"شکوفه

110 23 1
                                    



   
بعضی اتفاقات به دلیل بی¬سرو صدا بودنشان کمتر جلب توجه می¬کنند. مثلا کمتر کسی متوجه شکوفه دادن گلی در سرمای ملایم یک صبح بهاری می¬شود. شاید روزها بگذرد و کسی زیبایی و تازگی آن گل را نبیند. اما به این معنی نیست که وجود ندارد، به این معنی نیست که شکوفه نکرده. فقط به خاطر اینکه شروع بی¬سرو صدایی داشته دلیل نمی¬شود که یک دفعه با رنگ¬های زنده¬اش غافلگیرت نکند. بالاخره دیده می¬شود، هر غنچه¬ای که به گل می¬نشیند، بالاخره جایی به چشم می¬آید.
عمارت بزرگ مینهو، شبی به ظاهر آرام را پشت سر گذاشته بود و زیر تابش پرتوهای بخشنده خورشید، گوشه گوشه¬اش می¬درخشید. هرچند مینهو به خاطر عادات عجیب و غریب خوابیدن سانا، نیمی از شب را بدخواب شده بود اما خب نمی¬توانست منکر زیبایی آن روز شود. همین طور منکر شکوفا شدن بی¬صدای حسی که شب گذشته در اوج سکوت لمسش کرده بود. با این که حس بدی نداشت اما دوست نداشت بیشتر به آن فکر کند. هیچ کجای زندگیش انقدر بی¬اراده نبود که فقط با یک تماس فیزیکی ناخواسته، خودش را ببازد یا فکرهای عجیب و غریب به سرش بزند. به خاطر همین انکار را بهترین راه می¬دانست. بهترین مسکنی که موقتا می¬توانست این افکار بی¬فایده را از سرش بپراند. درستش هم همین بود، توی زندگی شلوغش جایی برای این احساسات دست و پاگیر نبود. سانا که چیزی نمی-دانست، پس آسان بود چیزی به رویش نیاورد.
پیشخدمت هنوز سراغ سینی صبحانه نیامده بود که جینسو در نزده داخل اتاق شد و با دیدن سانا به طور خودکار خودش را سرزنش کرد که دیگر این طور وارد اتاق مینهو نشود. هر چند مینهو دیگر عادت کرده بود. تکیه داد به پشتی صندلیش و پرسید: چی شده باز؟
جینسو نگاهی به سانا انداخت و بعد پنجاه درصد مودب¬تر از همیشه گفت: با سانگ وون و پیشخدمته چیکار کنیم؟ خدمه¬م دارن از این قرنطینه کلافه می¬شن.
سانا اخم ریزی کرد و زیرچشمی مینهو را پایید. تجربه¬هایش نمی¬گذاشتند احساس خوبی در مورد آخر و عاقبت آن دو نفر داشته باشد. داشت فکر می¬کرد مینهو محال است به این راحتی از جانشان بگذرد، که صدایش را شنید: ولشون کن برن.
تند سر بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد. مینهو متوجه نگاه متعجبش شد، اما اعتنایی نکرد. رو به جینسو تاکید کرد: قبلش حسابی حالیشون کن که اگه یه بار دیگه دور و برمون بپلکن، بد بلایی سرشون میاریم.
جینسو مکثی کرد و گفت: ولی این یارو سانگ وون می¬دونه که سانا زنده¬ست. ممکنه برامون دردسر بشه دوباره...
مینهو پووفی کشید: به خاطر همین گفتم قبلش توجیحشون کنی.
جینسو کوتاه نیامد. چند قدم به میز مینهو نزدیک شد و اصرار کرد: اصلا چطوره زنه رو بفرستیم بره اما سانگ وونو هنوز نگه داریم؟
مینهو که خیره خیره نگاهش کرد، کمی عقب کشید و با اینکه اصلا از کارهایش سر در نمی¬آورد، نفس عمیقی کشید و گفت: باشه.
بعد چند قدم رفت، دوباره نگاهی به مینهو انداخت تا شاید نظرش در همین مدت کوتاه عوض شده باشد اما همچنان با نگاه مصمم او رو به رو شد. چند بار دیگر هم این کار را تکرار کرد تا کامل از اتاق بیرون برود. سانا زل زد به نیمرخ خونسرد مینهو و نتوانست تعجبش را ابراز نکند. گفت: فکر می¬کردم حداقل تا حد مرگ کتکش بزنی.
مینهو آرام به طرفش سر چرخاند. مکثی کرد و گفت: کسی که سانگ وون سر جونش معامله کرده من نیستم.
سانا لب¬هایش را بهم سایید: اگه تو بودی چی می¬شد؟
مینهو بینیش را چین انداخت: نمی¬دونم، تا حالا کسی قصد جونمو نکرده.
سانا تلخند زد. به عمرش چنین طعنه¬ای نشنیده بود. چند ثانیه بعد دوباره با صدای مینهو سر بلند کرد: می¬خوای قبل از رفتنش ببینیش؟
سانا نگاهش را توی صورت خونسرد مینهو چرخاند. عجیب بود اما احساس می¬کرد ساده-ترین حرف¬های او هم پشتشان معنی دیگری دارند. اینکه بگذارد او سانگ وون را ببیند، فقط در ظاهر لطف به نظر می¬رسید توی باطنش اما هزاران طعنه نهفته بود، هزاران پوزخند که اصلا لازم نبود توی حالت صورتش منعکس شوند. سانا می¬دانست مینهو از این رو به رویی چه قصدی دارد. می¬خواست بعد از اینکه واکنش احساساتی او در برابر سانگ وون را دید، دوباره همان بحث¬ آزاردهنده¬¬ی توپ بیلیارد را وسط بکشد و شبیه استادی که همیشه به شاگردش  سرکوفت بی¬عرضگیش را می¬زند، همه¬ی ضعف¬هایش را جلوی چشمانش بیاورد. با این وجود قبول کرد. مینهو تکیه داد به پشتی صندلی چرخدارش و نتوانست جلوی پوزخند محوش را بگیرد. نفسی گرفت، بلند شد و گفت: اوکی، بریم.
سانا با خصومت نگاهش کرد و دنبالش راه افتاد. نمی¬دانست این احساس کوفتی چیست که نمی¬گذارد زل بزند توی چشم¬هایش و بگوید من همینم، هر طور دوست داری فکر کن. با اینکه هنوز تلخی حرف¬های مینهو زیر زبانش بود، اما نمی¬توانست به همین راحتی¬ها فراموششان کند. شاید چون درست بودند، در اوج تلخی حقیقت داشتند، نمی¬شد منکرشان بشود. یک قدم عقبتر از مینهو راه می¬رفت و به این فکر می¬کرد که بعد از این همه مدت چطور باید هم با سانگ وون رو به رو بشود و هم توپ بیلیارد نباشد؛ لعنت به مینهو که این وسواس را به جانش انداخته بود، لعنت!
مینهو در اتاق سانگ وون را بی¬مقدمه باز کرد و جینسو با دیدنش کمی متعجب شد. فکر کرد شاید پشیمان شده یا حرفی که توی اتاقش زده، به خاطر حضور سانا بوده؛ اما یک ثانیه بعد که سانا هم پشت سرش پیدایش شد، کاملا گیج شد. جلو رفت و زمزمه کرد: چی شد؟ پشیمون شدین؟
مینهو حرفی نزد، نگاهش را داد به سانا... سانا خیره در چشم¬های سانگ وون جلو رفت. رو به رویش ایستاد و با بهت نگاهش کرد. سانگ وون گوشه لبش را جویید، چند ثانیه توی چشم¬های سانا نگاه کرد اما بعد شرمندگی نگذاشت بیشتر ادامه بدهد. سر به زیر انداخت و زمزمه کرد: ببخش سانایا...
سانا آهی کشید و آهسته پرسید: چطوری تونستی؟
مینهو نگاهش را بین آن دو چرخاند و جینسو هم با تعجب نگاهش کرد. تا جایی که یادش می¬آمد مینهو هیچ وقت در مورد آدم¬های نمک نشناسی مثل سانگ وون تا این حد خونسرد برخورد نمی¬کرد.
سانا یک قدم به سانگ وون نزدیک شد، با مکث روی زانو نشست. چشمانش زیر لایه¬ی اشک درخشیدند. لحن دلخورش شرمندگی سانگ وون را چند برابر کرد. هر چند مینهو و جینسو اصلا اعتقاد نداشتند که این موجود آپشن¬هایی مثل خجالت هم داشته باشد، اما سانگ وون در آن لحظه عمیقاً خجالت¬زده بود.
- مگه من چیکارت کرده بودم اوپا؟!
