"یک تکه خواب

95 18 7
                                    



مینهو ابرویی بالا داد و منتظر صورت سانا را کاوید. عجله¬ای برای گرفتن جواب سوالش نداشت. دوست داشت تا مدت¬ها فقط نگاهش کند. انقدر که تلافی دلتنگی این ماه را در بیاورد. سانا سر پایین انداخت و لب گزید. صدایش به زحمت به گوش خودش رسید: هوممم.
مینهو لبخندی زد و سر جلو برد تا چشمانش را ببیند. سانا از فاصله کمشان یکه خورد و از جا پرید. مینهو خندید و لب گزید. با صدای ارین عقب کشید. ارین با عروسکی که مینهو برایش خریده بود جلو آمد و پرید تو بغلش؛ مینهو اشاره¬ای به عروسک کرد و پرسید: خوشت اومد ارینا؟
ارین با جان و دل سر تکان داد. مینهو چهار زانو نشست و ارین را هم روی پایش نشاند. نگاهی به سانا انداخت: داشتین بازی می¬کردین؟
ارین تند تند سر تکان داد. مینهو حرکتی به گردنش داد و پر انرژی گفت: اوکی پس یه دورم با من بازی کنید.
ارین با ذوق جیغ زد. مینهو نگاهش را به سانا داد و زمزمه کرد: هوم؟
سانا چیزی نگفت. فقط نگاهش را دزید. از بازی طفره رفت. از اتاق هم، چون اگر یک دقیقه دیگر آنجا می¬نشست حتما یک بلایی سر قلبش می¬آمد.
-------------------------
تمین دوری توی اتاق مینهو زد و آخر سر کنار دست کیبوم نشست. کیبوم سری خاراند و محاسبه¬گرانه پسرید: سر جمع چندتا بارو ترکوندین؟
مینهو اخم ریزی کرد و جینسو جواب داد: چهل و هشت تا...
کیبوم پوزخندی زد و گفت: من فقط تو یکی از عملیاتا بودم توی یه روز صدتا بارو لو دادیم.
اونیو جدی نگاهش کرد: واقعا بهش افتخار می¬کنی؟
کیبوم سینه سپر کرد: چرا نکنم؟ باید می¬دیدی یارو چقدر ترسیده بود!
تمین چشمانش را توی حدقه چرخاند و غرید: هزار بار تعریفش کردی هیونگ، هزار بار...!
مینهو دستی به گردنش کشید و بهانه آورد: همه¬ی بارا که برای یه نفر نبود. هر کدوم دو یا سه تا بیشتر نداشتن.
کیبوم قری به گردنش داد و پرسید: و نتیجه؟
مینهو نگاه معناداری به جینسو انداخت. جینسو نفس عمیقی کشید و گفت: میشه یه کلمه بگی منظورت چیه؟
کیبوم حق به جانب گفت: منظورم کاملا مشخصه... شما دوتا نمی¬تونید از پسش بربیاید. یکی باید باشه که سرعت عملتونو بالا ببره.
جینسو پوزخندی زد و گفت: اون یه نفرم حتما تویی؟
کیبوم غرید: چرا که نه؟!
تمین زمزمه کرد: اصلنم به اون زنه هایسان ربطی نداره!
کیبوم اخم¬هایش را توی هم کشید: زنه؟ برم به لنا بگم این طوری در مورد بقیه زنا حرف می¬زنی؟
تمین دستی توی هوا تکان داد: شاید باورت نشه هیونگ ولی خوشحالم میشه از این قضیه.
اونیو یکی زد کف پیشانیش و غرید: بسه، خفه شید بزارید حرف بزنه!
مینهو نگاهش را روی همه چرخاند و همان طور که روی صندلی چرخدارش ریز ریز تکان می¬خورد و خودکارش را بین انگشتانش بازی می¬داد، گفت: مسئله اصلا سرعت عمل نیست کیبوما...  مسئله کسیه که اینا زیر دستشن.
تمین اخم¬هایش را توی هم کشید: خب توی اینایی که لوشون دادید هیچ ردی ازش نبود؟
مینهو آه کشید و جینسو ناامیدانه سر تکان داد: نه هر کدوم اسم یکیو آوردن... بیست و سه تا اسم مختلف!
اونیو مکثی کرد و گفت: شاید همشون یه نفرن.
مینهو دستی به صورتش کشید: هیونگ چقدر احتمال داره که همه¬ی اینا یه نفر باشن؟
کیبوم پووفی کشید و یک راست رفت سر اصل مطلب: خب حالا می¬خوای چه غلطی بکنی؟
مینهو یک دور کامل با صندلیش چرخید و گفت: می¬خوام بخوابم.
کمی بوی دلخوری آمد اما حق دادند که مینهو خسته باشد. اونیو زود از جا بلند شد. شب بخیر مختصری گفت و از اتاق بیرون زد. تمین دومین نفری بود که رفت. جینسو نگاهش را دوخت به کیبوم و با چشمانش کیبوم را از جا کند. اما باعث نشد قبل از بیرون زدن از اتاق، غر نزند: کاپلای نفرت انگیز...!
جینسو در را بست و هلش داد به طرف اتاقش، کل¬کل¬شان از توی راهرو به گوش رسید: تو نبودی عزای نیومدن هایسانو گرفته بودی؟
- بازم دلیل نمیشه جلوی یه مجرد از این حرکتا بزنن.
مینهو چشمانش را بست و کمی توی همان حال ماند. بعد بلند شد و به طرف تختش رفت. کمی نشست و زل زد به دیوار رو به رویش... لعنتی چطور باید روی این یکی هم تنها می¬خوابید؟
-------------------------
سانا لباسش را عوض کرد و خودش را رها کرد روی تخت، چشم دوخت به سقف و موجی از احساسات مختلف متلاطم را درون قلبش حس کرد. لگوها هنوز هم روی زمین رها بودند. چرا دیگر نمی¬توانست پسش بزند؟ چرا توی این یک ماه وقت و بی¬وقت انتظار برگشتنش را کشیده بود؟ این دیگر چه کوفتی بود که به جانش افتاده بود؟
توی همین فکرها غوطه¬ور بود که صدای در بلند شد. تند از جا پرید و نگاهش را به آن دوخت: کیه؟
صدای مینهو آخرین صدا توی دنیا بود که انتظار شنیدنش را داشت: منم.
آب دهانش را قورت داد. بلند شد، جلو رفت و در را باز کرد. مینهو صاف ایستاد. نگاهش را توی اتاق چرخاند و گفت: میشه بیام تو؟
سانا سر تکان داد. با بهت به مینهویی نگاه کرد که تا همین دو ماه پیش معتقد بود برای داخل شدن توی حمام¬های خانه¬اش هم احتیاج به اجازه¬ی کسی ندارد. مینهو جلو رفت و روی تخت نشست. سانا در را بست و  با مکث به طرف مینهو برگشت و تکیه¬ داد به در: چیزی شده؟
مینهو دستی به یقه¬اش کشید و با سر تایید کرد: هومم.
سانا شانه بالا انداخت: خب چی شده؟
مینهو لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود.
سانا ناخودآگاه چشمانش را دزدید. لب گزید و پرسید: برا گفتن همین اومدی؟
مینهو بلند شد، اخمی کرد و تقریبا جدی گفت: معلومه که نه...
سانا دیگر داشت کلافه می¬شد، غرید: پس دقیقا برا چی توی اتاق منی اونم یازده شب؟!
مینهو نگاهی به ساعت انداخت و چیزی که توی ذهنش می¬گذشت را بدون هیچ سانسوری به زبان آورد: اومدم بخوابم.
چشمان سانا داشتند می¬رفتند گشاد شوند که دستانش را بالا گرفت و تند اضافه کرد: نه اونجوری که فکر می¬کنی، فقط... فقط مثل قبلنا...
سانا اخم کرد. مینهو با احتیاط ادامه داد: روی یه تخت...
سانا دست به کمر زد و نفسش را پس داد. مینهو فکری کرد و دید هر طور توضیح بدهد نمی¬تواند جلوی سوءتفاهم را بگیرد، پس بی¬خیال تخفیف دادن شد و گفت: اوکی، انقدر دلم برات تنگ شده که می¬خوام تا صبح نگات کنم... (به تخت اشاره کرد) از نزدیک...!
سانا یکی به پیشانیش زد و تقریبا نالید: میری بیرون یا بندازمت بیرون؟
مینهو شوخی یا جدی کمی قاطی کرد: یا... من بعد یه ماه برگشتم. این دیگه چه رفتاریه؟
سانا دست به سینه ایستاد و عصبی پوزخند زد: هاه... ببخشید یادم نیست برات چمدون بسته باشم؟
مینهو سری تکان داد و با باریک بینی یادآوری کرد: ولی گفتی که مراقب خودم باشم.
