"اتاق

264 25 28
                                    



سانا سرش را کج کرد، نگاهی به حیاط بزرگ عمارت انداخت و ترس از بودن میان آدم-هایی تماماً غریبه، دوباره توی وجودش جان گرفت. حس خوبی به کای نداشت. قبلاً او را دیده بود؛ روی استیج، توی مانیتور موزیک شو¬ها و لا به لای اخبار اس¬ان¬اس؛ به عنوان یک هوبه حسی جز احترام نمی¬توانست به این آدم داشته باشد. دنسری که عالم و آدم به چشم یک اعجوبه نگاهش می¬کردند، تندیسی که هزاران طرفدار می¬پرستیدنش و آیدلی که نفوذی بیش از یک کهنه¬کار روی صنعت موسیقی داشت، فقط یک گوشه از تعریف و تمجیدهایی بود که همیشه دور و بر این آدم در جریان بود. با این همه سانا وقتی او را توی این مهمانی و در این جمع دیده بود، حس مبهمی پیدا کرده بود. فقط کای نبود، چند آیدل دیگر را هم طبقه¬ی پایین، قاطی مهمان¬ها دیده بود ولی سر درآوردن با این یک نفر در یک اتاق مشترک کمی برایش دلهره¬آور بود، خصوصاً بعد از این¬که لنا و تمین را با آن حال تنها گذاشته بودند. سانا دلش می¬خواست بپرسد چه بلایی ممکن است سر دوستش بیاید، ولی انقدرها با جونگین راحت نبود. حتی اگر بود هم، عادی نبود دو غریبه بنشینند و راجع به خلوت خصوصی دو نفر دیگر حرف بزنند. با این حال نگرانیش را نمی¬توانست کاری کند. به شدت توی فکر بود که یک گیلاس ارغوانی رنگ را رو به رویش دید. نگاه متعجبش را روی صورت سونبه¬اش بالا برد و با تشکر شات را گرفت. جونگین نگاه کشداری به صورت نسبتاً خجالت زده¬ی دختر انداخت و روی تخت نشست. از معدود مواردی بود که نمی¬توانست سر صحبت را باز کند. شاید به این خاطر که دیگران هیچوقت نمی¬گذاشتند زحمت شروع یک مکالمه را به خودش بدهد. کمی سردرگم بود. یکبار دیگر چشمانش را بالا آورد و نگاهش افتاد به رنگ¬های ملایم لباس بلند دختر که کنار هم هایلاتی درست به دلپذیری صاحبشان ساخته بودند. سانا را می¬شناخت. جدای از آن برخورد جالب که احتمالاً دختر اصلاً به یاد نداشت، چند باری پشت صحنه¬ی شوهای مختلف به چشمش خورده بود. دختر خجالتی¬ای که در عین زیبایی بی¬نهایت ظریف هم بود. چشمانش، موهای بلندش، حتی بدن لاغرش تمام فاکتورهای زیبایی این صنعت را رعایت کرده بودند، شاید کمی هم بیشتر؛ ترکیب دلپذیری که فقط روی مجلات مد می¬شد پیدایش کرد. اولین باری که به سانا دقیق شده بود، با خودش فکر کرده بود چرا شغل بی¬دردسرتر مدلینگ را انتخاب نکرده؟ چرا از یک کشور دیگر بلند شده آمده توی کاری که جز عده¬ی معدودی کسی خبر از زیر و بمش ندارد؟ نه فقط سانا، این سوال راجع به تمام آیدول¬های دختر برایش پیش می¬آمد. به خصوص توی شب¬های کثیفی مثل امشب که هر اتفاقی ممکن بود پیش بیاید. تمین با وضعیت غیر قابل کنترلی خواسته بود لنا را به اتاقش ببرد، ولی وقتی چشمش به صورت سرخ رفیقش افتاده بود، برای یک لحظه از کارش پشیمان شده بود. کم¬کم داشت خودش را قانع می¬کرد نباید نگرانشان باشد که سانا تکانی خورد و از پنجره فاصله گرفت. جونگین همان طور که لبه¬ی باریک گوشیش را به کف دستش می¬کوبید، بدون اینکه نگاهش کند پرسید: چرا داشتی می¬بوسیدیش؟
غیرمنتظره¬ترین شروع برای یک مکالمه¬ی نه چندان عادی! سانا کمی نگاهش کرد و با مکثی جواب داد: الکی بود، اونی گفت برا اینکه بلایی سرمون نیاد مجبوریم این کارو بکنیم.
جونگین ابرو بالا داد: اگه می¬خواستین بلایی سرتون نیاد، کلاً نباید پا می¬ذاشتین اینجا.
سانا متوجه شد حرفش یک جایی در مرز هشدار و طعنه است اما نتوانست از حالت چهره-اش بخواند کدام بر دیگری غالب است. سر پایین انداخت و زمزمه کرد: مجبورمون کردن.
با تک زنگ گوشی جونگین سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چند لحظه بیشتر طول نکشید تا چهره¬ی جدی هم¬صحبتش، جدی¬تر شود. نمی¬خواست فضولی کند ولی وقتی کای زیر چشمی نگاهش کرد و پشت خط پرسید: "لازمه؟" حس کرد در مورد او صحبت می¬کنند.
جونگین تا چند ثانیه بعد از قطع تماسش، صاف ایستاد و زل زد به تصویر محو خودش روی شیشه¬ی پنجره، جایی بین سکوت منتظر دختر و حرف داغی که توی گوشش زنگ می¬زد، گیر افتاده بود. یک قسمت از وجودش از تنش جدا شده بود و داشت توی راهرو پرسه می¬زد. پشت در اتاق¬هایی که لازم نبود کسی بپرسد داخلشان چه خبر است. انگار بویی، حسی، جریانی اطرافشان وجود داشت که از بین دیوارها می¬گذشت و بی¬صدا به خلوتشان سرازیر می¬شد. تردید عجیبی بود. هم دوست داشت به آن تن بدهد، هم می¬دانست درست نیست. ولی خب فکرش، زمزمه¬اش، بهانه¬اش بدون شک بدخیم¬ترین غده¬ی دنیا بود. به طرز دیوانه¬واری رشد می¬کرد. ثانیه به ثانیه، لحظه به لحظه، نفس به نفس بیشتر داشت جای خودش را توی شب خسته کننده¬ی جونگین باز می¬کرد. تمین جرقه¬ی آتشی را زده بود که هیچکس نمی¬توانست تصور کند چقدر مهیب و غیرقابل کنترل است.
سانا هنوز داشت نگاهش می¬کرد که یک قدم عقب کشید و نشست. دختر بی¬خبر کمی نزدیکش شد و پرسید: از اونی خبری شده؟
جونگین نگاهش نکرد، جوابی هم نداد. سانا معذب دستانش را بهم پیچاند. چشمانش را روی موهای پرپشت کای چرخاند و دوباره گفت: می¬شه برین ببینین چی شده، من نگرانشم.
جونگین سر بلند کرد، فکری توی ذهنش چرخید. خواست بگوید الان فقط باید نگران خودت باشی ولی حرفش را خورد. بلند شد، قدم¬های آرامش را به طرف در کج کرد. وقتی شاسی بالای دستگیره را فشرد، متوجه شد که دارد کنترلش را از دست می¬دهد، اما به طرز عجیبی نادیده¬اش گرفت.
قفل در، حرف تمین، اتاق¬های راهرو، این شب لعنتی، موهای بلند دختر، بوی ملایم بدنش، هوای گرم اتاق و شهوت نسبتاً خالصی که داشت قلب جونگین را به زیر سلطه¬ی خودش در می¬آورد، همه و همه تکه¬های پازلی بودند که هر چند برای یک تصویر نبودند اما انگار فقط همین یک شب را قصد داشتند با هم چفت شوند. در انحناها و قوس¬های یکدیگر فرو بروند و این اشتباه را با تمام جزئیاتش تکمیل کنند. سانا نمی¬فهمید چرا رنگ نگاه کای یک دفعه تا این حد عوض شده؛ اما می¬توانست بوی خطر را حس کند. گمان¬های بد یکی بعد از دیگری به قلبش سرازیر می¬شدند ولی خب در بدترین حالت هم نمی¬توانست تصور کند این دست¬ها با چه نیتی یک دفعه بازویش را گرفتند. حتی وقتی کمرش به تخت کوبیده شد هم ذهنش قفل بود. انگار یادش رفته بود وقتی با یک مرد توی اتاقی در بسته گیر بیفتد، چه خطری ممکن است تهدیدش کند. آخرین جمله¬ای که قبل از آن وحشت شنید، تا مدت¬ها بدترین جمله¬ی زندگیش شد: وقتی مجبورتون کردن بهتون نگفتن اینجا هیچی الکی نیست؟
دست و پا زد خودش را خلاص کند ولی بدنش بیشتر مهار دستان قوی و تن سنگین جونگین شد. با گریه نالید: زده به سرت، چیکار می¬کنی؟
جوابی نشنید، شاید چون جوابی نبود. لباسش را آسان از دست داد، دخترانگیش را آسانتر؛ از روی ساعت خیلی طول نکشید ولی دست کم برایش یک عمر گذشت. هیچکس درک نمی¬کند چه حسی دارد وقتی جیغ زدن و کمک خواستن این طور بی¬جواب بماند، وقتی آدم انقدر تنها باشد که حتی یک نفر هم صدایش را نشنود و کار از کار بگذرد. آن شب بدترین شب زندگی سانا بود. وقتی بالاخره تن سفت جونگین از بدن یخ زده¬اش جدا شد و توانست نفس بکشد، حس کرد یک جور تنفر، یک جور بیزاری از تمام آدم¬های دنیا توی قلبش تلنبار شده؛ به چه دردی می¬خورد میلیاردها آدم روی زمین باشند اما حتی یک نفرشان هم وقتی به کمک نیاز داری، وقتی در بدترین بن بست زندگیت گیر افتادی به دادت نرسند؟ گفتنش یک چیز است، احساسش یک چیز؛ چه کسی دوست دارد اینطور وحشیانه به وجودش دستبرد زده شود و کاری جز داد و فریاد از دستش برنیاید؟ کدام زنی دوست دارد اینقدر بی¬دفاع و بیچاره باشد که حتی نتواند از خودش محافظت کند؟
سانا داشت بی¬صدا گریه می¬کرد که جونگین آخرین دکمه¬ی پیراهنش را هم بست. وقتی چرخید و او را توی همان حالی که رهایش کرده بود دید، رگ ترحمش بالا زد. نزدیکش شد و دختر بیشتر توی خودش جمع شد. ملافه را تا شانه¬اش بالا کشید و با صدایی که تازه از شهوت خالی شده بود، گفت: بلند شو لباستو بپوش.
هنوز داشت توی حس عجیبی که تجربه کرده بود دست و پا می¬زد وگرنه مهربانتر هم می-توانست باشد! سانا اولین زن زندگیش نبود اما اولین کسی بود که مجبورش کرده بود تا این حد وحشیانه رفتار کند. برخلاف هر تجربه¬ی مشابهی تمام مسئله هم لجاجت دختر و شهوت خودش نبود. دوست نداشت به آن اعتراف کند ولی وقتی دیده بود انقدر راحت از پسش برمی¬آید؛ وقتی دیده بود سانا انقدر ساده می¬ترسد و خودش را می¬بازد تحریک شده بود بی-رحمانه¬تر انجامش بدهد. همه¬ی این¬ها یک طرف، این¬که سانا اولین بارش بود یک طرف؛ جونگین فکر نمی¬کرد تازه¬تر و بکرتر از این حس را هم بتوان تجربه کرد. تمام پارتنرهایی که تا آن روز داشت، هرزه¬هایی بودند که فقط کارشان را خوب بلد بودند. حتی اگر می-خواستند نجابت نداشته¬شان را به رخ بکشند هم نمی¬توانستند بیشتر از چند دقیقه فریبش بدهند. ولی این یکی دقیقاً همانی بود که باید می¬بود!
وقتی با صورت خورده بود توی سینه¬ی ستبرش، با خودش فکر کرده بود شاید فقط اتفاقی اینقدر معصوم به نظر رسیده، اما حالا، امشب و توی این لحظه، هیچ بازیگری هیچ بدلی هیچ دروغی نمی¬توانست انقدر صادقانه گریه کند و درهم بشکند. هر چند عجیب ولی جونگین حس بدی از گریه¬ی دختر نداشت. وقتی کنارش نشست و دید چطور پلک¬هایش را بهم می¬فشارد و ملافه¬ی سفید را چنگ می¬زند، با اینکه کاملاً ارضا شده بود جوششی در اعماق وجودش حس کرد. احساسی که فراتر از بدنش بود. انگار قلبش هم داشت برای خودش سهمی از این اشتباه برمی¬داشت.
سانا تمام زورش را می¬زد ضجه¬هایش را بیرون نریزد. تنفر، درد و آزردگیش را توی وجود متلاطمش خفه کند، اما نمی¬توانست. هر از گاهی یک جرقه، یک ترکه، یک تکه صدا بی¬اجازه از گلویش بیرون می¬پرید. توی حال گند خودش بود که جونگین مچ دستش را گرفت و برش گرداند. به خاطر وحشتی که هنوز توی قلبش در غلیان بود مجبور شد نگاهش کند. با دقت به چهره¬ی خونسرد و دوست نداشتنی او چشم دوخت و برای عذاب خودش هم که شده بود، همه¬ی جزئیاتش را توی ذهنش حک کرد. جونگین گوشه¬ی ملافه را گرفت. رد سیاه و صورتی آرایش که گونه¬ی صافش را تیره کرده بود پاک کرد و گفت: وقتی میای تو همچین جهنمی اول از همه باید نگران خودت باشی.
