های چوبی، یک سکوی بلند دایره¬ای با ارتفاع چند پله بالاتر از کف اتاق؛ درست زیر سقفی مدور و شیشه¬ای؛ واقعا خاص و خیره کننده بود. روی سکو یک دست مبل کوتاه با چینش گرد و میز کوچی به چشم می¬خورد. دور تا دور این سکو با گلدان¬هایی که کیپ هم چیده شده بودند تزئیین شده بود. به جز هایسان، شش دختر دیگر هم بودند. انگار آن رقص تقریبا عرفانی باعث شده بود جان یک نفر را نجات بدهد. برعکس او دخترهای دیگر کم سن و سال بودند، ترسیده به نظر می¬آمدند و با کوچکترین نگاهی می¬لرزیدند. هایسان با آن لباس سفید و چشمان نترسش، شبیه اسب تک شاخی بود که شاید هر هزار سال به دام می¬افتد!
به جز آن یک مرد، دل بقیه را هم بد لرزانده بود. مسلم بود که بودن با او، مزه¬ی دیگری داشت اما مسئله این بود که چه کسی دلش می¬آمد چنین شکار نابی را به کشتن دهد؟ وقتی قانون این اتاق بود که هیچ شاهدی زنده از درش بیرون نرود.
مردها هنوز هر کدام داشتند توی سوالات بی¬جواب خودشان دست و پا می¬زدند که صدای شکارچی هایسان بلند شد: انگار آقایون برای بخش خاص جشن امشب زیادی هیجان زده¬ان، با این حال شعارمون که یادتون نرفته، اول پول بعد زن... چون اولی که نباشه دومی هم نیست!
شش نفر بقیه با رضایت خندیدند. مرد جلو آمد رو به روی هایسان ایستاد و گفت: یه چیزی توی چشمات هست که اذیتم می¬کنه.
هایسان ابرو بالا داد و با لبخند نامحسوسی پرسید: چی قربان؟
مرد انگشت اشاره¬اش را جلو آورد. چانه هایسان را بالا داد و گفت: تا حالا هرزه¬¬ای ندیدم که چشمایی به این خونسردی داشته باشه.
کمی نزدیکش شد و زمزمه کرد: کنجکاوم ببینم وقت معاشقه¬ هم انقدر نترسی؟
لبخند هایسان غلیظ¬تر شد، نگاهش را توی چشمان برنده مرد چرخاند و به آهستگی خودش زمزمه کرد: شاید به این خاطره که منو یاد پدرم می¬اندازید طرز نگاه کردنتون دقیقا مثل پدرمه.
مرد سری تکان داد و یک قدم فاصله گرفت: بهتره نظرتو عوض کنی، هرچند دیگه زیادم مهم نیست.
بعد به طرف سکو رفت و اضافه کرد: تو این شب به یاد موندنی تو برامون چای می¬ریزی، بیا جلو.
هایسان اخم ریزی کرد و صبر کرد هر هفت نفر سر جایشان جا به جا شدند. بعد جلو رفت و زانو زد. قوری چای را برداشت و اولین فنجان را پر کرد. قرص سفید ماه روی سطح شفاف و زلال چای لرزید. هایسان بی¬اختیار سر بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد. صدای مرد را شنید: اینجا مرکز دنیاست، حتما توی زندگی قبلیت کار فوق¬العاده¬ای کردی که شانس پا گذاشتن به این اتاقو داشتی... آدمای کمی توی زندگیشون همچین شانسی پیدا می¬کنن.
صدای خنده مردها توی اتاق پیچید. هایسان لبخندی زد و زمزمه کرد: واقعا قشنگه.
بعد سر پایین انداخت و بی¬توجه به نگاه متعجب بقیه با خونسردی به کارش ادامه داد. همان طور که توی نگاه اول فهمیده بود، اینجا جای خوبی برای مردن بود. فقط کاش آخرش می-توانست قرص سفید ماه را از زیر این پنجره ببیند.