سانا توضیح داد: این یه جمله¬ی معمولیه که هر کسی ممکنه به هر کسی بگه.
مینهو انگشت اشاره¬اش را جلوی چشمان سانا تکان داد و با تاکید گفت: هیچ کدوم از جمله-های تو برای من معمولی نیست.
سانا با حرص به طرف تختش رفت و غرید: تو جدی جدی یه چیزیت میشه، روز به روز منحرفتر می¬شی.
با جمله بعدی مینهو تقریبا بخار از گوش¬هایش بیرون زد: موافق نیستم، می¬خوای از کیبوم بپرسیم؟
دندان¬هایش را بهم سایید و جدی به طرفش چرخید. قدم به قدم جلو رفت و همزمان تهدید کرد: یا همین الان از اتاقم میری بیرون یا انقدر جیغ می¬زنم که بقیه¬رو بکشونم اینجا.
مینهو چینی به بینی¬اش انداخت و خونسرد سر تکان داد: بهتره این کارو نکنی. چون نه فقط نمیان ببینن چه خبره، بلکه چمدوناشونم می¬بندن و برمی¬گردن خونه¬هاشون.
سانا تفهیم نشده نگاهش کرد. مینهو یک قدم فاصله¬شان را از بین برد. دست روی شانه¬اش گذاشت و درست زیر گوشش یادآوری کرد: یادت رفته ما رسما یه زوجیم؟ منم یه ماهه که ازت دور بودم...!
سانا چشمانش را بست. چطور، واقعا چطور دلش برای چنین هیولایی تنگ شده بود؟! مینهو دوباره روی تخت نشست. در حال کندن جوراب¬هایش گفت: نمی¬خوای بخوابی، من خیلی خسته¬ام.
سانا با انزجار نگاهش کرد و گفت: ترجیح میدم برم یه جای دیگه بخوابم.
چرخید به طرف در برود که مینهو گفت: یادت نرفته که اینجا خونه منه؟
سانا غرید: منظور؟
مینهو ابرو بالا داد: به سرم زده امشب پیش تو بخوابم، حالا هر کجا که باشه.
یک ربع بعد بالاخره توی یک تخت بودند اما هیچ چیز شبیه به آن وقت¬ها نبود. سانا لبه¬ی لبه¬ی تخت خوابیده بود و فقط یک هل کوچک کافی بود تا از تخت پایین بیفتد. پشت به مینهو کرده بود و جواب هیچکدام از سوال¬هایش را نمی¬داد. چشمانش خشک شده بود روی نور مهتابی که از پنجره داخل اتاق افتاده بود. از آن روشنی کمرنگ و بی¬جان خوشش می-آمد. مینهو نفس عمیقی کشید. نگاهی به سانا انداخت و بدون هیچ مقدمه چینی دست انداخت کمرش را گرفت و کشید به طرف خودش، داد سانا درآمد: یا... چه غلطی می¬کنی؟
مینهو اخم کرد: نمی¬خوام بعد از اینکه خوابم سنگین شد با صدای دادت بیدار شم. این طوری می¬افتی پایین.
سانا اخمی کرد و دوباره پشت به او کرد. مینهو یک دستش را ستون سرش کرد و بی¬حرف نگاهش کرد. صدای سانا درآمد: می¬دونی که سنگینی نگات اذیتم می¬کنه؟
مینهو چشمانش را بست. کامل دراز کشید و چشم دوخت به سقف، مکثی کرد و گفت: هیچ وقت فکر نمی¬کردم دور شدن از خونه انقدر سخت باشه... تقریبا هر روز به سرم می¬زد که برگردم... هر روز...
سانا صادقانه زمزمه کرد: درکت نمی¬کنم.
مینهو کمی جا به جا شد و بی¬مقدمه پرسید: نمی¬خوای امتحانش کنی؟
سانا از روی شانه¬ نگاهش کرد: چیو؟
- دل بستنو...
مینهو سکوتش را که دید ادامه داد: این¬که یه نفرو یه جور دیگه دوست داشته باشی، یه جور دیگه دلت براش تنگ بشه، یه حسی که آدم فقط به یه نفر می¬تونه داشته باشه.
سانا لب گزید و آهسته گفت: فکر نمی¬کنم اون یه نفر تو باشی.
سکوت مینهو علامت خوبی نبود. وقتی یک دفعه شانه¬اش را گرفت و به طرف خودش برگرداند، جا نخورد. چون این مینهو همان مینهوی همیشگی بود. چشمان عصبیش توی تاریک روشنی اتاق می¬درخشید. صدایش بم و دلخور بود. کاملا عادی مثل همیشه!
- کنجکاوم بدونم اون یه نفر قراره کی باشه؟
سانا تکانی خورد و گفت: یادت میاد تا قبل از این¬که به سرت بزنه و بهم علاقه¬مند بشی، رابطه¬ی ما چه شکلی بود؟
اخم¬های مینهو عمیقتر شد. دل سانا اما پرتر از این حرف¬ها بود. با همان لحن ادامه داد: اصلا یادته تا قبل از این¬که بیام اینجا زندگیم چه شکلی بود؟ تا قبل از اون رسوایی لعنتی، تا قبل از اینکه من پامو بزارم توی یکی از اون مهمونیای کوفتی، اصلا تا قبل از اون تصادف... یه چیزی توی وجودم مرده که هر کاری بکنم دیگه به زندگی برنمی¬گرده، یه چیزی که باعث می¬شه حالم از بیشتر زندگی کردن بهم بخوره، وقتی توی آینه نگاه می¬کنم از خودم متنفر باشم، یه چیزی که بهم میگه لیاقت هیچی جز همینی که الان هستمو ندارم... می¬فهمی چقدر تلخه؟ می¬تونی درک کنی که من نمی¬تونم ازش فرار کنم؟ مثل یه سایه که همه جا دنبالمه، صاف افتاده روی قلبمو تازگیا حتی دیگه ازش متنفرم نیستم. فکر می¬کنم حقمه. فکر می¬کنم حقمه وقتی تو باهام بدرفتاری می¬کنی. حقمه وقتی نزدیکترین آدمای زندگیم طردم می¬کنن... دیگه حتی براش گریه¬م نمی¬کنم. می¬دونی چرا؟ چون توی گوشت و پوست و خونم حس می¬کنم که همه¬ی اینا حقمه.
مینهو آهی کشید و فقط توانست بگوید: چرا حداقل یه فرصت به جفتمون نمیدی؟
تلخند سانا مثل زهر تا عمق وجودش نفوذ کرد: اگه نفرین حقیقت داشته باشه، این نقطه دقیقا همون جاییه که نفرین من ازش شروع شده... همه¬ی بدبختیا و بدبیاریای دنیا بعد از اون به سرم اومدن... فقط کافیه یه لحظه خودتو بزاری جای من تا ببینی آدم چقدر می¬تونه از یه چیز متنفر باشه. من بخوامم نمی¬تونم مثل بقیه نرمال باشم. نمی¬تونم وقتی بهم نزدیک می-شی، وقتی سعی می¬کنی فاصله¬ی بینمونو از بین ببری، ازش لذت ببرم. نمی¬تونم کاری کنم که گذشته¬م از ذهنم بیرون بره... پس عاقلانه¬ترین کاری که می¬تونی بکنی اینه که از این جلوتر نیای. برام خیلی راحتتره اگه دوباره بشی همون آدمی که تو چشام نگاه می¬کنه و می-گه می¬خواد قلاده بندازه دور گردنم!
مینهو برای چند لحظه¬ی طولانی چشمانش را بست. حتی حالا که توی آغوشش بود هم حس می¬کرد دیواری بزرگ و غیرقابل نفوذ بینشان وجود دارد. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد. سانا انتظار هر عصبانیت و خشونتی را داشت. اما مینهو آرام بود، شاید هم وانمود می¬کرد آرام است. صدایش آهسته¬تر اما بارها عمیقتر شده بود.
- باشه اگه اون نفرینته، من بهش نزدیک نمی¬شم. هیچ وقت... اما ازم انتظار نداشته باش دلم برات تنگ نشه، ازم انتظار نداشته باش بغلت نکنم یا نبوسمت... ازم انتظار نداشته باش دوستت نداشته باشم.