سانا توی سکوتی که وسط گریه¬اش وقفه انداخته بود و از خود گریه بیشتر عذابش می¬داد نگاهش کرد. جونگین موهای نامرتب روی پیشانیش را پس زد و با ملایمتی که حالا دیگر فرقی به حال دختر نداشت گفت: نه فقط اینجا، توی این کار، هر جایی از این خراب شده فقط باید نگران خودت باشی.
سانا طعم تلخ حرفش را دو برابر بیش از آنچه که واقعاً بود چشید. اینکه هیچ عذابی از این کار نبرده، اینکه هیچ ردی از پشیمانی توی چهره¬¬اش دیده نمی¬شود، مثل زهری که به ازای بدترین مجازات عمرش به خوردش بدهند، حالش را از همه چیز و همه کس بهم زد. نگاه کای، صدای آرامش، دمای متعادل بدنش و حتی حالت نشستنش همه و همه باعث شده بود بدون کوچکترین تقلایی او را بیشتر و بیشتر از خودش متنفر کند. کجای زندگی می¬شود آدم به خاطر خصوصیاتی که با آنها به دنیا آمده از خودش متنفر بشود؟
سانا چشمانش را بست، رد لب¬های نسبتاً گرم کای که روی گونه¬اش نشست حس کرد همین الان است که بالا بیاورد. وقتی تن خودش را بالا کشید و جیغ زد؛ "ازت متنفرم" مرز بین خواب و بیداری شکست و چهره¬ی نگران شوهرش اولین تصویری بود که از واقعیت دید.
جونگین نگاهش را روی صورت عرق کرده¬ی سانا چرخاند و پرسید: خوبی؟
البته که خوب نبود. حتی زیر نور زرد آباژور هم می¬توانست چهره¬ی رنگ پریده¬ی زنش را تشخیص دهد. سانا نفس نفس می¬زد. به یک نقطه خیره شده بود و هنوز نصف ذهنش درگیر کابوسش بود. لیوان آبی که جونگین دستش داد را با مکث خورد و بدنش را روی تخت رها کرد. همان قدری که ذهنش درگیر بود، تنش هم خسته بود. انگار کوه کنده باشد یا بدتر، آن خاطره¬ی وحشتناک را دوباره با سلول به سلول وجودش تجربه کرده باشد.
جونگین نزدیکش شد. بوسه¬ی آرامی به پیشانیش گذاشت و زمزمه کرد: خواب بد دیدی؟
سانا هنوز آنقدری رو به راه نشده بود که بداند نباید واقعیت را این طور بی¬پرده بگوید. بیشتر از روی آشفتگی بود که جواب داد: خواب خودمونو دیدم.
ابروهای شوهرش را دید که درهم رفت ولی نیاز داشت بیشتر حرف بزند: خواب اون شبو دیدم.
جونگین ملافه را بالاتر کشید: کدوم شب؟
با اینکه حدس می¬زد چرا این طور پریشان شده اما وقتی از زبان خودش شنید، حس به مراتب بدتری پیدا کرد.
- اولین شبمون، تو اون عمارت لعنتی.
زمزمه¬ها و بوسه¬های بعد از این جمله خواسته یا ناخواسته زیاد بوی صداقت نمی¬دادند، ولی سانا انقدر آشفته بود که متوجه نشد.
جونگین سهمش را از کابوس امشب هم گرفته بود. تا ساعت¬ها بعد سر کارش هم منگ بود. وقتی بک به شوخی یکی محکم زد پشت صندلیش و غرید: حواست کدوم گوریه پسر؟
دیگر نتوانست بیشتر از این توی خودش غرق شود. بلند شد. چنگ زد کتش را از پشت صندلیش برداشت و از کمپانی بیرون زد.
منشی دکتر کیم داشت جلسه¬ی بعدی آخرین مریض آن روز را تنظیم می¬کرد که سر بالا گرفت و با چهره¬ی جدی و جذاب جونگین رو به رو شد. هول به دکتر خبر آمدنش را داد و نتوانست جلوی خیره خیره نگاه کردنش را بگیرد.
دکتر کیم خودش به استقبال مراجعش آمد. وقتی چهره¬ی غرق فکر جونگین را دید حدس زد باز مشکلی پیش آمده باشد ولی فعلاً از احوالپرسی شروع کرد. هر چند خیلی زود فهمید ایده¬ی خوبی نیست. دست آخر فقط بعد از دو سه جمله تسلیم شد و پرسید: وضعیت همسرت چطوره؟
سوالش برای جونگین کمی سنگین آمد. اینکه توی تمام این سال¬ها مجبور بود خصوصی-ترین مسائلشان را برای یک غریبه بازگو کند برایش سخت بود. چه امروز، چه هر روز دیگری، همیشه برایش سخت بود اما چاره¬ای جز گفتن حقیقت نداشت: خوب نیست.
------------------------
سانا خیلی وقت بود کار چیدن میز را تمام کرده بود، یک ساعتی روی کاناپه¬ی جلوی تلوزیون منتظر مانده بود و دست آخر وقتی دیده بود خبری از شوهرش نیست شامش را خورده بود. پسر ده ماهه¬اش را خوابانده بود، بعد تنها جلوی تلوزیون نشسته بود تا شاید خوابش ببرد. بعد از تولد رایول خوابیدن تبدیل به سختترین چالش زندگیش شده بود. اکثر شب¬ها یا از استرس خوابش نمی¬برد یا مدت کوتاهی بعد از سنگین شدن خوابش همان کابوس¬های همیشگی را می¬دید. تناقض عجیبی بود. ناخودآگاهش انگار توی آن اتاق ده دوازده متری گیر افتاده باشد، هر کاری می¬کرد نمی¬توانست از شرش خلاص شود. نزدیک به دو سال از زمانی که تصمیم گرفته بود گذشته را فراموش کند می¬گذشت، با این حال کار آسانی نبود. حتی وقتی خودش خواسته بود اتفاقات تلخ زندگیش را کنار بگذارد باز هم گذشته ول کن معامله نبود. جونگین را دوست داشت، عاشق پسرش بود و هفته¬ای یکبار وقت گذراندن با مین¬هی دیگر مثل اوایل آزارش نمی¬داد، اما باز هم چیزی این وسط می-لنگید. گاهی فکر می¬کرد زندگی قسم خورده هیچوقت نگذارد طعم آرامش را بچشد. شاید هم تقصیر خودش بود، ولی کاری از دستش برنمی¬آمد. حتی اگر کل روز از فکر کردن به گذشته فرار می¬کرد، اختیار خواب¬هایش دیگر از دستش خارج بودند. اعترافش سخت بود، سانا هیچوقت به جونگین نگفته بود ولی مطمئن نبود تصاویری که هر شب تا این حد عذابش می¬دهند خواب باشند. یعنی خب این حد از جزئیات را حتی ذهنش هم اینقدر دقیق به یاد نمی¬آورد که خواب¬هایش نشانش می¬دادند. انگار آن کابوس تکراری اما عذاب¬آور یک باگ در دل زمان بود. جایی که هیچوقت نباید فراموش شود. خاطره¬ی نحسی که قصد داشت تا آخر عمر همراهشان بیاید و هر دو را عذاب بدهد.
سانا غرق فکرهای نسبتاً وهم آور خودش بود که با صدای باز و بسته شدن در تکانی خورد. بلند شد و چشم دوخت به راهروی ورودی. سایه¬ی شوهرش که در آن ظاهر شد، لبخندی زد و جلو رفت. جونگین چند قدمی جلو آمد و ایستاد. عادتش بود. تا سانا جلو نمی-رفت و بغلش نمی¬کرد، خستگی از تنش در نمی¬رفت. هر چند امشب فرق داشت. سانا وقتی دستانش را دور کمرش حلقه کرد و سر روی سینه¬اش گذاشت فهمید این قلب مثل هر شب گرم نمی¬تپد. صبح یک بار یادش افتاده بود دیشب نتوانسته جلوی دهنش را بگیرد و ناراحتش کرده ولی بعد رایول طوری خسته¬اش کرده بود که پاک یادش رفته بود باید از شوهرش دلجویی کند. بدون نگاه کردن به چشمانش گفت: فکر کنم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم. 
جونگین همسرش را از خودش جدا کرد، آهسته گونه¬اش را نوازش داد و زمزمه وار گفت: به جاش برام یه قهوه بیار.   
بعد فاصله گرفت. کتش را از تن کند، خسته روی کاناپه افتاد و چشمانش را بست. سانا لب گزید و به آشپزخانه رفت. درست کردن قهوه را عمداً طولانی کرد. ده پانزده دقیقه توی خجالت و عذاب وجدان دست و پا زد تا بالاخره یک لیوان محلول بی¬خوابی درست کند، برای کسی که بیشتر از خودش به استراحت نیاز داشت.
وقتی برگشت جونگین توی همان حال بی¬حرکت مانده بود. کنارش نشست و صدایش زد. همسرش چشم باز کرد. کمی خودش را بالا کشید و لیوان را گرفت. در فاصله¬ی نوشیدن اولین جرعه سانا خودش را نزدیکتر کشید و تنگ شوهرش نشست. جونگین اهمیتی نداد. این یعنی دلخور است. اما نه مثل هر بار، این دفعه بی¬نهایت خسته هم بود. سانا صدایش زد: جونگینا؟
- هوم...
زل زد به نیمرخش: نگام کن. 
جونگین لیوانش را پایین آورد و نگاهش را دوخت به سطح میز، سانا دست جلو برد و صورتش را برگرداند به طرف خودش: چی شده؟ چرا انقدر گرفته¬ای؟
جونگین دست بالا آورد و روی دستش گذاشت. زمزمه کرد: مهم نیست.
- چطور مهم نیست وقتی حتی یادت نیفتاده بپرسی رایول خوابه یا بیدار؟
جونگین نفسش را پس داد. صورتش را کمی چرخاند و کف دست زنش را آرام بوسه زد. بعد کمرش را جلو کشید و آهسته مشغول بوسیدن لب¬هایش شد. سانا چشمانش را بست و رفته رفته حس کرد این عصبی¬ترین بوسه¬ی چند ماه اخیرشان است. چند ثانیه بعد از اینکه چشم باز کرد، جونگین هم تمامش کرد و عقب کشید. دستی به صورتش کشید و گفت: باید یه کاری برا این وضعیت بکنیم.
این یکی دیگر حرف دلش بود. همان چیزی که باعث این کسالت بی¬حد و اندازه شده بود. سانا به وضوح حسش کرد. آب دهانش را قورت داد و بی¬هدف سر تکان داد. دستپاچه گفت: بابت دیشب معذ...
قفل سفت انگشتان جونگین دور دستش حرفش را نیمه تمام گذاشت. پرده¬ی اشکی که ته چشمان مردش می¬درخشید باعث شد عذاب وجدان بی هیچ مقدمه¬ای یک دفعه گلویش را بچسبد. با بغض نالید: چیکار باید بکنیم؟
این مهمترین سوال این روزهایش بود. چه باید می¬کرد؟ اصلاً چه کاری از دستش برمی¬آمد؟ به رفتن پیش روانشناس فکر کرده بود ولی به خاطر رایول نمی¬توانست آرامبخش¬هایی که برایش تجویز می¬کردند را مصرف کند. از زمان بارداری تمام داروهایش را کنار گذاشته بود. هرچند امشب بیش از هر وقت دیگری به آنها احتیاج داشت ولی مثل هر شب تنها مسکنی که نصیبش شد آغوش شوهرش بود.
شب خوبی نداشت، با این حال تمام زورش را زد که جونگین بیدار نشود. چند باری سعی کرد دستش را کنار بزند و برود روی کاناپه بخوابد اما ترسید بیدارش کند. مشکل اینجا بود که به خاطر رایول نمی¬توانست بدخوابی¬های شبانه¬اش را با خواب روز جبران کند. یک چرخه¬ی فرسایشی که هم آرامش شبانه¬اش را سلب کرده بود، هم انرژی روزانه¬اش را تا حد زیادی کاهش می¬داد. گاهی طوری تشنه¬ی چند ساعت خواب راحت می¬شد که با تمام عشق و علاقه¬اش به رایول باز هم نمی¬توانست منکر این شود که خستگی دارد امانش را می¬برد.
جونگین جدیداً صبح¬ها زودتر می¬رفت و شب¬ها دیرتر برمی¬گشت. بیشتر توی خودش بود و کمتر به چیزی واکنش نشان می¬داد. سانا نمی¬دانست عذاب وجدانش را چطور برطرف کند، آن هم وقتی از هفت شب گذشته هر شب همان کابوس را دیده بود و با تمام خودداریش نتوانسته بود حتی یکی را هم از شوهرش پنهان کند. وضعیت خسته کننده¬ای بود. اینکه نه می¬توانست جلوی کابوس¬هایش را بگیرد و نه می¬توانست از دل جونگین دربیارود روز به روز بیشتر عصبی¬اش می¬کرد. داشت با خودش حساب می¬کرد کی می¬تواند رایول را از شیر بگیرد و مصرف داروهایش را شروع کند که صدای بسته شدن در توی خانه پیچید. نگاهی به ساعت انداخت. جونگین امشب زودتر برگشته بود، قبل از چیدن میز شام، سانا کمی هول کرد ولی چند لحظه بعد که پرستار سابق مین¬هی را پشت سرش دید ماتش برد.
