"طلسم

91 24 0
                                    



اولین بارها همیشه سختترین بارها هستند. ترس¬هایی مرموز و خفیف در اولین بارها نهفته¬ است که شاید زیاد نباشند ولی قدرت این را دارند که تا مدت¬ها هر چیز ساده¬ای را به تاخیر بیندازند. گاهی می¬شود از آن¬ها فرار کرد، گاهی هم مثل رعد و برق یک دفعه رخ می¬دهند. انقدر سریع که حتی فرصت تعلل را هم به آدم نمی¬دهند. مثل این است که چشمانت را ببندی و خودت را رها کنی درون جریان سرد یک رودخانه، اولین لحظات هر چیزی شبیه احاطه شدن سریع با حسی روان و تازه مثل آب است. نه می¬شود گفت که لذت بخش¬ است و نه می¬توان آن¬ را آزاردهنده نامید. فقط حس و حالی عجیب که چون هیچ تجربه¬ی مشابهی با آن¬ها وجود ندارد، برای هر کسی ممکن است باعث بلاتکلیفی بشوند. درست مثل سانا که نمی¬دانست توی آغوش مینهو چه حسی باید داشته باشد. باید پسش می¬زد یا همان¬طور آرام می¬گرفت. نمی¬دانست از او متنفر است یا باعث آرامشش می¬شود. انگار بدن مینهو حاوی جریان الکتریکی خفیفی بود که هم باعث لذتش می¬شد و هم کمی آزارش می¬داد. با این حال نمی¬توانست با او تندی کند. اصلا توی حالی نبود که بتواند مثل همیشه او را از خود براند. انقدر درمانده بود که دیگر حوصله¬ی بدخلقی را نداشت. شبیه بره¬ی بی¬خبرو بی¬دفاعی بود که توی آغوش شکارچیش آرام گرفته باشد. حسی که مینهو داشت اما بلاتکلیفی نبود. احساسش شبیه جوششی آرام و گرم بود که هم موجب لذتش می¬شد، هم خونش را به گردش درمی¬آورد. مسلما اولین باری نبود که یک زن را بغل می¬کرد، اما اولین باری بود که تلاش می¬کرد زنی را آرام کند. اولین باری بود که غرورش را کنار می¬گذاشت و کلماتش از قلبش سرچشمه می¬گرفتند. حتی بعد از گفتنشان هم پشیمان نبود. اولین بارش بود که احساسش را پنهان یا انکار نمی¬کرد. نگرانش بود. چه سانا می¬فهمید که تا چه حد از او سوءاستفاده کرده، چه نمی¬فهمید، مینهو نگرانش بود. هر چند این تضاد کمی خودش را هم اذیت می¬کرد اما خب طبق منطق خاص خودش، عذاب وجدان چندانی نداشت. وقتی به پدرش فکر می¬کرد که اصلا عذاب وجدان نداشت. کمی بی¬رحمانه بود اما واقیعت داشت که برای هر دوی آن-ها سانا یک قربانی محسوب می¬شد. با این حال مینهو دوست نداشت خودش را تا سطح اوکوسان پایین بیاورد. به نظرش فرقی بین خودش و او وجود داشت. درست نمی¬دانست چه فرقی اما مطمئن بود که به اندازه او عوضی نیست!
هایسان از شب قبل که با مینهو در مورد جزئیات اولین حرکتشان بحث کرده بودند، منتظر لحظه¬ای بود که با سانا برگردد. اما خبری از مینهو نشد. بلاتکلیفی انگار ویروسی بود که به او هم سرایت کرده بود، نمی¬توانست تا لحظه¬ای که اولین طعمه¬اش را از دور خارج می-کرد منتظر بماند. انتقام کم کم داشت در وجودش ریشه می¬دواند. شاید وقتش رسیده بود که نقاب این زن زیبا را کنار بگذارد و تبدیل به همان چیزی بشود که واقعا بود.
-------------------------
سانا حرفی نزده بود، نه وقتی همراه مینهو پا توی هتل گذاشته بود، نه وقتی با هم سر یک میز نشسته بودند و هر دو غذا را نخورده رفته بودند توی تخت¬هایشان؛ سانا نمی¬دانست این بار را مینهو مثل آدم¬های کمی باشعور رفتار کرده و دو تخت یک نفره جدا از هم خواسته یا اتاق¬های کاپلی هتل پر شده بودند. در هر حال کمی خوشحال بود که باز مجبور نیست تا صبح با فاصله¬ی کمی از او توی خودش جمع بشود!
مینهو بیدار بود، تقریبا تمام شب را بیدار بود. چیزی ته ذهنش آرامش را از وجودش گرفته بود. هر کاری می¬کرد نادیده¬اش بگیرد نمی¬شد. نمی¬توانست.
سکوت بین آن دو طولانی و طولانی تر می¬شد. هیچکدام حتی یک کلمه هم به زبان نمی-آوردند. با این حال نگرانی مینهو بابت سانا کمتر شده بود. عجیب بود اما همین که کنارش بود باعث می¬شد کمتر نگرانش باشد. این¬که توی خودش غرق شده بود و چین¬های عمیق پیشانیش زیاد اهمیتی نداشتند. شاید چون حالا دیگر نگرانی در مورد رفتنش وجود نداشت. دیگر احتیاجی به زندانی کردنش یا مراقبت شبانه روزی نبود. خودش با پای خودش ار اتاقش بیرون آمده بود، خودش چمدانش را بسته بود و حتی خودش گفته بود که همراهش می¬آید. موفقیت تقریبا ارضاءکننده¬ای بود. حداقل برای مینهو که این طور بود!
----------------------- 
لنا برای هزارمین بار درهای اتاق¬ها را بهم کوبیده بود و داشت غرغرکنان به طرف آشپزخانه می¬رفت که تمین از راه رسید. ارین بدو جلو رفت. از گردنش آویزان شد و فقط توی ده یا بیست ثانیه صورتش را حدودا چهل بار بوسید. با ذوق گفت: تولدت مبارک.
تمین با ملایمت او را به خودش چسباند و انقدر فشرد که صدای خنده¬اش درآمد. لنا از توی آشپزخانه بیرون آمد و دست به سینه هر دو را نگاه کرد. تمین آهسته ارین را زمین گذاشت. دستانش را کمی از هم باز کرد و گفت: نمی¬خوای بهم تبریک بگی؟
لنا چینی به بینیش انداخت و غرید: اولا که تولدت فرداست...
تمین ابرو بالا داد: دوما؟
- دوما نه!
ارین گیج نگاهی به هر دو انداخت و در نهایت تمین بود که گفت: ارینا برو پیش دونسنگت تا آبا بیاد.
ارین سری تکان داد و به طرف اتاق جونگ دوید. تمین کتش را از تن کند و همان طور پرسید: چیزی شده؟
لنا آهی کشید و گفت: سانا... ازش خبری نداری؟
تمین به طرفش چرخید. لنا توی صورتش نوعی کلافگی آمیخته به عصبانیت دید. چند قدمی جلو آمد. دستانش را روی گودی کمرش گذاشت، کمی خم شد و آهسته گفت: بیا دیگه توی این موضوع دخالت نکنیم. سانا و هیونگ بچه نیستن که انقدر نگرانشون باشیم... هوم؟
لنا نفس عمیقی کشید و مثل مومی که کم کم داشت حرارت می¬دید، نرمتر از قبل گفت: نمی-تونم، نمی¬تونم... هر کاری می¬کنم نمی¬تونم باور کنم سانا اونجا حالش خوبه، خودش با تمایل خودش کنار مینهو مونده... اصلا... جونگین چی؟ جونگین می¬دونه که این دوتا...
تمین که دستانش را روی کمرش حرکت داد و او را بیشتر به خودش چسباند، دیگر نتوانست ادامه بدهد. چند لحظه بعد که لب¬های گرم همسرش را روی گودی گردنش حس کرد، نفسش هم بند آمد. تمین مک آهسته¬ای به پوست حساس بدنش زد و آهسته زیر گوشش زمزمه کرد: بیا حرف خودمونو بزنیم.
بعد در حد یک میلی متر از او جدا شد و پرسید: از اینکه به دنیا اومدم خوشحال نیستی؟
لنا نفسی گرفت و جواب داد: چرا...
بعد با کف دستش کمی بیشتر او را از خودش جدا کرد و ملتمسانه به چشمانش زل زد: میشه حداقل به مینهو بگی که فردا سانارو هم بیاره؟
تمین به نشانه تایید سر تکان داد، لنا بغلش کرد و گفت: بیشتر از هر کسی از به دنیا اومدنت خوشحالم...
صدای گریه جونگ که از  بلند شد، تند عقب کشید و به طرف اتاقش دوید. تمین دستی به موهایش کشید و اولین تردیدی که در ذهنش شکل گرفت این بود که باید جونگین را هم دعوت می¬کرد یا نه؟!
-------------------------
اولین کسی که از برگشتن مینهو خبردار شد، کیبوم بود. انتظارش کمی زیاد طول کشیده بود، اما خب دلیل نمی¬شد که با سر و وضع آشفته پا بیرون از اتاق بگذارد. خصوصا که از لای در دیده بود زنی همراه مینهوست!