سانا گیج نگاهش کرد. دیگر نتوانست چیزی بگوید. بعد از مدت¬ها همه¬ی حرف¬هایی که تا آن لحظه توی دلش تلنبار شده بود را به زبان آورده بود، اما باز هم احساس سبکی نمی¬کرد. حرف¬های مینهو مثل زنجیر به پرو پایش می¬پیچید و نمی¬گذاشت احساس رهایی کند. این حس را دوست نداشت. نمی¬خواست به کسی متعهد باشد. اما خودش هم نمی¬دانست اگر دوباره فاصله¬ی بینشان برداشته شود، چه واکنشی نشان می¬دهد. مسخره بود کسی را دوست نداشته باشی اما بگذاری نزدیکت شود، تا توی تختت بیاید، بغلت کند و نتوانی برانیش. اما این اتفاقی بود که می¬افتاد. امشب و شب¬های بعد... مثل یک موقیعت تحمیل شده که نمی¬شد از آن گریخت. انگار یک خستگی و تنهایی طولانی مانع از مخالفت می¬شد. بخش پنهانی از وجودش که مدت¬ها تشنه¬ی یک آغوش گرم با بویی آشنا بود، کل بدنش را در یک خلسه فرو می¬برد و قدرت پس زدن را از او می¬گرفت. مثل مسکنی که درد را از یادت می¬برد، همه¬ی دردها را پس می¬زد و خودش اختیار همه چیز را به دست می¬گرفت. این ترسناکترین و غیرقابل کنترل¬ترین بخش وجودش محسوب می¬شد. حسی که موقتا رامش می¬کرد، ممکن بود تا همیشه اختیار را از عقلش بدزد.
--------------------------
تمین خواب آلود پیدایش شد و سر میز نشست. ارین خواب¬آلودتر آمد و روی صندلی کناریش نشست. تکیه¬اش را داد به پدرش و چشمانش بسته شد. کیبوم نگاهش را روی آن دو چرخاند و به اونیو داد. اونیو دست زیر چانه¬اش زد و با لبخند عریضی هر دو را تماشا کرد. جینسو یک بشقاب رولت روی میز گذاشت و کنار دست کیبوم نشست. با اشاره نامحسوس کیبوم نگاهش را به تمین داد. لنا و سورین داخل آشپزخانه شدند و سر میز نشستند. لنا خسته تکانی به گردنش داد و رو به تمین گفت: تخم مرغو میدی به من؟
تمین نشسته داشت چرت میزد که لنا روی میز زد و خسته غرید: تخم مرغ تمینا...
تمین گیج دورو برش را نگاه کرد. ظرف تخم مرغ¬ها را جلو کشید و سر داد زیر دست لنا... لنا سر پایین انداخت و انگار که خوابش برده باشد، یک دفعه هشیار شد. کیبوم با چاپستکیش به هر سه اشاره کرد و پرسید: احیانا بازم کل شبو بیدار بودید؟
تمین صدایی مثل هوم از خودش درآورد و لنا نالید: تمومشو...
مینهو و به دنبالش سانا هم داخل آشپزخانه شدند. سانا ساکت کنار سورین نشست و مینهو با انرژی صبح بخیر گفت. سر میز که نشست تازه چشمش به خانواده منگ لی افتاد. اخم ریزی کرد و پرسید: چی شده؟ شماها چرا این شکلی¬یید؟
اونیو توضیح داد: جونگهیون باز تموم شبو بیدار مونده، اینارم بیدار نگه داشته.
مینهو ابرو بالا داد و کیبوم صادقانه اعتراف کرد: اخلاقای خاص جونگ تنها چیزییه که باعث شده از مجردی خسته نشم.
بعد نگاهش را داد به مینهو و زیر لب طعنه زد: برعکس بعضیا!
مینهو نگاهی به سانا انداخت و چیزی نگفت. سانا کمی توی صندلیش پایینتر رفت. توی دلش فحش نماند که حواله این دو نفر نکند.
جینسو مکثی کرد و گفت: فکر می¬کنم بعد از صبحونه باید یکم در مورد کار حرف بزنیم.
کیبوم اخم¬هایش را توی هم کشید و با استرس مشغول خوردن شد. اونیو نفس عمیقی گرفت و به مینهو چشم دوخت. سانا زیر چشمی همه را پایید و به این فکر کرد این چه کاری است که همه باید در موردش حرف بزنند؟
-----------------------------
کیبوم چرخی توی اتاق زد، کوسنی که تمین زیر سرش گذاشته بود را کمی صاف کرد و کنارش روی لبه کاناپه نشست. تمین تکانی خورد و دوباره خوابش برد. جینسو تبلتش را روی میز گذاشت و گفت: بعد از لو رفتن اون صدتا بار توی ماه گذشته، بقیه محتاط¬تر شدن، خیلیاشون تعطیلن یا جاشونو عوض کردن.
اونیو چینی به بینیش انداخت: پس باید یکیو پیدا کنیم که جای بقیه¬رو لو بده.
کیبوم یک وری نگاهش کرد: کدوم خری همچین کاری می¬کنه هیونگ؟
مینهو لب گزید و گفت: باید توشون نفوذ کنیم.
اونیو و کیبوم نگاهی به هم انداختند. کیبوم ابرویی بالا داد و با چهره¬ای منزجر گفت: احیانا منظورت این نیست که باید بریم پلاس بشیم توی گی بارای شهر؟
مینهو سری تکان داد و گفت: نه، انقدر وقت نداریم. باید از به جای بزرگ شروع کنیم.
جینسو فکر کرد و گفت: از یه جایی که تقریبا مطمئن باشیم به اون یارو بلک وصله.
کیبوم تند تند پلک زد: بلک کیه دیگه؟
مینهو توضیح داد: همون عوضی که دنبالشیم.
اونیو روی مبل لم داد و طوری عادی گفت" اوکی پس یه چک کن با کمپانی ببین نزدیکترین و بزرگترین مهمونی مال کیه" که انگار دارد در مورد رفتن به شهربازی صحبت می¬کند. 
مینهو و کیبوم متعجب نگاهش کردند. جینسو سری تکان داد و زمزمه¬وار گفت: فکر کنم باید همین کارو بکنم.
کیبوم کمی سر جایش جا به جا شد. نگاهی به صورت تمین انداخت و پووف کشید. هنوز هم باورش نمی¬شد باید دوباره دست به چنین کارهایی بزنند.
------------------------------
اون تاک از توی چشمی نگاهی به بیرون انداخت و اضطراب همه¬ی وجودش را فرا گرفت. در را باز کرد و کنار کشید تا جونگین داخل شود.
کای بدون مکث جلو رفت و وسط سالن خانه ایستاد. صدای قدم¬های دختر که نزدیک شد، چرخید به طرفش و جدی گفت: دیگه وقتشه.
اون تاک آب دهانش را قورت داد و لب گزید. دستانش را به هم پیچاند و گفت: چیکار باید بکنم؟
جونگین یک تای ابرویش را بالا داد. با سرانگشت تاج چوبی کاناپه را لمس کرد و زمزمه-وار گفت: خودت می¬دونی چیکار باید بکنی.
بعد راحتترین کاناپه را برای نشستن انتخاب کرد. اون تاک نفس عمیقی کشید و مردد جلو رفت. این کابوس تازه شروع شده بود.
-----------------------------
لنا دست به کمر زد و غرغر کرد: حتما باید اینارو بردارم ازت قایمشون کنم تا دست برداری؟
ارین اخمی کرد. نگاهی به پیراهن توریش انداخت و با حاضرجوابی گفت: مگه نخریدی تا بپوشمشون؟!
لنا پووفی کشید و گفت: بله ولی نخریدمشون که صبح تا شب اینارو بپوشی.
سورین دستی توی هوا تکان داد و گفت: بی¬خیال لنایا... دوست داره دیگه!
لنا دستی به پیشانیش کشید و گفت: آخه کدوم بچه¬ای شبام با پیرن پرنسسی می¬خوابه؟!
سانا جونگهیون را توی کریرش گذاشت و نگاهش را داد به لنا، مکثی کرد و محض دلداری هم که شده بود، گفت: باور کن فقط تو نیستی که عجیبترین بچه¬های دنیارو داری.
لنا عصبی پوزخند زد و نگاهش از لای در به تمین افتاد. انگشت اشاره¬اش را جلوی صورت ارین تکان داد و گفت: درش میاری یا به بابات بگم.
ارین تیز سر چرخاند و به طرف تمین دوید. دستش را گرفت و با سر و صدا به داخل سالن کشید. لنا دست به سینه ایستاد. ارین نگاهی به مادرش انداخت و گفت: آبا... مامان نمی¬ذاره این لباسمو بپوشم.
ابروهای تمین بالا پرید: نمیذاره؟
رو کرد به لنا: چرا نمیذاری؟
لنا نفس پرحرصی کشید و با خودداری گفت: چون تقریبا تمام روزو همینا تنشه.
ارین معترض گفت: چون اینارو دوست دارم!