جونگین تقریباً تمام سوال¬هایش را بی¬جواب گذاشت. آن یکی دوتایی را هم که لطف کرد و جواب داد، هیچ کدام از گره¬های ذهن همسرش را باز نکرد. تا یک ساعت بعد که ماشینش توی پارکینگ یک هتل خاموش شود، سانا هنوز نتوانسته بود درک کند دلیل این تصمیم¬های ناگهانی چیست. چرا یک دفعه خواسته پرستار بچه استخدام کنند، چرا بی¬مقدمه بلند شدند آمدند هتل، وقتی خلوت خودشان را دارند و اصلاً هتل به چه درد یک زوج متأهل می-خورد؟ سانا می¬خواست همه را بپرسد ولی این طور که از نیمرخ جدی همسرش برمی¬آمد حالا حالاها جوابی برایشان وجود نداشت.
اما این فقط ظاهر قضیه بود. اگر فقط گوشه¬ای از اضطراب شوهرش را درک می¬کرد انقدر سریع قضاوتش نمی¬کرد. جونگین یک پارچه استرس بود و تردید، حتی تا یک قدمی اتاقی که دکتر کیم اسمش را گذاشته بود "کابوس درمانی" هم نمی¬دانست کاری که می¬کند چه نتیجه¬ای خواهد داد. توی دلش التماس سانا می¬کرد از همان دم در فرار نکند. چون حتی فکر برگرداندنش آن هم به زور توی یک مکان عمومی و جلوی چشم کارکنان هتل عصبیش می¬کرد. سختترین قسمت قضیه این بود که سانا داخل اتاق بشود و انقدری فرصت بدهد که پیشخدمت در را از آن طرف قفل کند.
سانا حواسش به دانه¬های عرق روی شقیقه¬ی جونگین بود که شوهرش در را باز کرد و با چند لحظه تأخیر نگاهش را بالا آورد و به او دوخت. در را رها کرده بود تا اول او داخل شود. شاید بزرگترین شانس امشب این بود که حواس سانا بیشتر به احولات عجیبش بود تا دکور به شدت آشنای اتاق، حتی بعد از اینکه چند قدمی داخل راهروی سوییت جلو رفت باز هم متوجه نبود کجاست.
جونگین در را بست. نفسش را پس داد و به طرف سانا چرخید که پشت به او ایستاده بود و حالا دیگر داشت با بهت به دور و برش نگاه می¬کرد. پرده¬های سرخ، روتختی ساتن، آینه¬ی قدی و درهای کرکره¬ای کمد دیواری، همه چیز این اتاق لعنتی شبیه کابوسش بود. بیشتر؛ دقیقاً خودش بود. جونگین صدایش را شنید: این... این...
دستانش را دید که بالا آمد و با استرس موهایش را عقب داد، اما جرئت نکرد جلو برود. وقتی زنش چرخید و با حرص به طرفش آمد، دیگر برای لعنت فرستادن به خودش دیر شده بود. بعد از مدت¬ها سانا توی صورتش براق شد و صدایش بالا رفت: این کدوم جهنمیه منو آوردی؟
جونگین با تردید پشتش را از در کند، می¬دانست تا حالا دیگر قفل شده ولی باز هم می-ترسید. نفسی گرفت. از کنار زن به شدت عصبانیش گذشت. جلو رفت. نگاهی به اتاق انداخت و زمزمه کرد: باید باهاش رو به رو بشی.
مسلماً شرایطش را نداشت توضیح دهد همین یک جمله چکیده¬ی تمام بحث¬های پنج شش جلسه اخیرش با دکتر کیم است، ولی خب قبول داشت مقدمه¬چینی راجع به این مسئله اصلاً کارساز نیست، حداقل نه تا وقتی که وسط جایی شبیه یکی از بدترین مکان¬های مشترک زندگیشان ایستاده بودند. واکنش سانا زیاد دور از انتظار نبود، کیفش را به زمین کوبید و کفری داد زد: اینطوری؟!
جونگین می¬دانست هر چه بیشتر توی این اتاق بمانند، وضعیت بدتر می¬شود، خیلی خیلی بدتر اما وقتی به طرفش چرخید و گفت:"راهی جز این نداریم." تمام تلاشش را کرد اضطرابش را بروز ندهد. 
سانا نزدیکش شد: چرا داریم، برمی¬گردیم خونه¬مون، پیش پسرمون و دیگه حرفشم نمی¬زنیم!
جونگین چیزی نگفت. ترجیح داد خودش با مسئله¬ی بسته بودن در رو به رو شود. سانا که دستگیره را فشرد، رو گرفت و کلافه منتظر داد و فریادهای بعدیش ماند. سانا یکی دو بار دیگر هم دستگیره را بالا پایین کرد و مشتی به در زد. سر پایین انداخت و جدی گفت: بازش کن.
صدای شوهرش را شنید: باز نمی¬شه.
عصبی به طرفش چرخید: چرا؟
- کلید نداریم.
پوزخند که زد همسرش اضافه کرد: ده ساعت دیگه بازش می¬کنن.
سانا غرید: دست انداختی منو؟
جونگین عقب رفت، روی تخت نشست و سرش را به معنی نه جنباند. بعد رنجیده از اینکه تا کی این قضیه باید ادامه داشته باشد، تا کی باید گذشته را نبش قبر کنند، گفت: چرا باید عزیزترین آدم زندگیمو دست بندازم؟
سانا دندان¬هایش را بهم فشرد. آجر به آجر این اتاق فقط یک حس را در وجودش بیدار می-کرد؛ تهوع. جلو رفت، رو به رویش ایستاد و درست در یک قدمی جوش آوردن سعی کرد خونسرد باشد: خواهش می¬کنم جونگینا، من به اندازه¬ی کافی این روزا عذاب می¬کشم.
نشست، دست روی زانویش گذاشت و ملتمس زمزمه کرد: بیا برگردیم خونه.
جونگین نگاهش کرد. دستی به صورتش کشید و تکرار کرد: باید باهاش رو به رو بشی.
سانا آشفته عقب کشید، چنگی به لباسش زد و با این که دوست نداشت اما غرید: لعنت بهت، باز کن اون در کوفتی رو...!
جونگین سری تکان داد و گفت: نمی¬شه، تا صبح این تو حبسیم.
سانا چرخید، تکیه داد به دیوار و کلمات را از میان ذهن پریشانش بیرون کشید: اینطوری می¬خوای درستش کنی؟ با عذاب دادن من؟
نقطه ضعف شوهرش را خوب می¬دانست؛ اما انگار یادش رفته بود این مسئله نقطه ضعف هر دویشان است. صدای شوهرش که بالا گرفت دیگر برای گریه صبر نکرد.
- چرا نمی¬فهمی کابوس تو کابوس منم هست؟!
جونگین بلند شد، دستی به یقه¬اش کشید و غرید: هر شبی که تو بدخواب می¬شی، هر دفعه¬ای که با ناله¬ها و جیغات از خواب می¬پرم یه بار به خودم لعنت می¬فرستم. فکر کردی برام آسونه ببینم داری خودتو وادار می¬کنی نشون بدی حالت خوبه، زندگیمون خوبه، رابطه¬مون خوبه.
سانا با بهت به طرفش برگشت. اشک¬هایش را با حالتی عصبی پاک کرد و نالید: چی داری می¬گی؟
اخم¬های همسرش کمی از هم باز شدند ولی هنوز جدی بود، خیلی جدی: دارم می¬گم بیا درستش کنیم.
صدایش برای چندمین بار بی¬اختیار بالا رفت: چه جوری؟
جونگین دندان¬هایش را بهم فشرد و با اینکه محال¬ترین کار دنیا بود اما سعی کرد خودش را کنترل کند: اینجا... تو همین اتاق لعنتی، جایی که تنفر تو از من شروع شد. جایی که ذهنت، قلبت، همه¬ی وجودت هنوزم نتونسته فراموشش کنه. همین جا سانایا... همین جا.
سانا عقب کشید. پشتش به دیوار چسبید و با گریه گفت: نمی¬تونم... نمی¬تونم...
لحنش به قدری بوی ضعف می¬داد که جونگین نزدیکش بشود و در آغوشش بکشد. سانا زد زیر گریه و هق¬هقش توی سکوت بد اتاق پیچید. صورتش را توی سینه¬ی شوهرش فرو کرد و نالید: خواهش می¬کنم، بیا برگردیم... بیا بریم از اینجا.
جونگین دست زیر چانه¬اش گذاشت و سرش را بالا آورد. خیره توی چشم¬هایش پرسید: هنوز منو دوست داری؟
این چه سوال احمقانه¬ای بود؟ با گریه سر تکان داد. جونگین کمی عقب رفت، دستش را فشرد و گفت: پس تحمل کن.
سانا حس کرد دارد به طرف چوبه¬ی دارش کشیده می¬شود. چشمانش را بهم فشرد و دستش را پس کشید. اشک¬هایش روی صورتش ریختند و زانوهایش توی یک تصمیم خودسرانه زیر بدنش را خالی کردند. جونگین آهسته روی تخت نشست و زل زد به همسرش؛ زنی که همزمان هم بزرگترین چالشش بود هم ارزشمندترین آدم زندگیش، چطور توانسته بود اینقدر عذابش بدهد؟ سوالی که هر قدر بیشتر تکرار می¬شد بیشتر به عمقش پی می¬برد. کاری که آن یک شب با سانا کرده بود، با سال¬ها التماس، اجبار و ملایمت جبران نشده بود. حتی تولد رایول هم نتوانسته بود این مشکل را کاملاً حل کند.
سانا حال بدی داشت، سر پایین انداخته بود و یک جایی در بی¬معناترین نقطه¬ی زندگیش زیر بار تمامی فشارهایی که فکر می¬کرد فراموششان کرده، به زانو درآمده بود و مثل همیشه گریه می¬کرد. فکر نمی¬کرد چیزی بیشتر از این توی زندگیش وجود داشته باشد که تا این حد حالش را بد کند. انگار تمام این دو سالی که خودش را وادار کرده بود به زندگی، وادار کرده بود به دوست داشتن خانواده¬ی کوچکش، تمامی آن تلاش¬ها از دست رفته بودند و حالا دوباره در سراشیبی سقوط قرار گرفته بود. نمی¬خواست چیزی بگوید. نمی¬توانست به این فکر کند که سکوتش دارد قلب نزدیکترین آدم زندگیش را می¬شکند. گریه¬اش به طرز غیرمنصفانه¬ای داشت شوهرش را آزار می¬داد. وقتی  جونگین لب باز کرد، صدای ترک برداشتن قلبش را شنید. مثل یک نت نامرئی که کل سمفونی را به خاطر همان یک نت نوشته باشند؛ سانا قویتر و آشکارتر از هر صدای دیگری آن دلشکستگی را شنید.
- تو تموم این سالا فکر می¬کردم سختترین چیز توی دنیا نبخشیده شدنه. تموم سالایی که منتظرت بودم، داشتم برا داشتنت به هر دری می¬زدم، حتی وقتی که دیگه قبول کردم باید پامو از زندگیت بیرون بکشم فکر می¬کردم سختترین چیز دنیا برای من اینه که تو هیچوقت منو نمی¬بخشی، ولی بازم من همه¬ی زورمو زدم سانایا... تا هر جا که می¬شد، تا هر جا که می¬تونستم تموم تلاشمو کردم ببخشیم، ولی خیلی احمق بودم که فکر می¬کردم خودم یه نفری می¬تونم این زندگیو نجات بدم. می¬تونم احساس تورو تغییر بدم و همه چی درست بشه.
سانا سر بلند کرد. خبری از هق¬هق نبود ولی اشک همچنان بی¬صدا از چشمانش فرو می-ریخت. می¬توانست قسم بخورد که شوهرش حالا و توی این لحظه رنجیده¬ترین آدم روی زمین است. انگار فقط قلبش نبود که ترک برداشته بود، صورتش، چشمانش، خط وسط پیشانیش، کل وجودش ترک برداشته بود. یک شکاف عمیق که هر آنچه زیر این سینه پنهان شده بود را بیرون می¬ریخت: من با سختیش کنار اومدم، کاراییو کردم که حتی فکرشم نمی-کردم. فقط و فقط به خاطر اینکه وضعیتمون درست بشه... می¬فهمی؟
سانا حرفی نزد. جونگین بلند شد، دوری توی اتاق زد و نفسش را پس داد. مکثی کرد و گفت: منم به اندازه¬ی تو از این اتاق، از این شب، از هر چیزی که اون خاطره رو برامون زنده کنه متنفرم. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی اینجا برام عذاب آوره...
رو به رویش نشست. نگاهش را توی چشمان خیس او چرخاند و ادامه داد: اما خودم ساختمش، با همین دستای خودم... نگاه کن، همه چی درست مثل اون شبه، حتی پارکت زیر پامون.
سانا نگاه بی¬حالش را داد به کفپوش اتاق، راست می¬گفت، با کابوسش مو نمی¬زد.