حداقل نیم ساعت زمان نیاز داشت تا دوش بگیرد، لباس بپوشد و در حدی بشود که به استقبال هایسان برود.
مینهو چمدانش را گوشه اتاق رها کرد و به طرف کمدش رفت. سانا چشمی توی اتاق آشنای مینهو چرخاند. همه چیز مثل قبل بود. همین هم آزارش می¬داد. اینکه چیزی توی زندگیش تغییر نکرده بود، جز خودش!
مکثی کرد و رو به مینهویی که داشت تیشرتش را از تن می¬کند، پرسید: نمیشه برم توی اتاق خودم؟
مینهو برای چند لحظه به گوش¬هایش شک کرد. تی¬شرت را نپوشیده پایین آورد و پرسید: چی؟
توی بیست ساعت گذشته سانا انقدر حرف نزده بود که داشت صدایش را از یاد می¬برد. کامل به طرفش چرخید: چرا باید بزارم برگردی اتاق خودت؟
سانا آهی کشید و نگاهش کرد. بدنش درست مثل جونگین تکه تکه و ورزیده بود. هیکلش کمی کشیده¬تر و پوستش روشنتر از او بود. متنفر بود از این¬که هیچ¬وقت نمی¬توانست بدن برهنه جونگین را از یاد ببرد. مینهو متوجه مکثش شد. تی¬شرتش را با یک حرکت تن کرد و با لحن مطلقا معناداری گفت: جواب سوالمو بده.
سانا گوشه لبش را از استرس جوید و اولین جوابی که به ذهنش رسید را گفت: با تو راحت نیستم.
مینهو سکوتی چند ثانیه¬ای کرد و بعد دوباره به طرف کمدش رفت. همزمان که دنبال چیزی می¬گشت، گفت: یکم که حالت بهتر بشه، می¬تونی بری اتاق خودت.
سانا لب پایینش را توی دهانش کشید و چشمانش را بست. هر چه زور زد چیزی بگوید یا حرکتی کند که اعتراضش را به مینهو نشان بدهد نتوانست. انرژیش بدجوری تحلیل رفته بود. دیگر نای مقاومت کردن نداشت. دیگر بسش بود!
مینهو متوجه تغییر حالتش از گوشه چشمش شد. جلوتر رفت. دست روی شانه¬اش گذاشت و پرسید: چیزی شده؟
سانا با یک حرکت دستش را پس زد. با آشفتگی آشکاری پرسید: چرا این کارارو با من می¬کنی؟
مینهو اخم کرد. سکوت چندین ساعته سانا، همه¬ی خشم و بغضی که از دیروز صبح توی خودش ریخته بود، یک دفعه بیرون ریخت: اصلا چه مرگته؟ خونه داری، پول داری، جوونی، جذابی، این همه آدم دور و برتن که برعکس من هیچکدوم بهت خیانت نمی¬کنن، دیگه چرا من... چرا از بین این همه فقط گیر دادی به من؟ چرا راحتم نمی¬ذاری؟ چی از اذیت کردن من گیرت میاد؟
چند قدمی عقب رفت. اشاره¬ای به خانه کرد و با حالتی که سخت می¬شد تشخیص داد، بغض است یا تمسخر بلندتر از قبل ادامه داد: دیگه باید چی داشته باشی که راضی بشی؟ دیگه باید به کجا برسی؟ بس نیست؟ چرا انقدر زیاده خواهی؟ چرا لعنتی؟
مینهو دستانش را مشت کرد و دندان¬هایش را بهم فشرد. این¬که به میل خودش بگذارد کسی سرش داد بزند، از تنفربرانگیزترین کارهای زندگیش بود. وقتی طرف حسابش دختر لجوجی مثل سانا بود، تحمل برایش سختتر هم می¬شد. سانا داشت بحث را به کلماتی مثل غرور، خودخواهی و عوضی بودن می¬کشاند که با صدای بلند مینهو ساکت شد: تمومش کن، این بحث مزخرفو همین جا تمومش کن!
سانا اما رنجیده¬تر از آن بود که بخواهد بترسد یا حساب ببرد. در حد مرگ از همه چیز و همه کس بیزار شده بود. در صدر همه¬ی این بیزاری¬ها هم مینهو قرار داشت. جری¬تر از قبل فریاد زد: نمی¬خوام تمومش کنم، نمی¬خوام... دیگه نمی¬خوام... می¬خوام بفهمم کی قراره از این وضعیت مسخره خلاص بشم؟ کی قراره دیگه قیافتو نبینم؟
مینهو با اخم نگاهش کرد. بیشتر از این¬ ناراحت شد که سانا هنوز هم بقیه را به او ترجیح می¬داد. مهم نبود که بقیه پدرش باشند یا هر کس دیگری، مهم نبود که خون آنها توی رگ-هایش جریان داشته باشد، هیچ کدامش وقتی آن طور زننده از آن¬ها رانده شده بود مهم نبود. اصلا نمی¬توانست تحمل کند که یک نفر تا این حد خودش را کوچک کند. انقدر که وقتی بقیه نمی¬خواهندش باز هم به آنها پشت نکند. سفت به حماقت¬هایش بچسبد و قبول نکند که اطرافیانش دارند با او بازی می¬کنند. چرا باید به کسی دل می¬بست که تا این حد رفتارش اعصاب خردکن بود، از بین تمام آدم¬های دنیا چرا دقیقا همانی را دوست داشت که از بیشتر خصوصیاتش متنفر بود؟!
با این وضعیت باید تکلیف بعضی چیزها را همین اول کاری مشخص می¬کرد. جلو رفت. مچ دستش را گرفت و خیره توی چشمانش غرید: خوب نگام کن، این صورتیه که از این به بعد قراره هر روزو  هر روز ببینیش، نه می¬تونی ازش فرار کنی، نه میزارم که ازش فرار کنی. چه ازش خوشت بیاد، چه نیاد از این به بعد همه¬ی زندگیته، برام مهم نیست که دوست نداشته باشی، برام مهم نیست که چه احساسی از اینجا بودن داشته باشی، اما از این به بعد زندگیت همینه. هرجا که من باشم، هر جا که من بخوام توام باید باشی...
سانا با حرص مچش را از دست او بیرون کشید: این همه زورگویی از کجا میاد؟ چرا فکر می¬کنی دنیا فقط برای توئه؟ تا کجا باید پیش بری تا آروم بگیری؟
مینهو شمرده شمرده گفت: من فقط وقتی آروم می¬گیرم که چیزی برای به دست آوردن نداشته باشم. اما مشکل اینجاست دنیا پر از چیزاییه که باید مال من باشن، مثل تو...
سانا با کلمه¬ی آخرش یکه خورد. نامحسوس یک قدم عقب رفت و دوباره یکی از آن لحظات بلاتکلیف روی سرش آوار شد. نفهمید باید چه واکنشی به کلمه¬ی آخر مینهو نشان بدهد. مینهو چنگی به موهایش زد و قبل از اینکه لب از هم بگشاید، تلفنش زنگ خورد. سانا بابت تلفن به موقعی که باعث شد آن نگاه خیره و ذوب کننده از رویش برداشته شود، ممنون بود. مینهو چند قدمی از او فاصله گرفت و مشغول صحبت شد. به نظر خیلی از مکالمه¬اش راضی نبود اما سانا تقریبا هیچی از حرف¬هایش متوجه نشد. انگار که افتاده باشد توی کوره¬ی آتش، گرگر دیوانه¬کننده¬ی ته گوشش شدیدتر شد و ضربان بلند و محکم قلبش را زیر گرفت. با بیچارگی نگاهی به اطراف انداخت و به این فکر کرد که باید هر چه زودتر از شر این اتاق خلاص شود. حالا که بحث داشت به این سمت می¬رفت باید جلوی هر اتفاقی را می¬گرفت. مینهو که تلفنش را تمام کرد و به طرفش چرخید خودش را جمع و جور کرد و اخم ریزی هم وسط پیشانیش نشاند. مینهو دوباره نزدیکش شد. یک دسته از موهایش را بین انگشتانش گرفت و گفت: امشب تولد تمینه، توام به عنوان دوست دخترم دعوتی... امیدوارم باز به سرت نزنه با کسی دردو دل کنی... احتمالا تا الان دیگه متوجه شدی که هیچکس دلش برات نمی¬سوزه...
چانه سانا سفت شد. نگاه تنفرآمیزی حواله¬ی چشمان درشت رو به رویش کرد و طعنه زد: تو از همه بیشتر دلت برام نمی¬سوزه.