------------------------
کیبوم با استرس تمام ویلا را زیرو رو کرده بود، از هیچ طرف راهی به آن بالا نبود. دیوارها بلندتر و صافتر از آن بودند که بشود از آن¬ها بالا رفت. حتی اگر می¬شد هم محافظانی که مثل سگ این طرف و آن طرف ول می¬چرخیدند را نمی¬شد کاری کرد. کیبوم تحمل فضای داخل خانه را نداشت. انگار زهر توی هوا ریخته بودند، هر نفسی که آن تو می¬کشید حداقل چند هفته از عمرش کم می¬شد. دلشوره امانش را بریده بود اما عملا هیچ غلطی نمی¬توانست بکند. سردرگمی بدی بود. کسی کاری به کارش نداشت اما حس می¬کرد وسط یک مشت مزدور گیر افتاده؛ مغزش قفل کرده بود. نمی¬دانست باید چکار کند. آن لعنتی¬ها حتی تلفنش را هم گرفته بودند. از این بدتر نمی¬شد. یک نفر یکه و تنها، بدون اسلحه، بدون گوشی، بدون هیچ شنودی، چطور باید خودش را از این مهلکه¬ی خاموش نجات می¬داد؟ مثل بچه¬هایی که پدر و مادرشان را گم کرده باشند، دست و پایش را گم کرده بود. اگر بلایی سر هایسان می¬آمد که مطمئن بود می¬آید، اگر یکی از آن عوضی¬های گردن کلفت به کشتنش می¬داد، از این پایین، بدون سلاح، بدون پشتوانه چه باید می¬کرد؟ چرا مسئولیتش را قبول کرده بود؟ چرا چنین خریتی کرده بود؟ لحظه به لحظه بیشتر کنترل خودش را از دست می¬داد. دور خودش می¬چرخید و لرزش دستانش را نمی¬توانست کنترل کند.
حرکاتش به قدری آشفته و پریشان به نظر می¬آمد که صدای باغبان ویلا را درآورد. مردی که کمتر کسی دیده بود جز در مواقع ضروری حرفی بزند: هی پسرجون...
کیبوم تکانی خورد و به طرف بوته¬های تاریک پشت سرش چرخید. زده بود به سرش؟ مرد از توی سایه تاریک درخت بیرون آمد و پرسید: چیزی گم کردی؟ چرا دور خودت می-چرخی؟
کیبوم نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. اصلا حال و حوصله¬ی وراجی نداشت. چرخید و نگاهش را دوخت به طبقه بالای خانه؛ مرد رد نگاهش را زد و گفت: دوست دخترت بود؟
کیبوم هول به طرفش برگشت: کی؟
- همونی که لباس سفید پوشیده بود.
کیبوم با استرس سر جنباند. مرد دوباره گفت: بردنش طبقه¬ی بالا آره؟
کیبوم دندان¬هایش را بهم سایید. مرد ول کن معامله نبود. صاف رفت روی اعصابش: تا حالا همچین مهمونیایی نیومدی نه؟ حتما نمی¬دونی وقتی یکیو می¬برن طبقه بالا چه معنیی میده؟
کیبوم با حرص به طرفش چرخید و غرید: چرا لعنتی، خوب می¬دونم وقتی یه نفرو می¬برن طبقه¬ی بالا چه معنی¬ای میده، پس اگه نمی¬تونی کمکم کنی خفه شو.
مرد سری تکان داد و گفت: نچ، نمی¬دونی چه خبره... قانون امشب مثل هر شب نیست. امشب هر کی که بره اون بالا دیگه برنمی¬گرده.
کیبوم خشکش زد. نفس سختی کشید و دوباره به طرف پیرمرد چرخید. پلکی زد و گفت: الان چی گفتی؟
-----------------------------
هایسان به زحمت دستش را به لبه میز رساند و خودش را بالا کشید. نگاهی به اطرافش انداخت. جنازه¬ها گوش تا گوش هم غرق خون افتاده و بی¬حرکت بودند. او آخرین نفری بود که گلوله خورده بود. تمام آن دختر¬های وحشت زده را جلوی چشمانش کشته بودند. شرط بسته بودند که بالاخره رد ترس را توی چشمانش می¬بینند. ولی تقریبا باخته بودند. برقی که توی چشمان هایسان نشسته بود، ترس نبود، تنفر بود. تنفر از تمام مردهایی که نگاهشان به زن¬ها فرقی با نگاه یک گرگ به طعمه¬اش نداشت. بقیه رفته بودند، اما شکارچی¬اش مانده بود تا جان دادنش را ببیند. خونسرد توی اتاق راه می¬¬رفت و طوری اجساد را با نوک پایش کنار می¬زد که انگار کیسه¬ زباله¬اند. داشت به تقلای هایسان که می¬خواست سر بالا بگیرد و ماه را نگاه کند می¬خندید: هنوزم شبیه پدرتم؟ آره؟
هایسان پوزخندی زد و مزه¬ی خون را توی دهانش حس کرد. مرد عصبی فریاد زد: به چی می¬خندی هرزه¬ی عوضی؟ مرگ خنده داره؟
- می¬دونی پدرم... اولین مرد... توی دنیا... بود... که ازش متنفر شدم...