- فکر می¬کنی فقط تویی که اون شبو یادت نرفته؟
سانا به زحمت توانست بگوید: مجبور نیستیم همه چیزو خراب کنیم.
این شاید آخرین تلاشش برای خلاص شدن از این اتاق بود. انقدر خسته بود که حتی حوصله¬ی بحث هم نداشت، فقط می¬خواست چشم باز کند و از خواب بد امشب هم بیدار شود. اما گرمی دست همسرش که نشست پشت دستش، از لای منافذ پوستش پایین رفت و ریخت توی رگ¬هایش فهمید بیدار است، هشیارتر از هر وقت دیگری.
- اون خاطره باید خراب بشه تا بتونی فراموشش کنی.
سانا گنگ نگاهش کرد. جونگین لب¬هایش بهم فشرد و چشمانش را دوخت به مردمک¬های غمگین همسرش، زمزمه¬وار گفت: باید بتونی بین شوهرت و مردی که بهت... (سیبک گلویش بالا و پایین شد) تجاوز کرده تفاوت قائل بشی.
سانا با ناباوری نگاهش کرد. دوست نداشت از مرز سست احترام بگذرد ولی نتوانست از پرسیدنش صرف نظر کند: چطور باید تفاوت قائل بشم وقتی هر دوتون یه نفرید؟
جونگین نگاهش را پایینتر برد، روی قفسه¬ی سینه¬اش و خفه جواب داد: جوابشو از قلبت بگیر.
بعد بلند شد، بازویش را گرفت و بالا کشید. سانا حس کرد نوعی خشونت توی رفتارش است. تا قبل از شنیدن جملات بعدیش فکر می¬کرد شاید اتفاقات امشب باعث شده زیادی حساس بشود اما نه... چیزی توی وجود شوهرش فرق کرده بود. شاید هم برگشته بود به ذات خودش، در هر حال اصلاً این دوگانگی را دوست نداشت.
جونگین با سردی محسوسی گفت: باید بتونی بین ما یه فرقی پیدا کنی.
سانا عقب رفت. شوخی بدی بود، خیلی بد! بدبین پرسید: چطوری؟
شوهرش یک قدم جلو گذاشت: باید اون شبو تکرار کنیم.
این دومین ضربه¬ی مهلک امشب بود، حتی از اولی هم شوکه کننده¬تر، سانا با بهت نگاهش کرد. تا چند ثانیه¬ی طولانی چیزی که شنیده بود را باور نکرد اما دست آخر وقتی مطمئن شد قضیه جدیست، نتوانست انزجارش را پنهان کند، صورتش را توی هم کشید و گفت: اینجا؟ تو ازم می¬خوای اینجا...
جونگین نگاهش را گرفت. خودش هم احساس خفگی داشت ولی نمی¬توانست توی این شرایط بروزش بدهد. کراواتش را شل کرد و کلافه گفت: بعد از این همه سال فکر نکنم دیگه جاش زیاد مهم باشه.
سانا کفری غرید: وقتی مهم نیست که آدم وسط جهنم نباشه، من تو این خراب شده هیچ کاری جز دیوونه شدن از دستم برنمیاد.
قبل از اینکه دوباره به در هجوم ببرد، بازویش اسیر دست شوهرش شد: آدمش چی؟ آدمشم مهم نیست؟
سانا چند ثانیه¬ای به حس مبهمی که توی مردمک¬هایش در تلاطم بود چشم دوخت و بعد بدون هیچ حرفی پسش زد و به طرف در رفت. دوست نداشت به این فکر کند باز هم همه چیز دارد شبیه گذشته¬ها می¬شود. طاقتش را نداشت حتی یک لحظه¬ی دیگر توی این اتاق لعنتی بماند. عصبی نزدیک در شد و چند بار دیگر هم دستگیره¬اش را فشرد. جونگین سر بالا گرفت و آه کشید. همه چیز داشت از روی بدترین پیش¬بینی¬هایش جلو می¬رفت. صدای دکتر کیم ته گوشش زنگ می¬زد، توی آن مکالمه¬ی خجالت آورشان، وقتی بحث رابطه وسط کشیده شده بود. به دکتر نگفته بود مطمئن است سانا خوابیدن توی چنین شرایطی را قبول نمی¬کند ولی دکتر کیم خودش این را جزئی مهم از درمان می¬دانست: می¬دونم سخته ولی باید سعی کنی همه چیز شبیه اون شب باشه. حتی طوری که باهاش وارد رابطه می¬شی هم باید تا جایی که براتون ممکنه شبیه باشه.
جونگین پرسیده بود: این باعث نمی¬شه دوباره ازم متنفر بشه؟
دکتر با مکث جواب داده بود: شاید، ولی هدف اینه که همه چیز شبیه اون شب باشه تا همسرت بتونه خودشو پیدا کنه. باید بتونه بین شوهرش و مردی که یه روزی بهش تجاوز کرده یکیو انتخاب کنه.
سختترین سوال برای جونگین این بود: اگه اونی که تجاوز کرده رو انتخاب کنه چی؟
- توضیحش سخته ولی فکر نمی¬کنم همچین اتفاقی بیفته. تجربه¬های مشترکتون، پسرت و تموم این دو سال تاثیر به مراتب بیشتری از یه خاطره¬ی قدیمی روی ناخودآگاهش داره، ما فقط می¬خوایم ذهنش از گذشته جدا بشه و بیاد روی زمان حال، جایی که الان هست، پیش آدمی که داره باهاش زندگی می¬کنه.
جمله¬ی آخر دکتر کیم توی سرش به دوران افتاده بود و هی داشت تکرار می¬شد: "بهش به چشم یه شوک نگاه کن." جنگ عجیبی بین احساس و منطقش به راه افتاده بود. اگر قرار بود دوباره همه چیز خراب شود، آن هم با یک کابوس، نباید کمی شجاعتر می¬بود؟ باید این نطفه را جایی که شکل گرفته بود خفه می¬کرد. باید قبل از بزرگ شدنش، قالش را می¬کند. همه چیز داشت سریع توی مغزش پیش می¬رفت. ذهنش انگار استعداد عجیبی در سرعت بخشیدن به فرایندهای جبران ناپذیر داشت.
سانا هنوز با در درگیر بود که سنگینی دستی روی شانه¬اش نشست. برای چند لحظه مبهوت ماند. حتی یک درصد هم فکر نمی¬کرد جونگین بخواهد حرفش را عملی کند، اما وقتی یقه-اش عقب کشیده شد و از در جدا شد، تازه یادش افتاد با کسی ازدواج کرده که به هیچ وجه حریف قدرت بدنیش نیست. چند قدمی عقب عقب رفت و با احتیاط گفت: تو... که نمی-خوای... نمی¬خوای که دوباره همچین کاری بکنی؟
جونگین جلو آمد. ذهنش می¬گفت باید به دکتر کیم اعتماد کند، قلبش اما تاکید می¬کرد کمی آشفتگی روحی ارزش رنجاندن زنش را ندارد. ولی انگار این حرف¬های نگفته بودند که قصد داشتند برنده¬ی امشب باشند. نمی¬دانست کی وقت کرده این حرف¬ها را کنار بگذارد اما می¬دانست امشب وقت گفتنشان است. وقت گفتن حرف¬هایی که انگار از اول هم برای چنین شبی ساخته شدند: چرا نخوام سانایا؟ ما که تقریباً هر شب داریم این کارو می¬کنیم، حالا چه فرقی داره مگه؟ نگران چی هستی؟ می¬ترسی چی بشه که تا حالا نشده؟
سانا حس کرد نفس توی گلویش گیر افتاده، به سختی گفت: خواهش می¬کنم جونگینا، خودت که می¬دونی چقدر سخته.
حالا دیگر شوهرش توی یک قدمیش بود. بازویش را که چنگ زد، چیزی ته دلش فرو ریخت. درست مثل آن شب به خودش لرزید. خیلی مقاومت نکرد، اما جونگین با حرص هلش داد به طرف تخت، پشتش که به تشک نرم تخت خورد، دلش می¬خواست داد بزند، اما محکم لب گزید. دستان شوهرش با یک فشار کوتاه پشتش را چسباند به تخت، صدایش را شنید: چشماتو باز کن.
سرش را به معنی نه تکان داد، اما خیلی زود صورتش اسیر دستان بزرگ، گرم و مردانه¬ی همسرش شد: بازشون کن.
سانا با تردید چشم باز کرد و نتوانست جلوی گریه¬اش را بگیرد. فقط به جونگین نگاه کرد، نه هیچ جای دیگری از این اتاق کوفتی؛ نمی¬دانست چرا ولی توی آن لحظه جایی در اعماق قلبش خودش را دختر بچه¬ای کم سن و سال دید که نیاز شدیدی به یک حمایت مردانه دارد. جونگین شبیه پدرش نبود، سانا همیشه بابت این قضیه ممنونش بود ولی حالا بیشتر از هر وقت دیگری دلش می¬خواست شبیهش باشد. دوست داشت از لای این لب¬ها بشنود که همین حالا از این جهنم کوچک بیرون می¬روند. شوهرش اما مصممتر از این حرف¬ها بود: همین یه شبو باید تحمل کنی.
می¬دانست ریسک بدی است ولی وقتی فکر می¬کرد یک کابوس از دل دورترین خاطراتشان برگشته تا زندگیش را نابود کند، خونش به جوش می¬آمد. پیراهنش را با حرص از تن کند. نگاهش را از زنی که تمام زندگیش بود گرفت. می¬ترسید اگر چشم توی چشم شوند خودش را ببازد. زمزمه وار گفت: دوست ندارم اذیتت کنم ولی همه چیز باید شبیه اون شب باشه، همه چیز غیر از خودمون.
بعد سینه¬اش را پایینتر آورد. دستان سانا که داشت سعی می¬کرد خودش را کنار بکشد گرفت و اضافه کرد: باید بتونیم تو همچین شرایطیم همدیگه¬رو دوست داشته باشیم.
سانا با بغض نگاهش کرد. جونگین موهایش را پشت گوشش زد و آرامتر ادامه داد: برا من آسونه توی هر شرایطی دوستت داشته باشم.
این وضعیت همان قدر که برای سانا سخت بود، دلگیر کننده هم بود. چرا باید همیشه کارشان به زور، تهدید و خشونت می¬رسید؟ انگار برای زندگی مهم نبود چه نسبتی با هم داشته باشند، همیشه مسئله¬ای برای درگیری وجود داشت. همیشه موضوعی بود تا به دل هر دویشان چنگ بیندازد و خون به جگرشان کند. با جملات بعدیش سانا گریه کرد: نگام کن، من آدمیم که سیزده ساله تمومه تو هم حسرتشی هم آرزوش، حتی وقتی دارمت، حتی وقتی مال منی، بازم حس می¬کنم این داشتن کامل نیست.
حس کرد قلبش دارد زیر حرارت حرف¬های همسرش ذوب می¬شود ولی بعضی حس¬ها، بعضی موقعیت¬ها آنقدر غیرمنتظره¬اند که شاید ساعت¬ها طول بکشد جمله¬های مناسبشان را پیدا کرد. تنها چیزی که توانست به زبان بیاورد، دم دستی¬ترین حقیقت زندگیشان بود: می-دونی که دوست دارم.
جونگین خودش را بالا کشید، زانوهایش را دو طرف بدنش به تخت زد و گفت: حتی اگه دوباره اون شبو باهات تکرار کنم؟
سانا نمی¬دانست تحت تأثیر کدام هورمون کوفتی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: آره.
ولی چند ثانیه بعد که لباسش توی تنش پاره شد حتم داشت اسم علمیش هم باید یک چیزی باشد مثل خریت! جونگین لباس¬هایش را با خشونت از تنش بیرون کشید و کنار انداخت. دستی به بدن برهنه¬اش کشید و زمزمه کرد: نمی¬خوای جیغ بزنی؟
سانا سرش را به علامت منفی تکان داد. جونگین چانه¬اش را سفت چسبید و با حرص لب-هایش را مکید. گاز دردناکی از لب پایینش گرفت و بعد نیم¬خیز شد تا از شر شلوارش هم خلاص شود. سانا مزه¬ی خفیف خون را توی دهانش حس کرد. چشمانش را دوخت به جونگین و توی ذهنش فریاد کشید بیدار است و دارد با شوهرش معاشقه می¬کند!
جونگین بدنش را بالا کشید. وقتی دید سانا انرژیش را ندارد، خودش زیر زانویش را گرفت و مجبورش کرد کمرش را بالاتر بیاورد. سانا با پشت دست اشک¬هایش را گرفت و خیره شد به صورتش، جونگین متوجه مکثش شد. هق¬هق آرامش را می¬شنید ولی نمی¬خواست عقب بکشد، نه حالا که تا اینجا پیش آمده بودند. سانا صدایش زد: اوپا...؟
کمتر عادت داشت اینطور صدایش بزند. جونگین مردمک¬های لرزانش را بالا کشید و دوخت به صورتش، سانا لب زد: بگو این تو نیستی که داری این کارو با من می¬کنی.
سیبک گلوی شوهرش بالا و پایین شد. پلک زد و پرده¬ی اشک به چشمانش درخشید. سانا دست روی گونه¬اش گذاشت و زمزمه کرد: بگو که مجبور شدی.