بعد کنارش زد و به طرف حمام رفت. واقعا چرا خودش نمی¬کشت خلاص شود؟
مینهو دستی به گردنش کشید و به این فکر کرد که کاش واقعا همین طور بود. با صدای در به خودش آمد. بداخلاق گفت: کیه؟
در باز شد. کیبوم با کت و شلوار شیکی توی آستانه در ظاهر شد و تنها سه ثانیه بعد بوی عطر گرانقیمتش به مشام مینهو رسید. نگاهی توی اتاق چرخاند و بنا به دلایلی که اصلا برای مینهو مشخص نبود، آهسته زمزمه کرد: تنهایی مینهوشی؟
مینهو دست به کمر زد و بی¬اختیار پوزخند زد. صدایی مثل واووو از خودش درآورد. توی این وضعیت فقط کیبوم را کم داشت. کیبوم دوباره توی اتاق را نگاه کرد و دوباره با همان لحن متشخصانه پرسید: هایسان شی نیستن؟
مینهو یکی زد به پیشانیش و بی¬حوصله گفت: هایسان تو ژاپن موند. برو برا تولد تمین حاضر شو...
حالت کیبوم یک دفعه از یک جنتلمن تقریبا واقعی به یک پسربچه غرغروی بدعنق تغییر کرد: چی؟ یعنی چی موند ژاپن؟
مینهو جلو رفت، سعی کرد در را ببندد که صدای مبهم شرشر آب از توی حمام به گوش رسید. کیبوم یک لحظه خشکش زد و بعد با چشمان گرد پرسید: این چه کوفتیه دیگه؟ کارت به جایی رسیده که زن میاری خونه؟
مینهو با حرص غرید: کدوم زن؟ ساناعه... سانا...
کیبوم همان¬طور که با سماجت مانع بستن در می¬شد، یادآوری کرد: سانا زن نیست؟!
مینهو فشار دیگری آورد. در را کامل بست و قفلش کرد. صدای کیبوم را از پشت در شنید: فکر می¬کردم فقط داری ادای عوضی بودنو در میاری اما جدی جدی یه عوضیی چوی مینهو.
-----------------------
اگر قضیه قانون¬های نانوشته باشد، این قانون که بدترین¬ها همیشه در مزخرف¬ترین شرایط رخ می¬دهند، را باید در صدر همه¬ی این قوانین نوشت. از روی معاهده¬ای نانوشته همیشه وقتی حس می¬کنی تا همین جاییش هم دیگر از حد تحملت خارج است، اتفاق بدتری رخ می-دهد. شاید فقط و فقط به این خاطر که خیال برت ندارد می¬توانی بفهمی زندگی چطور پیش می¬رود!
حیاط بزرگ خانه پدر تمین با چند میز و صندلی حصیری ترو تمیز، تونل بادکنک و یک سن کوچک آماده برگزاری تولد بود. لنا تقریبا بیست ساعت تمام بود که نخوابیده بود و با این که همه چیز عالی به نظر می¬رسید باز هم معتقد بود می¬توانست بهتر از این باشد. تعداد مهمان¬ها شاید به زحمت صد نفر بودند. بیشترشان هم بچه¬های کمپانی بودند. از ثانیه¬ای که پا توی مراسم صمیمی تولد گذاشته بودند، به طرز عجیبی داشتند خل بازی درمی¬آوردند و بدون استثنا به همگیشان خوش می¬گذشت. می¬شد گفت مرکز این خوش¬گذرانی سوجو بودند. هنوز عصر بود و هوا روشن ولی هیچول، اینهیوک و یسونگ حداقل ده دور با ده آهنگ مختلف رقصیده بودند و تازه بدنشان را گرم کرده بودند. تمین با این که دوست داشت توی جمع رقص باشد، اما به خاطر اخلاق به شدت تند کیبوم، مجبور شده بود کنارش بنشیند و به تمام بدگویی¬هایش پشت سر مینهو گوش بدهد. هر چند چشمانش و کلا مغزش یک جایی وسط مراسم حول و حوش سونبه¬هایش می¬چرخید. بدجوری دلش می¬خواست این کت و شلوار مسخره را دربیاورد و با آنها توی تمام مسخره بازی¬هایشان شریک بشود.
دخترهای کمپانی و دوستان خانوادگی کمی دورتر نشسته بودند و داشتند از جو شاد تولد لذت می¬بردند. لنا، سورین و اون تاک تقریبا تنها کسانی بودند که کاملا پوکر داشتند صحنه را تماشا می¬کردند. سورین نمی¬دانست از دیدن اونیو که داشت وسط دونگهه و ریووک قر می¬داد، شوکه باشد یا عصبانی! انگار یک روح دیوانه جسم شوهرش را دزدیده بود، این اونیو با آن مرد متشخصی که با او ازدواج کرده بود، زمین تا آسمان فرق داشت. اون تاک از دیدن پسرهای سوجو حیرت زده بود. داشت با خودش فکر می¬کرد چطور می¬شود کسی یا کسانی در آستانه چهل سالگی هنوز مثل بچه¬های ده پانزده ساله خل بازی در بیاورند، که لنا کلافه پرسید: پس اینا کجا موندن؟
- کیا؟
لنا چشمانش را درشت کرد: سانا و مینهو دیگه.
رنگ اون تاک به وضوح پرید. یک دفعه یاد گندی که زده بود افتاد و حتی نتوانست بپرسد که؛ مگه سانا برگشته؟!
سورین به جایش گفت: واوو خیلی دوست دارم دوباره ببینمشون. ¬
لنا بی¬علاقه گفت: من هنوزم باورشون نمی¬کنم.
سورین اخمی کرد و خواست یک طرفداری درست و حسابی از هر دو بکند که چشمش به جونگین افتاد و ماتش برد. لنا و اون تاک رد نگاهش را زدند و به ثانیه نکشیده شوکه شدند. هر چند دلیل بهتشان با هم فرق داشت. لنا و اون تاک به خاطر رویارویی احتمالی جونگین با مینهو و سانا بهت زده بودند، سورین اما مطلقا محو جذابیت کشنده جونگین شده بود، به خصوص که تازه فهمیده بود خواهرش دارد با او قرار می¬گذارد. لعنتی با آن تی¬شرت مشکی آستین کوتاه زیادی محشر بود.
وقتی جونگین جلو رفت و مشغول دست دادنی سرسری با تمین و کیبوم شد، اون تاک دیگر نتوانست اضطرابش را پنهان کند. بازوی لنا را کشید و کمی عقبتر زیر گوشش گفت: یا این اینجا چیکار می¬کنه؟
لنا با صورتی درهم به تمین و کای نگاه کرد و نالید: نمی¬دونم!
اون تاک دستان لرزانش را در هم پیچید و زمزمه کرد: نباید با هم رو به رو بشن... باید یه کاری کنیم از اینجا بره.
لنا متعجب گفت: زده به سرت؟ من که نمی¬تونم بیرونش کنم! شوهرم دعوتش کرده.
قبل از اینکه اون تاک از استرس به گریه بیفتد، کسی لنا را صدا کرد و رفت. اون تاک دستی به موهایش کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد اما توی آن لحظه عادی بودن محالترین کار دنیا بود. نباید قبل از این¬که کسی چیزی می¬فهمید، لو می¬رفت. هیچکس نباید می¬فهمید چه بر سر سانا آمده و مقصرش چه کسی بوده، مخصوصا جونگین!
کای به تمام اصرارهای سونبه¬هایش مبنی بر مسخره¬بازی و خوش گذرانی نه گفته بود و روی یکی از صندلی¬های حصیری جا گرفته بود. در ظاهر داشت بقیه را نگاه می¬کرد، اما اصلا انگار آنجا حضور نداشت. صحنه¬های شاد، خنده¬دار و جالب رو به رویش برایش مثل لحظاتی از یک فیلم کسل کننده بودند. هیچ واکنشی به بامزگی هیچ کدام از دوستانش نشان نمی¬داد. تمین از چند متر دورتر زیر نظرش گرفته بود و با این¬که حالا دیگر کیبوم سبک شده بود و خیلی غرغر نمی¬کرد، اما نمی¬توانست بلند شود، جلو برود و کنارش بنشیند. حس می¬کرد بین خودش و او یک دیوار نامرئی وجود دارد. دیواری که مطمئنا بعد از رسیدن مینهو بلندتر و عریضتر می¬شد!
سانا هیچ ایده¬ای در مورد مهمانی نداشت. نه حوصله¬اش را داشت و نه علاقه¬ای به بودن در یک جمع شلوغ داشت. استایلیستش با این که خیلی زود سرو ته همه چیز را هم آورده بود اما باز هم این جور کارها از حوصله¬ی او خارج بودند. برای تنهاترین و بدبیارترین آدم روی زمین، هیچ آرایش، جواهرات یا لباسی کارساز نبود. سانا سردی آسفالت و گرمی خون را هنوز روی تنش احساس می¬کرد. بیش از صدبار خودش را شسته بود اما آن رد از روی تنش پاک نمی¬شد. انگار پوستش عمدا آن دما را در خاطر خودش نگه داشته بود. وقتی به این فکر می¬کرد که واقعا چه اتفاقی ممکن است برای آن زن افتاده باشد، به کل دیوانه می¬شد. زنده بود یا نه؟ کسی آن اطراف بود که به دادش برسد یا نه؟ بچه داشت؟ شوهر، خانواده...