مرد ایستاد، دندان¬هایش را بهم سایید، اسلحه¬اش را بالا گرفت و غرید: جهنم بهت خوش بگذره عزیزم.
هایسان سر بالا گرفت و نگاهش را به ماه دوخت. قبل از این¬که صدای گلوله توی اتاق بپیچد، صدای باز شدن در به گوشش رسید. باغبان داخل شد و تند گفت: هیروسان کارتون کاره آقا.
- بذار برای بعد.
- همین الان آقا... همین الان گفتن برید پیششون.
مرد لب گزید و سر تکان داد. باغبان دستی به لباسش کشید و گفت: خودم خلاصش می¬کنم آقا... به هر حال باید زود تمیز کاریو شروع کنم.
مرد سری تکان داد، نگاه پر تنفری به هایسان انداخت و از اتاق بیرون زد. به قدری عجله داشت که اهمیتی به مرد غریبه¬ی پشت در نداد. کیبوم آن چند ثانیه را به زحمت توانست دوام بیاورد. سراسیمه در را باز کرد و با دیدن دخترهایی که هر کدام یک گوشه بی¬جان افتاده بودند، زبانش بند آمد. باغبان وسط سکو راست ایستاد و گفت: زیاد وقت نداره، اگه الان ببریش ممکنه بیرون از اینجا بمیره... حداقل جسدشو داری دیگه!
کیبوم دست جلوی دهانش گرفت، چشمانش را از بقیه گرفت و جلو رفت. هایسان بی¬حرکت افتاده بود ولی هنوز پلک می¬زد. دستان لرزان کیبوم که روی سرو صورتش نشستند، به زحمت توانست لبخند بزند و بگوید: شب خیلی قشنگیه... ماه... بزرگیه...
اشک مثل چشمه از چشمان کیبوم جوشید، سر تکان داد و با صدای خفه¬ای نالید: باید بریم.
هایسان سعی کرد مانع دستانش شود، اما دیگر جانی نداشت: بزار... همین جا... بمیرم...
کیبوم سر تکان داد، دست زیر زانو و گردنش انداخت. با احساس گرمی خون روی دستانش، یک لحظه چشمانش را بست و لب گزید. عطر هایسان با بوی خون مخلوط شده بود و بدترین ترکیب دنیا را ساخته بود؛ بوی مرگ. 
باغبان همان طور که اجساد را به یک طرف می¬کشید غرید: زود باش، بزن به چاک!
کیبوم لبش را محکمتر گاز گرفت. الان وقت وحشت زده شدن نبود. بلندش کرد و به طرف در دوید. به طرف تنها راهی که باغبان حاضر شده بود در ازای ساعت هزار دلاریش نشانش بدهد. پله¬های اضطراری را با عجله پایین رفت و با تمام سرعتش به طرف در پشتی پارکینگ دوید. محافظ¬ها خودشان را به ندیدن زدند. چون همان قدر که از رئیسشان می-ترسیدند، همان قدر هم از گورکن پیرش حساب می¬بردند. کیبوم هایسان را روی صندلی جلو گذاشت و با آخرین سرعتی که آن ماشین کوفتی اجاره¬ای داشت از ویلا بیرون زد. با تمام توان پایش را روی پدال می¬فشرد، گریه می¬کرد و داد می¬زد: الان می¬رسیم... تحمل کن... تحمل کن.
هایسان سرش را تکیه داده بود به شیشه اتوموبیل و به چراغ¬های برق نگاه می¬کرد. به ردیف آن نورهای زرد درخشان که اشک گوشه چشمانش باعث می¬شد پولک پولک ببیندشان؛ این تنها چیزی بود که از پدرش می¬خواست. تنها خواسته¬ای که یک دخترک نه ساله از پدرش داشت. مگر چقدر سخت بود؟ مگر چقدر بعید و دست نیافتنی بود که لذتش را از او گرفت؟ چرا قبل از این¬که او را بفروشد، به تنها آرزویش اهمیتی نداد؟ چرا وقتی می¬توانست با چنین چیز ساده¬ای هم خوشحالش کند، کاری نکرد؟
کیبوم هنوز داشت با گریه می¬تاخت که با صدای هایسان سرعتش را کم کرد: چی گفتی؟ نشنیدم... دوباره بگو.
هایسان زمزمه کرد: نگه دار.
کیبوم هق زد: نمی¬تونم باید ببرمت بیمارستان.
این بار صدای خفه¬ی هایسان را شنید: خواهش می¬کنم.
نگاه نیمه باز و بی¬فروغش باعث شد، دستانش روی فرمان شل شود. صدای مرد باغبان توی گوشش زنگ زد: زیاد وقت نداره، اگه الان ببریش ممکنه بیرون از اینجا بمیره.
سری تکان داد و غرید: نمی¬شه باید بریم بیمارستان.
با احساس گرمی چسبنده¬ای روی دستش، نفسش به شماره افتاد: خواهش می¬کنم... خواهش... می¬کنم.
کیبوم چشمانش را بست ماشین را کنار زد و با گریه گفت: لجبازی نکن... بذار بریم.
هایسان دستانش را روی شیشه ماشین گذاشت و صورتش را تقریبا به آن چسباند. رد انگشتان خونیش روی شیشه ماند. صدای گریه¬ی کیبوم توی ماشین پیچید. بلند بلند هق زد. هایسان پلک زد و نگاهش را دوخت به آن بیرون، از روی پلی که کیبوم روی آن متوقف شده بود، اتوبان¬های پایینتر و کمی دورتر چراغ¬های شهر مثل یک مشت طلا می¬درخشیدند.
- خیلی قشنگه... خیلی...
کیبوم با حرص مشتش را چند بار روی فرمان کوبید و بلندتر هق زد. هایسان نگاهش را بالاتر برد. از آن بالا دانه¬های ریز برف کم¬کم داشتند پیدا می¬شدند. زیر نور چراغ¬های برق می¬توانست آن¬ها را ببیند. ذراتی که زیر نور می¬درخشیدند و آهسته پایین می¬آمدند.
کیبوم سر روی فرمان گذاشته بود. گریه¬اش شدیدتر شده بود اما صدای هایسان را که شنید، سعی کرد خودش را خفه کند: کیبوما... گریه نکن... من تموم عمرم... انتظار... همچین شب قشنگیو... کشیدم... خوشحالم... که تنها نمی¬میرم.
کیبوم سکوت کرد. حتی نفس هم نکشید. با ناباوری سر بلند کرد و چشم دوخت به هایسانی که چشم بست، دستش از روی ¬شیشه سر خورد و پایین افتاد. با وحشت در را باز کرد، از ماشین پایین پرید و داد کشید: نه... نه... نه... نه... نه!
ماشین را دور زد. در دیگرش را باز کرد و تن بی¬جان هایسان توی آغوشش افتاد. پاهایش شل شد و با زانو روی زمین افتاد. تنش را توی آغوشش فشرد و بلند بلند زار زد. پشت سرش هنوز روشنایی¬های شهر پولک پولک می¬شدند و می¬درخشیدند. اولین برف ژاپن آهسته آهسته می¬بارید و ذراتش نور را در خود منعکس می¬کرد. مثل این بود که گردی از طلا در حال باریدن باشد. برف فوق¬العاده زیبایی بود.
---------------------------
جی آن مثل هر روز منظم و مرتب سر تمرین حاضر شده بود. بالاخره بعد از چند ماه نوبتش رسیده بود تا رقصی که خودش طراحی کرده بود را در حضور مربی رقصش برقصد. اما هنوز شروع نکرده بود که سر و کله¬ی مرد غریبه¬ای پیدا شده بود و برنامه¬ای که آن قدر شوقش را داشت، به سادگی یک پچ¬پچ نامفهموم بهم زده بود. مربی¬اش سری تکان داده و مرد جلو آمده بود. رو به رویش ایستاده بود و فقط همین یک جمله را گفته بود: باید همراه من بیای.
جی¬آن هیچ ایده¬ای نداشت که جینسو او را به کجا می¬برد، اما با دیدن فرودگاه کمی ترسیده بود. از او توضیح خواسته بود ولی جینسو جواب درست و درمانی نداده بود. دور از چشم او با مربی¬اش تماس گرفته بود و به او خبر داده بود. اما جواب عجیبی گرفته بود: جینسو از قدیمی¬ترین منیجرای کمپانیه، لازم نیست نگران چیزی باشی.
با این حال دخترک هنوز نگران بود. تمام طول پرواز سعی کرده بود، زیر زبان مرد را بکشد اما چیز به درد بخوری عایدش نشده بود. ترجیح داده بود ساکت بنشیند و تا رسیدن به مقصد چیزی نپرسد. هر چند همه چیز عجیب بود اما خب این اولین باری بود که سوار هواپیما می¬شد. اولین باری بود که پایش را از کره بیرون می¬گذاشت. بالاخره باید عادت می¬کرد. یک روزی که آرزو می¬کرد خیلی دور نباشد، باید هر هفته سوار هواپیما می¬شد. حدس می¬زد مقصدی که توی ژاپن دارند، ساختمان کمپانی در ژاپن باشد اما وقتی تاکسی از شهر فاصله گرفت و کنار یک گورستان متوقف شد، جی¬آن با وجود تمام اعتمادی که به کمپانی و مربی¬اش داشت، ترسید. از ماشین فاصله گرفت و جیغ زد: تا نگی چه خبره، جایی نمیام.