جونگین گنگ نگاهش کرد. همسرش جایی بین مرز کابوس و واقعیت گم شده بود. نمی-دانست چه چیز این لحظه واقعی است، چه چیزش نه؛ از کجا می¬فهمید؟ وقتی همه چیز به طرز دیوانه¬واری شبیه آن شب بود، از کجا باید می¬فهمید این یک خواب نیست؟
جونگین متوجه شد که دارند وارد خطرناکترین بخش امشب می¬شوند اما نتوانست خودش را راضی کند که همین جا تمامش کنند. آرام نوازشش کرد و گفت: خودمم سانایا، بازم دارم همون بلارو سرت میارم، بازم تو دلت نمی¬خواد ولی کی می¬دونه؟ شاید این بار دوستش داشته باشی. 
سانا هق زد: پس حداقل قبلش بگو دوستم داری.
جونگین نفسش را پس داد. سانا دو دستی صورتش را گرفت و عصبی تکرار کرد: بگو از سر دوست داشتنه که این کارو می¬کنی.
جونگین نگاهش را توی صورت گرفته¬ی زنش چرخاند و زمزمه کرد: خودت باید بفهمیش.
سانا لحظه¬ای چشمانش را بست و ناامیدی مثل یک لایه یخ نازک قلبش را پوشاند: از کجا بفهمم وقتی بازم شدی همون آدم؟ وقتی تو چشمات هیچی جز هوس نیست و بازم زور من بهت نمی¬رسه.
جونگین خیره¬اش شد. خیره¬ی گریه¬ای که قبلاً هم دیده بود. می¬دانست درست به اندازه¬ی آن شب قلبش را شکسته، ولی همین جا باید بزرگترین تفاوت امشب درک می¬شد. سانا باید می-فهمید آن شب کوفتی قلب خودش را به هم درد آورده؛ نمی¬شد که سینه¬اش را از هم باز کند و نشانش بدهد این گریه¬ها دارند چه بلایی سر دلش می¬آورند. نمی¬شد که همه چیز را به زبان آورد. پس کجا قرار بود این دو نفر یکی بشوند؟ کجا قرار بود آنقدر بهم اعتماد پیدا کنند که جایی برای این تردیدها باقی نماند. عشقی که جونگین از همسرش می¬خواست، عشقی که آنها را از دل این خاطره تاریک بیرون می¬¬برد، یا همین امشب خودش را نشان می¬داد، یا برای همیشه از دست می¬رفت. کاش سانا برای یک لحظه هم که شده بود درک می¬کرد رنج امشب برای هر دویشان است. کاش می¬دانست وحشت از دست دادن زندگیشان لا به لای یک کابوس چقدر برای همسرش سنگین و غیرقابل تحمل است. ولی خب اگر این زندگی از دست رفته بود چه؟ اگر سانا تمام این دو سال عشق و بوسه و نوازش را نادیده می¬گرفت چه؟ برای هر دو حس مبهمی بود. شبیه یک موج نامرئی که از زیر عاشقانه¬ترین لحظه¬هایشان تاب برداشته بود و حالا توی این اتاق به اوج خودش رسیده بود. از همه بدتر اینکه هنوز هیچکدام نمی¬دانستند این عشق است یا نفرت؟ نمی¬دانستند چه چیزی آن¬ها را کنار هم نگه داشته؛ علاقه؟ فداکاری؟ گذشت؟ شاید هم یک جبر خودخواسته! هر چه که بود جونگین می¬خواست یکبار برای همیشه ماهیتش را مشخص کند. شاید هم حق با دکتر کیم بود. اگر همه چیز این شب تا این حد واقعی و منزجرکننده نبود، دروغ خیلی راحت می-توانست روی حس واقعیشان سرپوش بگذارد. این شاید تنها مزیت امشب بود. اینکه تحملش انقدر سخت بود که جایی برای دروغ باقی نمی¬ماند.
سانا با حرکت خفیف انگشتان همسرش روی خط کمرش، لب گزید و گریه¬اش را تمام کرد. نمی¬دانست شجاعت گفتن این حرف¬ها را از کجا پیدا کرده ولی خب اگر قرار بود دوباره با یک جیغ دیگر از خواب بپرد، مثل تمام شب¬های گذشته، پس چه فرقی می¬کرد گفتن یا نگفتنشان؟
جونگین هنوز از بوی تنش سیر نشده بود که صدای پر غیظش را شنید: دارم فکر می¬کنم اگه قدرت سکسو ازت بگیرن، بازم سر دوست داشتنت می¬مونی؟ بازم می¬تونی کنارم بمونی، فقط به این خاطر که منم یه آدمیم درست مثل خودت؟
جونگین سرش را عقب کشید. نگاهی به چشمان پر از خشم سانا انداخت و دلش گرفت از اینکه دوباره شبیه جهنمی¬ترین دوران زندگی مشترکشان نگاهش می¬کند. باز به همان حرف-ها برگشته و باز هم دارد نفرتش را از همه نزدیکی نشان می¬دهد. بازویش را کمی بالاتر آورد و تن ظریف همسرش را بیشتر و تنگتر احاطه کرد. یک امشب را چه اشکالی داشت خودش باشد؟ بدون هیچ تظاهری، بدون هیچ مراعاتی، بدون هیچ احتیاطی. بوسه¬ی خیسی به لب¬هایش گذاشت و زمزمه کرد: منم دارم فکر می¬کنم چی می¬شه اگه یه ثانیه¬م دست از بوسیدنت برندارم؟ چی می¬شه اگه تموم لحظه¬هامونو همین قدر بهم نزدیک باشیم؟
سانا چشمانش را دزدید. نفهمید چه رازی در کار است که یک ثانیه پیش دلش می¬خواست سرش داد بزند و حالا فقط با چند جمله قلبش داشت از سینه کنده می¬شد؟ این احمقانه¬ترین قسمت حرف زدن با جونگین بود. همیشه انقدری نزدیک می¬شد که عقلش را از کار می-انداخت. توی موقعیتی قرارش می¬داد که نمی¬دانست احساسش تحت تأثیر عقلش است یا هورمون¬هایش؛ می¬خواست منطقی باشد ولی مگر می¬شد زیر این نگاه داغ و حرف¬های داغتر وا نداد؟
- یه وقتایی دلم می¬خواد می¬شدو توی وجودم حل می¬شدی، توی تموم احساساتی که با بی-انصافی تموم اسمشو گذاشتی سکس، نه فقط امشب، نه فقط توی این سالا که رسماً زنمی، حتی تو همون شب لعنتیم همینو می¬خواستم. می¬دونم شنیدنش برات سخته، ولی هنوزم اگه زمان برگرده عقب همون کارو می¬کنم. نه به این خاطر که دوست دارم همیشه به چشمت یه عوضی باشم، به این خاطر که حتی اگه بهت بگمم درک نمی¬کنی وقتی یه نفرو مال خودت می¬کنی، وقتی مهر مالکیتتو می¬زنی رو بدن همونی که می¬خواستی و دنبالش بودی، چه حسی به آدم دست میده.
با بوسه¬ی دیگری که زیر گوشش نشست و نفس¬های گرمی که لای موهایش پچید، سانا احساس غریبی پیدا کرد. انگار توی هوا معلق بود و تمام این حرف¬ها را در دل یک رویا می¬شنید. برخورد گاه و بیگاه لب¬های همسرش را روی لاله گوشش حس می¬کرد ولی نمی-دانست به کدامش گوش بدهد؟ قلبی که داشت زیر حرارت بدنش آب می¬شد، یا عقلی که دلخور بود از این همه صداقت.
- تو نه باور می¬کنی، نه دلت می¬خواد باور کنی توی رابطه¬م می¬شه به عشق رسید. چه اسمشو بزاری علاقه، چه شهوت این حس از اولین برخوردمون شروع شد. نمی¬دونم اگه اوضاع جور دیگه¬ای پیش می¬رفت، من با یه عشق افلاطونیم می¬تونستم این احساساتو تجربه کنم یا نه، ولی تا کی قراره انکارش کنیم؟ تا کی قراره ازش فرار کنیم؟ از این حقیقت که من تو همون شب اول عاشقت شدم. با اینکه تو نمی¬خواستی، جیغ می¬زدی، فحش می¬دادی، گریه می¬کردی ولی من بازم به چیزی که می¬خواستم رسیده بودم. حتی بیشتر... به چیزی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می¬کردم رسیده بودم.
جونگین عقب کشید. موهای همسرش را آرام لمس کرد و آهسته ادامه داد: یادمه از گریه¬ت ناراحت نبودم. ته قلبم حتی خوشمم می¬اومد ازش. نمی¬دونم چرا ولی دلم می¬خواست طوری بترسونمت که نتونی به کسی جز من فکر کنی. یه جورایی بهم احساس قدرت می¬دادی. وقتی می¬دیدم انقدر ترسیدی که حتی تو چشمامم نمی¬تونی نگا کنی، خیالم راحت می¬شد. دوست نداشتم حتی یه نفر توی دنیا بفهمه با تو بودن چه حسی داره. خیلی فرقی با دیوونگی نداشت ولی من هنوزم همونم سانایا، یه وقتایی دلم می¬خواد تنها چیزی که حس می¬کنی من باشم. تقریباً هر شب دلم می¬خواد همه چیزو بزاری کنار و فقط مال من باشی.
سانا بینی¬اش را بالا کشید و زمزمه کرد: مال تو بودن این شکلیه؟ باید حتماً زیرت باشم تا حس کنی مال توام؟
جونگین نگاهی به بدن برهنه¬اش انداخت و هر طوری شده بود آزردگیش را پس زد: نه، ولی این تنها راهیه که همیشه مطمئنم می¬کنه. تنها کاریه که فقط مختص من و توئه. هر چیزی به غیر از خوابیدنو با بقیه¬ی آدمامم می¬تونی تجربه کنی ولی وقتی با همیم، تنها زمانیه که فقط برای خودمونه.
سانا سر تکان داد: باشه، قبول... این تنها راهیه که تورو راضی می¬کنه. ولی خواهش می-کنم یه امشبو دست بردار.
فکر می¬کرد شاید بشود با تکیه بر این آرامش نسبی از چنین عذابی خلاص شد ولی با شنیدن جمله¬ی بعدی شوهرش پشیمان شد: چرا؟ می¬ترسی ازم متنفر بشی؟
لب باز کرد چیزی بگوید اما نتوانست. خجالت کشید بگوید همین حالا هم کمی تنفر در قلبش پیدا شده، جونگین با پشت دست گونه¬اش را نوازش کرد و گفت: اشکالی نداره، بهش عادت دارم.
بوسه¬ی کوتاهی از لب¬هایش گرفت اما باز هم نتوانست خیلی پیش برود چون سانا دستش را کمی پایینتر روی شکمش گرفت و اخم¬هایش توی هم گره خوردند: چرا انقدر راحت با همه چیز من کنار میای؟ مطمئنم اگه الان بگم ازت متنفرم بازم اهمیتی نمیدی... چرا؟
جونگین انگشتانش را گرفت بالا آورد ولی قبل از بوسیدنشان سانا دستش را عقب کشید. فشاری به تخت سینه¬اش آورد و زیر بدنش را خالی کرد. کنار کشید و لب تخت پشت به شوهرش نشست. رنجیدگی نامعلومی تمام وجودش را آتش زد: من سه سال تموم عذابت دادم، مجبورت کردم پدر بچه¬ی یه نفر دیگه باشی، حتی تا پای طلاقم کشوندمت، فکر می-کردم می¬تونم همه چیزو فراموش کنم ولی بازم نتونستم اونقدری که می¬خواستی دل به زندگیمون بدم.
جونگین خودش را جلو کشید و کنارش نشست. سانا انگشتانش را فرو کرد لای موهایش و با بغض گفت: نزدیک به سیزده سال از اون اتفاق گذشته ولی من بازم کابوسشو می¬بینم، تو شوهرمی، ازت بچه دارم ولی بازم خواب می¬بینم داری بهم تجاوز می¬کنی، چرا یکی نمی-زنی تو گوشم بگی تمومش کن؟! چرا یه کاری می¬کنی از خودم بدم بیاد؟
حتی در بعیدترین احتمالاتش هم فکر نمی¬کرد روزی این نفرت معکوس را بیرون بریزد. فکر نمی¬کرد زمانی برسد که ناگفته¬هایش را انقدر راحت به زبان بیاورد. ولی خسته شده بود از اینکه مدام یکی دیگر را دلیل این آشفتگی بداند. حالش از خودش بهم می¬خورد وقتی می¬دید با تمام این¬ها باز هم جونگین است که خودش را مقصر می¬داند. باز هم این شوهرش است که خودش را به هر دری می¬زند تا این قصه¬ی تکراری یک جایی برای همیشه تمام شود.
جونگین دست دور شانه¬اش انداخت، فشار آرامی به بازوی لختش داد و گفت: چون منم مقصرم. با خودخواهی این رابطه¬رو شروع کردم با خودخواهیم می¬خواستم نگهش دارم.
سانا نگاهش کرد. قبل از اینکه حرفی بزند، انگشت شوهرش روی لب¬هایش نشست: انقدر دوستت داشتم، انقدر برا داشتنت حریص بودم که نمی¬تونستم ببینم توام یه قسمتی از این رابطه¬ای، اینکه من این شکلی دوستت دارم، اینکه من اینطوری ازت لذت می¬برم دلیل نمی-شه خودتو مجبور به سازش کنی.