مینهو از کلمه¬ی آخر سانا ابروهایش را درهم کشید و برخلاف چند ثانیه قبل که کاملا آرام بود، حس کرد دلش می¬خواد با دست¬های خودش این اوپای عوضی را خفه کند. سانا باز از روی عادت تکرارش کرد: چطور تونستی اوپا؟ چطور تونستی همه¬ی اون سالایی که با هم کار کرده بودیمو نادیده بگیری؟ چطوری تونستی سر زندگی من معامله کنی؟
با پشت دست اشک¬هایش را پاک کرد، یقه پیراهن سانگ وون را گرفت و تکانش داد. داد زد: چرا؟ یه کلمه بگو چرا آخه این کارو کردی لعنتی؟
شانه¬های سانگ وون لرزیدند. صدایش از گریه مرتعش شد: ببخشید سانایا، نمی¬خواستم همچین غلطی بکنم... اما بدجوری بی¬پول بودم... بدجوری زندگیمو باخته بودم...
سانا با گریه عقب کشید. روی زمین وا رفت و با گریه گفت: به من چه ربطی داشت؟ بی-پولی تو به من چه ربطی داشت عوضی؟ هر کی به بی¬پولی خورد باید مثل توی آشغال زندگی بقیه¬رو بفروشه؟ آره...؟
با داد آخر سانا جینسو یک قدم عقب کشید و مینهو جدی نگاهش کرد. سانگ وون اما هیچ جوابی جز اظهار پشیمانی نداشت. کلماتی مثل؛ متاسفم، منو ببخش، غلط کردم که نه چیزی را توجیح می¬کردند، نه تسکینی برای سانا بودند. مینهو نفس عمیقی گرفت و بالاخره جلو رفت. توی یک قدمی سانا روی زانو نشست. نگاهی به سانگ وون انداخت و زیر گوش سانا گفت: می¬بینی می¬دونه بهت بد کرده، حتی اون لحظه¬ایم که تصمیم به این کار گرفته می¬دونسته داره بهت ظلم می¬کنه اما ازش بپرس چرا تو؟ اگه کسی غیر از توام بود بازم همین کارو می¬کرد؟
سانا لب¬هایش را بهم فشرد و اشک بی¬امان روی گونه¬هایش ریخت. صدای سانگ وون که داشت معترضانه می¬گفت: باور کن به خاطر بی¬پولی بود سانا... با تودهنی جینسو خفه شد. مینهو همان طور که زل زده بود به چشمان خیس سانا، دستش را به طرف جینسو گرفت و گفت: اسلحه.
سانگ وون لرزید و به التماس افتاد. جینسو کلتش را توی دست مینهو گذاشت و دهان سانگ وون را با پارچه¬ای که دور گردنش بود، بست. سانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را داد به اسلحه¬ی توی دست مینهو، اولین باری بود که یک اسلحه واقعی را از این فاصله می¬دید. مینهو مشتش را گرفت باز کرد و کلت را توی دستش گذاشت. سانا مکثی روی آن کرد و بعد نگاه بهت زده¬اش را تا چشمان مینهو بالا کشید. صدای التماس¬های گنگ سانگ وون که در گلویش خفه می¬شد، مثل موسیقی متن این فیلم ترسناک بود. مینهو کمی نزدیکش شد و گفت: می¬دونی فرق تو و این جور آدما چیه؟
بعد دست روی شانه¬اش گذاشت و انقدر نزدیکش شد که نفس¬هایش مستقیم به پوست صورت او خوردند. سانا آب دهانش را قورت داد. نگاهش را دوخت به لب¬های مینهو و صدای بمش توی گوشش پیچید: فرقتون اینه که اگه این اسلحه رو بدم دست اون مثل آب خوردن تورو می¬کشه، اما تو تا آخر عمرتم نمی¬تونی بهش شلیک کنی.
بعد عقب رفت. نفس عمیقی کشید و بلند شد. سانا سر بالا گرفت. کمی با غضب نگاهش کرد و با حرص از جا بلند شد. اخمی کرد و دو دستی دسته اسلحه را گرفت و با لرزش محسوسی آن را بالا آورد. مینهو نگاهی به سانگ وون انداخت که با وجود بسته بودن دهانش داد می¬زد و سعی می¬کرد با  تکان¬های شدیدی که به خودش می¬دهد، راه خلاصی پیدا کند. سانا اخم¬هایش را توی هم کشید. دستانش دوباره لرزید اما در اوج شجاعتش حتی نتوانست انگشتش را به ماشه نزدیک کند. چند ثانیه دیگر به لرزشش ادامه داد. محال بود، آدمی مثل سانا بتواند حتی یک خراش به دشمن خونیش بیندازد، چه برسد به شلیک!
پلک زد، تصویر صورت هراسان سانگ وون پشت پرده اشک لرزید و همان لحظه¬ای که دستش را پایین آورد، مینهو نزدیکش شد. دستش را گرفت و بی¬تعلل شلیک کرد. سانگ وون داد خفه¬ی دیگری کشید و سانا با وحشت اسلحه را رها کرد و عقب کشید. دست جلوی دهانش گرفت و جیغ زد. مینهو خم شد، اسلحه را برداشت. سانا با گریه به سانگ وونی نگاه کرد که ساق پایش را تند تند تکان می¬داد و خون از آن فواره می¬زد. از درد سر تکان می¬داد و همچنان به دادهایش ادامه می¬داد، هر چند آن پارچه لعنتی نمی¬گذاشت صدا کامل از گلویش خارج شود.
سانا از ترس هق زد و به مینهو نگاه کرد. مینهو کمی اسلحه را توی دستش سبک سنگین کرد و این بار به صاف به طرف پیشانی سانگ وون نشانه رفت. جیغ سانا را که شنید، سر چرخاند به طرفش و به جدیت یک آدمکش حرفه¬ای گفت: می¬دونی چرا تا حالا کسی قصد جونمو نکرده؟ چون جواب سیلی رو با گلوله میدم. فکر کردی هر چی بی¬آزارتر باشی، راحتتر زندگی می¬کنی؟ یا شایدم هنوز انقدر احمقی که فکر می¬کنی بقیه خوبیاتو در نظر می¬گیرن؟!
سانا نگاه دیگری به سانگ وون انداخت و بلند شد. با تردید نزدیک مینهو شد. دست لرزانش روی دست مینهو نشست و خیره در چشمانش نالید: نکن.
نگاه مینهو رنگ تنفر به خود گرفت. عضلات دستش منقبض شدند و گفت: من با تو فرق دارم.
سانا تکانی خورد و به محض اینکه حس کرد می¬خواهد شلیک کند، محکمتر دستش را گرفت. مینهو بی¬حوصله گفت: برو کنار.
سانا نوک اسلحه را گرفت و روی پیشانی خودش گذاشت. لرزید و نگاهش را از چشمان مینهو گرفت. از ترس لال شده بود. فقط دستانش را بالا گرفته بود و خودش را سپر کسی کرده بود که قطعا ارزش کوچکترین فداکاری را نداشت اما نمی¬توانست مرگش را ببیند. مینهو قصد نداشت سانگ وون را بکشد، حتی قصد هم نداشت به پایش شلیک کند، فقط از این همه بی¬چشم و رویی خونش به جوش آمده بود. از اینکه سانا انقدر دلرحم و احمق است هم همین طور؛ قاعدتا این مسائل به او مربوط نمی¬شد اما نمی¬توانست تحملشان کند. مکثی روی صورت وحشت زده¬¬ی سانا کرد و بعد دستش را پایین آورد. اسلحه را توی دستان جینسو گذاشت و با گفتن: بریم، اتاق را ترک کرد.
سانا نگاهی به سانگ وون انداخت و به زحمت پاهایش را از زمین کند و دنبالش راه افتاد. هنوز چند قدم بیشتر از در اتاق دور نشده بودند که زانوهایش شل شدند و روی زمین نشست. مینهو مکثی کرد و به طرفش چرخید. سانا سر پایین انداخت و موهایش دورتا دورش را گرفتند. مینهو بی¬حرف نگاهش را به او دوخت و سانا دوباره گریه کرد. مشت بی¬جانش را به زمین می¬کوبید و کلماتی که مثل یک غده¬ی متورم تا گلویش بالا آمده بودند را بی¬هیچ فکری به زبان می¬آورد: من مثل تو نیستم، نمی¬خوامم مثل تو باشم. چرا فکر کردی همه باید مثل تو باشن؟ چی باعث شده به خودت اجازه بدی که برا مرگ و زندگی بقیه تصمیم بگیری؟ مگه تو خدایی؟ مگه خدایی که به خودت اجازه¬ی هر کاریو میدی؟
مینهو نفسش را با فشار پس داد، جلو رفت رو به روی سانا نشست و با ملایمتی کنترل شده موهایش را از روی صورتش پس زد. سانا با چشمان سرخ و متورم نگاهش کرد. مینهو مکثی کرد و چانه¬اش را محکم گرفت. عصبی غرید: تو بخوایم نمی¬تونی مثل من باشی، لیاقت تو همینه که هر کی از راه رسید زیر پاش لهت کنه، لیاقتت اینه که توی زندگیت حتی یه دوستم نداشته باشی... می¬فهمی لیاقتت همین قدره!