امکان نداشت دیگر توی زندگیش رنگ آرامش را ببیند. روح آن زن حتما تا آخر عمرش اطرافش پرسه می¬زد و هر وقت که می¬توانست آزارش می¬داد. یا مثل یک غده¬ی متورم همیشه توی گلویش باقی می¬ماند. خودش را که توی آینه بزرگ رو به رویش نگاه می¬کرد، دیگر هیچ ردی از معصومیت توی صورتش نمی¬دید. فقط یک ترسوی بزدل می¬دید که حتی نمی¬توانست پای کاری که کرده بود بایستد.
آرایشگر عقب کشید، نگاهی به صورت سانا انداخت و لبخند رضایتمندانه¬ای زد. این دومین باری بود که آرایشش می¬کرد. این بار حتی از دفعه قبل هم بهتر شده بود. داشت وسایلش را جمع می¬کرد که مینهو داخل اتاق شد. آرایشگر سری خم کرد. نگاهی به سانا انداخت و شعورش حکم کرد که تنهایشان بگذارد. هرچند سانا اصلا متوجه مینهو نبود. گرفته زل زده به چشمان خودش و هر چه بیشتر نگاه می¬کرد، آدم توی آینه عجیب و غریبتر می¬شد!
مینهو جلوتر رفت. موهای موج دار و بلند سانا از پشتی صندلی آزاد و رها به نظر می-رسیدند. هیچوقت به زبان نیاورده بود ولی عاشق آنها بود. نزدیکتر که شد، بی¬اختیار دستش را جلو برد و لمسشان کرد. زیرلب زمزمه کرد: چطور انقدر بلندن؟
سانا با زمزمه¬اش تکانی خورد و به طرفش سر چرخاند. مینهو دستش را عقب کشید و توی جیبش فرو کرد. محض رفع و رجوع کردن سکوت عجیب بینشان پرسید: حاضری؟
سانا بدون مکث گفت: نمی¬خوام بیام.
مینهو نفس عمیقی کشید و روی پاشنه پا به طرف در چرخید.
- لباستو عوض کن.
هنوز یک قدم هم برنداشته بود که سانا گفت: من یه نفرو کشتم.
مینهو خشکش زد. سانا سریع از جا بلند شد. دیگر برایش اهمیتی نداشت که مینهو آخرین نفری روی زمین است که می¬خواست با او در این مورد حرف بزند. اگر رازش را به زبان نمی¬آورد دیوانه می¬شد. مینهو مات ایستاد تا اینکه سانا آمد و رو به رویش ایستاد. با اضطراب سر تکان داد و ادامه داد: با ماشین زدم بهش، کلی خون ازش رفته بود. نتونستم بمونم و کمکش کنم. فرار کردم... مثل یه عوضی ترسو فقط فرار کردم.
مینهو نفس حبس شده توی سینه¬اش را بیرون داد. نگاهش را توی چشمان به اشک نشسته سانا چرخاند و تنها چیزی که توانست توی آن شرایط عجیب به زبان بیاورد این بود: شوخی می¬کنی؟
اشک¬های سانا روی گونه¬اش ریختند. با عصبانیتی که ناشی از یک فشار روحی تقریبا غیرقابل تحمل بود، غرید: مگه من با تو شوخی دارم عوضی!
مینهو سری تکان داد و زمزمه کرد: آروم باش.
سانا مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند و هر لحظه احتمال انفجارش وجود داشته باشد، گفت: چه جوری؟ چه جوری آروم باشم؟ من مثل تو نیستم که آدم بکشم و آرومم باشم...
مینهو با حرص بازویش را گرفت، به طرف خودش کشید و بغلش کرد. سانا بهت چند ثانیه-ایش را پس زد و سعی کرد خودش را از حصار بازوهای او خلاص کند اما مینهو محکمتر او را به خودش فشرد. کمی که تقلاهایش را کم کرد، زیر گوشش زمزمه کرد: آروم باش، آروم...
سانا بلند هق زد. دیگر غروری برایش باقی نمانده بود که بخواهد لجاجت کند. چنگ زد به کت مینهو و نالید: نمی¬دونم چطوری آروم باشم. نمی¬دونم... چرا همش این طوری می¬شه؟ چرا از هر راهی میرم آخرش گند می¬خورده به همه چی؟
مینهو نفسی گرفت و زمزمه کرد: بهش فکر نکن.
- نمی¬تونم، نمی¬تونم... هر کاری می¬کنم نمی¬تونم...
مینهو او را از خودش جدا کرد. شانه¬هایش را محکم گرفت. کمی خم شد تا دقیقا زل بزند توی چشمانش: نه تو کسیو کشتی، نه من...
بعد یک دسته از موهایش را پشت گوشش زد و گفت: فهمیدی؟
سانا لب¬ پایینش را توی دهانش کشید و نالید: کلی خون ازش رفته بود.
دستش را بالا آورد و طوری نگاهش کرد که انگار هنوز می¬توانست خون روی آن را ببیند و پریشانتر اضافه کرد: گرمی خونش هنوز روی دستامه.
مینهو دستش را گرفت و پایین برد و کمی فشرد. دوباره تکرار کرد: نمی¬خواد بهش فکر کنی، فردا می¬گم جینسو دنبالش بگرده.
سانا که با آن چشمان مملو از نگرانی نگاهش کرد و پرسید: اگه مرده باشه چی؟
مینهو با همه وجودش احساس خیانت کرد. انگار کیبوم راست می¬گفت. کم¬کم داشت تبدیل به یک عوضی می¬شد. قبل از اینکه سکوتش زیادی طولانی بشود و حال سانا را از آنچه که بود هم خراب کند، گفت: نمرده، انقدر بهش فکر نکن. 
سانا آب دهانش را قورت داد و سر تکان داد. هر چند خودش هم می¬دانست نمی¬شود، نمی-توانست با این موضوع کنار بیاید. مینهو مچ دستش را گرفت و به طرف در کشید. بیرون از اتاق آرایشگر پرسید: پس لباسش چی؟
همان طور که به طرف در می¬فتند، مینهو زمزمه کرد: همین طوریشم خو...به...
---------------------------
اونیو بعد از یک ساعت تحرک بالاخره به خودش استراحت داد و سر میزی نشست که همسرش، لنا و اون تاک نشسته بودند. بعد از مدت¬ها رقص حس خوبی برایش داشت. نفسش را با انرژی پس داد و رو به سورین گفت: واوو خیلی حال داد.
سورین با حرص رو از او گرفت و بی¬هیچ حرفی از سر میز بلند شد. اونیو متعجب یک نگاه به سورین انداخت و یک نگاه به لنا و با چشمان درشت گفت: چی شده؟ کار اشتباهی کردم؟
لنا سری تکان داد و گفت: زیاده¬روی کردی اوپا.
اونیو تند از جا پرید و عقب سورین رفت. لنا نگاهی به اون تاک انداخت که پای چپش را به شدت می¬لرزاند و نگاهش بین جمعیت دو دو می¬زد. مکثی کرد و پرسید: چیزی شده اون تاکا؟
اون تاک سری تکان داد و تند گفت: نه، هیچی... هیچی...
ارین از بغل تمین پایین خزید و لی¬لی¬کنان به طرف جونگین رفت. رو به رویش ایستاد. کمی خودش را کج کرد و گفت: سامچون...
جونگین لبخند بی¬جانی زد. دستش را گرفت و به طرف خودش کشید. ارین را روی پایش نشاند و مشغول صحبت با او شد. ارین ناخن¬هایش را که مثل پاندا لاک زده بود را نشان جونگین داد و ریز ریز خندید. کیبوم با چشمانی باریک نزدیکشان شد و گفت: ایگو چه خبره اینجا؟ ارینا نمی¬دونی نباید به فن بویات نزدیک بشی؟
ارین غش غش خندید و جونگین که کمی از حال و هوای مزخرفش بیرون آمده بود، دست ارین را نشانش داد و گفت: لاک پاندایی زده.
کیبوم خندید و گفت: برای جونگین باید لاک خرسی می¬زدی ارینا... خرسی!
ارین چشمانش را درشت کرد و گفت: پاندام خرسه دیگه سامچون.
جونگین به حاضرجوابیش خندید و کیبوم سری تکان داد و گفت: پاندا زیادی برا عموت کیوته، دفعه بعد طرح گریزلی بزن اوکی؟
جونگین دوباره خندید و ارین متعجب پرسید: گریزلی دیگه چیه؟
کای از خنده ریسه رفت و کیبوم هم با خنده او را نشان داد و توضیح داد: گریزلی اینه، اینم گریزلیه!
کیبوم هنوز داشت می¬خندید که صدایی از آن طرف حیاط گفت: او مینهویا...
تند سر چرخاند و مینهو را در لباسی رسمی و سانا را با تی¬شرتی سفید و جینی آبی دید. دوباره به طرف جونگین سر چرخاند که حالا دیگر اثری از خنده توی چهره¬اش نبود. آرام دست ارین را گرفت و کمکش کرد از روی پای جونگین بلند شود. ارین روی زمین پرید و به طرف تمین دوید. کیبوم نفس عمیقی کشید و به جونگین نگاه کرد. کای گوشه لبش را جوید و سعی کرد استرسش را از دیدن مینهو و سانا کنار هم پنهان کند. اما اصلا موفق نبود. حتی لنا و اون تاک هم از آن سر حیاط متوجه تغییر حالت یک دفعه¬ایش شده بودند. مینهو مثل همیشه قرص و محکم با همه احوالپرسی می¬کرد، سانا اما کمی غمزده به نظر می¬رسید. ترکیب موها و آرایشش با لباس ساده¬اش کمی عجیب بود ولی باعث نشده بود زیبا نباشد. مینهو و سانا که چند میز دورتر از جونگین نشستند، کیبوم بلند شد، دست روی شانه کای گذاشت و زمزمه کرد: جدی نگیرشون.