با اینکه از گذشته حرف می¬زدند اما حسی توی لحنش بود که سانا را به شک می¬انداخت: منظورت چیه؟
جونگین کمی نزدیکش شد، پیشانیش را بوسید و گفت: فقط می¬خوام ازش حرف بزنی، از حسی که سیزده ساله داره گوشه قلبت خاک می¬خوره ولی هنوزم می¬تونه عذابت بده.
سانا بلند شد، هول چرخی توی اتاق زد و سعی کرد این سوءتفاهم بی¬موقع را همین جا تمام کند: من... من دوستت دارم.
همسرش چیزی نگفت. چهره¬اش کمی درهم رفت ولی حرفی نزد. سانا جلو آمد، رو به رویش زانو زد. دستانش را گرفت و گفت: نمی¬دونم چرا باید همچین کابوسایی ببینم ولی باور کن دوستت دارم...
دستانش را بوسید و نالید: باور کن.
جونگین دستی به موهایش کشید و آرام تکرار کرد: باور می¬کنم.
با اینکه حاضر نبود این چند کلمه را با هیچ چیز دیگری توی دنیا عوض کند اما اگر سانا حرف نمی¬زد، اگر چیزی از احساسات سرکوب شده¬اش نمی¬گفت، این شب، این اتاق، قراری که با دکتر کیم گذاشته بود عملاً شکست می¬خورد. برای همین خودش حقیقت را به زبان آورد. درک گذشته¬ی زنی که یک عمر با او زندگی کرده بود آنقدرها هم سخت نبود، حدس زدن احساساتش از آن هم آسانتر بود: باور می¬کنم از مردی که بدون هیچ دلیل قابل قبولی بهت تجاوز کرد، تبدیل شدم به شوهری که دوستش داری.
سانا سر تکان داد و اشک روی صورتش ریخت. مطلقاً نمی¬خواست این مکالمه به اینجا برسد اما مثل تیری که از کمان در رفته باشد، دیگر قادر به کنترل هیچ چیز نبود.
- باور می¬کنم کسی که وحشیانه باهات سکس داشتو بخشیدی و دوستش داری.
سانا دستان شوهرش را فشرد، سر پایین انداخت و گریه¬اش شدت گرفت.
- باور می¬کنم تو الریوا یه عوضی بودم که همه چیزتو ازت گرفت و حالا دیگه هیچ چیز گذشته برات مهم نیست.
سانا سر روی دستانش گذاشت و هق زد. جونگین مکثی کرد و آهسته¬تر گفت: باور می¬کنم یه هفته¬ی تموم به زور محرک باهات خوابیدم و تو همرو فراموش کردی.
سانا دستانش را رها کرد، توی خودش مچاله شد و نالید: بسه... دیگه نمی¬خوام بشنوم... بس کن.
جونگین زیر بازویش را گرفت، بلندش کرد. او را روی زانوی خودش نشاند و موهایش را عقب زد. سانا صورت سرخ و ملتهبش را با دستانش پوشاند و توجهی به خنکی دستان همسرش که دور کمرش خزید و او را بیشتر به خودش فشرد، نکرد. از صدایش اما نتوانست فرار کند: اشکالی نداره یه وقتایی ازم بدت بیاد. اشکالی نداره یه وقتایی ازم متنفر شی ولی اینم یادت نره که من دوستت دارم، بیشتر از هر چیزی توی دنیا.
دستانش را گرفت پایین آورد و خیره توی چشمانش اضافه کرد: فقط کافیه وقتایی که گذشته اذیتت می¬کنه بهم بگی تا یادت بیارم چقدر عاشق تو، رایول و مین¬هی¬ام.
سانا نتوانست بیشتر از این توی چشمانش نگاه کند، تنگ بغلش کرد و زد زیر گریه؛ انقدر بلند هق می¬زد که انگار تمام این کینه¬های کهنه قصد بیرون ریختن دارند. جونگین اما احساس دیگری داشت. چشمانش را بسته بود. عطر موهای همسرش را توی ریه¬هایش می-کشید و با هر نفس بیشتر احساس سبکی می¬کرد.
سانا هنوز بریده بریده نفس می¬کشید که نوازش¬های آرام شوهرش روی کمرش شروع شد. سرمای اندک دستانش که لای پاهای لختش فرو رفت، عقب کشید و نگاهش کرد. چشمانش از مردمک¬های تیره جونگین پایینتر رفت و سنجاق شد به لب¬هایش، فقط چند ثانیه طول کشید تا یکی از داغترین بوسه¬های زندگیش را شروع کند و برای اولین بار افسوس این را بخورد که چرا نمی¬تواند عمیقتر ببوسدش. پشتش به نرمی به تشک نشست و بدنش همان طور که از درد و لذت تاب می¬خورد، زیر وزن همسرش کمی آرام گرفت. شاید هم حق با جونگین بود؛ این تنها قسمت از دوست داشتن بود که برای همیشه خصوصی باقی می¬ماند. هر چند ساده نبود دوست داشتن را در یک کلمه یا یک رفتار گنجاند ولی چه ایرادی داشت معاشقه را مترادف دوست داشتن دانست؟ چه ایرادی داشت یک نفر را با تمام خودخواهی-هایش، با تمام اشتباهات و علایقش دوست داشت؟ اگر چه این عشق از دل یک اشتباه پا گرفته بود، با احساس گناه عجین شده بود و هر دو را برای مدت زیادی زجر داده بود ولی حالا دیگر می¬شد بخش زیادی از آن را در کنترل گرفت. البته نه جونگین، نه سانا مطمئن نبودند اسمی برای این حس وجود داشته باشد ولی شاید عشق همین بود که با تمام تاریکی¬ها و روشنی¬های شخصیت یک نفر هنوز هم به او احساس تعلق داشت. 
----------------------
روزی که دکتر کیم گفته بود باید دنیا را برای یک شب هم که شده به عقب برگردانند و آن خاطره¬ی ممنوعه را از اول بنویسند، جونگین به عقلش شک کرده بود. از خودش پرسیده بود کدام احمقی اشتباهی به این خطرناکی را دوبار تکرار می¬کند ولی لحظه به لحظه¬ی آن شب بیشتر به این پی برده بود که این درست¬ترین تصمیم ممکن است. همه چیز در مرز باریکی پیش رفته بود و با تمام ترس¬ها و دلهره¬هایی که هر دو را تهدید می¬کرد، به احساس خوبی رسیده بودند. هم سانا هم جونگین وقتی به خانه برگشتند انتظار داشتند این مسئله برای همیشه تمام شده باشد ولی شب بعدش همه چیز به طرز بدی بهم ریخته بود. سانا تا صبح حداقل پنج بار از خواب پریده بود و هر بار طوری گریه کرده بود که اصلاً سابقه نداشت. با تمام اصرارهای جونگین حاضر نشده بود حتی یک کلمه در مورد خواب¬هایش صحبت کند و حالا بعد از فقط چند روز دوباره اینجا بودند. توی مطب دکتر کیم منتظر رسیدنش بودند. منشی وقت تمام مراجعین آن روز را برای ویزیت اختصاصی این دو نفر کنسل کرده بود، خودش هم سالن انتظار را ترک کرده بود تا راحتتر باشند ولی محیط اطراف هیچ فرقی به حال استرس جونگین نداشت. وضع سانا هم بهتر نبود. از این سالن¬های انتظار، تابلوهای شیک و مبلمان راحتشان متنفر بود. از حرف زدن برای غریبه¬هایی که اسم خودشان را گذاشته بودند محرم اسرار بیشتر ولی فقط به خاطر شوهرش قبول کرده بود بیاید. هر دو فکر می¬کردند بعد از آن شب، همه چیز بهتر می¬شود ولی کابوس¬های سانا نه تنها کم نشده بود، بلکه چند برابر شده بود. چهار شب بود نتوانسته بود درست بخوابد و بی-خوابی در کنار خستگی و ناامیدی داشت از پا درش می¬آورد. تکیه داده بود به بازوی شوهرش و نشسته داشت چرت می¬زد که دکتر از راه رسید. لبخند دکتر کیم با دیدن صورت خسته و عصبی هر دویشان روی لب ماسید. هول اشاره¬ای به داخل اتاق کرد و گفت: بهتره زودتر شروع کنیم.
سانا روی مبل دو نفره¬ای که جدیداً به دکور مطب اضافه شده بود نشست. دکتر کیم رو به رویش جا گرفت. مکثی روی انگشتانش که توی دست شوهرش فشرده می¬شد کرد و پرسید: خب اوضاع چطوره؟
جونگین اعتراف کرد: خراب!
سانا که نفسش را پس داد دکتر حس کرد اوضاع آن¬طور که می¬خواستند پیش نرفته. دوباره پرسید: خراب از چه نظر؟
سانا سر تکان داد: اگه قبلاً شبی یه کابوس می¬دیدم، حالا تا صبح مدام خواب بد می¬بینم. فرقی نمی¬کنه چند بار سعی کنم از اول بخوابم، هر بار همون... همونارو می¬بینم.
دکتر نگاهش را از صورت خسته سانا سر داد روی چهره¬ی درهم شوهرش و گفت: می-تونی یکم تنهامون بزاری؟
جونگین ریز اخم کرد. دکتر کیم اطمینان داد: لازمه.
جونگین سر تکان داد. بوسه¬ای روی پیشانی زنش گذاشت و بلند شد. سانا با نارضایتی دستش را رها کرد و با رفتنش بیشتر احساس تنهایی کرد. دکتر کیم پرونده¬ی جلوی دستش را برداشت. نگاهی به آن انداخت و نفسش را پس داد. هرچند این قدیمی¬ترین پرونده¬اش نبود ولی حتم داشت یکی از پرچالش¬ترین¬هاست.
- نمی¬خوام به عنوان دکتر قضاوتت کنم چون حتی با دونستن همه چیزم همچین قدرتیو ندارم ولی فکر نمی¬کنی دلیل این کابوسا اینه که هنوزم ازش متنفری؟
سانا دستانش را بهم پیچاند، خسته بود از اینکه مدام این حس را توضیح دهد. از اینکه همه حتی خودش هم از عمق عشقش بی¬اطلاع بودند. کمی طول کشید تا قاطع جواب بدهد: نه.
دکتر با شک تکرار کرد: نه؟!
سانا نفسش را پس داد: خیلی وقته ازش متنفر نیستم.
- شاید به اندازه¬ی کافی عاشقشم نیستی.
سانا پوزخند زد: اون شوهرمه، پدر بچه¬م... فکر کنم همینا برا اثبات دوست داشتنم کافی باشه.
دکتر کیم سر تکان داد: متأسفم که بگم خیلی وقتا این چیزام کافی نیستن.
سانا عصبی دستی به سرو صورتش کشید و گفت: پس چی؟
- اینکه فقط به خاطر موقعیتی که توش هستید خودتو موظف بدونی به دوست داشتنش، یه شکل دیگه¬ای از دروغه. شاید در ظاهر خیلی متعهدانه به نظر بیاد ولی پای مشکلات روحی که وسط باشه، آدما خیلی راحت خودشونو فریب میدن بدون اینکه حتی متوجه بشن.
سانا نمی¬خواست آشفته شود. وضعیت ناپایدارش خیلی راحت می¬توانست زمینه هر بحث و جدلی را فراهم کند اما سعی می¬کرد خودش را کنترل کند: من دوستش دارم، انقدر زیاد که یه وقتایی نگران می¬شم براش کافی نباشم. نمی¬دونم چند بار باید این قضیه¬رو توضیح بدم تا باورپذیر به نظر بیاد، ولی حقیقت اینه که شوهرمو دوست دارم.
دکتر کیم ابرو بالا داد. اعتراف سانا نشانه خوبی بود ولی خوشبینی توی کارش یک ضعف به حساب می¬آمد: با وجود تمام کارایی که در حقت کرده؟
سانا کفری غرید: با وجود همه چیز بازم دوستش دارم، کجای این قضیه براتون گنگه؟
دکتر چیزی نگفت. سانا بلند شد و عصبی گفت: خیلی ممنون می¬شم اگه کمکی از دستتون برنمیاد، بهمون بگید.
حرفش بیشتر شبیه تهدید بود. چون حتی فرصت جواب دادن را هم به دکتر نداد. بلافاصله از اتاق بیرون زد و نیم دقیقه¬ی بعد جونگین بود که تنها داخل شد. محتاط جلو آمد و پرسید: خب؟
دکتر به کاناپه اشاره کرد: بشین.
جونگین نیم نگاهی به در انداخت و نشست. دکتر کیم کامل تکیه داد و گفت: اگه یه روزی یه هیئت بازرسی پیدا شه و ببینه من توی این پرونده چقدر طرف تو بودم، حتماً از کار برکنار می¬شم.
جونگین متوجه منظورش نشد: چی می¬خواین بگین؟
دکتر لبخند زد: کارت خوب بود.
جونگین نامطمئن نگاهش کرد: خوب؟ به کل شب کابوس دیدن می¬گین خوب؟
دکتر کیم سر تکان داد: هوم، مطمئن نیستم اون شب چطوری پیش رفته ولی یه تکون اساسی به ناخودآگاهش داده، این کل شب کابوس دیدنم آخرین تلاشش برا بیرون ریختن خاطرات بدشه. خیلی طول نمی¬کشه تا به حالت عادی برگرده.