بعد بلند شد و رو به جینسویی که تازه از اتاق بیرون آمده بود، گفت: به میرار بگو بیاد کمکش کنه ببرتش بالا، من بیرون کار دارم. جینسویا یه لحظه¬ام تنهاش نمی¬ذارین فهمیدین؟
سانا پوزخندی زد و مینهو از همان جا به طرف در خروج رفت.
-------------------------
تمین دست به کمر چند باری طول و عرض سالن تمرین را رفت و آمد. نگاهی به بوی بند جدید کمپانی انداخت. گوشه لبش را به دندان کشید و توبیخ¬گرانه گفت: نمی¬دونم شماها چرا زبون منو نمی¬فهمید! وقتی بهتون میگم کیوت، منظورم این نیست که ادا دربیارین. وقتیم میگم سکشی بازم منظورم این نیست که چشماتونو خمار کنید یا هر مزخرف ساختگی دیگه¬ای. باید از ته وجودتون اون حسو دربیارید وگرنه کسی که داره تماشاتون می¬کنه، به سادگی آب خوردن می¬تونه بفهمه دارین ادا درمیارین.
آیدل¬های تازه¬کار نگاهی بهم انداختند و قبل از اینکه تمین چیز دیگری بگوید کسی بر در زد. تن در را باز کرد و گفت: هیونگ دخترت.
ارین بدو جلو آمد، پرید توی بغل تمین و داد زد: آبا...
تمین آهسته زمینش گذاشت. خندید، یکی زد به نوک بینی دخترش و بعد نوازشش کرد. کارآموزها داشتند با چشمان ستاره باران نگاه می¬کردند که تمین به طرفشان سر چرخاند. با اخمی که کرد، همگی خودشان را جمع و جور کردند. تمین دست به کمر زد و سرزنش-هایش را ادامه داد: همش یه ماه تا کامبک بعدیتون مونده، این طوری می¬خواید خودتونو بالا بکشید. ارین الان از شما بهتر می¬رقصه!
نگاهی به دخترش انداخت. بعد به طرف دستگاه پخش رفت، آهنگ را دوباره پلی کرد و دست به سینه گفت: ارینا کیوت.
ارین به محض پخش شدن آهنگ بالا پایین پرید. دور خودش چرخید، دست به کمر زد و همراه با ریتم کمرش را تاب داد و با تسلطی که روی حرکاتش داشت توی همان یک دقیقه تحسین همه را بلند کرد. تمین آهنگ را عوض کرد و گفت: حالا سکشی.
حالت دختربچه کاملا عوض شد، موهای پرپشتش را عقب زد، حرکاتش آرامتر و عمیقتر شدند. طوری حس بین نت¬ها را توی بدن و صورتش منعکس کرد که وقتی آهنگ قطع شد، صدا از هیچکس در نمی¬آمد. تمین جلوتر آمد. رو به روی کارآموزها ایستاد و گفت: خب، کنجکاوم بدونم کی می¬خواد باهاش رقابت کنه؟
پسرها نگاهی بهم انداختند، از آنجا که انتظار نداشتند یک دختربچه¬ی شش ساله انقدر خوب برقصد، کسی حرفی نزد. تمین دست به کمر زد و قبل از اینکه یک غرولند اساسی راه بیندازد، تن دوباره در را باز کرد، نگاهی به پسرها انداخت و آهسته گفت: هیونگ، باید همین الان بیاید استودیو.
----------------------
جونگین نفس عمیقی گرفت، نگاهش را روی ده پانزده دوربینی که دورتا دورش بودند، چرخاند و کلافه سر پایین انداخت. تمین وقتی پا به استودیو گذاشت، کسی جر جونگین آنجا نبود. دوربین¬ها، میکروفن¬ها، پروژکتورها و حتی صندلی¬های پشت صحنه همه رها شده بودند. مثل این بود که وسط ضبط، یک دفعه همه¬ی عوامل تولید فرار کرده باشند. البته همین کار را کرده بودند. جونگین طوری داد کشیده بود که همگی استودیو را خالی کرده بودند و تنها کسی که به نظرشان توی آن شرایط می¬توانست با جونگین حرف بزند، تمین بود.
تمین چند قدم دیگر جلو رفت. جونگین مثل شیری که یک بیشه را به تصرف خودش درآورده باشد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. به غیر از اعضای گروهش، توی کمپانی تمین تنها کسی بود که جونگین او را دشمن خودش نمی¬دانست. با این وجود حالش انقدر خب نبود که بتواند مثل همیشه گرم برخورد کند. همین که سر بالا گرفت و نگاهش کرد هم خیلی بود. تمین نگاهی به اطراف انداخت و نزدیکتر شد. با مکث کنارش نشست و زمزمه کرد: چی شده؟
جونگین زهرخند زد. طوری او را نگاه کرد که تمین کم مانده بود به خاطر سوالش معذرت بخواهد. تمین دست روی شانه¬اش گذاشت و ملایمتر پرسید: چی شده رفیق؟
جونگین معمولا احساساتش را بروز نمی¬داد، مگر در مواردی که واقعا حالش بد بود. و حالا هم دقیقا یکی از همین موارد بود. چند باری پشت سر هم پلک زد و سوزش چشمانش تبدیل به اشک ریختنی آرام شد. لب به دندان کشید و با صدای بم و گرفته¬ای پرسید: می-دونستیو بهم نگفتی؟
تمین بی¬خبر زمزمه کرد: چیو؟
جونگین دوباره همان نگاه را به تمین انداخت، طوری که انگار او مقصر است: که سانا مرده...
تمین شوکه شد اما نه از حرف کای، از بی¬خبری خودش که چطور این مسئله را فراموش کرده بود. مکثی کرد و بی¬حرف سر تکان داد. یک قطره اشک دیگر روی گونه¬ی رفیقش لغزید و صدای پر از غمش را شنید، اما نتوانست توی چشمانش نگاه کند. ترسید جونگین از نگاهش همه چیز را بخواند.
- یادته اون موقع ها بهم چی گفتی؟ گفتی شروعش زیاد مهم نیست، آخرشه که مهمه... الان آخرشه، بازم مهم نیست؟ حالا که مرده، حالا که دیگه نیست بازم مهم نیست نه؟
تمین سر به زیر تکانی خورد. فشار دستش را کمی روی شانه¬ی جونگین زیاد کرد و خواست دلداریش بدهد: یا تقصیر تو نیـ...
جونگین دستش را پس زد. برای اولین بار در طول رفاقت طولانیشان، دستش را پس زد. دستانش را به هم پیچاند و با مخلوطی از کینه و عصبانیت گفت: تو بهم گفتی، یادته؟ تو بهم گفتی.
تمین با عذاب وجدان سر بلند کرد. اگر خط و نشان¬های مینهو فقط کمی از حال جونگین سبکتر بودند، برای گفتن حقیقت حتی یک لحظه هم تعلل نمی¬کرد. اما وقتی این دو را توی ترازو می¬گذاشت هر دو به یک اندازه از دستش خشمگین بودند. هر دو به یک اندازه او را مقصر می¬دانستند. با این حال تمین حتی با وجود حال بد جونگین نمی¬توانست حرف¬های مینهو را نادیده بگیرد. نباید حرفی می¬زد. تنها چیزی که توی آن لحظه به آن مطمئن بود همین بود. باید سکوت می¬کرد به هر قیمتی که شده بود.
- گفتم چطور ممکنه یکی به وحشت عادت کنه، به تنفر... اما گفتی میشه که آدما به این چیزام عادت کنن.
تمین دست دور شانه¬اش انداخت و سرش را به شانه¬ی خودش چسباند، جونگین هق زد و زیر لب زمزمه کرد: چطور باید با نبودنش کنار بیام؟ چطور باید قبول کنم که دیگه توی این دنیا نیست، چطور؟
تمین حرفی نزد. با اینکه می¬دانست حتما یک روزی بابت این کارش شرمنده می¬شود، اما حرفی نزد.
-----------------------
برخلاف جونگین که هنوز در بهت به سر می¬برد و دنیا برایش به آخر رسیده بود، سوجین انگار دوباره متولد شده بود. روی پا بند نبود، نمی¬دانست چطور خوشحالیش را از این موهبت بادآورده تخلیه کند. حس می¬کرد دیگر هیچ چیز و هیچکس توی دنیا وجود ندارد که بتواند مانع خوشحالیش بشود. توی اتاقش طاق باز روی تخت خوابیده بود و زل زده بود به سقف، اسم احساساتی که توی آن لحظه داشت، برای خودش هم مشخص نبود، فقط می-دانست روی زمین نیست، به سبکی یک پر در آسمان¬ها سیر می¬کرد. بی¬خبر از اتفاقاتی که درست زیر گوشش در طبقه پایین داشت می¬افتاد. مسلما فکرش را هم نمی¬کرد که مینهو همین حالا توی اتاق پدرش است و دارند در مورد مسائلی بسیار مهمتر از این بازی¬های کودکانه تصمیم می¬گیرند.
چا ایون سونگ از دیدن مینهو غافلگیر شده بود اما به رویش نیاورده بود. از آن آدم¬هایی بود که می¬توانست موقیعت را از بالا ببیند. توی آن لحظه دقیقا می¬دانست که مینهو نمی¬تواند خیانت کند، چون دو زنجیر محکم آنها را بهم وصل کرده بود، یکی اونیو و دیگری جونگین.
مینهو اما نظر دیگری داشت، تقریبا مطمئن بود که جونگین به محض اینکه کمی رو به راه شود، این رابطه را درجا تمام می¬کند. بدون در نظر گرفتن همه¬ی عواقبی که ممکن است برای خودش یا کمپانی به دنبال داشته باشد. به خاطر همین موضوع هم خودش شخصا این همه راه را تا خانه¬ی پدرزن اونیو آمده بود. می¬دانست سوجین به درد کای نمی¬خورد. پایان رابطه¬ی آنها از همان اول برایش مشخص بود اما هنوز وقتش نبود که این رابطه تمام شود، حداقل نه تا موقعی که مینهو به حمایت چا ایون سونگ احتیاج داشت.
چا ایون سونگ مکثی کرد، رو به روی مینهو نشست و گفت: خب مدیر چوی، اوضاع تو ژاپن چطور پیش میره؟
مینهو سری تکان داد و گفت: خوبه، جای نگرانی نیست.
چا ایون سونگ مکثی کرد که به طور واضح این معنی را می¬داد که اگر مشکلی نیست پس تو اینجا چه می¬کنی؟
مینهو لب تر کرد و قبل از هر حرف دیگری خودش موضوع بحث را عوض کرد: راستش من به خاطر جونگین اینجام.
ابروهای پیرمرد در هم گره خورد، توی این بیست و پنج شش سالی که پدر سوجین بود؛ حتی یکبار هم نشده بود که دخترش مثل بچه¬ی آدم از پس کاری بربیاید. هر دفعه گند می زد، اما پدرش حداقل امیدوار بود که در مورد جونگین دیگر اشتباهی نکند. دستانش را در هم گره کرد و طوری که انگار دارد فشار زیادی را تحمل می¬کند، گفت: سوجین کاری کرده؟
مینهو اطمینان داد: نه، تقصیر دخترتون نیست. جونگین...
نفس عمیقی کشید، چنگی به موهایش زد و جمله¬اش را کامل کرد: متاسفانه یکی از دوستای نزدیکشو از دست داده.
بعد نگاهی به صورت تقریبا متاثر مرد رو به رویش انداخت و با تأسفی که فقط خودش می¬دانست ساختگیست ادامه داد: چون تقریبا با هم صمیمی بودن، برای جونگین ضربه¬ی بزرگیه و طبیعیه که یکم روی رابطه¬ش با دخترتون تأثیر بزاره.
ایون سونگ مکثی کرد و به نظر کاملا قانع شد: اگه همین طوری که میگی صمیمی باشن، حتما همین طوره.
مینهو لب گزید و اضافه کرد: فکر می¬کنم بهتره که یه مدت سوجین شی از جونگین فاصله بگیره. به هر حال دلم نمی¬خواد اعتماد شمارو زیر سوال ببرم.
مرد نفس عمیقی کشید و مجاب شده گفت: بله درک می¬کنم، حتما با سوجین صحبت می¬کنم.
مینهو لبخندی زد و نگاهش را داد به فنجان چای رو به رویش؛ ایون سونگ بلند شد و قدم-زنان عرض اتاق را طی کرد. تصمیم گرفت در مورد مسئله¬ی جونگین بعدا فکر کند. نفسی گرفت و پرسید: می¬دونی که کمتر از بیست روز دیگه تا مهلتی که ژاپنیا دادن مونده؟
مینهو با اینکه همیشه از این طور کنترل شدن¬ها خونش به جوش می¬آمد اما با حفظ ظاهر سر تکان داد و کوتاه زمزمه کرد: بله.
مرد کمی به طرفش چرخید. موضعش را مشخص کرد: لابد اینم می¬دونی که من طرف توام.
مینهو نگاهش کرد. چا ایون سونگ به تردیدش غلبه کرد و گفت: حس می¬کنم سرمایه-گذارای داخلیم دارن متزلزل میشن، فکر نمی¬کنی برای محکم کاری باید یه پارتی بگیریم؟
مینهو ابرویی بالا داد: پارتی؟
ایون سونگ سر تکان داد: یه چیزی مثل همون کاری که توی صنعت خودتون دارید.
مینهو نفسی گرفت. می¬دانست این مهمانی¬ها فقط خاص به کیپاپ نیست. اما خب قطعا تفاوت¬هایی وجود داشت. نگاه نگرانش را از مرد گرفت و زمزمه کرد: چیکار باید بکنم؟
-------------------
میرار چشمان ریزش را دوخت به سانایی که با حالتی طلبکار رو به رویش ایستاده بود و ابروهایش را به حالت سوالی بالا داد. برعکس پیرزن¬های وراج مرکز مراقبت از سالمندان این یکی حتی زحمت سوال پرسیدن را هم به خودش نمی¬داد. اگر می¬توانست همه چیز را با همان چشم¬های نخودی مشکیش می¬گفت و می¬پرسید. سانا پووفی کشید و دست به سینه گفت: می¬خوام برم حموم.
پیرزن اخمی کرد. نگاهی به حمام انداخت. کتابش را کنار گذاشت و بعد انگار معجزه شد که پرسید: چیزی می¬خوای از اتاقت بیارم؟
سانا شانه بالا انداخت: حوله، لباس.
زن سر تکان داد و آرام از اتاق بیرون رفت. هنوز نیم دقیقه هم از رفتنش نگذشته بود که در اتاق باز شد و مینهو داخل شد. نگاهی به سر تا پای سانا انداخت و حس کرد منتظر چیزی است. چشمانش را گوشه اتاق چرخاند و پرسید: چرا تنهایی؟
سانا نفسش را با فشار پس داد و گفت: تنها نیستم.
میرار که در را هل داد، مینهو تکانی خورد و به طرفش برگشت. نگاهی به حوله¬ و لباس توی دست پیرزن انداخت و اخم ریزی کرد. سانا خیره به نیمرخش گفت: اگه خوشت نمیاد می¬تونم برم توی حموم اتاق خودم.
مینهو لباس¬ها را از دست پیرزن گرفت و توی بغل سانا گذاشت. میرار بی¬حرف سر خم کرد و از اتاق بیرون رفت. مینهو با اخم به طرف سانا چرخید و گفت: اولا که تو این خونه همه¬ی اتاقا برای منه، حمومام همین طور، پس مشکلی با این مسائل ندارم.
سانا بینیش را چین انداخت و پرسید: دوما؟
اخم مینهو غلیظ¬تر شد: دوما بهتره فکر احمقانه¬ای به سرت نزنه، من همین جام.
بعد هم به طرف میزش رفت. سانا پووفی کشید و هنوز پا توی حمام نگذاشته بود که با صدای مینهو حس کرد دلش می¬خواهد سرش را به دیوار بکوبد: درم قفل نکن.
پا به زمین کوبید و غرید: رو چه حسابی؟
چشمان سیاه مینهو درشت شدند: رو حساب اینکه اینجا خونه¬ی منه، منم بهت میگم کدوم درو ببندی، کدومو نه.
سانا دندان¬هایش را بهم سایید و داخل حمام شد. مینهو کمی به دستگیره آن خیره ماند و وقتی مطمئن شد قصد قفل کردنش را ندارد، نفس راحتی کشید. چنگی به موهایش زد و لب گزید. ضربان قلبش بی¬دلیل بالا رفتند. لپ تاپش را باز کرد تا روی جزئیات فاز اول پروژه ژاپن کار کند اما به دلایلی که برای خودش هم مشخص نبود، نتوانست حواسش را جمع کند. دوباره سر بلند کرد، تردیدی موریانه¬وار زیر پوستش دوید. اگر دوباره به سرش می¬زد، حماقتی بکند چه؟!
سانا تازه وان را پر از آب کرده بود که سایه¬ای را پشت در تمام شیشه¬ای حمام دید. دستانش را گارد بدنش کرد، چند قدم عقب رفت و نگاهش را دوخت به شیشه مات در، با تردید پرسید: کی هستی؟
صدای مینهو را شنید: منم.
چشمان سانا درشت شدند. زود آب را بست و پرسید: چیکار داری؟
- کاریت ندارم، فقط باهام حرف بزن.
سانا اخم¬هایش را توی هم کشید: زده به سرت؟
لحن مینهو همزمان هم کلافه بود، هم تهدید آمیز: یه کاری نکن بیام اون تو بشینم.
سانا با حرص چنگی به موهایش زد. تقریبا جیغ زد: جرئت داری به در دست بزن ببین چه بلایی سرت میارم.
بعد دنبال چیزی برای دفاع از خودش گشت. سایه پشت در نشست. سانا صدایش را شنید: یا یا یا یا... نمی¬خواد توهم بزنی، فقط برای اینکه مطمئن بشم حماقت دیگه¬ای نمی¬کنی، همون طوری که داری خودتو می¬شوری، حرف بزن.
سانا سر بالا گرفت و حس کرد همین حالاست که از حرص دیوانه شود. اینجا دیگر کدام دیوانه¬ خانه¬ای بود!
مینهو نیم نگاهی به در انداخت، اخمی کرد و دوباره گفت: نشنیدی چی گفتم؟
سانا با مکث جواب داد: کار خطرناکی نمی¬کنم لطفا برو.
مینهو بینیش را چین انداخت: کاری که گفتمو بکن.
سایه سانا که نزدیک در شد، مینهو چرخید و پشت به در نشست. پای چپش بی¬اختیار روی زمین ضرب گرفت. صدای سانا را شنید: آخه منو تو چه حرفی داریم با هم بزنیم؟
مینهو از روی شانه¬اش نگاهی به در انداخت و بعد دوباره پشت به در کرد. گفت: نمی¬خواد با من حرف بزنی، با خودت حرف بزن، فقط صداتو باید بشنوم.
سانا غرید: مگه دیوونم که با خودم حرف بزنم؟
چشمان مینهو درشت شد. پوزخند زد: وقتی خودکشی می¬کردی، نرمال بودی؟
فقط صدای یک نفس عمیق از توی حمام به گوش رسید. مینهو لب¬هایش را بهم سایید و با اینکه دیگر پرسیدن یا نپرسیدنش فرقی به حال وضعیتشان نداشت اما به تردیدش غلبه کرد و زمزمه کرد: چرا اون کارو کردی؟
سانا از در فاصله گرفت. روی لبه¬ی سنگی دیوار نشست و نگاهش را دوخت به جریان ساکن آب توی وان، مکثی کرد و گفت: فکر می¬کنم از وضعیت زندگیم مشخص باشه.
صدای مینهو را شنید. اما عجیب بود که دیگر تحقیر یا سرزنشی توی لحنش نبود. به نظر بیشتر کنجکاو می¬آمد: وضعیت زندگیت چشه؟
سانا لب گزید، نگاهی به در انداخت و بعد بلند شد و نزدیک وان شد. خودش هم نفهمید چرا دارد به او اعتماد می¬کند. آرام توی وان نشست و بدون جواب دادن به سوالش پرسید: خودت چی؟ چی بشه خودتو می¬کشی؟
همزمان که داشت توی گرمای ملایم و دلچسب آب فرو می¬رفت، جواب مینهو را شنید. جوابی که خاص آدم¬های خودخواهی مثل او بود: اگه به جایی برسم که مجبور باشم کسیو بکشم، ترجیح میدم بقیه¬رو بکشم.
سانا زهرخند زد. با خودش فکر کرد، واقعاً از چه چیز این مرد می¬ترسد؟ نهایتش این بود که یک روز به دستش می¬مرد، مگر خودش هم همین را نمی¬خواست؟ پس چرا وقتی مینهو در موردش حرف می¬زد، احساس انزجار می¬کرد؟ اصلا مگر مهم بود چطور بمیرد؟
با صدای مینهو به خودش اومد: چرا چیزی نمی¬گی؟
سانا سری تکان داد و گفت: به جز اون یه نفر که توی رختکن مرکز مراقبت از سالمندان کشتیش، کس دیگه¬ای رو هم کشتی؟
مکث مینهو که طولانی شد، از لبه¬های وان گرفت و کمی خودش را بالا کشید. پرسید: اونجایی؟
هوم آهسته¬ی مینهو را که شنید، به خودش جرئت داد و سوالش را تکرار کرد: جوابمو ندادی.
- چی در مورد من فکر کردی؟ فکر کردی عین قاتلای زنجیره¬ای راه می¬افتم تو خیابون و هر کی به پستم خوردو می¬کشم؟
سانا طوری در را با انزجار نگاه کرد که اگر آن شیشه مات نبود، قطعا مینهو می¬توانست بفهمد که تا چه حد در مورد مسائل جنایی زندگیش می¬داند. مکثی کرد و گفت: همچین فکری نکردم.
صدای تحریک شده¬ی مینهو به گوشش رسید: پس چرا همچین چیزی پرسیدی؟
سانا شانه بالا انداخت: خودت گفتی حرف بزنم.
- من گفتم حرف بزن، نگفتم تهمت بزن.
سانا دندان¬هایش را بهم سایید. با اینکه چهره¬اش درهم بود، اما صدایش را صاف کرد: خب اینم حرفه دیگه، در ضمن تا جایی که من یادم میاد ما موضوع جذابتری برای حرف زدن نداریم.
مینهو بلند شد. رو به در کرد و با عصبانیتی کنترل شده گفت: در مورد پدرت بگو... در مورد اون کمپ لعنتی، یا اون دوست پسر لعنتی¬ترت، در مورد این سه سالی که توی مرکز مراقبت کار می¬کردی. در مورد همه¬ی اینا می¬تونی حرف بزنی.
صدای سانا عصبی شد: کی گفته اون دوست پسر منه؟
مینهو دست به کمر پوزخند زد. نمی¬خواست بحث جونگین را وسط بکشد اما سوال¬های سانا عصبیش کرده بودند: حداقل سی چهل میلیون نفر در مورد رابطه¬ی شما دو نفر شنیدن.
کمی صدای آب آمد. مینهو اخمی کرد و کنجکاو گوشش را به در نزدیک کرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا سانا حوله پیچ در را باز کرد و عصبی رو به رویش ایستاد. مینهو با چشمان گرد نگاهش کرد. سانا حوله را محکمتر به خودش چسباند و گفت: اولا که اون عوضی هیچوقت دوست پسر من نبوده، هیچ وقتم نمی¬شه، دوما تا جایی که یادم میاد بین تمام اون سی چهل میلیون نفر، تو تنها کسی هستی که چشم دیدنشو نداری.
مینهو سری تکان داد. چشمانش کمی روی صورت سانا مکث کرد و بعد گفت: حالا که حمومت تموم شده، دیگه علاقه¬ای به دنبال کردن بحث ندارم.
سانا با دهان نیمه باز دور شدنش را نگاه کرد و تنها جمله¬ای که توی آن لحظه می¬توانست زمزمه کند یک ناسزای دیگر بود: لعنت به همتون!
-----------------------
جینسو هفت ساعت تمام مشغول هماهنگی¬های لازم برای اولین مهمانی بزرگ عمارت بود. چون قبلا هیچ وقت این کار را انجام نداده بود، آخر آخرهای کار دیگر داشت بخار از سرش بلند می¬شد. کیبوم که کلا خودش را از این مسئله کنار کشیده و توی اتاقش پای گیمش نشسته بود. خیلی لطف می¬کرد، یکی از کت و شلوارهایی را که استایلیست برایش می¬برد را تن می¬کرد، می¬آمد این پایین یک دوری می¬زد و دوباره به اتاقش برمی¬گشت. البته به خاطر خاصیت این مهمانی¬های کوفتی، حتما یادش می¬ماند که در اتاقش را شش قفله کند!
تمین هم که کلا مرخص بود. از چند روز پیش که بی¬مقدمه غیبش زده بود، دیگر به خودش زحمت نداده بود حتی زنگ بزند بپرسد توی آن عمارت کوفتی چه غلطی می¬کنید. مینهو هم که اعصاب هر چیزی را داشت جز این کارهای مزخرف کسل کننده، هر چند اگر کمکی هم از دستش برمی¬آمد مطمئنا مضایقه می¬کرد، چون به هر حال همه¬ی این خرحمالی¬ها را وظیفه جینسو می¬دانست. همین هم خون جینسو را به جوش می¬آورد. این که خودش هم می-دانست این کارها اول و آخرش به عهده¬ی اوست و هیچ راه در رویی ندارد!
مینهو اصلاً دوست نداشت پای این کثافت کاری¬ها را به خانه¬ی خودش باز کند، ولی راه دیگری نداشت. باید هر طوری که شده بود دهان سرمایه¬گذارهای داخلی را می¬بست. برای خالی نبودن مهمانی چندتا از پسرهای اسم و رسم دار کمپانی را هم توی لیست مهمانها جا داده بود. در مورد جونگین مردد بود، اما به خاطر حفظ وجه رابطه¬اش با چا ایون سونگ هم که شده بود، دعوتش کرده بود. البته که وقتی پای این طور مهمانی¬های کاملا منفعت طلبانه وسط می¬آمد، واژه دعوت معادل دیگر اجبار بود. هیچکس حتی جونگین هم نمی-توانست از زیر بار آمدن به آن¬جا شانه خالی کند.
تا عصر که درهای بزرگ عمارت کاملا باز شدند و ماشین¬های لوکس یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، سانا اصلاً متوجه غلغله طبقه¬ی پایین نشده بود. حق هم داشت، کوچکترین تغییری در روند کارهای روتین مینهو ایجاد نشده بود که بداند خبری هست. تمام روز را توی اتاق نشسته بود، از لجش حتی برای ناهار هم از اتاق بیرون نرفته بود. قصد داشت تمام مدت را مثل آینه¬ی دق رو به روی مینهو بنشیند تا بلکه از دستش خسته شود و خودش بیرونش کند. گزینه¬ای که مینهو حالا حالاها به آن فکر نمی¬کرد. حداقل نه تا وقتی که مطمئن نشده بود، این دختر بی¬عرضه کمی سر عقل آمده است.
سانا نفس عمیقی کشید، از لبه¬ی پنجره دور شد، کمی به میز مینهو نزدیک شد. بی¬هیچ هدف خاصی مجسمه¬ی تزئینی کوچکی را برداشت و همان طور که نگاهش می¬کرد، پرسید: خبریه؟
مینهو نه نگاهش کرد و نه جوابی داد. سانا مجسمه را سر جایش گذاشت و دست به سینه زمزمه کرد: مهمونیه؟
مینهو با مکث سر بلند کرد و طوری نگاهش کرد که خود به خود خفه خون بگیرد. سانا اخم ریزی کرد و گفت: اگه مهمونیه من حوصلشو ندارم.
مینهو بلند شد. همزمان در اتاق باز شد. جینسو بدو داخل شد و وقتی نگاهش به آن دو افتاد، باز خودش را سرزنش کرد که چرا بدون در زدن داخل شده، مینهو اخمی کرد و پرسید: چی شده؟
جینسو کلافه گفت: مهمونا دارن میان، کیبومم در اتاقشو قفل کرده، کی میزبانی می¬کنه؟
- هیچول هیونگ نرسیده مگه؟
جینسو سر تکان داد: نه.
مینهو سری تکان داد، سانا و میزش را همزمان دور زد و گفت: خیل خب برو الان میام.
بعد به طرف کمدش رفت. سانا چند قدمی جلوتر رفت و وسط اتاق ایستاد. تخس گفت: نمی-ترسی کسی منو ببینه؟
مینهو نیم نگاهی به او انداخت و بعد در کمدش را به ضرب باز کرد. بین انبوه لبا¬س¬های مارک دارش دنبال کت مورد علاقه¬اش گشت. صدای سانا کمی دیگر نزدیک شد: اگه کسی اومد توی اتاق چی؟
مینهو پوزخند زد. کت مورد نظرش را بیرون کشید. روی تخت انداخت. پیراهن مشکی تنگی را هم پیدا کرد و بعد همان طور که داشت با آن لبخند کج اعصاب خردکنش سانا را نگاه می¬کرد. تی¬شرتش را درآورد.
سانا نگاهش را از بدن بی¬نقص مینهو دزدید و طعنه¬اش را مثل نیش یک مار سمی روی قلبش حس کرد: تو که یه بار تجربش کردی، دیگه از چی می¬ترسی؟
سانا آب دهانش را قورت داد و حس کرد، انقدر حالش از یادآوری این موضوع بد شده، که دلش می¬خواهد همین حالا هر طوری که شده این غده کشنده را بالا بیاورد. مینهو پیراهنش را تن کرد، مشغول بستن دکمه¬هایش شد و گفت: خودت که می¬دونی هر چی از این جور جمعا دورتر باشی، به نفعته. به میرار میگم یکیو بزاره پیشت. نه از اینجا بیرون میری، نه کسیو می¬ذاری بیاد تو.
بعد کتش را برداشت، تن کرد. نگاهی به دور و بر انداخت که چیزی را از یاد نبرده باشد. تنها چیزی که جا گذاشته بود گوشیش بود، به طرف میز که رفت، سانا عصبی نگاهش کرد و بی¬مقدمه پرسید: چه فکری در مورد من می¬کنی؟
دست مینهو روی گوشیش خشک شد. نگاه متعجبش را تا صورت سانا بالا آورد. سانا یک قدم جلو گذاشت و اضافه کرد: فکر می¬کنی یه احمقم که گذاشتم بهم تجاوز بشه؟
مینهو کلافه نگاهش را گرفت. گوشیش را با مکث از روی میز برداشت. این اولین باری بود که سانا آن کلمه را آشکارا به زبان می¬آورد. کاش فقط به زبانش می¬آورد، توی حالت ایستادنش، لای گره¬ی ابروهایش و از همه بدتر توی چشمانش، فریادش می¬زد. از این همه تناقض خسته شده بود، از اینکه مینهو چه از روی خودخواهی چه از روی عصبانیت هر بار کاری می¬کرد که راجع به آن اتفاق احساسات بدی پیدا کند، دیوانه می¬شد. برای همین بود که یک دفعه به سرش زد به زبان بیاوردش، با اینکه هیچوقت علاقه¬ای به اشاره¬ی مستقیم به بدترین خاطره زندگیش نداشت. اما مرگ یک بار شیون یک بار؛ حداقل تکلیفش را که با این مرد عجیب و غریب مشخص می¬کرد!
مینهو نفس عمیقی کشید، صاف به طرف در رفت. وسط راه ایستاد و بدون اینکه ارتباط چشمی برقرار کند، زمزمه کرد: انقدری فکر توی سرم دارم که جایی برای تو نباشه.
یک جواب کاملا خنثی، چیزی که سانا را فقط کفری¬تر می¬کرد. اما خب فایده¬ی جواب واضح چه بود؟ گیرم که نظرش را می¬گفت، چیزی عوض می¬شد؟ قطعاً نه!
------------------------ 
سالن بزرگ خانه پر از آدم¬های شیک پوش و مغروری بود که هر کدام به تنهایی می-توانستند حال کسی مثل کیبوم را تا حد مرگ بهم بزنند. اما خب چاره چه بود؟ وقتی توی خانه¬اش، بیخ گوشش زندگی می¬کرد، باید این موقیعت¬های ناخوشایند را تحمل می¬کرد. البته تا جای ممکن طولش داده بود. ولی بار آخری که جینسو سراغش آمده بود تهدید کرده بود که دفعه¬ی بعد مینهو را دنبالش می¬فرستد. مسئله ترس نبود، احترام هم نبود. مسئله کم-حوصلگی دائمی کیبوم در برابر موجودی مثل مینهو بود. به همین دلیل ساده اصلا دلش نمی¬خواست دوباره شاخ به شاخ شوند. بحث با مینهو مثل این بود که برای یک قوچ وحشی دستمال قرمز بگیری بگویی بیا شاخم بزن، دقیقا همین حس را به کیبوم می¬داد.
مینهو دو دقیقه بعد از اینکه پا به سالن گذاشته بود، میرار را فرستاده بود تا یکی را پیش سانا بگذارد مراقبش باشد. کیبوم توی راهرو ول می¬گشت که به میرار برخورد کرده بود و به محض اینکه قصد مینهو را فهمیده بود راه فرارش را پیدا کرده بود. پله¬ها را دوتا یکی بالا رفته بود و داخل اتاق مینهو شده بود. سانا از دیدنش تعجب کرده بود ولی به قدری حالش گرفته بود که اصلا حوصله¬ی همکلام شدن را نداشت.
برعکس مینهو که آن شب شب مهمی برایش بود، سه نفر توی آن خانه آرزو می¬کردند که این مهمانی کوفتی زودتر تمام بشود. کیبوم، سانا و جونگین.
جونگین آمده بود، با وجود حال افتضاحی که داشت، باز هم آمده بود اما نه به خاطر حساب بردن از دستورات کمپانی یا مینهو که این بار هم یکی بودند. به خاطر یک دلیل کاملا احمقانه که فقط آدمی با وضعیت روحی و روانی او می¬توانست برای توجیح دیوانگی خودش بتراشد. آخرین باری که سانا را دیده بود توی همین خانه بود، قصد داشت انقدر روی همان کاناپه کوفتی بنشیند و شات پشت شات بنوشد که همه¬ی این آدم¬های لوکس بدردنخور از جلوی چشمانش محو شوند. مستی عقلش را از کار بیندازد و باز سانا را ببیند که  در همین خانه توی چشمانش نگاه می¬کند و هیچ زخمی یا خونی روی سرو صورتش نیست. دلش می¬خواست به یاد بیاورد، داشت می¬مرد برای اینکه صورتش را برای چند لحظه هم که شده توی توهماتش ببیند.
مهمانی مثل جریان آرام یک رودخانه زیر پوست خانه داشت پیش می¬رفت. بین لبخندها، نگاه¬ها و زمزمه¬های پچ¬پچ¬وار، کمتر کسی از بودن در خانه¬ای به آن زیبایی ناراضی بود. به خانم¬ها بیشتر از آقایان خوش می¬گذشت چون به واسطه¬ی طبقه¬ی بالای اجتماعیشان فرصت داشتند بین چندین مرد خوشتیپ سلبریتی بلولند و برای خودشان توی آسمان¬ها سیر کنند. همه چیز در ظاهر بی¬نقص به ¬نظر می¬رسید، اما فقط آدم¬هایی مثل جونگین، پدر دوست دخترش یا مینهو بودند که می¬دانستند این مهمانی¬ها هر چه آرامتر باشند، خطرناک¬ترند.
چا ایون سونگ داشت چیزی را زیر گوش مینهو در مورد عبوس¬ترین مرد توی سالن که یکی از سرمایه¬گذاران اصلی به حساب می¬آمد، تذکر می¬داد که چشمانش با دیدن دخترش سوجین به درشتترین حالت خودشان رسید. مینهو رد نگاه مرد را زد و به سوجین که رسید اخم¬هایش کمی توی هم رفتند. چا ایون سونگ نگاهی به مینهو انداخت و بعد با خودش زمزمه کرد: این از کجا فهمید دیگه؟!
سوجین با اخم نگاهش را توی سالن چرخاند. جونگین را یک گوشه دید که داشت پشت سر هم دیوانه¬وار می¬نوشید. بعد نگاهش را داد به پدرش که مینهو داشت چیزی زیر گوشش زمزمه می¬کرد. نفس عمیقی کشید و با قدم¬هایی مصمم به طرف پدرش رفت. چند قدم مانده به آن دو، مینهو از او جدا شد و سراغ یکی دیگر از مهمانهایش رفت. سوجین نگاه حاکی از تنفری به او انداخت و بعد با تشر پدرش جا خورد: تو اینجا چیکار می¬کنی؟
سوجین نگاهی به اطراف انداخت، ترسید کسی دیده باشد که پدرش این طور به او توپیده، بعد ابرو در هم کشید و گفت: چطور نباید می¬اومدم؟
- اگه لازم بود خودم بهت می¬گفتم.
سوجین یک نگاه به جونگین انداخت و بعد پرسید: چیزی شده؟
پدرش به طور مسلم سر تکان داد: بله، همین الان برمی¬گردی میری خونه، بدون دیدن دوست پسرت.
سوجین خواست چیزی بگوید که پدرش اتمام حجت کرد: برگردم ببینم هنوز اینجایی منم و تو سوجینا.
سوجین چنگی به موهایش زد. نگاه تأسف بار دیگری به جونگین انداخت که سر بالا گرفته بود و شات نیم¬خورده¬اش هم توی دستش بود. بدون شک توی آن لحظه قلب حتی یک نفر هم نبود که برای این صحنه جذاب نتپد، اما چطور باید می¬گذاشت و می¬رفت وقتی که بیشتر از هر کسی تشنه دیدن او بود. توی همین فکرها بود که با صدای بم مینهو به خودش آمد. سر چرخاند و براندازش کرد. مینهو رو به دو مردی که کنارش ایستاده بودند، لبخندی زد و بعد سر تکان داد و به طرف در سالن رفت. سوجین سر چرخاند و با نگاه سنگین پدرش لب گزید و به دنبال مینهو از سالن بیرون زد. توی راهروی بزرگ خانه مکثی کرد. سر چرخاند و مینهویی را نگاه کرد که داشت پله¬ها را بالا می¬رفت. حقش بود قبل از اینکه بگذارد برود، کمی حال این مرد مغرور را می¬گرفت.
مینهو دکمه کتش را باز کرد، با قدم¬هایی خسته به طرف اتاقش رفت. داشت به این فکر می-کرد که حتی توی این شرایط هم نمی¬تواند خیالش از بابت سانا کاملا راحت باشد که با صدای سوجین متوقف شد: مینهو شی!
با اخم چرخید و دوست دختر همیشه طلبکار جونگین را پشت سرش دید. دگرآزارترین زن روی زمین.
سوجین جلو آمد. دست به سینه ایستاد و گفت: ناراحت شدم از دستتون.
مینهو بلافاصله جواب داد: برام مهم نیست.
بعد دوباره چرخید به طرف اتاقش برود که دست سوجین روی بازویش نشست. این آدم دیگر از حد گذرانده بود.
سوجین ابرویی بالا داد، دستش را با مکث از روی بازوی مینهو برداشت و  گفت: چرا من تو لیست مهموناتون نبودم، وقتی دوست پسرم اینجاست؟
مینهو کاملا جدی گفت: چون لازم نبود اینجا باشی.
سوجین پوزخندی زد و مثل اینکه کاملا روی کانال اذیت و آزار بود که تابی به گردنش داد و گفت: یادتون که نرفته شما خودتون این قرارو ترتیبش دادید!
مینهو یک تای ابرویش را بالا داد، یک قدم نزدیکش شد و گفت: نه اینم یادمه که قراریو که خودم ترتیبش دادمو کی بهم بزنم، پس قبل از اینکه به سرم بزنه همین الان تمومش کنم گورتو گم کن.
سوجین اخمی کرد و گستاخانه گفت: می¬دونی با کی داری این طوری حرف می¬زنی؟
مینهو دستی به گردنش کشید، یک قدم دیگر نزدیکش شد. با نفرت نگاهش کرد و طوری پرسید: با کی؟ که سوجین به خودش لرزید.
بعد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: من تنها چیزی که اینجا می¬بینم یه زن لجنه که وراجیاش داره حالمو بهم می¬زنه.
سوجین گوشه لبش را گزید و با یک قدم دیگری که مینهو نزدیکش شد، ناخودآگاه عقب رفت. طپش¬های قلبش تند شدند و ترس مثل هوا در برش گرفت.
مینهو نگاهش را توی چشمانش چرخاند. صدایش آهسته و لحنش تهدیدآمیز بود: وقتی دعوتت نکردم، یعنی خونه¬ی من جای تو نیست. یعنی آشغالی مثل تو حق نداره پاشو بزاره اینجا...
سوجین یک قدم دیگر عقب رفت، پاشنه میخی کفشش یک لحظه سر خورد و بدجوری زمین خورد. نگاهی به مینهو انداخت و خواست بلند شود که دست مینهو روی شانه¬اش نشست و با فشاری که آورد، مجبورش کرد دوباره بنشیند. سوجین برای چندمین بار آب دهانش را قورت داد و گلویش از خشکی ترک برداشت. مینهو با مکث رو به رویش نشست. لبخند معناداری زد، نگاهی به دست راستش انداخت، بعد کمی دیگر هم به او نزدیک شد. اخم¬هایش را توی هم کشید. با هر جمله¬ای که به زبان ¬می¬آورد، ضربه¬ای نسبتاً آرام به پیشانی سوجین می¬زد: دیگه پاتو اینجا نمیزاری، حتی اگه یه اسلحه بزارن روی پیشونیتم حق نداری پاتو تو خونه¬ی من بزاری، هر قدمی که توی خونه¬ی من برمی¬داری فقط زمینو کثیف می¬کنی دختره¬ی لجن.
----------------------
کیبوم سخت داشت چیزی را توی لپ تاپ مینهو چک می¬کرد که در باز شد. با دیدن مینهو تند از جا پرید، هول لپ تاپ را بست و حالتش مثل¬ بچه¬هایی شد که حین خرابکاری مچشان را گرفته باشند. مینهو نگاهی به سانا انداخت، جلو آمد و پرسید: تو اینجا چیکار می¬کنی؟
کیبوم دستی به گردنش کشید و گفت: میرار کار داشت من جاش اومدم.
مینهو نگاه دیگری به سانا انداخت. جلو رفت کاغذی را از روی میزش برداشت. مکثی روی کیبوم کرد و با گفتن: تنهاش نزار، چرخید و از اتاق بیرون رفت. کیبوم دست روی قفسه¬ی سینه¬اش گذاشت و نفسش را پس داد. دوباره نشست و مشغول چک کردن لپ تاپ شد. سانا بلند شد، نزدیک پنجره رفت و نگاهی به آن بیرون انداخت. تعداد بادیگاردها ده برابر شده بود، این یعنی درست زیر پایش اتفاقات مهمی در حال افتادن بودند.
کیبوم نیم ساعت دیگر هم مشغول چک کردن لپ تاپ بود که دوباره در باز شد. این بار هم از جا پرید اما دیگر لپ تاپ را نبست. نگاه حیرت زده¬اش را از روبه رویش سر داد روی سانایی که روی تخت نشسته بود و سر روی زانوهایش گذاشته بود. قبل از این که بتواند حرکتی بکند، این جونگین بود که زمزمه کرد: سانا...؟
سانا دو به شک سر بلند کرد و با دیدن جونگین رو به رویش، خون توی رگهایش یخ بست. کیبوم بدو جلو رفت. نگاهی به پشت سر جونگین انداخت و بعد بازوهایش را گرفت: یا تو اینجا چیکار می¬کنی؟
جونگین با چند ثانیه تاخیر نگاهش را از سانا گرفت و به کیبوم داد. زمزمه کرد: خودشه آره؟
کیبوم صورتش را درهم کشید و گفت: یا چقدر خوردی مگه؟
جونگین یک لحظه چشمانش را بست و دوباره باز کرد. بعد با لحن نامتعادلی گفت: کیبوما، سانا اینجاست رو اون تخت... باور می¬کنی؟
کیبوم نگاهی به سانا انداخت. لب گزید و در حالی که جونگین را به طرف در خروج می-برد، گفت: زیادی خوردی جونگینا سانا مرده.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که هر دو با صدای تحکم آمیز سانا سر چرخاندند.
- می¬خوام باهاش تنها باشم.
کیبوم با دهان نیمه باز به جونگین نگاه کرد. جونگین سری تکان داد و رو به کیبوم گفت: حرفم می¬زنه!
کیبوم لبخند نیم بندی زد و گفت: توهمه جونگینا، بریم یه چیزی بخوری از سرت می¬پره.
سانا از روی تخت بلند شد و گفت: میری بیرون یا به مینهو بگم از وقتی اومدی سرت توی لپ تاپش بوده؟!
مردمک چشمان کیبوم گشاد شدند: یا...
سانا جدی زمزمه کرد: تنهامون بزار.
کیبوم نیم نگاهی به جونگین انداخت که به زور روی پایش بند بود و با چشمان خمار داشت سانا را نگاه می¬کرد و بعد ملتمسانه غرید: بی¬خیال، مینهو بیاد ببینه...
سانا بین حرفش دوید: گفتم تنهامون بزار.
کیبوم نگاه دیگری به جونگین انداخت. به زحمت هیکل سنگینش را روی صندلی نشاند و از اتاق بیرون زد. در را با تردید روی آن دو بست و بعد بی¬معطلی دوید به طرف راه پله، تند تند پله¬ها را پایین رفت. پشت در سالن مکثی کرد، نفسی گرفت و بعد داخل شد. با قدم¬های تند نزدیک مینهو شد و چیزی زیر گوشش گفت که باعث شد مینهو با حرص به طرف در خروج برود.
به محض اینکه از در سالن دور شدند مینهو چرخید و سرش داد زد: پس تو اونجا چه غلطی می¬کردی؟
کیبوم تند به طرف پله¬ها دوید و غر زد: الان وقت این حرفاست؟!
راست می¬گفت حالا وقت این حرف¬ها نبود. هر چه زودتر باید خودشان را به اتاق مینهو می¬رساندند.
یک دقیقه بیشتر طول نکشید که مینهو به اتاقش رسید، در را با حرص باز کرد و با دیدن صحنه¬ی مقابلش خون توی رگ¬هایش جوشید. کیبوم چند ثانیه دیرتر رسید و با دیدن جونگینی که بازوهایش را دور سانا حلقه کرده بود، صورتش را درهم کشید. نگاهی به مینهو انداخت و بعد کلافه موهایش را بهم ریخت. بدجوری گند زده بود.
مینهو یک قدم جلو رفت و با صدای بلندش فقط سانا بود که متوجه آمدنش شد، جونگین سیاه مست¬تر از آن بود که حضوری را حس کند یا صدایی را بشنود.
- چه خبره اینجا؟
سانا تکانی به خودش داد، به زور دستان جونگین را از دور بدنش پس زد و یک قدم عقب رفت. مینهو با اخم نگاهش کرد و بعد به جونگین نزدیک شد. جونگین صورتش را روی شانه مینهو گذاشت و نالید: باورم نمی¬شه اینجاست هیونگ.
مینهو از بوی تند الکل بینیش را جمع کرد و رو به کیبومی که پشت سرش ایستاده بود توپید: جمعش کن ببر اینو.
کیبوم جلو آمد. زیر بغل جونگین را گرفت. وزنش را روی خودش انداخت و با زحمت به طرف در رفت. مینهو قبل از اینکه در را روی هر دویشان ببندد آهسته زمزمه کرد: جیبا و گوشیشو چک کن ببین پیامی چیزی که براش نذاشته.
کیبوم سر تکان داد و با اینکه داشت زیر وزن جونگین له می¬شد، هر طوری که شده بود او را تا دم اتاق خودش رساند. تنش را روی زمین گذاشت و غرید: شت، چرا اینقدر سنگینی!
------------------------ 
مینهو در را بست و با مکث به طرف سانا چرخید. چند قدم جلو رفت و عصبی گفت: حداقل یه وقتی باهاش خلوت می¬کردی که عقلش سر جاش باشه.
سانا اخم ریزی کرد و شانه بالا انداخت: خودش اومد توی اتاق.
مینهو یک قدم دیگر نزدیکش شد. طوری نگاهش کرد که یعنی برو خودت را سیاه کن، لب-هایش را بهم سایید و پرسید: حالا چی می¬گفت؟
سانا پوزخند زد. دست به سینه ایستاد و برای در آوردن لج مینهو هم که شده بود گفت: سوالت یکم زیادی خصوصیه.
مینهو لبخند زد: هر چند اگه چیزیم گفته باشی، یادش نمی¬مونه.
بعد جدی شد: اما دفعه¬ی آخرت باشه که به من رودست میزنی.
سانا صبر کرد مینهو به طرف در برود و بعد بگوید: چی می¬شه اگه دوباره بهش اعتماد کنم؟
مینهو اخمی کرد، با انگشت اشاره¬اش آهسته پیشانیش را خاراند. سانا آمد رو به رویش ایستاد. با اعتماد به نفسی که از نظر مینهو هیچ فرقی با حماقت نداشت، گفت: می¬خوام شانسمو برای رفتن از این جهنمی که تو برام ساختی امتحان کنم.
مینهو خونسرد تکرار کرد: امتحان؟
پوزخند زد و پرسید: چرا فکر کردی همچین حقی داری؟
سانا گوشه لبش را جویید: ندارم؟
جوابش مسلم بود: نه نداری.
مینهو یک قدم نزدیکش شد. سینه به سینه¬اش ایستاد از موضع بالا نگاهش کرد و خشمگین اما آهسته غرید: تا وقتی من بهت احتیاج دارم، همچین حقی نداری. تا وقتی لازمت دارم، تو فقط یه انتخاب داری...
کمی عقب کشید. دست روی شانه¬اش گذاشت و به قدری خم شد که چشمانشان در یک سطح قرار بگیرد. نگاهش را توی مردمک¬های چشمان سانا چرخاند و لب زد: من!  

About YouOnde histórias criam vida. Descubra agora