لنا نگاهش را دوخت به صورت شوهرش، تمین مکثی کرد و گفت: راستشو بخوای اصلا اشکالی نداره که دخترمون هر چی می¬خواد بپوشه.
کمی نزدیکش شد و با شیطنتی کودکانه اضافه کرد: اگه نظر منو بخوای توام باید از اینا بپوشی.
لنا با غیظ نگاهش کرد و غرید: کسی از تو نظر نخواست!
تمین سری تکان داد و گفت: اوکی پس مشکل حله.
بعد دست ارین را گرفت و گفت: ارینا بزن بریم.
ارین بالا پایین پرید و با کمال میل همراهش شد. لنا با بهت رفتنشان را تماشا کرد و بعد چرخید به طرف سانا: می¬دونی چیه، حق با توئه... من عجیبترین خونواده¬ی دنیارو دارم.
سورین خندید و سر به سرش گذاشت. سانا نگاهش را از روی در به پنجره سر داد. به جایی که تمین داشت ارین را سوار ماشینش می¬کرد و موهایش را بهم می¬ریخت. کلمه¬ی خانواده مدام توی گوشش تکرار می¬شد. انگار زندگی هر چه جلوتر می¬رفت، معنی همه چیز را هم عوض می¬کرد. کلمه خانواده را از پدر و مادر آدم می¬دزید و می¬داد به مردی که دوستت داشت. درکش اصلا آسان نبود.
بعضی فکرها خاصیت چسبندگی زیادی دارند. مثل آدامس می¬چسبند به سلول¬های خاکستری آدم و ول کن معامله نیستند. سانا وقتی چند ساعت بعد پشت در اتاق مینهو مردد ایستاد، هنوز هم داشت به کلمه¬ی خانواده فکر می¬کرد. دست آخر به تردیدش غلبه کرد و در زد. صدای آشنا و مبهمی که  از داخل اتاق به گوش می¬رسید، متوقف شد و صدای مینهو را شنید: کیه؟
سانا گلو صاف کرد: منم.
کمی طول کشید تا مینهو بگوید: بیا تو...
در را که باز کرد از دیدن اون تاک توی اتاق جا خورد. نگاهی به مینهو انداخت و قبل از اینکه چیزی بگوید اون تاک با ذوق جلو آمد و بغلش کرد: سانایا...
سانا عقب کشید و پرسید: اینجا چیکار می¬کنی؟
اون تاک هول نگاهی به مینهو انداخت و گفت: دلم براتون تنگ شده بود.
مینهو اضافه کرد: قراره یه چند روزی پیشتون بمونه.
اون تاک سر تکان داد و لبخند زد. مینهو پرسید: کاری داشتی؟
سانا لب گزید. با این¬که زیر نگاه اون تاک کمی معذب بود، اما گفت: می¬خواستم باهات حرف بزنم.
اون تاک هول نگاهش را بین آن دو تاب داد و گفت: عا... خب پس من میرم به بقیه سر بزنم.
بعد سریع از اتاق خارج شد. سانا چشمان متعجبش را از در گرفت و به مینهو داد. اصلا نفهمید کی جلو آمد و رو به رویش ایستاد، ناخودآگاه یک قدم عقب رفت و پرسید: واقعا می-خواد بمونه؟
مینهو چینی به بینی¬اش انداخت: دو سه روز.
سانا دستی به گردنش کشید. هنوز هم برای به زبان آوردن حرفش مردد بود. مینهو صورتش را کاوید و پرسید: چیزی می¬خوای بگی؟
سانا سر بلند کرد و دل را به دریا زد. بی¬هیچ مقدمه¬ای گفت: کی می¬تونم از خونه برم بیرون؟
اخم ریز مینهو را که دید بیشتر توضیح داد: منظورم اینه که از خونه موندن خسته شدم. دلم می¬خواد یه وقتایی برم بیرون، تنهایی...
مینهو نفس عمیقی کشید و گفت: تنهایی ممکنه اتفاقی برات بیوفته.
سانا لب¬هایش را بهم فشرد: چه اتفاقی؟
مینهو بلاتکلیف گفت: نمی¬دونم... فقط اون بیرون هنوز برات امن نیست.
پلک سانا با تیک پرید: کی برام امن میشه؟
مینهو آهش را با بازدم عمیقی پس داد: نمی¬دونم...
سانا کمی عصبی به نظر می¬رسید: این یعنی این¬که من باید حالا حالاها تو این خونه زندونی باشم؟
مینهو یک قدم جلو گذاشت. سانا با حرص یک قدم عقب رفت. تند تند پلک زد و گفت: برام مهم نیست که اون بیرون چه خبره، فقط می¬خوام برم بیرون، هر وقت که دلم خواست.
مینهو دستانش را بالا گرفت: باشه هر وقت خواستی خودم می¬برمت.
- نه، نمی¬خوام تو منو جایی ببری. من بیست و هفت سالمه، می¬تونم از پس خودم بربیام.
مینهو دست به کمر زد و غرید: چه مرگت شده؟
سانا سری تکان داد و حق به جانب گفت: عجیبه از زندونی بودن خسته شده باشم؟
مینهو لب گزید و تلخند زد: نه که اون بیرون همه عاشقتن؟!
یک ثانیه بعد از گفتنش پشیمان شد. لعنتی نباید عصبی می¬شد!
سانا مکثی کرد و ده¬ها بار جدی¬تر از قبل گفت: می¬خوام برم بیرونو دنبال کار بگردم. برام مهم نیست که مردم ازم خوششون نمیاد. فقط می¬خوام زندگیمو بکنم.
گفت و از اتاق بیرون زد. مینهو چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط بشود. باید توی اولین فرصت با اون تاک حرف می¬زد.
-------------------------
اون تاک بعد از یک حال و احوالپرسی حسابی با دخترها، به بهانه دیدن خانه بلند شده بود و بیرون زده بود. یک جایی پشت ویلا شماره جونگین را گرفته بود و با اضطراب تمام چیزهایی که پشت در اتاق مینهو شنیده بود را برایش تکرار کرده بود. جونگین مکثی کرده بود و بدون هیچ حرفی تماس را قطع کرده بود. اون تاک هنوز داشت مبهوت به گوشیش نگاه می¬کرد که با صدای آشنایی از جا پرید: آئودی؟!
کیبوم بود که با چشمان باریک داشت نگاهش می¬کرد: تو اینجا چیکار می¬کنی؟
چند باری پلک زد و به محض بالا آمدن ویندوزش گفت: اومدم دخترارو ببینم.
کیبوم اخم کرد: دخترا؟
- سانا، لنا، سورین...
کیبوم سری تکان داد، یک بار دیگر سر تا پایش را برانداز کرد و رفت پی کارش، اون تاک نفس عمیقی کشید و به دیوار پشت سرش چسبید. این وضعیت کوفتی بیش از تحملش بود. برایش مثل روز روشن بود که خیلی زود گیر می¬افتد. چون حداقل تجربه ثابت کرده بود که استعدادش توی هیچ چیزی مثل گند زدن بی¬نظیر نیست!
--------------------------
سورین و اون تاک داشتند زور می¬زدند جونگهیون را از خواب بیدار کنند، میرار یک گوشه ایستاده بود و داشت به پیشخدمت¬ها که شام را روی میز می¬چیدند، نظارت می¬کرد. مینهو، کیبوم، اونیو و تمین یک گوشه ایستاده بودند، آهسته و جدی حرف می¬زدند. ارین با لباس پرنسسیش داشت وسط سالن دور خودش می¬چرخید و سعی می¬کرد با عصای جادویی که اونیو برایش ساخته بود اسباب و اثاثیه خانه را تبدیل به طلا کند، اما موفق نمی¬شد. لنا داشت توی نت دنبال آدرس مطب یک مشاور کودک می¬گشت که سانا زیر گوشش گفت: هیچ معلوم هست اینا چشونه؟
- کیا؟
سانا با سر به مینهو و بقیه اشاره کرد. لنا اخم ریزی کرد و گفت: حتما باز به سرشون زده برن خوشگذرونی.
سانا کنارش نشست و کمی نگرانتر از حد معمول گفت: برا یه خوشگذرونی ساده دارن انقدر جدی بحث می¬کنن؟
لنا نگاهش را روی صورت پسرها چرخاند. حق با سانا بود اما چرا انقدر کنجکاوی می-کرد. کمی سر جایش جا به جا شد و پرسید: نگران مینهویی؟
چشمان سانا درشت شد: چی؟
لنا مثل خواهرهای بزرگتری که مچ دونسنگشان را گرفته باشند نگاهش کرد: نگرانشی، تقریبا تمام وقتایی که با همیم حواست بهش هست.
سانا لب باز کرد انکار کند که لنا آهسته¬تر گفت: حتی از شدت نگرانی یه وقتاییم با هم می-خوابین.
سانا به معنی واقعی کلمه لال شد. لنا نفس پرحرصش را پس داد و گفت: دیگه حتی نمی-دونم بهت چی بگم سانایا... اما اگه چیزیم بینتون هست، این کارو نکن... یه دفعه نزار انقدر نزدیکت بشه (نگاهش را به مینهو دوخت) مینهو شاید جذاب باشه، شاید دوست داشتنش برات لذت¬بخش باشه، اما قاطیِ یه چیزایی شده که...
نگاهش را توی چشمان سانا چرخاند، نفس عمیقی کشید و گفت: ازش فاصله بگیر سانایا.
بلند شد، دستی به شانه¬اش زد و تکرار کرد: فاصله!
میرار همه خدمتکارها را بیرون کرد و بقیه را برای شام صدا زد. پسرها به طرف میز آمدند. نگاه مینهو یک لحظه به سانا برخورد و لبخندش محو شد. سانا بلند شد و به طرف میز رفت. چیزی که بین این دو نفر بود، فقط با یک نگاه هم برای لنا قابل تشخیص بود. نمی¬خواست بدبین باشد اما از عاقبت این رابطه می¬ترسید.
---------------------------
سانا هنوز داخل اتاقش نشده بود که دستی را روی بازویش حس کرد. چرخید و با مینهو رو به رو شد: باید حرف بزنیم.
اون تاک با مکث سر پایین انداخت. داخل اتاقِ سانا شد و گفت: زود برگرد.
سانا خواست مخالفت بکند که در اتاقش بسته شد و مینهو بازویش را کشید و مجبورش کرد به طرف اتاقش بروند. اخم¬هایش را توی هم کشید و بنا به دلایل نامعلومی لجاجت توی خونش قل زد. مینهو در را بست و سانا را به آن چسباند. بازویش را ول کرد و کف دستش را یک جایی کنار صورت او روی در گذاشت. با بدنش یک حصار تقریبا تنگ درست کرده بود که فرصت هیچ فراری را ندهد. شاید چون حرف¬هایی که توی ذهنش بودند انقدر اهمیت داشتند که به هیچ وجه نباید نادیده گرفته می¬شدند. سانا اخمی کرد و غرید: باز چی شده آجوشی؟
آجوشی بی¬برو برگرد لقبی بود که وقتی کفرش از دست مینهو درمی¬آمد از آن استفاده می-کرد. هر چند مینهو دیگر به آن عادت کرده بود، اما عصبانیتش دلیل واضحی داشت: راجع به بیرون رفتنت، نمی¬تونم بهت اجازه بدم.
سانا ابرو بالا داد: منم اجازه تورو نخواستم.
مینهو مشتی به در زد و غرید: چرا نمی¬فهمی توی خطری؟ اصلا می¬دونی چند نفر هستن که می¬خوان بهت آسیب بزنن؟
سانا پوزخند کجی زد و گفت: اونا هیچکدومشون از تو خطرناکتر نیستن.
مینهو عصبی گفت: دارم جدی باهات حرف می¬زنم.
- منم دارم جدی جوابتو میدم.
مینهو مشت دیگری به در زد و تهدیدآمیز گفت: می¬خوای لج کنی ها...؟
سانا چند بار پشت سر هم مژه زد. نمی¬خواست به گریه بیفتد، اما با بغضش هم نمی¬توانست کاری بکند:  می¬خوام زندگی کنم.
مینهو ملایمتر از قبل گفت: هر چی بخوای همین جا بهت میدم.
سانا سرش را به علامت منفی تکان داد. مینهو چشم بست و مسئله¬ای که بیشتر از همه آزارش می¬داد را به زبان آورد: اگه اینجا کسی بخواد بهت آسیب بزنه، من یا بقیه هستیم. اما اون بیرون لعنتی... اون بیرون هیچ کدوم از ما نمی¬تونیم بفهمیم کی توی خطری.
دستان سانا مشت شد. این بار دیگر کوتاه نمی¬آمد: خب که چی؟ قراره تا آخر عمرم مثل ترسوها یه گوشه قایم بشم؟ مگه خودت همیشه نمی¬گفتی از آدمای ترسویی مثل من متنفری!
مینهو آهی کشید و بین حرف¬هایش یک پرانتز باز کرد: من هیچ وقت ازت متنفر نبودم.
- دلت که برام می¬سوخت! حتی همین حالام به خاطر همین نیست که مخالفت می¬کنی؟ به خاطر این نیست که فکر می¬کنی من انقدر بی¬دست و پام که نمی¬تونم از خودم مراقبت کنم؟
این¬ها دقیقا همان فکرهایی بودند که از سر مینهو می¬گذشتند، به اضافه¬ی کلی استرس و خطر دیگر که سانا یا متوجهشان نبود، یا خودش را به ندیدن زده بود. اما اگر همین طور پیش می¬رفت، بیشتر تحریکش می¬کرد. دوراهی عذاب¬آوری بود، از یک طرف نمی¬توانست بگذارد دوباره توی خطر بیفتد. از یک طرف هم انگار اگر توی خطر نمی¬افتاد واقعا متوجه نمی¬شد، دنیای بیرون از خانه چقدر برایش خطرناک است. به خصوص حالا که مطمئن بود یک عده مثل مار زخمی دارند دنبال نقطه¬ی ضعفش می¬گردند، یا شاید هم برگ آسش!
به هر حال سانا هر دوی این¬ها بود، به هزارو یک دلیل نباید توی خطر می¬افتاد.
سانا از سکوت طولانی مینهو استفاده کرد، دستانش را تخت سینه¬اش گذاشت و کمی به عقب هلش داد. مینهو بی¬مقاومت عقب کشید. دستش از روی در کنده شد و انگشتان ظریف سانا را چنگ زد: به یه شرط... باید قول بدی اگه برات خطرناک بود، بی¬خیالش بشی.
سانا پووفی کشید و این دفعه نه از سر لجبازی که از سر واقع بینی گفت: خودتم می¬دونی چقدر حرفت احمقانه¬ست.
- کاری که تو می¬کنی خیلی احمقانه¬تره.
سانا آب دهانش را قورت داد: نمی¬تونم همچین قولی بدم.
مینهو بی¬اراده کمی انگشتانش را فشرد: پس منم نمی¬تونم قول بدم که دوباره توی خونه حبست نکنم.
بعد رهایش کرد و عقب کشید. سانا با اخم نگاهش را روی مردمک¬های تیره او چرخاند و از اتاق بیرون زد. چرا باید سر چیزی دیوانه¬اش می¬کرد. واقعا چرا؟!
--------------------------
کیبوم یک دست کت و شلوار راه راه کلاسیک را جلوی آینه زیر گردنش گرفت. تابی به گردنش داد و از اونیو پرسید: خوبه هیونگ؟
اونیو از توی کمد مینهو یک کراوات نیلی بیرون کشید و گرفت روی کت و شلوار: با این عالیه!
تمین خواب و بیدار غلتی روی تخت زد و گفت: هیونگ یکیم برا من کنار بذارید.
اونیو سر تکان داد و بعد نگاهش را سر داد روی مینهو که پشت پنجره ایستاده بود و با گوشیش سخت مشغول بود. سابقه نداشت آنها به کمدش یورش ببرند و واکنشی نشان ندهد. محض آزار و اذیتش هم که شده بود گفت: مینهویا... اون کت و شلوار مارکت کجاست؟ همونی که عروسی من پوشیده بودی!
مینهو اصلا نشنید، برای بار بیست و پنجم بود که با جینسو تماس می¬گرفت و همزمان به اون تاک هم پیام می¬داد.
سانا و اون تاک صبح زود از خانه بیرون زده بودند تا دنبال کار بگردند. جینسو هم مجبور شده بود سایه به سایه دنبالشان برود و با این¬که تقریبا هر یک ساعت یک بار مو به موی اتفاقات افتاده را به مینهو گزارش داده بود، اما باز هم مینهو راضی¬ بشو نبود.
اون تاک مجبور شده بود همه¬ی پیام¬های مینهو را نادیده بگیرد. هیچ دلش نمی¬خواست سانا حتی در این مورد شک هم بکند! وقتی از یازدهمین رستوران بیرون زدند، دیگر داشت از گرسنگی پس می¬افتاد. سانا کمی مضطرب بود، اصلا دوست نداشت تا وقتی کار پیدا نکرده به خانه برگردد، در یک کلام حوصله¬ی پوزخندهای مینهو را نداشت. اون تاک بی¬جان به طرف یک بوفه¬ سیار آن طرف خیابان کشیده شد و همزمان نالید: دارم از گرسنگی پس می-افتم.
سانا ناچار همراهش شد. اون تاک سر یکی از میزها نشست و سانا رفت تا از کامیون غذا منویشان را انتخاب کند. اون تاک دستی به شکمش کشید و کلافه دور و برش را نگاه کرد. گوشیش توی جیبش لرزید. نگاهی به صفحه¬اش انداخت و با دیدن شماره جونگین همه چیز یادش رفت. زیرچشمی سانا را پایید و وقتی مطمئن شد حواسش به اندازه کافی پرت است جواب داد.
- گوش کن، میاید به این آدرسی که برات می¬فرستم، یه رستوران تقریبا بزرگه که صاحبش قراره استخدامتون کنه.
قبل از این¬که اون تاک چیزی بگوید، تماس قطع شد. چند لحظه¬ای به گوشی توی دستش نگاه کرد و با صدای سانا به خودش آمد: کی بود؟
سیخ سرجایش نشست، سانا سینی غذایش را جلوی دستش گذاشت و منتظر جواب ایستاد.
- عا... راستش یکی از دوستام بود... قبلا بهش گفته بودم دنبال کار می¬گردم... قبل از این-که توام بهم بگی دنبال کاری...
سانا نشست و با کنجکاوی پرسید: خب؟
- زنگ زده بود می¬گفت یه جایی¬رو می¬شناسه که دنبال گارسونن.
سانا با حیرت زمزمه کرد: واقعا؟
اون تاک مصنوعی خندید و هول گفت: آره خب...
صدای پیام گوشیش که بلند شد، تندتر گفت: آدرسشو فرستاد.
سانا نگاهی به گوشیش انداخت و با مکث پرسید: نگفتن چندتا گارسون می¬خوان؟
-----------------------------
اون تاک اول از تاکسی پایین پرید، برای هزارمین بار آدرسی را که جونگین برایش فرستاده بود را چک کرد. خودش بود. یک رستوران ترو تمیز توی یک خیابان معمولی، با ظاهری خوب و قابل قبول؛ خوبی ولگردی زیاد این بود که با یک نگاه هم می¬توانست تشخیص بدهد که جای خوبی برای کار کردن است. 
صدای سانا را که بیخ گوشش شنید از جا پرید: اینجاست؟
تند سر تکان داد و زودتر در شیشه¬ای رستوران را هل داد و داخل شد. موزیک ملایمی که توی رستوران پخش می¬شد، فضای خنکش و صدای گپ مشتری¬ها ترکیب مطبوعی را ایجاد کرده بود. اون تاک در یک نگاه عاشق رستوران شده بود، اما سانا کمی بدبین بود. چون این یکی تقریبا از هفت یا هشت رستورانی که در آن¬ها نپذیرفته نشده بودند، بهتر بود. با حسرت نگاهش را توی رستوران چرخاند و زمزمه کرد: فکر نمی¬کنم اینجا قبولمون کنن.
اون تاک مچ دستش را گرفت و گفت: یا بیا شانسمونو امتحان کنیم.
مدیر رستوران مردی عینکی با موهایی کم پشت و ظاهری تمیز بود و به نظر آدم حسابگری می¬رسید.
اون تاک که رفت پشت پیشخوانش ایستاد و قضیه کار را توضیح داد، سانا لب گزید و مضطرب نگاهش کرد. به نظر اصلا از آن آدم¬هایی نبود که کسی را ندیده و نشناخته استخدام کند. اون تاک هنوز داشت با اصرار در مورد توانایی¬هاییشان به مدیر رستوران توضیح می¬داد و سانا هم چند قدم عقبتر ساکت ایستاده بود، که جونگین از پله¬های پشت سرشان با کلاه، عینک و ماسک از رستوران بیرون زد. با قدم¬های بلند از رستوران دور شد و توی ماشینش نشست. گوشیش را بیرون کشید و به مدیر رستوران پیام داد: کافیه.
حدود ده دقیقه همان¬جا توی ماشین منتظر ماند تا اون تاک و سانا را دید که با خوشحالی از رستوران بیرون زدند. آهسته پلک زد و رفتنشان را تماشا کرد. هنوز خیلی دور نشده بودند که خواست پیاده شود اما با دیدن راننده ماشینی که از کنارش گذشت، تند سر جایش برگشت. اخمی بین ابروهایش نشست و فکرش را بلند به زبان آورد: جینسو؟!
نگاهش همراه با خودروی سیاه منیجر مینهو که با فاصله از دخترها داشت دنبالشان می¬رفت کشیده شد. وقتی از دیدرسش خارج شدند، پووفی کشید، لبه¬ی کلاهش را کمی بالا داد و دوباره پیاده شد.
وقتی دوباره داخل رستوران برگشت، حتی مدیر رستوران هم متوجه شد که اوقاتش تلخ است. نگاهی روی مشتری¬هایش چرخاند و به طبقه بالا اشاره کرد: اینجا برای حرف زدن زیاد خوب نیست. به خاطر خودتون می¬گم.
جونگین سری تکان داد و به طرف راه¬پله¬ی فلزی و مارپیچ وسط رستوران رفت. طبقه بالا شامل انبار، رختکن و یک سوئیت کوچک می¬شد. مرد صاف به سمت در انتهای راهرو رفت و در سوئیت را برای کای باز کرد. جونگین داخل شد و انقدر غرق فکر جینسو بود که به کل چیزی از آن سالن کوچک، آشپزخانه نقلی و در اتاق خوابش ندید. البته که توی آن لحظه چندان اهمیتی هم نداشت. اما اگر می¬دانست که قرار است توی همین خانه کوچک چه اتفاقی برایش بیفتد، قطعا جزئیاتش را با دقت بیشتری به خاطر می¬سپرد.
مرد هول دو لیوان قهوه آماده کرد و روی میز گذاشت. جونگین بی¬حوصله، کلاه، دستکش و ماسکش را درآورد و نگاهی به چهره¬ی او انداخت. یک ساعت پیش در مورد جزئیات صحبت کرده بودند، پس یک راست رفت سر اصل مطلب: من برای یه ماه اینجارو ازت اجاره می¬کنم. اما لازم نیست خودت یا کارکنات تغییری بکنید، شماها به کارتون ادامه میدید، مثل قبل، فقط دو نفر بهتون اضافه میشن.
مرد مکثی کرد و گفت: فکر می¬کردم خودتون بخواید مدیریتش کنید.
جونگین در حالی که دسته چکش را بیرون می¬کشید، جواب داد: نه، من کاری به کارتون ندارم. هیچکس نباید از حضور من اینجا چیزی بفهمه، به خصوص این دوتا دختر.
مرد همان طور که چشمانش حریصانه حرکت خودکار کای را روی برگه چک دنبال می-کرد، سر تکان داد. جونگین برگه چک را با یک حرکت کند و روی میز به طرفش سر داد. نگاه بی¬تفاوتی به اطرافش انداخت و گفت: فقط کلید اینجا و در اصلی رو هم بهم بدید.
مدیر رستوران برگه را برداشت و با دیدن رقم چک ماتش برد. نگاهش را تا روی صورت او بالا کشید و بهت زده پرسید: این همه برای یه ماه؟
جونگین با سر تایید کرد. بلند شد، اشاره¬ای به مانیتور روی دیوار کرد و گفت: فیلمای دوربین مدار بسته¬رو هم می¬خوام.
--------------------------
هوا داشت کم¬کم تاریک می¬شد و رنگ آسمان از بنفش روشن به سمت تیرگی می¬رفت. اون تاک و سانا حدودا سه ساعتی توی پارک وقت گذرانده بودند. اون تاک خسته بود اما سانا هیچ تمایلی به برگشتن نداشت. از آخرین باری که این طور رها توی هوای آزاد مثل بقیه مردم از بعد از ظهرش لذت برده بود، دست کم یک قرن می¬گذشت! هر چند اگر مسئله طبیعت بود یا زیبایی¬های بصری، ویلای بزرگ مینهو دست کمی از اینجا نداشت اما سانا دلش برای چیز دیگر تنگ شده بود؛ آزادی!
اون تاک نگاه گذاریی به اطرافش انداخت و زیر گوش سانایی که طاق باز روی چمن دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود، گفت: به نظرت وقت برگشتن نیست؟
سانا یک چشمش را باز کرد و غرولند کرد: حیف نیست روز به این خوبی رو انقدر زود تمومش کنیم؟
اون تاک با عذاب وجدان زمزمه کرد: روز خوب؟
سانا یک دستش را ستون سرش کرد و گفت: اومم، می¬دونی خیلی وقت بود همچین روز خوبی نداشتم. هنوزم باورم نمیشه کار پیدا کردیم. واوو مث رویا می¬مونه.
بعد دوباره روی زمین دراز کشید و با خوشحالی جیغ زد: نمی¬خوام تموم شه.
اون تاک لبخندی زد و بیشتر از خودش متنفر شد. تا کجا باید با این دروغ پیش می¬¬رفت؟
-----------------------
لیموزین که از حرکت ایستاد، سکوتی معنادار توی اقک ماشین حاکم شد. کیبوم نگاهی به آن بیرون انداخت و زیر لب غرید: شت!
بعد با یک لبخند محو پیاده شد. اونیو هم به دنبالش پیاده شد. تمین تشری به مینهو زد و پیاده شد. مینهو مکثی کرد و پا از ماشین بیرون گذاشت. با تصمیم کیبوم و اونیو به این نتیجه رسیده بودند همگی با هم ست کلاسیک بزنند. کت و شلوارهای راه¬راه، پیراهن سفید و کراوات تیره چیزی بود که هر چهار نفرشان را به حد مرگ خوش¬پوش و شیک کرده بود. طوری که مثل یک پازل بزرگترین مهمانی پایتخت را تکمیل می¬کردند. از امتیازات ویژه این مهمانی این بود که تعداد بالایی از مهمان¬ها اصلا ربطی به کیپاپ نداشتند. بیشتر خانواده¬های با نفوذی بودند که هر کدام شاید مافیای یک صنعت به شمار می¬رفتند. میانگین سن و سال حاضرین حدودا پنجاه سال بود و برخلاف تمام مهمانی¬های قبل اینجا دیگر خبری از قوانین نانوشته نبود. ویلای بزرگی که پارتی خصوصی در آن مشغول برگزاری بود، توسط نیروهایی که دقیقا مشخص نبود به کجا وابسته¬اند محافظت می¬شد. مامورینی با قدی حدودا دو متر و هیکل¬هایی ورزیده که بلا استثناء همگی مسلح بودند، هر گوشه و کناری به چشم می¬خوردند. سالنی حدودا هشت برابر بزرگتر از بزرگترین سالن ویلای مینهو، پذیرای مهمان¬ها بود و از تابلوهای روی در و دیوار تا فرم یکدست خدمه و حتی عطرهای گرانقیمتی که همگی در هم مخلوط شده بودند، هم پیدا بود این یکی از بزرگترین پارتی¬های خصوصی کشور محسوب می¬شود.
صدای سمفونی کلاسیکی از یک گوشه توی همهمه ملایم جمعیت پخش می¬شد و با همه¬ی جو آرامی که سالن داشت اما نوعی اضطراب خاموش را به وجود پسرها وارد می¬کرد. حسی مثل این¬که شاید این جا و این جمع جای آنها نباشد.
تمین اولین کسی بود که استرسش را به زبان آورد. نامحسوس عقب کشید و زمزمه کرد: اینجا یه جورایی عجیب نیست؟
مینهو یقه کتش را صاف کرد، اخمی بین پیشانیش نشاند و به آهستگی خودش جواب داد: اینجا عجیب نیست تمینا، فقط با جاهایی که قبلا بودیم فرق داره.
یک ساعت بعد هر چهار نفر توانسته بودند کمی با اوضاع کنار بیایند. اونیو و تمین تا حدودی پشیمان بودند که چرا تنها آمدند، چون هر طرف را نگاه می¬کردند، زوج¬های آرام و عاشقی را می¬دیدند که زیر گوش هم پچ¬پچ می¬کنند و ریز ریز می¬خندند. برعکس به کیبوم داشت خوش می¬گذشت، از سر شب حداقل با هفت یا هشت کیس خوب آشنا شده بود و عجیب این¬که هیچکدام از این دخترها نه زننده بودند و نه آویزان!
برای شروع از نظریه نسبیت انیشتین شروع کرده بود و حالا هم سر از بحث ابرسازه¬های سبزی در آورده بود که اصرار داشت با وجود اینکه هیچ ضرری برای طبیعت ندارند به اندازه بقیه سازه¬ها مستحکمند!
مینهو تنها کسی بود که از جریان مهمانی راضی نبود. حس می¬کرد بهترین فرصت زندگیش دارد مثل رودخانه از زیر پایش می¬گذرد و او نمی¬تواند چیزی صید کند. کلافه نگاهش را بین مهمان¬ها می¬چرخاند و دنبال یک نشانه یا یک حرکت غیرعادی می¬گشت. ولی لعنتی اینجا همه عادی در حال گذراندن وقتشان بودند. هیچ دو مرد تنهایی به چشم نمی¬خورد که صحبتی غیرعادی داشته باشند. همه عادی و طبیعی جلوه می¬کردند. یک چیزی این وسط عجیب بود. همه به قدری خوب بودند که نمی¬شد حدس زد کدام یکی بر بقیه غلبه دارد، یا حاضرین از چه کسی بیشتر از بقیه حساب می¬برند.
مینهو بلند شد، گیلاس شرابش را روی میز گذاشت و با قدم¬های آرام به سمت انتهایی سالن رفت. سعی کرد به جو قوی مهمانی غالب شود و ذهنش را فریب بدهد. نباید ادای تازه¬کارها را درمی¬آورد. اگر خودش میزبان این مهمانی بود، اگر خودش همه¬ی این آدم¬ها را کنار هم جمع می¬کرد، چه می¬کرد؟ کجا می¬ایستاد؟ چطور حرف می¬زد؟ حتما یک نفر از چشمش جا افتاده بود، حتما!
یک جایی ته سالن تکیه داد به ستونی عریض و نگاهش را بین مردم چرخاند. سردرگمیش خیلی طول نکشید. صدای بمی زیر گوشش گفت: مشکلی پیش اومده قربان؟
مینهو اخم ریزی کرد و سر چرخاند. پسری هم سن و سال خودش، با موهایی روغن زده و صورتی کنجکاو را در فاصله یک متریش دید. مکثی کرد و گفت: نه، فقط برام لذت بخش نیست.
پسر چینی به بینی¬اش انداخت. محترمانه به چند دختری که آن طرف سالن مشغول گپ و گفت بودند اشاره کرد و گفت: شاید چون تنها ایستادین لذت نمی¬برین.
مینهو پوزخند کجی زد و گفت: کنار اونا مطمئنا بیشتر لذت نمی¬برم.
پسر اخم ریزی کرد و لب پایینش را گزید. مینهو نفس عمیقی کشید. حسی ته دلش می¬گفت دارد به طعمه¬اش نزدیک می¬شود. اشتباه یا درست باید قلابش را می¬انداخت. دستی به گردنش کشید، مکثی کرد و گفت: از دخترا خوشم نمیاد.
بعد چشمانش را چرخاند روی پسر تا واکنشش را ببیند. او برای چند لحظه مات ایستاد. بعد نامحسوس سرتا پای مینهو را برانداز کرد و گفت: به نظر نمیاد مشکلی داشته باشی.
مینهو پوزخندی به لحن پسر که ناخودآگاه صمیمی شده بود زد و با چهره¬ای مطمئن جواب داد: اتفاقا چون مشکلی ندارم، ازشون خوشم نمیاد، انقدر بی¬نقص هستم که کسیو در حد خودم پیدا نکنم.
جمله آخرش تیر خلاص بود. اگر او یک مرد نرمال بود مطمئنا با شنیدن این لحن خودپسندانه صورتش را درهم می¬کشید یا پوزخند می¬زد. چون قاعدتا هیچ مرد نرمالی قبول نمی¬کند دیگری از او بهتر باشد! اما اگر همانی بود که مینهو دنبالش می¬گشت، دست کم واکنشی بی¬طرفانه¬ نشان می¬داد.
پسر که دست توی جیبش کرد، سر پایین انداخت و بعد با نگاه معناداری به چشم¬های مینهو خیره شد و گفت: گمونم حق با تو باشه" مینهو پوزخند زد. دلش می¬خواست از این سر سالن برای بقیه دست بلند کند و داد بزند: "زدم وسط خال" اما خودش را کنترل کرد. چشمی توی سالن چرخاند و با اکراه گفت: مشکل اینجاست که آدمای توی این مهمونی کلا به استانداردام نمی¬خورن.
یک تای ابرویش را بالا داد و آهسته تکرار کرد: هیچ کدومشون.
بعد از او فاصله گرفت. فعلا تا همین جا کافی بود. نباید هیجان خودش را برای گرفتن طعمه نشان می¬داد. قلابی که توی دهان صید گیر کرده بود باید او را دنبالش می¬کشید. هر کاری غیر از این اشتباه بود.
مینهو که سر میز برگشت، کیبوم هم از بحث¬های تخصصیش دل کنده بود و آمده بود پیش بقیه؛ مبلی را انتخاب کرد که پشت به پسر باشد و نشست. در جواب اونیو که پرسید: این یارو دیگه کیه؟
ابرویی بالا داد و گفت: همونی که دنبالشم.
بدون این¬که به تمین نگاه کند، زمزمه¬وار گفت: سعی کن نزدیکم بشی، من پست می¬زدم اما بازم سعی کن نزدیک بشی.
تمین منگ نگاهش کرد. کیبوم منزجر سری تکان داد و غرید: یالا یارو داره نگا می¬کنه.
تمین پووفی کشید، بعد یکی از لبخند¬هایی را زد که نصف صورتش را می¬پوشاند و آهسته نزدیک مینهو شد. با همان لبخند زل زد توی چشم¬های مینهو و گفت: لعنتی من زن دارم.
اونیو شاتش را برداشت، تکیه داد و با نیش باز نگاهشان کرد: زنت الان اینجا نیست تمینا...
نگاهی به کیبوم انداخت و گفت: زن منم نیست.
کیبوم چینی به صورتش انداخت و با حفظ ظاهر غرید: پناه بر خدا تو دیگه چه مرگته هیونگ؟
اونیو با همان لبخند گفت: باید عادی باشیم، عادی!
کیبوم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: الان ما از هر کسی توی این سالن غیرعادی¬تریم.
تمین دستش را آرام دور گردن مینهو انداخت، خودش را جلو کشید و با عذاب وجدانی که نمودی توی صورتش نداشت زمزمه¬ کرد: این دیگه چه جهنمیه!
مینهو با عصبانیتی مصنوعی دستش را از دور گردنش پس زد و با اخم¬هایی در هم گفت: فکر کنم یادت رفته منم یکیو دارم برا خودم.
تمین نفس عمیقی کشید و با اینکه دلش می¬خواست همین حالا از مهمانی بیرون بزند، اما دوباره لبخندی¬ اجباری زد و دستش را آرام لغزاند روی پای مینهو، چشمان کیبوم و اونیو بی¬اختیار رد انگشتانش را دنبال کردند. مینهو کمی سر جایش جا به جا شد و دندان¬هایش را بهم سایید. از این وضعیت متنفر بود. اونیو یک وری تمین را نگاه کرد و رو به مینهو گفت: یا همین الان پا میشی می¬زنی تو گوشش یا خودم برات این کارو می¬کنم!
صورت تمین یک لحظه توی هم رفت اما زود خودش را جمع و جور کرد. با لبخند سر چرخاند به طرف هیونگش و با عصبانیتی کنترل شده، از بین دندان¬های بهم چسبیده¬اش غرید: هیونگ یادت نرفته که من دوتا بچه دارم؟
اونیو دستی به صورتش کشید و غرید: دلم می¬خواد بزنم همشونو له کنم، عوضیای آشغال.
مینهو تند گفت: دیگه کافیه و سریع از جایش بلند شد و از سالن بیرون زد. تمین گیج رفتنش را نگاه کرد و گفت: الان چیکار کنم من؟
کیبوم پووفی کشید و گفت: برو منت کشی دیگه!
تمین سری تکان داد، بلند شد و عقب مینهو رفت. اونیو نگاهش را به نیمرخ کیبوم دوخت و زمزمه کرد: پاشو مام بزنیم بیرون، از اینجا خوشم نمیاد.
----------------------------
تمین کتش را روی دوشش انداخت و جلوتر از همه به طرف ویلا رفت. اونیو و کیبوم هم سلانه سلانه دنبالش رفتند. مینهو از سرعت قدم¬هایش کم کرد. گوشیش را از جیبش بیرون کشید تا برای بار صد و یکم آمار سانا را از جینسو بگیرد، که سر و کله¬اش از توی تاریکی پیدا شد. رو به رویش ایستاد و عصبی گفت: پشت ویلاست، سه ساعته همون جاست، اگه فرمایش دیگه¬ای ندارم دیگه میرم بگیرم بخوابم. چون ساعت دو شبه!
مینهو بی¬حرف سر تکان داد و جینسو هم به دنبال پسرها به طرف ویلا رفت.
مکثی کرد، کتش را درآورد و با قدم¬هایی آرام مسیر پشت ویلا را در پیش گرفت. سایه سانا را یک جایی نزدیک درختان دید. روی چمن¬ها نشسته و خیره شده بود به آسمان، مینهو از همین فاصله هم می¬توانست هاله¬ی آرامشی که دور تا دورش را در بر گرفته بود، را حس کند. بی سر و صدا نزدیکش شد. توی پنج شش قدمی سانا متوجه حضورش شد. کمی جا به جا شد و نگاهش را از هیکل بی¬نقص او که با کت و جلیغه¬ی کلاسیک بی¬نقصتر هم شده بود، دزدید. مینهو کنارش نشست و بوی ادکلنش زیر بینی سانا پیچید. با ساده¬ترین سوال دنیا شروع کرد. ساده¬ترین و پرمعنی¬ترین کلمه¬ی جهان: خوبی؟
سانا نفس عمیقی کشید. زل زد به تاریکی شب و صدایی مثل هوم از خودش درآورد. بعد مکثی کرد و گفت: کار پیدا کردم.
نیمرخ جدی مینهو را با احتیاط کاوید. چیزی توی صورتش تغییر نکرد. دوباره سانا بود که پرسید: ناراحتی؟
مینهو نگاهش کرد. چند تار موی مزاحم روی صورتش را پشت گوشش زد و سرش را به علامت منفی تکان داد. روی چشمان براق سانا تاملی کرد و زمزمه¬وار گفت: بعضی وقتا آدم هوس یه چیزاییو می¬کنه که ته دلش می¬دونه ممکنه بهش آسیب بزنه اما بازم انجامش میده... تقریبا هیچ راهی برای کنترل همچین خواسته¬هایی نیست.
سانا کمی سر جایش جا به جا شد و چیزی نگفت. مینهویی که می¬توانست تا این حد توی افکارش نفوذ و درکش کند، حس عجیبی به او می¬داد. مثل یک تنفر اشتباهی، یا یک قضاوت عجولانه از افکار خودش شرمنده می¬شد.
مینهو اما دوباره توی آن هاله الکلی گرفتار شده بود. همان جوّی که دورتا دور سانا بود و باعث می¬شد، کارهایی بکند که در حالت عادی حتی فکرشان را هم نمی¬کرد. موجی نامرئی که هر چه خودداری را می¬شکست و می¬گذاشت خودش باشد. بدون هیچ تظاهری، بدون هیچ نقطه¬ی پنهانی...
- یه وقتایی یه چیزایی به ذهنم میاد که می¬دونم واقعی نیستن اما بیشتر از هر چیزی دلم می-خواد واقعی باشن.
سانا زانوهایش را بغل گرفت و تصمیم گرفت برای یک شب هم شده بود، بی¬خیال لج و لجبازی بشود. زمزمه کرد: چی مثلا؟
مینهو لبخندی زد و هر چه از قلبش می¬گذشت را به زبان آورد: مسخره¬ست اما حس می¬کنم دیگه نمی¬تونم اونقدری که فکر می¬کردم از زندگی لذت ببرم. حس می¬کنم دیگه زمانشو ندارم. دیگه هیچ وقت فرصت نمی¬کنم برگردم به عقب، به همه¬ی لحظه¬های خوبی که داشتم. اما وقتی خوب فکر می¬کنم می¬بینم دلم می¬خواد یه دختر داشتم. فقط شاید اون موقع بتونم از همه چیزم بگذرم تا اون خوشبخترین آدم دنیا باشه. تا حتی یه لحظه¬ام توی زندگیش نباشه که احساس بدی داشته باشه.
سانا آهسته نجوا کرد: دختر؟
مینهو سر تکان داد: هوم، یه دختر با شیرین¬ترین لبخند دنیا، با موهای بلند، گونه¬های صورتی و چشمای سیاه، یکی شبیه تو...
بعضی لحظات انگار تافته جدا بافته¬اند. جریانی، حسی، موجی در آن¬ها وجود دارد که تشخیص واقعی بودن یا نبودنشان را مشکل می¬کند. بعضی لحظات از زندگی به طرز غیر منتظره¬ای بی¬نقص و دلنشین¬اند. شبیه یک رویا که هیچ وقت نمی¬توان فهمید آیا واقعا اتفاق افتادند یا فقط یک تکه خواب بودند؟

پ.ن؛ یعنی هلاک اینم که تمین تو هر موقعیتی یادآوری میکنه زن داره، مرتیکه ی متعهد😅😅😅

About YouNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