جونگین اخم کرد: اگه برنگشت چی؟
دکتر کیم کمی خودش را جلو کشید و گفت: می¬تونی تا آخر این ماه صبر کنی، حتی کمتر، بعد اگه چیزی تغییر نکرد بهت اجازه میدم دکترتو عوض کنی.
حرفش حس خوبی را در صورت جونگین منعکس نکرد. درک می¬کرد از چه می¬ترسد اما احساسی دوستانه شاید هم پدرانه باعث شد تا ادامه دهد: بار اولی که ویزیتت کردم، مطلقاً نمی¬تونستم رو سلامت روانیت حساب کنم. نه اینکه مراجعی مثل تو نداشتم ولی سماجت تو باعث شد رفته رفته به احساست ایمان بیارم. گذشته هر چی که بوده تموم شده، جفتتونم خوب می¬دونید ولی حس می¬کنم تو به اینکه مدام خودتو گناهکار بدونی وسواس پیدا کردی.
جونگین سر پایین انداخت. دستی به صورتش کشید و گرفته نالید: تا وقتی حال و روزش اینه، احساس گناه حق منه.
با لحن قاطع دکتر سر بلند کرد: نه حقت نیست. تو هر کاری می¬تونستی براش کردی... بیشتر از اون چیزی که شاید اگه من به جات بودم انجام می¬دادم، ولی دیگه کافیه.
کای پلک زد: چی کافیه؟ دوست داشتن؟
- مراقب بودن، بزار یکم به حال خودش باشه. همه آدما احتیاج دارن خلوت خودشونو داشته باشن.
جونگین ساکت زل زد به یک نقطه¬ی نامعلوم. اگر این حرف را سه یا چهار سال پیش می-شنید درک نمی¬کرد چطور می¬شود وقتی زیر یک سقف زندگی می¬کنند، خلوتی ایجاد کرد. ولی حالا خوب می¬فهمید تنهایی هم بخشی از زندگیست. فرقی نمی¬کرد چقدر همسرش را دوست داشته باشد و به او اهمیت بدهد، گاهی باید کنار می¬کشید و می¬گذاشت خودش همه چیز را درست کند.  
-------------------------
سانا عصبی داخل خانه شد، از پرستار سراغ پسرش را گرفت، رایول را کنار آکواریوم مشغول بازی دید. جلو رفت، به زانو نشست و در آغوشش گرفت. موهایش را بو کشید و محکم بغلش کرد. پرستار با دیدن جونگین سر خم کرد و تنهایشان گذاشت. رایول چشم¬های خندانش را به پدرش دوخت و از خودش صدا درآورد. جونگین جلو رفت، با ملایمت پسرش را از آغوش همسرش بیرون کشید و بوسید. سانا روی کاناپه نشست و مضطرب با موهایش ور رفت. جونگین گاز کوچکی از دستان تپل رایول گرفت و به صورتش دقیق شد: خوبی؟
سانا نگاهش کرد اما خیلی کوتاه: هوم.
جونگین روی مبل دیگری نشست و همزمان که مشغول بازی دادن و سر به سر گذاشتن پسرش بود گفت: به نظر خوب نمیای.
سانا دستی به صورتش کشید و هر کاری کرد نتوانست از پس بغض ناگهانیش بربیاید. جلوی اشک¬های بی¬موقعش را گرفت و گفت: فکر کنم... یعنی... بازم باید بریم تو اون اتاق؟
- معلومه که نه، همون یه بارشم زیاد بود.
سانا سر تکان داد، با اینکه خیالش راحت شده بود گفت: آره ولی... خب... من هنوز...
نتوانست ادامه بدهد. جونگین بوسه¬ای به موهای پسرش گذاشت و تمام تلاشش را کرد چیزی نگوید. سانا بلند شد، کمی آشفته این طرف و آن طرف رفت، دست آخر رو به رویش نشست. دست کوچک رایول را گرفت، لبخندی به صورتش زد و نگاهش را بالاتر آورد: منظورم اینه که اون شب خیلی حالم بهتر بود، تا صبح تونستم راحت بخوابم.
جمله آخرش باعث فوران ترحم توی وجود شوهرش شد. آرام رایول را زمین گذاشت، صورت سانا را قاب گرفت و آرام و طولانی بوسیدش. بعد کمی فاصله گرفت. پیشانیش را با پیشانی داغ او مماس کرد و گفت: اگه بخوای هر شب میریم اونجا، ولی واقعاً فکر کردی مسئله اتاقه؟
سانا نگاهش را دوخت به یقه¬ی همسرش و زمزمه کرد: پس چیه؟
بغض بلافاصله به گلویش برگشت: چیه که تموم نمی¬شه؟
جونگین آهسته نوازشش کرد: مسئله خودتی.
سانا عقب کشید: من؟
شوهرش سر تکان داد: حال خوب اون شبت به خاطر حرفایی بود که بیرون ریختی، به خاطر اینکه مجبور نبودی چیزی یا حسیو تحمل کنی.
سانا نگاهش را دزدید و روی زمین وا رفت. رایول از زانویش گرفت و خودش را توی بغل مادرش جا داد. سانا تن کوچک پسر را آرام به خودش فشرد و زمزمه کرد: هنوزم نمی¬خوای باور کنی من فراموش کردم؟
جونگین بلند شد، رایول را از بغلش گرفت. نگاهی به چشمان نمناک همسرش انداخت و بوسه¬ای روی گونه¬اش گذاشت. آرام تکرار کرد: مسئله من نیستم، خودتی.
بعد بلند شد و رایول را به اتاقش برد. سانا سر پایین انداخت و گریه کرد. آرامترین و عمیق¬ترین گریه¬ی این چند وقت اخیر، نکند واقعاً بلد نبود با تمام وجود دوستش داشته باشد؟  
------------------------
لنا لیوان میلک شیکش را روی میز کوبید و غرید: شوخیت گرفته؟ عاشقشم ولی کی با دو تا بچه دیگه از این کارا می¬کنه؟
سورین نگاهی به دو قلوهایش که چشم کیبوم را دور دیده بودند و داشتند دمار از روزگار قفسه¬ی رباط¬های عمویشان درمی¬آوردند انداخت و گفت: همینو بگو، یه وقتایی حس می¬کنم همین که برن مدرسه و من از دست آلودگی صوتیشون خلاص بشم، بزرگترین نعمت زندگیمه.
سانا کمی از شاتش نوشید و نگاهش را دوخت به تمین که رایول را روی میز نشانده بود و همراه اونیو داشتند حسابی دل پسرک را می¬بردند. جشن تولد امسال مین¬هی به خاطر دعوای بدی که سال قبل با خانوم چویی داشت توی یک منطقه بی¬طرف برگزار می¬شد یعنی خانه کیبوم و آیرین. ولی کاش فقط همین بود. جونگین توی یک حرکت بی¬سابقه گفته بود حاضر نیست توی جشن شرکت کند و سانا بیشتر از اینکه درکش کند، از دستش دلخور شده بود. چون به هر حال اثرات آن مشاجره¬ی بد نه از ذهن بقیه پاک شده بود، نه از چشمانشان... از وقتی پا به خانه¬ی کیبوم گذاشته بود مدام سنگینی نگاه مهمان¬ها را حس می-کرد. پچ¬پچ¬های نامفهومشان را هم همین طور اما به خاطر دخترش هم که شده بود یک امروز را باید تحمل می¬کرد.
سورین چشمی توی سالن بزرگ خانه کیبوم چرخاند. تعداد زیادی از مهمان¬ها آمده بودند ولی هنوز خبری از مین¬هی بود و مینهو نبود. بی¬هوا فکرش را به زبان آورد: سال بعد باید تولدشو خونه¬ی ما بگیرین.
سانا سعی کرد لبخند بزند ولی نشد. لنا زیر میز تشری به زانوی سورین زد و بعد با احتیاط پرسید: جونگین نمیاد؟
سورین با چشمان گرد نگاهش کرد. اگر قرار بود بحث را عوض کند نباید موضوع بهتری را پیش می¬کشید؟ سانا برای تمام کردن بحث هم که شده بود، سری تکان داد و گفت: نه، نمیاد.
لنا خواست چیزی بپرسد ولی سانا که بلند شد و رفت سراغ پسرش، سوالش را خورد.
تمین با دیدنش دستان رایول را فشرد و گفت: رایولا اوما... بگو... اوم... ما... 
سانا لبخند زد: هنوز براش زوده حرف زدن.
اونیو سر تکان داد، حافظه¬اش را مروری کرد و گفت: فکر نمی¬کنم... این دوتا...
نگاهش افتاد به پسرهایش که سخت داشتند تقلا می¬کردند بامبوهای توی گلدان گوشه¬ی پذیرایی را بیرون بکشند و نالان حرفش را تکمیل کرد: گوزدیلام زود حرف زدن. 
بعد هم بلند شد و تهدیدکنان سراغشان رفت. پسرها با دیدن پدرشان جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند. سانا رایول را بغل گرفت و لبخند تمین با دیدن مینهو پشت سرش پرید. سانا با مکث سر چرخاند و صورتش از دیدن باعث و بانی تمامی این پچ¬پچ¬ها توی هم رفت. مینهو دست توی جیبش فرو کرد و گفت: مین¬هی می¬خواد ببینتت.
تمین هول رایول را از بغلش پس گرفت. سانا لحظه¬ای ایستاد و بعد بدون اینکه نگاهش به مینهو بیفتد جلوتر راه افتاد. آن یک دقیقه¬ای که طول کشید تا از وسط سالن بگذرند و برسند به پله¬ها، با هر نگاهی که به طرفشان چرخید یکبار آرزو کرد کاش شوهرش اینجا بود و پشت شانه¬های پهنش پنهان می¬شد. 
مین¬هی همراه خانوم چویی، آیرین و کیبوم داخل یکی از اتاق¬های طبقه بالا بود. به دلایل ساده¬ای که در دنیای کودکانه¬اش بسیار جدی بودند قهر کرده بود و حاضر نمی¬شد لباسش را بپوشد. آیرین بعد از کلی اصرار فقط توانسته بود دامن دخترک را تنش کند. مین¬هی دو دستی خودش را چسبیده بود و اجازه نمی¬داد تاپش را هم عوض کنند. چشمش که به مادرش افتاد، بلند شد به طرفش دوید و دستانش را دور گردنش حلقه کرد. سانا کمی نوازشش کرد و زیر گوشش پرسید: چی شده مین¬هیا؟
خانوم چویی با اکراه گفت: بهتره زودتر حاضرش کنید، مهمونا منتظرن.
بعد هم بدون کلمه¬ای از اتاق بیرون زد. کیبوم نفسش را پس داد، دست همسرش را چسبید و با گفتن: "یکم زودتر فقط" تنهایشان گذاشت.
سانا جلو رفت، آرام مین¬هی را روی تخت گذاشت و با ملایمت پرسید: نمی¬خوای به مامان بگی چی شده؟
مین¬هی با گریه گفت: تو مامان من نیستی.
سانا زیر نگاه سنگین مینهو اخم کرد: کی گفته من مامانت نیستم؟
مین¬هی بهانه¬گیریش را به اوج رساند: تو مامان رائولی، اگه مامان من بودی می¬اومدی با من زندگی می¬کردی.
بعد مثل ماهی از زیر دستش سر خورد روی زمین و به سرعت یک گلوله از اتاق بیرون زد. سانا مکثی کرد، بلند شد دنبالش برود که با مینهو سینه به سینه شد. تازه حالا بود که به صورتش دقیق شد. بی¬اراده به تمام تغییرات خفیفی که توی این مدت کرده بود، زل زد و گفت: برو کنار.
مینهو جدی نگاهش کرد: لازمه در مورد وضعیت مین¬هی صحبت کنیم.
سانا یک قدم عقب رفت، از این تنهایی اجباری معذب بود: چه صحبتی؟
مینهو نفسی کشید. از روی عادتی دیرینه که هر وقت بحث مهمی پیش می¬آمد حالت ایستادنش شکل آدم¬های طلبکار می¬شد، دست به کمر زد و گفت: مین¬هی انقدری بزرگ شده که متوجه¬ی رابطه¬ی منو تو بشه، این وضعیت داره بهش آسیب می¬زنه.
سانا عصبی نگاهی به در باز اتاق انداخت. یک گوشه از دامن توری دخترش را می¬دید که ناشیانه سعی کرده بود پشت دیوار گوش بایستد: دارم می¬بینم.
مینهو لب¬هایش را بهم فشرد: هر باری که از دیدن تو برمی¬گرده تا چند روز حالش بده، از اونجاییم که تو هر هفته می¬بینیش تقریباً کل هفته حالش بده.
سانا متوجه¬ی نوعی اتهام توی لحن مینهو شد. اخم¬هایش را توی هم کشید و گفت: یعنی چی؟ یعنی چون منو می¬بینه بهونه می¬گیره؟
مینهو سر جنباند: من اینو نگفتم.
صدای سانا بالا گرفت: پس چی گفتی؟!