جونگین سری تکان داد و کیبوم حس کرد که باید تنهایش بگذارد. سانا تا چند ثانیه بعد از اینکه نشستند جرات نکرد نگاهش را برگرداند و روی مهمان¬ها بچرخاند. سنگینی چند نگاه را با هم روی خودش حس می¬کرد. 
جونگین مکثی کرد و بعد از کشمکشی چند ثانیه¬ای سر چرخاند به طرف سانا، با دقت نگاهش کرد. ته دلش ترسید که دیگر هیچ وقت نتواند انقدر خوب ببیندش، مینهو پیش از سانا متوجه نگاه جونگین شد. نگاهش را بین هر دو تاب داد و سانا تازه آن موقع بود که سر بلند کرد و نگاه جونگین را روی خودش گیر انداخت. وقتی بعد از چند ثانیه جونگین همچنان خیره¬اش ماند، تکانی خورد و نگاهش را از او گرفت. مینهو نفس عمیقی کشید و نزدیکش شد. خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد: چرا از رو نمی¬بریش؟
سانا متعجب نگاهش کرد. جونگین از فاصله کم آن دو احساس جوششی توی قلبش کرد.
مینهو ابرویی بالا داد و گفت: اولین راهش اینه که مثل آدمای بیچاره به نظر نرسی.
سانا نفس عمیقی کشید و دوباره حس تنفرش از مینهو برگشت. نگاهی به چشمانش انداخت و با خودش فکر کرد، چرا هر وقت به این نتیجه می¬رسد که او زیاد هم برایش خطرناک نیست، درست برعکسش را اثبات می¬کند. وقتی دوباره سر چرخاند کای را ندید. نفهمید کی رفته، اما کمی احساس راحتی کرد.
لنا خیلی با خودش کلنجار رفت که جلو نرود، اما نتوانست. دیدن مینهو و سانا کنار هم خونش را به جوش می¬آورد. آخر سر هم نتوانست تحمل کند، جلو رفت. روبه روی مینهو ایستاد و طوری گفت: اگه اجازه بدی سانا بیاد پیش ما... که مینهو نگفته هم فهمید مخالفتش مساوی است با گند زدن به تولد تمین. سانا نگاهی به مینهو انداخت و با تکان سری که نشانه اجازه¬اش بود بلند شد. لنا پووفی کشید و خودش هم ندانست چرا انقدر از اینکه یک نفر دیگر اختیار نزدیکترین دوستش را به دست گرفته احساس انزجار کرد.
وقتی سر میز برگشتند، اثری از اون تاک نبود. لنا با تعجب نگاهی به اطراف انداخت اما او را ندید. سانا خسته سر میز نشست و چیزی نگفت. لنا کنارش جا گرفت و تند تند پرسید: یا چی شد؟ چرا جونگین اون طوری نگات می¬کرد؟ اصلا اومد دنبالت یا نه؟
سانا نگاهش را توی چشمان لنا چرخاند و نفسش را پس داد. چقدر توضیح همه چیز برایش مشکل بود.
--------------------------
جونگین یک جایی توی یکی از تراس¬های طبقه دوم خانه ایستاده بود و داشت بقیه را تماشا می¬کرد. از آنجا می¬توانست همه را ببیند اما کمتر کسی متوجه حضورش می¬شد. نگاهش روی سانا بود. سانایی که با لنا سر یک میز نشسته بود و اصلا و ابدا حالش خوب به نظر نمی¬رسید. حس خوبی نداشت. سانا درست جلوی چشمانش بود اما نمی¬توانست نزدیکش شود. نمی¬توانست حتی با او حرف بزند. شاید از اول هم آمدن به این مهمانی فکر اشتباهی بود. نگاه آخری به سانا انداخت و چرخید که از تراس بیرون برود اما با دیدن مینهو دوباره به جای اولش برگشت. چند ثانیه منتظر ایستاد تا صدای قدم¬های دیگری هم به گوشش رسید. کمی سرک کشید و برای یک لحظه توانست صورت آشنای اون تاک را تشخیص بدهد. دوباره پشت دیوار ایستاد و نگاهش خود به خود به سمت سانا کشیده شد.
اون تاک نگاهی به اطراف انداخت و یک قدم به مینهو نزدیک شد. غرید: سانا اینجا چیکار می¬کنه؟
مینهو دست توی جیبش فرو کرد و خلاصه جواب داد: دعوت بود.
اون تاک نفس پر حرصش را پس داد و گفت: چرا ژاپن نیست؟
- ژاپن بود ولی با من برگشت.
بعد خواست برگردد که اون تاک سد راهش شد و عصبی گفت: یعنی چی برگشت؟ خب اگه بفهمه همه چی فرمالیته بوده چی؟
مینهو انگشت اشاره¬اش را روی بینیش گذاشت و هیس کشید: خودت خودتو لو ندی نمی-فهمه.
مینهو دوباره خواست برود که اون تاک ساعدش را گرفت. این دفعه با حرص دستش را پس زد و غرید: تمومش کن تا همه خبردار نشدن.
بعد هم با قدم¬های بلند به طرف پله¬ها رفت. اون تاک با حرص موهایش را بهم ریخت و چند ثانیه بعد او هم به طبقه پایین برگشت.
جونگین نگاهی توی راهرو انداخت و بعد دوباره چشمانش سنجاق سانا شدند. با آن حالی که داشت با لنا صحبت می¬کرد، حتما اتفاقی برایش افتاده بود. یک اتفاق بد!
-------------------------
هیچول پشت میکروفن داشت آوازی قدیمی از دهه هشتاد را با صدایی که از عمد گوشخراش کرده بود می¬خواند. کمی جلوتر اونیو و اینهیوک داشتند متناسب با محتوای آهنگ، یک موزیکال بی¬کلام را به مضحکترین شکل ممکن انجام می¬دادند و تا شعاع ده متری همه داشتند از خنده ریسه می¬رفتند.
سورین تقریبا پشت سر لنا مخفی شده بود و اصلا روی این را نداشت که کسی به چشم همسر اونیو او را نگاه کند. توی دلش قسم می¬خورد که وقتی به خانه برگشتند حداقل یک ماه به خاطر این سبک بازی¬هایش تنبیهش کند. وقتی نگاهش به جونگین می¬افتاد که بین آن همه خل و چل مثل یک الماس می¬درخشید، به این نتیجه می¬رسید که یک ماه خیلی کم است!
لنا همه هوش و حواسش پیش سانا بود. هر کاری کرده بود نتوانسته بود بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده، با این حال مطمئن بود که نباید سانا پیش مینهو بماند. اما مشکل اینجا بود که هر قدر بیشتر تلاش کرده بود متقاعدش کند که از خانه مینهو بیرون بزند، سانا کمتر قانع شده بود. انگار طلسمی او را آنجا نگه می¬داشت. طلسمی که حتی اگر خودش هم می-خواست نمی¬توانست بشکندش!
سانا از هیاهو خسته شده بود. برعکس نود و هشت درصد مهمان¬ها هیچ لذتی از این معرکه نمی¬برد. دلش یک جای خلوت و ساکت می¬خواست. جایی مثل پشت ویلا که کسی مزاحمش نباشد.
پشت خانه استخر بزرگی داشت با چند سازه بتنی نیم¬ دایره¬ای که هیچ مصرفی نداشتند جز اینکه به آنها تکیه بزنی و به سطح آب خیره بشوی. هالوژن¬های توی استخر روشن بودند و نور آبی¬شان توی موج ملایم آب می¬شکستند. صدای هیاهو توی این قسمت خانه کمتر از بقیه جاها بود. چقدر به این خلوت احتیاج داشت. هر چند زندگی هیچ وقت به احتیاجاتش توجهی نکرده بود که این بار بکند!
صدای قدم¬های سنگین کسی را پشت سرش شنید. در بهترین حالت یک غریبه پشت سرش بود، در بدترین حالت جونگین.
- خوبی؟
صدای جونگین مثل بمبی بود که باعث شد یک ساختمان عظیم ته دل سانا فرو بریزد. صدای مینهو توی گوشش زنگ زد:" اولین راهش اینه که مثل آدمای بیچاره به نظر نرسی."
لعنت به مینهو که همیشه تا ته ذهنش را می¬خواند. دندان¬هایش را بهم فشرد و به طرفش چرخید. جونگین توی چشمانش همان سانایی را دید که آخرین بار دیده بود. جسور، عصبی و بی¬پروا... با این حال نمی¬توانست از خیر فهمیدن همه چیز بگذرد. باید می¬فهمید مینهو و اون تاک دارند چه چیزی را مخفی می¬کنند. آهسته آهسته نزدیکش شد. سانا نگاهی به اطراف انداخت. به طرز عجیبی توی آن قسمت از خانه هیچکس جز آن دو حضور نداشتند. جونگین که توی یک متریش ایستاد به خودش نهیب زد قوی باش. کاری که اصلا نمی-دانست بلد است یا نه؟!
دست جونگین روی شانه¬اش نشست و آرام هلش داد. با تعجب نگاهش کرد و پشتش به یکی از ستون¬ها چسبید. برای یک لحظه از هیکل مردانه¬اش ترسید. این هم از قسمت¬های مزخرف زندگیش بود. همیشه از چیزهایی می¬ترسید که بقیه برایش کف می¬کردند!
جونگین کمی از حالت نسبتا تسلیم سانا جا خورد. سابقه نداشت که بگذارد تا این حد به او نزدیک شود. کمی خم شد تا چشمانش را دقیقتر ببیند، چشمان پریشانش را.
لب تر کرد و با آهسته¬ترین صدای دنیا تقریبا لب زد: پرسیدم خوبی؟
سانا اخم¬هایش را توی هم کشید و با این¬که توی آن فاصله از جونگین نفس کشیدن هم برایش مشکلترین کار دنیا بود، اما غرید: به تو ربطی نداره.
جونگین نفس عمیقی کشید و پرسید: چی شده؟
و سانا جدی جدی برای چند لحظه نفسش بند آمد. درکش اصلا ساده نبود اما انگار جونگین می¬دانست چه اتفاقی برایش افتاده؛ از چشمانش می¬خواند. لعنتی لعنتی لعنتی.
جونگین نگاهش را توی چشمان سانا چرخاند و قبل از اینکه چیزی بگوید با صدای اون تاک دندان¬های را بهم فشرد.
- سانایا...
سانا طوری به طرفش دوید که انگار ناجیش را پیدا کرده است. جونگین با اخم خیره شد به دخترک قد کوتاه و ریزه¬ای که همیشه توی حاشیه¬ی مراسمات مختلف به چشمش خورده بود اما هیچ وقت گمان نمی¬کرد بخواهد در حق سانا دشمنی بکند. همان جا ایستاد و دور شدنشان را تماشا کرد. بعد چرخید و چشم دوخت به چهره¬ی خودش توی سطح مواج آب؛ پوزخندی محو روی لب¬هایش نشست. این احساس که تنها آدم عوضی زندگی سانا نبود، کمی حالش را رو به راه می¬کرد! 
تولد تمین در بین شور و شوق کنترل نشدنی هیونگ¬ها، نگاه¬های معنادار و شادی حاضرین سپری شد و به جز اون تاک و سانا برای بقیه تقریبا به سرعت برق و باد تمام شد.
موقع رفتن تمین کیبوم را به زور سوار ون جینسو کرد. چون به هیچ وجه نمی¬خواست چشمش توی چشم مرد بی¬ملاحظه و زن بازی مثل مینهو بیفتد. اگر احتمال برگشتن هایسان نبود که عمرا پا توی خانه¬اش می¬گذاشت. جینسو تازه سر شب از مرخصی دو روزه¬اش برگشته بود اما حس می¬کرد به اندازه دو سال از خانه دور بوده، این حجم از کم¬حرفی توی وجود مینهو و کیبوم تقریبا بی¬سابقه بود. تا خانه هر کاری کرد که به حرف بکشاندشان، نتوانست. آخر سر مجبور شد قضیه¬ی سانگ وون را وسط بکشد. سانا با شنیدن اسم سانگ وون بی¬اختیار نگاهش را به مینهو داد، کیبوم نفس عمیقی کشید و جینسو ادامه داد: از وقتی گذاشتیم رفته، تقریبا با هیچکس در ارتباط نیست. اما بازم حس می¬کنم عاقلانه نیست به حال خودش بزاریمش.
مینهو اخم ریزی کرد و جواب داد: به حال خودش نمی¬زاریمش، خیلی زود دوباره لازمش داریم.
سانا نفس راحتی کشید و دوباره نگاهش را داد به بیرون، کیبوم کمی در سکوت فسفر سوزاند و در نهایت گفت: برا چی لازمش داریم؟ نکنه به هایسان شی مربوط می¬شه؟
جینسو با چشمان گرد نگاهش کرد. مینهو پووف کشید و قبل از این¬که کیبوم شروع به وراجی کند تیر خلاص را زد: احیانا می¬دونستی که همین هایسان شی یه دختر داره هم قد تو...؟!
کیبوم کمربندش را با یک حرکت باز کرد. کامل چرخید به طرف مینهو و چشمانش دریده شدند: توام احیانا می¬دونستی که داری روشای کثیفیو امتحان می¬کنی؟
موقع گفتن کلمه¬ی روش¬های کثیف زیرچشمی اشاره¬ای به سانا کرد. مینهو نفس عمیقی دیگری کشید و غرید: محض اطلاعت دخترش قراره توی کمپانی ما کارآموز بشه.
کیبوم عصبی پوزخند زد: هه، دیگه داری شورشو درمیاری دایناسور چش گنده¬ی ماقبل تاریخ...!
مینهو پوزخندی زد و در کمال ناباوری سانا یک دور ادایش را درآورد. بعد با لجاجتی کودکانه اضافه کرد: مث اینکه یادت رفته تو چند ماهم از من بزرگتری.
کیبوم تقریبا از روی صندلی کنده شد و یقه¬اش را گرفت. سانا با دهان باز به هر دو نگاه کرد که حالا دیگر دست به یقه شده بودند و از هیچ فحش عجیب و غریبی دریغ نمی¬کردند. جینسو چند باری کوبید روی فرمان و به هر دویشان هشدار داد هر چند توی بیست سال اخیر سابقه نداشت که این دو نفر دعوایشان بشود و یکیشان کوتاه بیاید، آسمان هم که به زمین می¬آمد این یک مورد نشدنی بود.
------------------------
سانا تا رسیدن به خانه هم باور نمی¬کرد مینهو و کیبوم واقعا یقه هم را چسبیده¬اند و عین بچه¬های چهار ساله¬ی نق نقو به هم بد و بیراه گفتند. اما هر دو جدی¬تر از این حرف¬ها بودند. توی طبقه¬ی دوم مینهو سیخ به طرف اتاقش رفت و دم در ایستاد. سانا داشت نزدیکش می¬شد که انگشت اشاره¬اش را بالا آورد و کیبوم را نشانه گرفت: فردا باید بری کمپانی.
کیبوم در اتاقش را باز کرد و غرید: من هیچ جهنمی نمیرم!
مینهو سری تکان داد و بلندتر داد زد: چرا میری، فردا میری و از دختر هایسان تست خصوصی می¬گیری.
کیبوم یک لنگه¬ی کفشش را درآورد و به طرفش پرتاب کرد. مینهو جا خالی داد و تند داخل اتاق شد. سانا وسط راهرو با حیرت اول به در اتاق مینهو و بعد به کیبوم نگاه کرد. قبل از اینکه کیبوم مثل یک گلوله آتش خودش را به اتاق مینهو برساند، بازویش را گرفت و هر طوری شده بود او را به اتاقش برگرداند.
مینهو لباس عوض کرده  و روی تخت نشسته بود که سانا داخل اتاق شد. نیم نگاهی به او انداخت و زیر چشمی دنبالش کرد. سانا جلوی آینه بزرگ و قدی که روی در کمد بود ایستاد و گیره¬های سفتی را که آرایشگر بیخ گوش¬هایش زده بود را درآورد. مینهو مکثی کرد و بی¬مقدمه پرسید: لنا چی می¬گفت؟
سانا از توی آینه نگاهش کرد و زمزمه کرد: هیچی.
مینهو پوزخندی زد و سوالش را طور دیگری مطرح کرد: تو چی بهش گفتی؟
سانا با حرص به طرفش چرخید و مثل بشکه باروتی که رنگ جرقه را به خود دیده باشد، تقریبا از عصبانیت ترکید: چرا یه خونه توی یه جزیره وسط اقیانوس پیدا نمی¬کنی منو بفرستی اونجا تا هم تو انقدر نگران نباشی هم من مجبور نباشم بابت هر چیزی توضیح بدهم؟
مینهو سری تکان داد و با پررویی تمام گفت: اتفاقا تو فکرش هستم.
سانا نفسش را با صدا پس داد و به طرف حمام رفت. کرم پودر روی پوستش سنگینی می-کرد. هنوز پا توی حمام نگذاشته بود که با جمله بعدی مینهو متوقف شد: جدی گفتم...
چرخید و سوالی نگاهش کرد. مینهو اضافه کرد: راجع به اینکه تو باید مال من باشی.
سانا بی¬حرکت ایستاد و فقط نگاهش کرد. هیچ واکنشی جز این نتوانست نشان بدهد. مینهو بدون اینکه نگاهش کند ادامه داد: نمی¬دونم از کجا شروع شد... ولی حسی که الان بهت دارم اینه...
سر بلند کرد و نگاهش کرد: اینکه تو مال من باشی.
سانا تکانی خورد و تلخند زد. گوشه لبش را جوید و گفت: پس خودم چی؟ کی قراره برای خودم باشم؟
مینهو بی¬اختیار اخم کرد. سانا دستی به صورتش کشید و همه¬ی زورش را زد که گریه نکند: کی قراره برای خودم زندگی کنم؟ کی¬ قراره مثل همه¬ی آدما زندگی خودمو داشته باشم؟ اونطوری که خودم دلم می¬خواد زندگی کنم. جایی که خودم دلم می¬خواد باشم.
مینهو نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. سانا لب گزید و قبل از شکستن بغضش داخل حمام شد. مینهو نگاهش را به در دوخت و آه کشید. چرا نمی¬توانست جایی توی زندگیش داشته باشد؟
--------------------------
جلسه نهایی پروژه بزرگ تفریحی ژاپن با سه روز تاخیر بالاخره فرا رسیده بود. سالن گوش تا گوش پر شده بود از سهامداران شیک پوش کمپانی و دستیارانشان، جینسو با استرس نگاهش را بین چهره¬ی جدی حاضرین می¬چرخاند و هر قدر بیشتر سعی می¬کرد خوددار باشد، کمتر موفق می¬شد. مینهو بی¬توجه به همه¬ی پچ¬پچ¬هایی که درست زیر گوشش داشت انجام می¬شد مشغول ورق زدن پیش نویسش برای شرکای ژاپنی بود. طوری آرام و خونسرد بود که انگار از همین حالا شرط هیت مدیره را برده؛ برعکس او جینسو اصلا آرام و قرار نداشت. کاسه صبرش داشت لبریز می¬شد که رئیس هیت مدیره سر رسید و پشت میزش در راس میز کنفرانس جا گرفت. نگاهی به مینهو انداخت و آغاز رسمی جلسه را اعلام کرد. بعد از بازخوانی صورت جسله قبل که بیشتر شبیه وقت کشی بود، بالاخره دستیار سونگ وایون پرینتی را زیر دستش گذاشت و انتظار معنادار سالن را پایان داد. کلمه به کلمه¬اش مثل پرنده توی سالن پر ¬کشید و توی گوش¬ حاضرین ¬نشست.
- بر اساس آخرین شوری که بین سهامدارن ژاپنی صورت گرفته، تصمیم بر این شده که مدیریت پروژه بزرگ ساخت و ساز شهرک تفریحی توکیو به شخص چوی مینهو واگذار شود. کلیه اعضا به حسن مدیریت چوی مینهو در پروژه سئول معترف و امیدوارند که پروژه توکیو هم به اندازه نمونه¬ی کره¬ای آن موفق باشد.
جینسو یک قدم به عقب برداشت و به دیوار سرد سالن تکیه داد. حس کرد باری به سنگینی چند تن از روی شانه¬هایش برداشته شده¬ است. چشم¬ها توی حدقه چرخیدند و روی مینهو فوکوس کردند. نگاه سونگ وایون از اخم¬های درهم مینهو گذشت و گفت: به شخصه فکر نمی¬کردم بتونی تاییدشون رو بگیری... تبریک می¬گم. من و باقی سهامدارا طبق قولی که دفعه¬ی قبل بهت دادیم، از تصمیماتت حمایت می¬کنیم.
بعد هم چشمی روی صورت مبهوت بقیه چرخاند و اضافه کرد: اگه کسی اعتراضی داره می¬شنویم.
مینهو نفس عمیقی کشید و با توجه به این که  کسی حرفی برای گفتن نداشت، ختم جلسه¬ی عمومی اعلام شد. سونگ وایون قبل از ترک سالن و شروع تبریکات سردی که به سمت مینهو روانه می¬شد گفت که تاریخی را برای هماهنگی مقدمات پروژه به کمپانی اعلام کند تا نهایتا دو هفته¬ی دیگر پروژه رسما در ژاپن استارت بخورد.
جینسو توی پورشه مینهو که نشست، تقریبا نعره¬ زد و با انرژی گفت: واووو پسر باورم نمی¬شد پوز همشونو بزنی.
مینهو سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و گفت: برو سالن بولینگ مین پیانگ.
جینسو تفهیم نشده نگاهی به او انداخت و بعد نگاهی به دور و برش، پرسید: با منی؟
مینهو یک چشمش را باز کرد: جز تو مگه کس دیگه¬ایم هست اینجا؟
جینسو یک وری نگاهش کرد: تو سالن بولینگ می¬خوای چه غلطی بکنی؟ الان باید بریم بنوشیم.
مینهو غرید: وسط روز؟
- شب و روز نداره که اصلا به خاطر موفقیت امروزت باید بیست و چهار ساعت یه بند زهرماری بزنیم.
مینهو چشمانش را باز کرد و با حرص توپید: را بیفت!
----------------------
سالن بولینگ مین پیانگ برخلاف انتظار جینسو گوش تا گوش پر بود. بی¬تعارف از آن جاهایی بود که مینهو عاشقشان بود. شلوغ، پرحرارت و پر از انرژی! جینسو داشت به این نتیجه می¬رسید که مینهو مثل همیشه می¬خواهد هیجاناتش را با ورزش تخلیه کند که با رفتنش به ته سالن و ورودش به دفتر کوچکی که گوشه سالن با پارتیشن از محل بازی جدا شده بود، فقط دو شاخ روی سرش سبز نشد و بس! مینهویی که او می¬شناخت محال بود از کنار چنین جمع رقابت¬خیزی بگذرد و هوس بازی به سرش نزند.
داشت جلو می¬رفت که مینهو و مردی که توی همان اتاقک بود بیرون آمدند و به طرف راه پله¬ای که پشت اتاقک بود، رفتند. مینهو یک لحظه مکث کرد و بعد رو به جینسو اشاره کرد که دنبالش برود. جینسو نگاهی به اطراف انداخت و دوان دوان عقبش رفت. پله¬های تاریک و باریک پشت اتاقک منتهی به طبقه پایین می¬شدند، سالنی که چند رینگ بوکس خالی به چشم می¬خورد. فضا نیمه تاریک بود و بوی عرق با نای دیوارها ترکیب سردردآوری را ایجاد کرده بود. جینسو نزدیک مینهو شد و به این فکر کرد که حتما بولینگ ارضایش نمی-کند و می¬خواهد تا می¬تواند عرق بریزد تا خالی شود. اما مردی که جلوتر از هر دوی آنها می¬رفت گفت: پنج دقیقه پیش تموم شد.
مینهو پرسید: به همین زودی همه رفتن؟
مرد جواب داد: روالش همینه، تا تموم می¬شه همه باید بزنن به چاک.
بعد چرخید و رو به هر دویشان با لحن هشدار مانندی گفت: همین جا منتظر بمونید تا صداش کنم.
مینهو سری تکان داد و مرد رفت به طرف دری که آن طرف سالن بود. جینسو صبر کرد کمی دور شود و بعد غرغر کند: یا اینجا دیگه چه جهنمیه؟ چرا انقدر ترسناکه؟
مینهو نیم نگاهی به منیجرش انداخت و دوستانه توصیه کرد: اگه انقدر می¬ترسی برگرد بالا...
- نمی¬خوای بگی اینجا چه غلطی می¬کنیم نه؟
مینهو نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. چند لحظه بعد جینسو توانست هیکل عضلانی مردی قد بلند را تشخیص دهد که درست به طرف آن¬ها می¬آمد. مرد که نزدیکتر شد، با دیدن چند کبودی تقریبا وخیم روی صورتش کاملا خودش را باخت. مینهو نگاهی به دستمال سفیدی که مرد دور دستش پیچیده بود و لکه¬های خون روی آن به چشم می¬خورد انداخت. مرد دانه¬های درشت عرق را با حوله¬ای که روی شانه¬اش انداخته بود پاک کرد و نزدیکتر شد. قدش تقریبا به اندازه مینهو بود اما عرض حداقل دوبرابر او بود. عضله¬های خالص و متورمش با رکابی ورزشی که پوشیده بود بدجوری توی چشم می¬زد. مینهو اول سکوت را شکست: فرانک لی؟
مرد سری تکان داد. نیم نگاهی به جینسو انداخت و گفت: یه ماه پیش منتظرت بودم.
مینهو دست توی جیبش فرو کرد و گفت: یه اتفاقایی افتاد که باعث شد طول بکشه.
مرد عقب عقب رفت روی لبه یکی از رینگ¬های بوکس نشست و گفت: خب؟
مینهو سر تکان داد: قرارمون سرجاشه.
فرانک حوله را با حرص روی زمین کوبید و غرید: کی به اون عوضی می¬رسی؟
- نمی¬تونم بهت زمان دقیقی بدم ولی زیر یه سال پیداش می¬کنیم.
جینسو کمی از پشت مینهو سرک کشید و زمزمه کرد: کیو؟
مینهو بی¬توجه به سوال بی¬موقع¬اش از فرانکلی پرسید: باید از زیرمجموعه¬ها شروع کنیم.
فرانکلی سر تکان داد، اخمی کرد که بیشتر ناشی از مرور اطلاعات توی مغزش بود و گفت: برای شروع می¬تونیم بریم سراغ پارک مین وو، یه عوضی دورگه¬ که سه تا از بزرگترین گی بارای کشور مال اونه.
مینهو فکری کرد و دوباره پرسید: این یارو توی کار قاچاقم هست؟
فرانکلی پوزخند زد: مگه میشه نباشه؟ حداقل نصف بچه¬هایی که دیدم از زیر دست اون رد شدن و  سر از اینجا درآوردن.
مینهو جلو رفت و کنارش نشست. جینسو حس کرد لخت رو به روی فرانکلی ایستاده، هیچ از آن غول بی¬شاخ و دم خوشش نمی¬آمد. مینهو مکثی کرد و زمزمه وار گفت: ممکنه به ژاپنیام ربط داشته باشن؟
فرانکلی قلنج گردنش را شکست: حتی اگه خودشم ربط نداشته باشه، حتما بالادستش یه سریا هستن که به ژاپنیا ربط پیدا کنن.
جینسو هاج و واج هر دو را نگاه کرد و برای چند لحظه یادش رفت که توی یک زیرزمین مخوف غیرمجاز رو به روی یکی از خطرناکترین بوکسورهایی که تا آن روز دیده بود ایستاده، پرسید: گی بار؟ ژاپن؟ اینجا چه خبره مینهویا؟
فرانکلی جینسو را برانداز کرد و با طعنه¬ی محسوسی گفت: با این یارو می¬خوای بزنی بلکو داغون کنی رفیق؟
مینهو نفس عمیقی کشید و رو به جینسو توضیح داد: بعدا برات توضیح میدم.
جینسو با اینکه اصلا اخلاقش نبود با این وعده¬های سرخرمن بی¬خیال شود اما به خاطر هیبت فرانکلی هم که شده بود دندان روی جگر گذاشت. اصلا دلش نمی¬خواست تا پیش از چهل سالگی به مرگ غیرطبیعی بمیرد!
مینهو گوشیش را از توی جیبش بیرون کشید، دنبال چیزی در آن گشت و همزمان خطاب به فرانکلی گفت: بار آخری که یکی تونسته ردشو بزنه، توی تایوان بوده، توی یه رستوران محلی که بعدا معلوم شد یه سری از قراراش اونجا بوده... اما نزدیک به سه ساله که هیچکس ازش خبری نداره...
فرانکلی گوشی را از مینهو گرفت، نگاهی به آن انداخت و گفت: حالا از کجا معلوم توی ژاپن پیداش کنی؟
- بار آخری که رد یه مافیای بزرگ قاچاق انسانو زدیم توی ژاپن بود، ال... می¬شناسیش؟
فرانکلی کمی به مغزش فشار آورد و بعد گفت: هوم گمونم یکی از همکارای ساناتا بود... حتما از زبون اون اسمشو شنیدم.
مینهو گوشی را توی جیبش برگرداند و گفت: هنوز نتونستم به اعترافای ال دسترسی پیدا کنم، اما مطمئنم یه ردی از بلک توش هست.
فرانکلی سرجنباند: هیچ بعید نیست، این عوضیا مثل تار عنکبوت بهم وصلن، رد هر کدومشونو که بگیری و جلو بری به بلک می¬رسی...
جینسو حتی صبر نکرد به پارکینگ برسند، توی آسانسور ترکید: یا هیچ معلوم هست چت شده؟ چرا دوباره افتادی دنبال این حرفا؟ اصلا به ما چه؟ به ما چه که اون ال عوضی تو اعترافاتش اسم کیو آورده؟ یا یا صبر کن ببینم، اصلا از کی این فکر توی کله¬ات بوده؟ نکنه به خاطر همین بود که اون فیلم مسخره¬رو دادی من برسونم دست آبات؟ چه خریم من چرا بهت اعتماد کردم؟ چرا گند زدم به همه چی؟
در آسانسور که باز شد، مینهو زودتر بیرون زد. فکرش انقدری مشغول بود که اصلا توجه¬ای به توده¬ی متراکم غرغرهایی که توسط جینسو داشت در اطرافش متراکمتر می¬شد نداشت. به ماشین که رسیدند جینسو تقریبا مجبور شد داد بزند: هعی عوضی با توام... تا مینهو به طرفش سر برگرداند.
- هوم؟
جینسو مشتش را روی سقف پورشه عزیز مینهو کوبید: چه غلطی داری می¬کنی؟
مینهو نگاه غضب آلودش را از جای مشت جینسو تا صورتش بالاتر کشید. ترجیح داد قبل از این¬که مشت¬های محکم جینسو یک خسارت چندصد هزار دلاری روی دستش بگذارند، یک جواب سرراست بدهد: شهرک عربستان... ماه پیش افتتاحیه¬اش بود. می¬خوام قبل از اینکه اون عوضیا جشن یک سالگیشو بگیرن به کل نابودش کنم.
بعد هم داخل ماشین نشست. جینسو چند لحظه¬ای به رو به رویش خیره شد و بعد مثل فشفشه¬ای که آتش گرفته باشد، داخل ماشین نشست. صدای غرغرهایش تا وقتی که موتر پورشه روشن شود؛ هنوز هم به گوش می¬رسید.
------------------------
اون تاک نگاهی به سه دری که ردیف هم به چشم می¬خوردند انداخت و نفسش را پس داد. اولین بارش نبود که پا توی یک مجتمع بزرگ و گرانقیمت می¬گذاشت، اما اولین باری بود که یک خانه توی یکی از همین برج¬های بزرگ و فوق لوکس به او تعلق داشت. یکبار دیگر نگاهی به کارت ورودش انداخت و ضربان قلبش بالا رفتند. دیشب وقتی از مهمانی به خانه برگشته بود یک بسته پستی را پشت در پیدا کرده بود که حاوی آدرس آپارتمان جدیدش، رمز در و کارت ورودش به خانه بود. هنوز باور نمی¬کرد مینهو تا این حد دست و دلباز بوده باشد. هر چند وقتی به کاری که در حق سانا کرده بود فکر می¬کرد، احساس متناقضی پیدا می¬کرد. وقتی در را باز کرد و داخل خانه شد. با دیدن اسباب و اثاثیه گرانقیمت و چیدمان مدرن خانه، کمی دلش گرفت. انگار هر شی¬ای از هر طرف داشت فریاد می¬زد که بهای دوستیش با سانا چقدر گران بوده! نمی¬دانست می¬تواند توی خانه¬ای که به خاطر فروختن دوست صمیمیش به مینهو به دست آورده بود رنگ آرامش را ببیند یا نه؛ اما بدجوری احساس تهی بودن می¬کرد. یک تکه بزرگ از وجودش انگار از او جدا شده بود و جایش به گزگز افتاده بود. با این که هیچ وقت از آدم¬های طبقه¬ی مرفه جامعه خوشش نمی¬آمد، با این¬که همیشه فکر می¬کرد همه¬ی آن¬ها با خوردن حق کسانی مثل او تا آن حد خودشان را بالا کشیدند، با همه¬ی نفرتش از این شکاف پرنشدنی اما باز هم بهتر از هر کسی می¬دانست که سانا یکی از آن¬ها نیست. سانا کسی نبود که اون تاک بتواند از او متنفر باشد. کسی نبود که بتوان بعد از سوءاستفاده از او احساس خوبی داشت. سانا با همه¬ی عوضی¬هایی که او از آن¬ها متنفر بود فرق داشت.
اون تاک در سومین اتاق خواب را هم بست و سلانه سلانه به طرف مبل بزرگ و راحت وسط خانه رفت. روی دسته¬اش نشست و چشمانش آب افتادند. وسط یکی از بزرگترین و راحتترین آپارتمان¬های سئول، بین اسباب و اثاثیه¬ای که ارزش هر کدامشان از کل زندگی او بیشتر بود، نشسته و از خودش متنفر بود. داشت به این فکر می¬کرد که چه راه دیگری جز پذیرفتن پیشنهاد مینهو داشت که با صدای زنگ در از جا پرید. تند تند با سر آستین¬هایش اشک¬هایش را پاک کرد و به طرف در رفت. دوباری را که پرسید: کیه؟ جوابی نشنید. با این احتمال که شاید نگهبان برج است و آمده تا توضیحاتی در مورد مقررات سکونت در آنجا بدهد در را باز کرد و با دیدن کسی که پشت در بود، قلبش ایستاد. با وحشت خواست در را ببندد که چیزی مانع شد. نگاهش را پایینتر برد و با دیدن یک کفش براق مردانه، قلبش درون سینه¬اش مچاله شد. در از دستش رها شد، بی¬اختیار عقب رفت و اولین مهمان ناخوانده¬اش بی¬دعوت داخل خانه شد. اون تاک نگاهش را از روی زمین تا چشمان تیره و براق او بالا کشید و زمزمه کرد: تو اینجا چیکار می¬کنی؟
جونگین چینی به بینیش انداخت و با لبخند محوی گفت: اومدم بابت خونه جدیدت بهت تبریک بگم...
در خانه پشت سرش بسته شد.

About YouWhere stories live. Discover now