جینسو نگاهی به پشت سر دخترک انداخت و گفت: خودش اومد.
جی¬آن به طرف مینهو چرخید و زمزمه کرد: اوپا.
نگاهش را روی پیراهنش مشکی مینهو چرخاند و لب گزید: بابت پدرتون تسلیت می¬گم.
مینهو نفس عمیقی کشید و گفت: دنبالم بیا.
جی¬آن کمی بی¬حرکت ایستاد. جینسو از کنارش گذشت و با مینهو هم¬قدم شد. دختر نگاهی به اطرافش انداخت و با تردید عقبشان راه افتاد.
کیبوم توی سایه یک درخت نیمه سبز نشسته بود. چشمانش روی قبری بود که کورگن¬ تازه کنده بود. اینجا یکی از گرانترین گورستان¬های توکیو بود. هایسان دو ماه قبل این تکه زمین را زیر این درخت گیلاس خریده بود و دیروز صبح وکیلش با مدارکش پیدایش شده بود. جای قشنگی بود. کمی به خیابان فرعی داخل گورستان نزدیک بود، نمای زیبایی از توکیو را در رو به رویش داشت و بهار که از راه می¬رسید حتما این درخت کهنسال کلی شکوفه می¬آورد.
مینهو، جینسو و جی¬آن که سر رسیدند، تعداد آدم¬های حاضر در تدفین هفت نفر شدند. یک گورکن که معمولا روال کارش نبود توی تدفین کسی شرکت کند، اما دلش برای این جمع کوچک سوخته بود و ساکت یک طرف ایستاده بود. وکیل هایسان، کشیش گورستان، کیبوم، مینهو، جینسو و جی¬آن...
کشیش با اشاره وکیل مراسم را رسما شروع کرده بود. همه ساکت ایستاده بودند. حتی جی-آنی که هنوز  از چیزی خبر نداشت. مینهو خودش مسئولیت گفتنش را به عهده گرفته بود. اما در تمام طول مراسم حرفی نزده بود. بعد از انجام خاکسپاری دخترک را که هنوز تفهیم نشده بود چرا باید این همه راه را بیاید و توی تشیع جنازه یک غریبه شرکت کند را سوار ماشینش کرده بود و مستقیم به طرف خانه¬ی هایسان تاخته بود. تمام طول مسیر را به قدری ناراحت و ساکت بود که جی¬آن قید هر سوالی را زده بود. برای اولین بار توی زندگیش تصمیم گرفته بود، دختر ساکتی باشد.
مینهو ماشین را وسط حیاط خاموش کرد. پیاده شد و در را برای جی¬آن باز کرد: پیاده شو.
جی¬آن متعجب پیاده شد. به قدری همه چیز عجیب بود که نمی¬دانست باید برای اتفاقات امروز تعجب کند، یا رفتار عجیب سونبه¬هایش یا این خانه¬ی زیبا.
مینهو بی¬حرف به طرف ساختمان رفت. در را برای جی¬آن باز گذاشت و مستقیم به طرف دستگاه پخش رفت.
جی¬آن کمی دور و برش را پایید و همه جور فکر ناجوری به سرش هجوم آورد، جز آن چیزی که واقعا اتفاق افتاد. مینهو اشاره¬ای به کاناپه¬ی رو به روی تلوزیون کرد و گفت: بشین.
جی¬آن جلو رفت و نشست. نگاهی به چهره¬ی جدی مینهو انداخت و با صدای تلوزیون به طرفش سر چرخاند. زیباترین زنی که تا آن روز دیده بود، روی یک صندلی زیر سایه یک درخت نشسته بود. لباس حریر سفیدی با گل¬های صورتی پوشیده بود و لبخندش زیبایی ذاتی¬اش را دو برابر کرده بود. زن نگاهش را توی دوربین چرخاند و گفت: سلام... دوست دارم همیشه منو همین طوری به یاد بیاری، با همین چهره، زیر سایه یه درخت توی یه بعد از ظهر دلپذیر... ببخشید که خاطره¬های بیشتری برات به جا نذاشتم. اما همه¬ی تلاشمو کردم که تنها خاطره¬مونو دوست داشته باشی.

پ.ن؛ هایسانم😭😭😭😭

About YouWhere stories live. Discover now