با یادآوری اینکه دخترش هنوز پشت دیوار است دستی به موهایش کشید و سعی کرد آرامتر ادامه دهد: ببین، هر دومونم می¬دونستیم با این وضعیت خیلی زود بهش آسیب می¬زنیم. تو حتی بیشتر از من می¬دونستی با این حال همه¬ی زورتو زدی که حضانتشو بگیری، حالا بازم من مقصرم؟
چانه مینهو منقبض شد، از اینکه می¬دید حتی ذره¬ای هم از لجاجت این زن کم نشده، هم قلبش می¬لرزید، هم کفری می¬شد: نه ولی باید جلوی این وضعیتو بگیریم تا آسیب بیشتری ندیده.
سانا دست به سینه ایستاد و غرید: چطوری؟
مینهو نفسش را پس داد. دستی به گردنش کشید و بدون اینکه ارتباط چشمی برقرار کند گفت: یا دیگه نبینش... سربلند کرد: یا برگرد پیشش.
سانا ماتش برد. چند لحظه¬ای چیزی نگفت و بعد تلخند زد: راه حلت اینه؟
مینهو مصر سر تکان داد. حداقل چند ماه استرس این لحظه را کشیده بود ولی حالا غرور ذاتیش نمی¬گذاشت خیلی مضطرب به نظر برسد.
سانا که با غیظ غرید: مثل اینکه یادت رفته من شوهر دارم.
نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد: آره، یه شوهر خوب!
نگاه سانا رنگ نفرت به خود گرفت. نمی¬فهمید چطور می¬تواند انقدر بی¬چشم و رو باشد ولی خب تقصیر شوهرش هم بود که توی حساسترین روز سال، تنهایش گذاشته بود. جونگین باید اینجا می¬ایستاد، رخ به رخ این آدم و تکلیف یک چیزهایی را مشخص می¬کرد ولی خب حالا که او نبود، خودش باید کاری می¬کرد. هر چند تجربه¬ی بد سال قبل هنوز زیر زبانش بود ولی وقتی دست بلند کرد و حرصش را با سیلی محکمی روی صورت مینهو خالی کرد، حتی یک ثانیه هم به این فکر نکرد که دوباره دارد تولد دخترش را خراب می¬کند.
مینهو با مکث دست بالا آورد و شوکه رد سوزناک انگشتان سانا روی گونه¬اش را لمس کرد. باورش سخت بود این همان آدم آسانیست که عالم و آدم از سادگیش سوءاستفاده می-کردند.
سانا دندان¬هایش را بهم سایید و غرید: قبل از اینکه با من باشی باید فکر این روزارو می-کردی. باید با خودت حساب می¬کردی چقدر قراره بهم متعهد بمونی. وقتی حساب هیچکدوم از این روزارو نکردی، حق نداری رو به روم وایسی و بگی به خاطر اینکه مادرشم باید شرمنده باشم. حق نداری زل بزنی تو چشمام و بگی برگرد. حق نداری به همچین چیزی حتی فکر کنی.
مینهو که دست پایین آورد و عصبی خیره¬اش شد، مکثی کرد و گفت: همون قدری که تو پدرشی، منم مادرشم. فکر اینکه برا همیشه ازم بگیریشو هم نکن.
این اولین بار در عمرش بود که در اوج عصبانیت انقدر احساس سبکی و آزادی می¬کرد. اما خب متوجه¬ی این هم نبود که با این حرف¬ها دارد یک سری خط قرمزها را می¬شکند. یک لحظه بعد که مینهو نزدیکتر شد و فاصله¬ی بینشان را به کمترین حد ممکن رساند، دیگر دیر شده بود برای بعضی ملاحظات، سانا انگار یادش رفته بود مینهو آدمی نیست که تحقیر را تحمل کند. فراموش کرده بود وقتی پای مقایسه وسط باشد، مینهو خودش را به هیچ رقیبی نمی¬بازد: نگو به مردی که از بازار برده¬ها خریدتت وفاداری که خنده¬م می¬گیره.  
سانا نفسی گرفت و از اینکه بعد از مدتها دوباره داشت بوی آشنای مینهو را با همان عطر همیشگیش استشمام می¬کرد، حال بدی پیدا کرد. اما بیشتر از دست خودش کفری بود، چرا یادش رفته بود مینهو چه مهارتی توی چزاندن آدم¬ها دارد، حتی اگر خودش بیشتر از هر کس دیگری مقصر باشد: یه طوری ازش حرف نزن که انگار شوهرت نجیبترین مرد دنیاست.
حداقل یک دنیا طعنه و کنایه توی آستینش داشت که بپاشد توی صورتش اما فقط به کنار کشیدن و بیرون رفتن از اتاق رضایت داد. فرقی نمی¬کرد چقدر این بحث را ادامه بدهند، مینهو هیچوقت زیر بار اشتباهش نمی¬رفت. حتی اگر با چشمان خودش می¬دید هم باورش نمی¬شد او بتواند جونگین را دوست داشته باشد، اما چرا؟ چرا هیچکس این حس را باور نمی¬کرد؟ چرا همه فکر می¬کردند دارد دروغ می¬گوید؟
----------------------
سانا چند ساعتی بعد از تاریکی هوا برگشت. جونگین داشت روی مفهوم آلبوم جدیدش کار می¬کرد که صدای در را شنید. یک ثانیه قبل از اینکه بلند شود و به استقبالش برود، خودش را مجبور کرد سر جایش بنشیند.
پرستار در را باز کرد، رایول خواب آلود را از بغل سانا گرفت و توی جواب سوالش که پرسید جونگین کجاست، گفت: تو اتاق کارشونن.
سانا دستی به موهایش کشید و راهش را به طرف اتاق پشت راهرو کج کرد. چند قدم مانده به اتاق مکث کرد و خواست برگردد اما دوباره منصرف شد و جلو رفت. در زد ولی منتظر اجازه نماند. داخل که شد شوهرش روی پنجه پا بلند شده بود و داشت سعی می¬کرد از بالاترین طبقه کتابخانه آلبومی را بیرون بکشد. جونگین توی همان حال سر چرخاند و لبخند زد: اومدی؟
سانا در را بست و بدون اینکه حرفی بزند چند قدمی داخل اتاق جلو رفت. جونگین متوجه¬ی حالت غیرعادی همسرش شد. صاف ایستاد و نگاهش کرد. سانا مکثی کرد و کفش¬هایش را از پا کند. کمربندش را باز کرد، یقه¬ی لباسش را عقب داد و با حرص از دست آن پیراهن تنگ خلاص شد. جونگین ابرو بالا داد و آلبوم توی دستش را روی میز گذاشت. دستی به گردنش کشید و رو به زنش که معلوم نبود چرا هوس کرده اینجا لباس عوض کند، پرسید: خوش گذشت؟
سانا باز هم چیزی نگفت. گوشواره¬هایش را در آورد، انداخت روی لباس¬هایش و همان طور که با گیره¬ی مویش درگیر بود به طرف شوهرش چرخید. نگاهی به سرتا پایش انداخت و باز هم سکوت کرد. جونگین جلوتر آمد و صدایش زد: سانایا؟
سانا دست برد قفل لباس زیرش را باز کرد، درش آورد و روی باقی لباس¬هایش انداخت. نفس بلندی کشید و قبل از اینکه از شر آخرین تکه لباسش خلاص شود، شوهرش دست¬هایش را میانه¬ی راه گرفت و جدی پرسید: چی شده؟
نگاه سانا از چشمانش لیز خورد روی لب¬هایش و زمزمه کرد: سکس می¬خوام...
پلکی زد و اضافه کرد: تموم شب.
قبل از اینکه حرف دیگری بینشان رد و بدل شود، لب روی لب¬هایش گذاشت و حین بوسیدن مجبورش کرد عقب برود. جونگین روی کاناپه نشست و چون هنوز گیج بود نتوانست کامل همراهیش کند. شانه¬هایش را گرفت فاصله¬ای ایجاد کرد و سوالش را متعجبتر تکرار کرد: چی شده؟
سانا با بغضی که معلوم نبود از ناراحتیست یا عصبانیت غرید: باید دوباره بگم؟
جونگین نفس عمیقی کشید. نگاهش را توی صورت او چرخاند و لب¬هایش اسیر یک بوسه-ی بی¬مقدمه¬¬ی دیگر شدند. مثل اینکه فعلاً چاره¬ای نداشت. دست انداخت لبه¬های تی¬شرتش را بالا آورد و سانا فقط چند لحظه فرصت داد تا درش بیارود، بعد زنجیره¬ی بوسه¬های حریصانه¬اش را پایینتر کشید و به سینه¬ی سفت و مردانه¬ی شوهرش رساند.
جونگین حتی یک درصد هم احتمال نمی¬داد همسرش انقدر جدی باشد که سه بار از نفس بیفتد و دوباره از نو شروع کند، اما حس کرد اگر این بار هم جلویش را نگیرد هر دو از زور خستگی بی¬هوش می¬شوند. سانای امشب مثل هر شب نبود. نوعی لجاجت، نوعی خوددرگیری باعث می¬شد به کاری اصرار داشته باشد که مشخص بود قدرتش را ندارد. سوال این بود که چرا؟
جونگین زل زده بود به سقف تاریک روشن اتاق و صدایی جز نفس¬های بلند خودش و زنش به گوش نمی¬رسید. ذهنش هنوز مشغول این سوال بود که سانا تکانی به خودش داد اما قبل از اینکه پشتش از زمین جدا شود، بازویش کشیده شد و رفت توی آغوش شوهرش.
جونگین نفس زنان پرسید: نمی¬خوای بگی چی شده؟
سانا خودش را بالا کشید و لب¬هایش را بوسید. جونگین هیچ عکس العملی نشان نداد، تا نمی¬فهمید دلیل این معاشقه¬ی غیرمعمول چیست، ذهنش آرام نمی¬شد. همسرش که دلخور زمزمه کرد: گفتم تموم شب.
بوسه¬ی کوتاهی روی لب¬هایش گذاشت و زمزمه کرد: کافیه.
بعد بلند شد نشست و نگاهی به عقربه¬های شب نمای ساعت روی دیوار انداخت. ساعت سه صبح بود. بازوی سانا را هم گرفت و بلندش کرد. نگاهی توی صورتش چرخاند و نفسش را پس داد. تی¬شرتش را از روی زمین برداشت و با همان حوصله¬ای که لباس رائول را عوض می¬کرد، تنش کرد. موهایش را از زیر یقه¬اش بیرون کشید، دو دستی نوازشش کرد و لبخند زد. سانا با خودخوری نگاهش کرد. جونگین زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد. شانه¬هایش را گرفت و مجبورش کرد روی کاناپه بنشیند. سانا سر پایین انداخت و با وجود خستگی عجیبش به محض اینکه شوهرش کنارش نشست خودش را جلو کشید تا روی زانویش بنشیند اما جونگین کمرش را گرفت و مانع شد. بدنش را عقب کشید، صورتش را به طرف خودش چرخاند، بوسه¬ای روی پیشانیش گذاشت و بدون اینکه لب¬هایش را کامل جدا کند گفت: خب حالا بگو چی شده؟
سانا که حرفی نزد، فاصله گرفت و نگاهش کرد. دست زیر چانه¬اش گذاشت و با ملایمت گفت: با تواما.
سانا گوشه تی¬شرت را دور انگشتش پیچاند و زمزمه کرد: چرا هیچکس باور نمی¬کنه دوستت دارم؟
همسرش خسته لبخند زد. سانا اما هنوز گرفته بود. آرامتر ادامه داد: چرا بلد نیستم اونقدری که می¬خوام دوستت داشته باشم؟
جونگین کامل تکیه داد، سانا سر روی سینه¬اش گذاشت و نتوانست به شوخیش بخندد: تازه بلد نیستی اینطوری از نفس انداختی هر دومونو؟
سانا حرفی نزد. جونگین فشاری به بازویش آورد و گفت: منو نگاه کن.
سانا سرش را روی بازوی شوهرش عقبتر برد و نگاهش کرد.
- دومین اشتباه بزرگ من در حق تو این بود که می¬خواستم دوست داشتنمو به زور بهت ثابت کنم. نه فقط به تو، به هر کسی که راجع به ما اشتباه فکر می¬کرد، ولی با این کار فقط بیشتر ازت دور شدم.
جونگین دستش را گرفت. با حلقه¬ی ازدواجشان ور رفت و گفت: اما بعد از ازدواجمون دیدم خیلیا تو زندگیم هستن که نظرشون دیگه هیچ اهمیتی برام نداره، دیدم تنها کسی که نظرش مهمه تویی ولی دیگه دیر شده بود.
سانا سرش را جا به جا کرد و گفت: حداقل هزار سال طول می¬کشه تا این طوری بهش فکر کنم. نمی¬تونم جلوی خودمو بگیرم که با بعضی چیزا اذیت نشم.
جونگین دستش را بالاتر برد. حلقه و انگشتش را طولانی بوسید و گفت: بعضی چیزارو نمی¬شه کاریش کرد، فقط باید ازشون گذشت.
سانا سر تکان داد. صورتش را روی سینه¬ی گرم او گذاشت و قبل از اینکه چشمانش را ببندد زمزمه کرد: به نظرت امشبم خواب بد می¬بینم؟
جونگین حصار بازویش را تنگتر کرد و همسرش را بیشتر سینه¬اش چسباند. بوسه¬ای روی موهایش گذاشت و گفت: نمی¬دونم، ولی هر چقدرم خوابات بد باشن بازم من اینجام.

پ.ن؛ یدونه شوهر مثل جونگین این فیک و دیگر هیچ...

About YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang