"زندگی شنی

95 20 38
                                    


سانا با صدای در چشمانش را باز کرد، اما بی¬حرکت ماند. از توی آینه میز آرایش دید که در کمی باز شد و سایه¬ای از شکافش گذشت و رفت. به زحمت خودش را حرکت داد. بلند شد، کمی همان طور نشست و به نقطه¬ای نامعلوم خیره شد. سعی کرد کمی بیشتر برای خودش زمان بخرد، با اینکه تمام شب گذشته را بیدار بود و فکر کرده بود. بالاخره باید می¬رفت بیرون و با حقیقت زندگیش مواجه می¬شد.
جونگین توی سالن تنها روی یک کاناپه جا خوش کرده بود، دکمه کتش را باز کرده بود و یکی از تی¬شرت¬های قدیمیش تنش بود. چشمانش بسته بودند. سانا بی¬سرو صدا مثل یک روح آمده بود و رو به رویش ایستاده بود. جونگین سنگینی نگاهش را حس کرده بود اما قصد نداشت چشمانش را باز کند. سانا کمی دیگر به نگاه خیره¬اش ادامه داد و وقتی دید از قصد نادیده گرفته می¬شود، پرسید: گریه نکرد؟
جونگین چشم بسته جواب داد: نه...
بعد کمی جا به جا شد و چشم باز کرد. زنش را رو به رویش با یک پیراهن سفید و باندی که ناشیانه روی ساق پای چپش بسته بود دید. سانا عقب رفت و روی میز نشست. یک دقیقه توی سکوت خودش دست و پا زد و بالاخره گفت: برش گردون.
جونگین کمی روی باندها مکث کرد و گفت: برش گردونم که دوباره بشه سرپوش این زندگی؟ بشه جلد قشنگ این کتاب مزخرف؟!
سانا نگاهش نکرد. دستانش را بهم پیچاند و زمزمه¬وار گفت: می¬خوای این کتاب مزخرفو پاک کنی از اول بنویسی؟
جونگین سری تکان داد: نمی¬دونم، فقط می¬دونم که این طوری نمی¬تونه ادامه پیدا کنه.
سانا نگاهش را بالاتر کشید. تا روی چشم¬های خسته شوهرش: پس می¬خوای جلدشو عوض کنی؟ همونی رو که خودت دوست داریو بزنی روش، اونوقت دیگه دوتا سرپوش واسه این زندگی داشته باشیم. دوتا جلد برای یه زندگی مزخرف.
جونگین تکیه داد و اخم ریزی روی پیشانیش نشست. ساعت شش صبح بود و سانا بعد از مدت¬ها به سرش زده بود جر و بحث کند. همین هم غنیمت بود. اگر می¬توانست بین بحث¬ حرف دلش را بزند به جر و بحث هم راضی بود!
- جلدش اونقدرام برام فرقی نمی¬کنه. فقط دلم می¬خواد بدونم می¬تونی یه تیکه از وجود منو همون قدری دوست داشته باشی که مین¬هی رو دوست داری یا نه؟ دلم می¬خواد بدونم برای بچه¬ی منم انقدر کوتاه میای؟
سانا نفس عمیقی گرفت و صدایش خش برداشت: چرا داری زور می¬زنی واسه¬ی خودخواهی خودت یه دلیل منطقی بتراشی؟ چرا فقط نمی¬گی خودت دوست داری بچه¬دار بشی، حالا هر طوری که شده.¬
جوابش را سریعتر از آنی گرفت که انتظار داشت: من می¬خوام بچه¬دار بشم هر طوری که شده، تو چرا نمی¬خوای؟ می¬ترسی ازش متنفر بشی؟ چون قراره خون من تو رگاش باشه، یا چون ممکنه شبیه من بشه.
سانا سر پایین انداخت و کفری نفسش را پس داد. صدای گرفته¬ی شوهرش را شنید: نمی¬تونم انقدر عوضی تصورت کنم، نمی¬تونی انقدر بی¬رحم باشی.
دندان¬هایش را بهم سایید و غرید: من مثل تو نیستم که...
باقی حرفش را خورد. شاید چون برای اولین بار از چشمان او خجالت کشید. جونگین لب-هایش را بهم فشرد: حرفتو بزن... تو مثل من نیستی که بتونی بچه¬ی دشمنتو دوست داشته باشی هوم؟
سانا آه کشید. سری تکان داد و یکی از هزاران فکر عجیب توی سرش را به زبان آورد: باید همون موقع که فهمیدی ازم می¬گرفتیش، نه حالا که دیگه به جفتمونم عادت کرده.
جونگین فکر کرد چقدر مسخره: می¬گرفتمش که بیشتر ازم کینه به دل بگیری؟ یه بچه¬ی دو ماهه رو از بغلت می¬گرفتم می¬دادم به مادربزرگش که بهت ¬ثابت کنم گیر چه شوهر عوضی و آشغالی افتادی؟ اون وقت دیگه با خیال راحت می¬تونستی خودتو بکشی و منم می¬شدم دلیل خودکشیت. ناراحتی همچین بهونه¬هایی دستت ندادم؟
سانا لب گزید. چه مرگش شده بود؟ چرا انقدر تلخ شده بود. شاید هم چون داشت صاف دست می¬گذاشت روی حقیقت، انقدر غیرقابل تحمل شده بود: الان بهتری؟ الان که بچه¬ی دشمنتو عین بچه¬ی خودت بزرگ کردی و نذاشتی حتی یه نفر به شک بیوفته، حالت بهتره؟
جونگین تلخند زد. این زن نمی¬خواست بفهمد. هیچ وقت نمی¬خواست: حداقل شرمنده¬ی خودم نیستم. هر موقع که به سرم می¬زنه از خودم متنفر بشم، مین¬هی مثل یه نقطه¬ی روشن می-مونه، یه امید که بهم می¬گه هنوز یه نفر هست که احتیاج داره من دوستش داشته باشم. احتیاج داره مراقبش باشم. اونم وسط همچین قصه¬ی مزخرفی... حداقل اون یکم حالمو خوب می¬کنه. چون من برعکس تو نمی¬تونم این همه مدتو با تنفر زندگی کنم، اونم از بچه¬ای که هیچ گناهی نداره.
سانا سرش را بین دستانش گرفت و نالید: بس کن.
جونگین نفس عمیقی گرفت و گفت: یه وقتایی فکر می¬کنم تنها قسمتی از بدنت که مریضه مغزته، انگار اصلا فرقی نمی¬کنه من باهات چیکار کنم، تا اسمم میاد، تا بوی من به مشامت می¬خوره، آلارمش روشن میشه و هی تو گوشت می¬کوبه این همونیه که زندگیتو خراب کرده. عذابش بده، هر جوری که می¬دونی عصبی میشه، همون طوری زجرش بده... الانم همونه که داره میگه بس کنم. چون نمی¬تونی منو هر طوری غیر از ذهنیتت قبول کنی، برا همین سختته به حرفام فکر کنی.
سانا با حرص سر بلند کرد. بس بود خودخوری: انقدر دوست داری بشنوی که آدم خوب این قصه¬ای؟ که تو داری عین یه مرد نجیب همه¬ی رفتارای منو تحمل می¬کنی تا بالاخره زندگیمون درست بشه، باید یادت بیارم که باهام چیکار کردی؟ همشو باید یادت بیارم؟
جونگین تکیه¬اش را گرفت. نفسش را پس داد و گفت: بابت حتی یه لحظه¬شم پشیمون نیستم. می¬دونی چرا؟ چون نمی¬تونم عوضش کنم. گذشته¬ها عوض نمی¬شه سانا... انقدر دست و پا نزن، هر اتفاقی که افتاده، هر کینه¬ای که به وجود اومده، هر چی که توی لحظه¬ای غیر از الان بوده تموم شده و رفته... همش... حتی اگه تا آخر عمرتم زور بزنی که همه¬ی دلخوریاتو تر و تازه توی ذهنت نگه داری، بازم همه چیز تموم شده¬ست... یه نگاه به خودمون بنداز... تو تو خونه منی، خونه¬ای که درش بازه... می¬تونی هر وقت که خواستی بزاری و بری، اما نمیری... چون این زندگیته. نمی¬تونی رهاش کنی، هر چقدرم که گذشته-تو توش قاطی کنی و بخوای تلخش کنی بازم این زندگییه که داری. این زندگییه که بهش وابسته¬ای...
سانا رو از او گرفت و تلخند زد. باورش نمی¬شد نشسته اینجا و دارد به این حرف¬های تلختر از زهر گوش می¬دهد: حق با توئه، من نمی¬تونم برم. چون انتخاب دیگه¬ای ندارم. دارم گند می¬زنم به زندگیم توام خوب می¬دونی چرا... مقصر اصلی این وضعیتم و حرفامم به اندازه تو منطقی نیست. اما نمیرم چون یه عالمه زنجیر نامرئی به دست و پام هست. حالام چون مغزم مریضه قانع نمی¬شم که مادر بچه¬ت بشم، چون فکر می¬کنم یه بچه¬ی دیگه یعنی یه عالمه زنجیر نامرئی دیگه... نه به خاطر اینکه اینجا توی این زندگی گیر افتاده باشما نه، به خاطر اینکه مغزم مریضه.
جونگین کلافه نگاهش کرد، بی¬فایده بود، مثل همیشه: می¬تونی هر طور که دوست داری بهش فکر کنی، هر طور که مغز سالمت داره بهت دستور میده تصورش کنی. هیچ فرقی به حال اتفاقی که می¬افته نداره... من یکم دیگه¬ صبر می¬کنم تا اثر اون قرصای مزخرف از بدنت بره بیرون، بعد باهات می¬خوابم. حتی اگه لازم بشه عین نه ماهو توی یه اتاق بدون پنجره¬ی دیگه حبست می¬کنم تا به سرت نزنه بلایی سر بچه بیاری، چون بالاخره که اول و آخرش یه عوضیم برات، یه قلدر... همه¬ی این اتفاقا می¬افته چون خودت نمی¬خوای که زندگیمون مثل بقیه¬ی آدما روال عادیشو طی کنه... حتی رفتن مین¬هی¬رم خودت خواستی، احتیاجی نیست همیشه به زبون بیاری که من چطوری باید باهات رفتار کنم. همین که شور لجبازیو در میاری کافیه تا بدونم چه جور رفتاری برات لازمه. چه جور زندگیی رو واقعا می¬خوای... بزار خیالتو راحت کنم؛ ده ماه دیگه دوتا بچه تو این خونه هست، البته تعدادش کاملا به خودت بستگی داره، می¬تونی انقدر لجبازی کنی که برا همیشه مین¬هی ¬رو از دست بدی! ده ماه دیگه من همینم که الان رو به روت نشستم. هر طوری که دوست داری قضاوتم کن، چه به کل ازم فاصله بگیری، چه دوباره خودتو بزنی به سگ بودن هیچ فرقی به حالم نمی¬کنه. چون اون موقع هم پدر بچه¬تم، هم هر وقت که دلم بخواد باهات می¬خوابم... به جهنمم که تو قصد نداری تا آخر عمرت حتی یه ذره بهم علاقه پیدا کنی...
بلند شد و قبل از این¬که به اتاق جدایش برود یکبار دیگر با غیض تکرار کرد: به جهنم که خودت دوست داری زندگیتو جهنم کنی.
صدای بهم کوبیدن در یکی از اتاق¬های مهمان یعنی دوباره به هیچ نتیجه¬ای نرسیدن، مثل یک دایره که فرقی نمی¬کند چقدر کوچک باشد یا بزرگ، بحث¬های سانا و جونگین نه شروعی داشت و نه پایانی. حتی دو سال فاصله بین آخرین بحثی که با هم داشتند هم باعث هیچ تغییری نشده بود. این دو نفر مثل آب و روغن بودند، هیچ وقت نمی¬توانستند با هم یکی شوند. هر قدر هم که زمان می¬گذشت فایده¬ای نداشت. 
--------------------------
لنا دوری توی آشپزخانه زد و دنبال چیزی گشت که خودش هم نمی¬دانست چیست. تمین توی سالن پذیرایی با کیبوم گرم گرفته بود و صدای خنده¬هایشان هر چند ثانیه یکبار به گوش می¬رسید. دلیل خنده¬هایشان هم جونگهیون سه و نیم ساله بود که درست رو به روی کیبوم نشسته بود و داشت برایش کیوت بازی در می¬آورد. تمین از این حجم از مهمان نوازی پسرش شوکه شده بود، چون معمولا جونگهیون حتی با او یا لنا هم انقدری صمیمی نبود که با کیبوم بود. تمین داشت با حیرت به هیونگش می¬گفت: عجیبه، جونگ هیچ وقت از این کارا نمی¬کنه هیونگ، تقریبا به هیچی هیچ ری¬اکشنی نشون نمیده...
که لنا با دو لیوان قهوه وارد بحث شد و همزمان که لیوان¬ها را روی میز می¬گذاشت گفت: یادت نرفته که مادرت همیشه می¬گه اون شبیه خودته.
کیبوم لبخندی زد و سر چرخاند به طرف تمین و وانمود کرد دارد یک چیزهایی یادش می-آید: اووو گمون کنم اومونی راست می¬گه... (بعد چرخید به طرف لنا) جونگ کاملا شبیه بچگیای خودشه، این بشر تا جایی که من می¬دونم حتی یه عکس با خنده یا گریه نداره از بچگیاش، بدون استثناء همیشه پوکر بوده... همیشه...
لنا آهی کشید. یک نگاه به جونگهیون انداخت یک نگاه به شوهرش و گفت: آرزو به دلمون مونده جونگ یه بار قهقهه بزنه یا گریه کنه... اگه جدی جدی شبیه تمین باشه چی؟
قبل از این¬که تمین مثل فشفشه آتش بگیرد و از جا بپرد، کیبوم بود که قهوه پرید توی گلویش و با این که داشت تا مرز خفگی می¬رفت اما دست از خندیدن برنداشت. انقدر خندید که اشک از گوشه چشمش جوشید. تمین با حرص به بازویش زد و جونگهیون هم با آن چشمان درشتش متعجب نگاهش کرد. لنا قبل از این¬که بحث جدی شود بلند شد و دوباره به آشپزخانه برگشت. اما حواسش به آن سه تا بود. کیبوم بعد از این¬که یک دل سیر خندید، بالاخره گفت: دارم به این فکر می¬کنم که چه جوری می¬خوای یکی عین خودتو بزرگ کنی و روانی نشی.
تمین که یک وری نگاهش کرد، مشتی به بازویش زد و  گفت: خب حالا... دروغ می¬گم مگه!
تمین دست زیر چانه¬اش زد و گفت: این بچه نرمال نیست.
کیبوم کمی نزدیکش شد و گفت: مگه پدر و مادرش نرمالن که اونم باشه؟
تمین نفس عمیقی کشید و کیبوم تصمیم گرفت صحبت¬هایشان را به سمت جدی¬تری ببرد: راستی یه سری ایمیل دستم رسیده...
تمین همان¬طور که چتری¬های جونگ را روی پیشانیش مرتب می¬کرد، پرسید: چه جور ایمیلی؟
با جواب کیبوم خشکش زد: از فرانک...
واکنشش انقدر بلند بود که لنا هم از توی آشپزخانه شنید: فرانک؟ فرانکلی؟
کیبوم سری تکان داد. تمین سریع سریع پرسید: از مینهو خبری نداشت؟
- چرا... اصلا برا همین ایمیل زده بود.
تمین با حیرت نگاهش کرد. حتی لنایی هم که حداقل ده متر دورتر توی آشپزخانه خشکش زده بود هم با تعجب به کیبوم چشم دوخت. کیبوم بعد از این¬که همه چیز را توضیح داد اضافه کرد: حسم می¬گه همین روزاست که برگرده.
قبل از این¬که تمین واکنشی نشان بدهد، صدای شکستن بلور از توی آشپزخانه به گوش رسید. هر دو نیمخیز شدند و تمین بود که پرسید: چی بود لنایا؟
لنا سری تکان داد و هول گفت: لیوان، دستم خیس بود. چیزی نیست، شما به صحبتتون برسید.
بعد هم روی زانو نشست تا تکه¬های شیشه را جمع کند. اما تمام حواسش پی صدای آن دو بود. این دیگر ته بدبیاری بود. چرا حالا، چرا الان که اوج مشکلات زناشویی زندگی سانا بود مینهو باید برمی¬گشت؟
---------------------------
ته وو یک دور همه¬ی اتاق¬های کمپانی را گشت و آخر سر جونگین را توی تراس بالاترین طبقه پیدا کرد. با احتیاط جلو رفت و زمزمه¬وار گفت: تمین توی دفترت منتظرته... جونگینا؟
کای تکانی خورد و نگاهش کرد. ته وو دوباره جمله¬اش را تکرار کرد. جوابش کوتاه بود: برو میام.
تمین داشت با مجسمه¬های ریز فلزی روی میز ور می¬رفت که جونگین سر رسید. دستی برایش بلند کرد و ابرو بالا داد. جونگین پووفی کشید، نزدیکش شد و یکی زد کف دستش، تمین سری تکان داد و گفت: از کمپانی¬تون خوشم اومده، پایه سهامتون چقدره؟
جونگین روی مبل مقابلش جا خوش کرد، نگاهی به میزش انداخت و گفت: از کمپانی خوشت اومده یا میز من؟
تمین چشمانش را درشت کرد و صادقانه اعتراف کرد: از هر دوش!
جونگین پوزخند کمرنگی زد. تمین در حالی که به سختی می¬توانست نگاهش را از آن مجسمه¬ها بگیرد، گفت: یادم باشه دفعه¬ی بعد حتما جونگو همراهم بیارم...
جونگین به یک لبخند دیگر اکتفا کرد. لبخندی که تمین توی یک نگاه هم توانست تشخیص دهد، چقدر خستگی را پشت خودش پنهان کرده: اوضاعت با سانا رو به راهه؟
همان لبخند بی¬رنگ و رو هم از صورت رفیقش محو شد. تمین اخم ریزی کرد: هنوز همون طوره؟
جونگین حلقه¬اش را به بازی گرفت: بدتره... هی داره بدتر میشه. مجبور شدم مین¬هی رو ازش جدا کنم، بفرستم خونه¬ی مادرم.
تمین مثل برق گرفته¬ها نگاهش کرد. آهی کشید و نالید: این طوری فقط خودتو عذاب میدی.
- تو راه بهتری سراغ داری؟
تمین صورتش را درهم کشید و سر تکان داد: نه ولی این سختترین راهه، این طوری بیشتر خودتو زجر میدی.
جونگین مکثی کرد و گفت: قضیه من و سانا با تو و لنا فرق می¬کنه هیونگ. لنا دوستت داشت، برای همین الان با همید، اما سانا... بعید می¬دونم توی قلبش حتی یه ذره محبت نسبت به من پیدا بشه.
تمین لب گزید. فکری کرد و گفت: راستش یه چیزی هست که باید بدونی.
جونگین بی¬اختیار اخم کرد: چی؟
تمین تردیدش را پس زد: مینهو احتمالا به همین زودیا برمی¬گرده.
توی صورت جونگین هیچ تغییری ایجاد نشد، همین هم او را ترساند. با احتیاط ادامه داد: شاید بهتر باشه، سانارو از اینجا ببری، بهتره که با هم رو به رو نشن.
- کی برمی¬گرده؟
تمین مات نگاهش کرد. داشت از این قیافه¬ی جدیش می¬ترسید: چرا می¬پرسی؟
جونگین حلقه¬اش را با یک حرکت سر جایش برگرداند و گفت: هر وقت برگشت بهم خبر بده، باید ببینمش.
تمین مکثی روی صورتش کرد و پرسید: چرا باید ببینیش؟
جونگین سوالش را شنید اما جواب نداد. شاید چون هنوز تردید داشت. اما اگر حرف¬های تمین درست بود و مینهو برمی¬گشت، پس دیگر دلیلی نداشت چیزی را که مال او بود پیش خودش نگه دارد.
-------------------------
دکتر کیم آهی کشید و گفت: آره ولی باید ببینی سانا با این موضوع کنار میاد یا نه... فکر نمی¬کنم حاضر بشه از دخترش دست بکشه.
قیافه¬ی درهم جونگین را که از نظر گذراند، اضافه کرد: حدس می¬زنم برا خودتم کار آسونی نیست.
جونگین دستی به پیشانی¬اش کشید. دکتر کیم اولین و تنها روانشناسی بود که از همه چیز زندگیش خبر داشت. جونگین هنوز نمی¬دانست کار درستی کرده یا نه، ولی حس می¬کرد نمی¬تواند به تنهایی در مورد مسئله¬ای به این مهمی تصمیم بگیرد. مطمئن بود که تصمیم خودش یک طرفه و سختگیرانه خواهد بود: نه، تمام مدتی¬رو که منتظر به دنیا اومدنش بودم، فکر می¬کردم بچه¬ی خودمه، لحظه¬ای که جواب آزمایشو گرفتم و فهمیدم پدرش نیستم، حس بدی داشتم. فکر می¬کردم تا دوباره چشمم بهش بیوفته ازش بدم میاد، اما نیومد. توی این دو سال حتی یه لحظه¬ام نشد که از اون بچه بدم بیاد. نمی¬تونم بگم که در موردش حس مالکیت ندارم. اما حسم کامل نیست. انگار یه بخش از وجودم می¬دونه که این بچه برای من نیستو نباید خیلی بهش دل ببندم.
دکتر کیم سر تکان داد. هیچ فکرش را نمی¬کرد مردی که در اولین دیدار به نظرش یک روانی آمده بود، بتواند انقدر منطقی فکر کند: طبیعیه، به هر حال هر قدرم که بهش عادت کنی، بازم ممکنه یه روزی ازت بگیرنش... در مورد بچه¬دار شدن خودتون باهاش حرف زدی؟
- حرف زدن هیچ فایده¬ای نداره، فکر کنم دوباره مجبورم مجبورش کنم.
دکتر کیم عصبی نگاهش کرد: یه بار این اشتباهو کردی نتیجه¬شم داری می¬بینی... سانا آدمی نیست که با مجبور شدن کنار بیاد.
جونگین منتظر نگاهش کرد. دکتر کیم آهی کشید و گفت: می¬دونم سخته اما بازم باید انتظار بکشی.
- انتظار چیو بکشم؟
- اون باید درمان بشه.
جونگین نفسش را با آه پس داد. برای یک لحظه شبیه مراجعینی شد که از زندگی سیر شدند: چطوری؟ سوال منم اینه که چطوری درمان میشه؟
- فکر می¬کنی هر چی نزدیکتر نگهش داری، بهتره؟ متاسفم که اینو می¬گم ولی بزرگترین اشتباه تو اینه که همیشه خودتو بهش تحمیل کردی، اصلا بهش فرصت اینو ندادی که خودش بیاد سمتت... مدام تو بودی که فاصله¬ی بینتونو از بین بردی.
جونگین دستی به صورتش کشید و  خسته پرسید: باید چیکار کنم؟
دکتر کیم مکثی کرد و گفت: اولین کاری که باید بکنی اینه که مسئله¬ی مین¬هی رو حل کنی... من بهت نمی¬گم چطوری، توام بهش نگو... توی یه موقیعتی قرارش بده که خودش مجبور بشه تصمیم بگیره... اگه قراره از مین¬هی بگذره بزار خودش این کارو بکنه، اگه هم قراره نگهش داره، بازم بزار خودش این کارو بکنه... ولی به مینهو راستشو بگو... کسی چه می¬دونه شاید این موقعیت بتونه فرق بین مینهوی مجردو با مینهویی که پدر بچه¬شه رو بهش نشون بده، مطمئنا اون نمی¬تونه قبول کنه که تو دخترشو بزرگ کنی، این به نفع توئه. چون باعث میشه مهمترین پیوندی که بین شماستُ از بین ببره. بعدش فقط تو می¬مونی و سانا...
جونگین مکثی کرد و زمزمه¬وار فکرش را به زبان آورد: دیوونه میشه.
دکتر کیم نفس عمیقی کشید و گفت: نگرانش نباش.
نگاهش را توی صورت غرق فکر او چرخاند و ادامه داد: خودتو برای یه جدایی طولانی آماده کن. باید یه کاری کنیم که به کل از جلوی چشماش محو بشی.
- محو بشم؟ مگه الانم نیستم؟
دکتر کیم کمی نگاهش کرد و گفت: اول مسئله¬ی مین¬هی.
جونگین نفس عمیقی کشید. بلند شد و به طرف در رفت. یک لحظه¬ قبل از این¬که بیرون بزند، صدای او را شنید: اگه حرفی داری که هنوز بهش نگفتی، یا جایی می¬خواستی ببریش اما نشده، هر چی... هر چیزی که می¬خواستی بهش بدی اما تا حالا نشده، رو بهش بده.
-------------------------
سانا بعد از یک کشمکش اساسی با خودش تصمیم گرفته بود مثل قبل رفتار کند. اگر بحثی که صبح با هم داشتند دوباره تکرار می¬شد، اگر لابه¬لای این بگو مگوها دوباره حقیقت عین سیلی توی صورتش می¬خورد، هیچ معلوم نبود که چه بر سرش می¬آمد. شاید واقعا به سرش می¬زد و او را می¬کشت، یا بدتر به این نتیجه می¬رسید که ارزش دوست داشتن را دارد!  
در مورد دومی بیشتر می¬ترسید. نمی¬خواست به دلیلش فکر کند. این کاری بود که توی تمام این دو سال انجام داده بود. توی ذهن همیشه آشفته¬اش جایی برای درست و غلط باقی نمانده بود. زندگی به اندازه کافی برایش سخت بود، نمی¬خواست با فکر کردن به این که دارد در حق جونگین یا دخترش ظلم می¬کند آن را برای خودش سختتر کند. به هر حال خاطرات تلخ توی زندگیش کم نبودند. فکر کردن به این چیزها فقط باعث می¬شد این تلخی بیشتر شود. حتی اگر توی ذهنش به این نتیجه می¬رسید که جونگین لایق این تنبیه نیست، باز هم فرقی به حال قضیه نداشت. سانا هیچ تمایلی نداشت که مثل فرشته¬ها ببخشد و فراموش کند! سانا سانا بود. کسی که همیشه مورد سوءاستفاده¬ی دیگران قرار گرفته بود. کسی که هیچکدام از اطرافیانش راحت از او نمی¬گذشتند. دختری که هیچ وقت شانس یک زندگی معمولی و بی-قید و شرط را نداشت؛ او نمی¬توانست مثل بقیه زندگی کند. نمی¬توانست مثل بقیه دوست بدارد و مثل بقیه ببخشد.
این حسی بود که داشت. می¬دانست هیچ چیز با این کارها درست نمی¬شود، می¬دانست هر چقدر بیشتر پیش برود زندگی برای هر دویشان غیرقابل تحملتر می¬شود. اما قصد نداشت این زندگی خراب را درست کند. در حقیقت سانا قصد هیچ کار دیگری را هم نداشت و جونگین باید این را می¬فهمید. نباید فکر می¬کرد که با دور کردن مین¬هی می¬تواند او را عوض کند. چیزی عوض نمی¬شد. این آخرین فکری بود که از سرش گذشت. صدای در می¬گفت شوهرش حالا توی خانه است. تازه رسیده، خسته¬ است و احتیاج به کمی نوازش دارد.
جونگین روی همان مبل همیشگی خودش را رها کرده بود. چشمانش را بسته بود و اصلا و ابدا انتظارش نداشت وقتی به خانه برمی¬گردد سایه¬ی زنش را هم ببیند. اما صدای قدم¬هایش چیز دیگری می¬گفت. عطری که زده بود، یا بوی خوشبو کننده¬ای که توی ذرات هوا شناور بود، همه و همه نشانه¬ی این بود که این لجبازی پایانی ندارد.
به خودی خود کای هیچ وقت قصد نداشت که این راه را امتحان کند، شاید دلیلش هم همین بود که می¬ترسید حتی دور کردن مین¬هی از این خانه هم تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. این آخرین تیرش بود، آخرین برگ و آخرین روزنه، ولی حالا با نزدیکتر شدن این عطر به مشامش همه¬ی دنیا داشت روی سرش خراب می¬شد. قلبش می¬شکست و رنج می¬کشید. صدایی توی کاسه سرش می¬پیچید و مدام می¬پرسید: بس نیست؟
واقعا تا کجا قرار بود ادامه دهند؟ کی دوباره این زندگی زندگی می¬شد؟ جونگین نفس عمیقی کشید. لغزش انگشتان ظریف همسرش را روی سرشانه¬هایش حس کرد و چشمانش را باز کرد. سانا سخت تلاش کرده بود از همیشه بهتر باشد اما چشمان سرخش حکایت از یک گریه¬ی طولانی داشت. قلب شوهرش گرفت، چرا نمی¬گذاشت توی لحظات سخت کنارش باشد. چرا وقتی او توی این خانه بود، وقتی بیشتر از هر کس دیگری توی دنیا دوستش داشت، سانا باید تنها گریه می¬کرد؟
سانا بی¬توجه به چشمان نگران او، دستانش را بالاتر برد و دکمه¬ی اول پیراهنش را باز کرد. دکمه¬های دیگر را هم، نگاه سنگین جونگین حتی یک لحظه هم از روی صورتش برداشته نشد. وقتی این طور نگاهش می¬کرد کار سختتر می¬شد. چیزی توی مردمک¬های سیاهش فریاد می¬کشیدند، تمامش کن... این زهر شیرین را کنار بگذار... گاهی پیش می¬آمد که پس زده می¬شد، گاهی پیش می¬آمد که او هیچ اهمیتی به نارضایتی قلبی¬اش نمی¬داد و همراهیش می¬کرد، اما لحظه¬هایی مثل حالا که با سکوت التماسش می¬کرد، همیشه سخت بودند. سانا عادت کرده بود. کارش را خوب بلد بود، روی پاهایش می¬نشست. لباس¬هایش را به آرامی از تنش درمی¬آورد و لباس¬های خودش را هم... بعد دیگر هیچ مرزی بینشان باقی نمی¬ماند. هورمون¬ها، شهوت، دوست داشتن، هر چه که اسمش بود، بالا می¬زد و طوری هر دویشان را تحت سلطه¬ی خودش قرار می¬داد که جایی برای کینه یا دلخوری باقی نمی¬ماند. معاشقه همیشه بی¬طرفانه¬ترین بخش این رابطه بود. لحظه¬ای در آن وجود داشت که هیچ چیز برای هیچکدامشان مهم نبود. سانا خوب درکش می¬کرد چون طرف ضعیف قضیه بود. می¬دانست وقتی توی آن لحظه حتی او هم چیزی برایش مهم نیست، پس برای جونگین هم نیست. هرچند عذاب وجدان بعدش را دوست داشت. به آن معتاد شده بود. به آن حس و حال مزخرف، به سرزنشی که همیشه چند ساعت بعد سراغش می¬آمد و باعث می¬شد هیچ وقت این زندگی تلخیش را از دست ندهد. تلخی مورد استفاده قرار گرفتن، تلخی بی¬اراده بودن و تلخی اسارت... سانا به این احساسات خو گرفته بود، همان قدر که جونگین هر بار به این امید تن به رابطه می¬داد که شاید چیزی بینشان عوض شود، همان قدر سانا انتظار آن پشیمانی سرد و مطلق بعد از رابطه را می¬کشید. احساسی که مثل اسید بود. ریشه¬ی هر محبتی، هر دلبستگی احمقانه¬ای را می¬سوزاند. این عذاب سهم هردویشان بود. سهم جونگین بود چون زندگی¬ای را ساخته بود که حقش نبود، سهم سانا بود چون از این زندگی فرار نمی¬کرد. اگر قرار بود توی این خانه بماند باید همین طور می¬ماند. باید همیشه خودش را به بدترین شکل ممکن تسلیم می¬کرد تا هم زجر می¬کشید و هم زجر می¬داد.
تن جونگین از همیشه گرمتر بود. انگار توی قفسه¬ی سینه¬اش آتش روشن کرده باشند، حرارتش حتی از روی لباسش هم قابل تشخیص بود. سانا هنوز به دکمه¬ی آخر نرسیده بود که شوهرش نزدیکش شد. نگاهش کرد و چشمانش پایینتر رفتند. قانون اول و آخر این بود که از هیچ کاری نباید دریغ می¬کرد. خواسته¬های او همیشه در اولویت بودند. البته فقط خواسته¬های جنسی؛ سانا انتظارش را خیلی طول نداد، به محض این¬که فهمید چه می¬خواهد فاصله¬ی بین لب¬هایشان را از بین برد و شروع به بوسیدنش کرد. حتی یک صدم ثانیه هم عقب نکشید. توی هر چیزی که ضعف نشان می¬داد، توی این یکی همیشه قدرتمند ظاهر می¬شد. جونگین آهسته عقب کشید، لب¬های سانا همراهش آمد. عمیق او را بوسید و چیزی را که می¬خواست به او داد. جونگین یک لحظه قبل از این¬که چشمانش را باز کند، با همه¬ی وجود سعی کرد احساسش کند. چون مطمئن بود بعد از گفتن آن جمله¬ی سه حرفی حداقل تا مدت¬ها طعم این لب¬ها را نخواهد چشید. سانا تفاوتش را احساس کرد. فهمید مثل همیشه نیست. خودخواسته جلو آمده بود و خودخواسته عقب کشیده بود، جونگینی که او می¬شناخت، به ندرت دومی را انجام می¬داد. چشم باز کرد ببیند برای چه عقب کشیده؛ جونگین کمی نگاهش را توی صورتش چرخاند و بعد دوباره نزدیکش شد. پس بازیش گرفته بود. سانا جلوی خودش را گرفت تا پوزخند نزند.
یک ثانیه قبل از اینکه دوباره بوسیدن را از سر بگیرد، لب¬های جونگین درست روی لب-هایش تکان خوردند و وحشت¬آورترین سه¬ کلمه¬ی دنیا را به زبان آوردند: مینهو داره برمی-گرده.
سانا با بهت عقب کشید و توی چشمان شوهرش دنبال ردی از شوخی گشت. اما او جدی بود. شوخی هیچ جایی در زندگی آن¬ها نداشت، خصوصا توی چنین موقیعت¬هایی.
جونگین تلخندی نامرئی زد، این بار خودش فاصله را از بین برد و آرام و ملایم شروع به بوسیدنش کرد. فقط وقتی عقب کشید که شوری اشک¬های سانا با طعم لب¬هایش درهم آمیخت. دست روی گونه¬اش گذاشت و به نرمی نوازشش کرد. کلمه¬ها از رنج دیده¬ترین قسمت قلبش بر زبانش جاری شدند: جالب نیست؟ دقیقا وقتی برمی¬گرده که دیگه هیچ فرصتی برامون نمونده، توی تموم این دو سال هیچ وقت نمی¬خواستم که زندگیمون فقط به همین چیزا خلاصه بشه، فکر می¬کردم بتونیم از پس خاطره¬های گذشته بربیایم. فکر می-کردم تو می¬تونی کنارم احساس خوبی پیدا کنی، همون طور که من پیدا می¬کردم... اما خودت نخواستی، هیچ وقت نخواستی یه فرصت دوباره به هر دومون بدی، فقط چسبیدی به گذشته¬ و اصلا حالیتم نیست که با ارزش¬ترین زمان زندگیمونو حروم کردی. می¬خوای اعتراف کنم که وقتی این¬طوری میای سمتم بدترین حس دنیارو دارم؟ یه پام توی جهنمه یه پام توی بهشت... عذاب خوبیه، هیچی بدتر از این نیست که تنتو داشته باشم و قلبتو نه... با این همه دیروز وقتی مین¬هی رو بردم همش به خودم امیدواری می¬دادم که این دفعه دیگه درست میشه، به خاطر منم که نباشه به خاطر دخترت درست میشه ولی...
تلخندی زد، یک لحظه چشمانش را به روی صورت خیس سانا بست و بعد زمزمه کرد: تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمی¬گی و مردی که دخترتو ازت گرفته¬رو می¬بوسی، باید اقرار کنم که خیلی خیلی از اون چیزی که فکر می¬کردم سنگدل¬تری. چطوره منم یکم مثل خودت باشم ها؟
سانا دستش را از روی گونه¬اش پس زد و زمزمه کرد: نه... همان کلمه¬ی آشنای لعنتی که این طور مواقع فقط دستش به آن می¬رسید.
جونگین اخم ریزی کرد. با دل¬شکستگی نگاهش کرد. صدایش گرفته بود، مثل قلبش: البته من نمی¬تونم مثل تو باشم. خیلی آسون می¬شد اگه می¬تونستم ازت متنفر باشم. اون موقع دیگه هیچ مشکلی به وجود نمی¬اومد اما اشکال کار همیشه این¬جاست که نمی¬تونم دوستت نداشته باشم، برای همین میذارمش به عهده¬ی خودت...
سانا با هراس نگاهش کرد. تند تند اشک¬هایش را با کف دستش گرفت. انگار آنها نمی-گذاشتند بفهمد چه اتفاقی دارد می¬افتد. جونگین مصمم تکرار کرد: میذارم خودت تصمیم بگیری، چیزی به مینهو نمی¬گم اما اگه ازم پرسید چرا چشمای دخترت این¬قدر شبیه منه، راستشو بهش می¬گم. مثل یه ناپدری سنگدل که براش هیچ اهمیتی نداره، این بچه یه تیکه از وجود خودش شده؛ اصلا چه فرقی می¬کنه؟ توی زندگیی که تو قسم خوردی هیچکدوممون رنگ خوشحالی رو نبینیم رفتن مین¬هی اونقدرام دور از انتظار نیست.
سانا چشمانش را بست و حس کرد افتاده توی کوره ذوب آهن، حرارت بدن خودش حالا بارها از تن داغ شوهرش بالاتر بود. جونگین آهسته بازویش را نگه داشت، کمی خودش را به چپ متمایل کرد و گذاشت او از روی پایش مستقیم روی کاناپه سر بخورد. بعد بلند شد. دستی به شانه¬اش زد، خم شد، بوسه¬ای روی موهایش کاشت و قبل از این¬که با بزرگترین وحشت زندگیش تنهایش بگذارد، زمزمه کرد: اگه بازم دلت خواست بخوابی من تو اتاقمونم...
سانا نفهمید چقدر روی آن کاناپه¬ی لعنتی خشکش زد و در سکوت بی¬اختیار اشک ریخت. فقط حس کردی پوسته¬ای سخت درون سینه¬اش رشد کرد و دور تا دور قلبش را گرفت. غشاء ضخیمی که قلبش را از بقیه¬ی اعضای بدنش جدا کرد، حس کرد به سختی می¬تواند نفس بکشد. جریان خون توی رگ¬هایش کند و تمام بدنش سفت شد. مثل این بود که جای هوا شن توی شش¬هایش فرو برود و بربیاید. تا به آن روز اصلا حسی حتی شبیه¬اش را هم تجربه¬ نکرده بود. انگار وجودش داشت به تلی از خاک تبدیل می¬شد، درد نداشت ولی غیرقابل تحمل بود!
چشمانش به اندازه دو گوی بزرگ سربی سنگین شده بودند. در نظر خودش زمانی طولانی گذشت تا توانست آنها را بچرخاند و به در اتاق خوابشان بدوزد. با وضعی که گلویش داشت، محال ممکن بود صدایی داشته باشد. در اتاق نیمه¬باز بود. می¬توانست جونگین را ببیند که دارد با دکمه سردستش ور می¬رود، اما عملا خشکش زده بود. آن حس و حال عجیب از یک جایی توی سینه¬اش شروع شده و به سرعتی باور نکردنی تمام بدنش را گرفته بود. تنها کاری که حالا از دستش برمی¬آمد پلک زدن و خیره شدن به جونگینی بود که نه حواسش به او بود و نه اصلا دلش می¬خواست که حواسش باشد! حالش گرفته¬تر از آن بود که به چیزی اهمیت بدهد. اما اگر اوضاعشان عادی هم بود بعید بود اهمیتی به رنگ پریده همسرش یا لب¬های تقریبا کبودش بدهد. در این سه سال هیچ بیماری جدی برای سانا پیش نیامده بود. به غیر از این مرض¬های روحی و روانی او تقریبا همیشه سالم بود. یا حداقل سالم به نظر می¬رسید. سانا همچنان نگاهش می¬کرد. مثل یک تکه سنگ آنجا نشسته بود، به سختی پلک می¬زد و امیدوار بود قبل از این¬که این حال بد یک بلای جبران ناپذیر سرش بیاورد، او نگاهش کند. وحشت نمی¬گذاشت مغزش خوب کار کند، با حالی که داشت احتمالا تک تک شریان¬های نازک مغزش داشتند کم کم تبدیل به رشته¬ نخ¬های بی¬خاصیتی می¬شدند که عملا اراده¬ی هر کاری را از او می¬گرفتند.
جونگین بی¬خبر از شبح مرگی که یک دیوار آن طرفتر همسرش را به آغوش کشیده بود داشت با صورت در هم گوشی¬اش را چک می¬کرد که صدای افتادن چیزی را شنید. سر بلند کرد و با تعجب از لای در به بیرون نگاه کرد. مطمئن بود تا همین چند ثانیه پیش سانا همان جا نشسته بود. دوباره نگاهش را داد به صفحه¬ی گوشی¬اش اما نتوانست تمرکز کند. لعنتی به خودش فرستاد، بلند شد و از اتاق بیرون زد. کمی جلو رفت. چشمانش را دور تا دور سالن چرخاند و نفسش را پس داد. خواست برگردد به اتاقش که یک لحظه از گوشه¬ی چشم چیزی توی شیشه ویترین دکوری گوشه سالن به نظرش رسید. آهسته به کاناپه نزدیک شد و زمزمه¬وار صدا زد: سانا؟
و بالاخره قبل از این¬که آخرین عصب¬های بینایی¬ همسرش از کار بیفتند، صورت شوکه¬ی جونگین آخرین چیزی بود که دید.
---------------------------
دکتر کیم با عجله وارد راهروی بیمارستان شد و حتی منتظر نماند که در آسانسور باز شود، مردم را کنار زد و به طرف پله¬های اضطراری دوید. با نهایت سرعتی که مردی به سن و سال او در مواقع بحرانی می¬توانست داشته باشد خودش را به طبقه¬ی سوم رساند. جونگین را آشفته و پریشان جلوی در بخش مراقبت¬های ویژه پیدا کرد، اما وقت را برای صحبت با او هم هدر نداد، با سر رفت توی در و در پاسخ به پرستاری که خیز برداشته بود تا این مهاجم را بیرون کند، کارتش را نشان داد و هراسان پرسید: اون زن جوون کدوم بخشه؟
پرستار ابرو درهم کشید و به ته سالن اشاره کرد: توی اتاق احیاست... احتمالا سکته¬ی...
باقی حرفش را زیر لب برای خودش کامل کرد. چون دکتر کیم حالا دیگر ته راهرو بود: مغزی کرده.
جونگین نیم ساعت جهنمی دیگر را از سر گذراند تا دکتر کیم نفس نفس زنان از پشت آن درهای کوفتی پیدایش شد و رو به رویش ایستاد. این یک ساعت به اندازه یک عمر برایش گذشته بود. حتی انرژی حرف زدن را هم نداشت. فقط نگاهش را تا صورت او بالا کشید و انگار همه¬ی حرف¬هایی را که نمی¬توانست به زبان بیاورد توی چشم¬هایش پیدا بودند که دکتر سری تکان داد و گفت: خیلی شانس آوردیم، خیلی... یه سکته¬ی بدو از سر گذروند...
به دنبالش نگاه معذبش را از قطرات اشکی که بی¬مقدمه روی صورت بیمارش ریختند گرفت و زمزمه کرد: هنوز برای این¬که خودتو گناهکار بدونی زوده، احتمالا تاثیر اون داروهای دست ساز با یک شوک پر استرس باعث شده همچین اتفاقی براش بیوفته.
جونگین سر پایین انداخت. قلبش در حال ایستادن بود. مشتش را محکم به قفسه¬ی سینه¬اش کوبید، اشک بی¬وقفه از چشمانش فرو ریخت و حس کرد نفس کشیدن برایش سختترین کار دنیاست. دکتر کیم با نگرانی دست روی شانه¬اش گذاشت و وقتی تنفس غیرعادیش را دید، سریع داخل بخش ویژه برگشت. حال مردی که پشت در مانده بود، خیلی بهتر از همسرش نبود.
نیم ساعت بعد روی پشت¬بام بیمارستان بودند. جونگین به سختی پذیرفته بود سوزن سرم را توی رگ¬های متورم ساقش فرو کنند ولی از زیر ماندن توی یکی از آن اتاقک¬های خفه¬کننده به کل در رفته بود. بیشتر از هر چیزی به هوا نیاز داشت. به مقدار زیادی اکسیژن و سکوت!   
اما یادش رفته بود که شغل دکتر کیم شکستن همین سکوت¬های عمیق است. صدای او را از سیاره¬ی دیگری می¬شنید، چون با این حال امکان نداشت هنوز روی زمین باشد. حتم داشت وسط جهنمی با شعله¬های نامرئی نشسته؛ همزمان هم می¬سوخت و هم توی تاریکترین نقطه-ی دنیا بود.
دکتر کیم سعی داشت آرامش کند. اما انگار توی هیچکدام از آن کتاب¬های قطوری که موهایش را پایشان سفید کرده بود، بخشی به نام خفه خون گرفتن در مواقع خیلی خیلی ویژه وجود نداشت. یکبند داشت بهانه می¬آورد و دلداری می¬داد، هرچند جونگین حتی به یک کلمه¬اش هم توجهی نمی¬کرد، اما سرو صدایش آزارش می¬داد. به خاطر همین بود که بالاخره مهر سکوت را از لب¬هایش برداشت و گفت: نمی¬فهمم چرا از هر راهی میرم چیزی جز عذاب منتظرم نیست؟
دکتر کیم لب¬هایش را بهم فشرد، به قطرات سرم نگاه کرد که آهسته آهسته توی آن شلنگ نازک می¬چکیدند. نسیم خنکی می¬وزید و سیاهی شب با موجی از چراغ¬های نورانی شهر پس زده شده بود، شب زیبایی بود، اما نه برای این مرد.
- انگار هر دومون نفرین شده باشیم، مثل این می¬مونه که من تمام روزو دارم می¬دوم که بهش برسم اما درست یه ثانیه مونده، زمین می¬چرخه و بینمون فاصله می¬اندازه... روز بعد، روزای بعدش... هر روز و هر روز من دارم دنبال چیزی می¬دوم که اصلا قرار نیست بهش برسم.
دکتر کیم جلو رفت. کنارش نشست و دست روی شانه¬اش گذاشت. جونگین درمانده کمی به جلو خم شد، صورتش را با دستانش پوشاند و تقریبا نالید: دیگه نمی¬دونم چه غلطی باید بکنم! باورم نمی¬شه فقط به خاطر ما دوتا احمق تا مرز مردن رفته و برگشته... کاش هیچوقت نه من دیده بودمش، نه مینهو... ما فقط مایه¬ی عذابشیم... با همه¬ی ادعایی که در مورد دوست داشتنش داریم، تنها چیزی که بهش میدیم زجره...
- آروم باش، آروم...
جونگین با حرص دستانش را از روی صورتش برداشت و غرید: نمی¬تونم... نمی¬تونم...
صورتش خیس اشک بود و فقط یک دقیقه¬ی دیگر مانده بود تا هق هقش بلند شود: همه¬ی بدبختی من اینجاست که نه می¬تونم ازش بگذرم و نه می¬تونم بهش نزدیک بشم. توی مشتمه اما مال من نیست. بینمون حداقل هزار مایل فاصله¬ست.
دکتر آهی کشید و گفت: یکم دیگم صبر کن... فقط یکم...
جونگین بلند شد، سرم را با حرص از روی ساق دستش کند و عصبی گفت: نمی¬خوام... دیگه نمی¬خوام به این حال و روز بندازمش... اگه مشکلش منم، باشه... گورمو از زندگیش گم می¬کنم بیرون...
بعد بدون کوچکترین توجهی به دکتر از پله¬های اضطرای پایین رفت، توی طبقه آخر خودش را توی آسانسور پرت کرد و چند دقیقه¬ی دیگر از بیمارستان بیرون زده بود.
---------------------------
یک روز تمام طول کشید تا سانا هشیاریش را به دست بیاورد و در کمال تعجب ببیند که بدنش به وضع سابقش برگشته؛ با حیرت دستش را بالا آورد و به آنها نگاه کرد. بعد از آن تجربه¬ی وحشتناک باورش نمی¬شد بدنش انقدر سبک و روان کار کند. با صدای دکتر کیم سرچرخاند.
- بهتری؟
آهسته سر تکان داد، کمی سردرد داشت. کمی هم معده¬اش تیر می¬کشید، جای سرم پشت دستش هم می¬سوخت اما در مقایسه با آن حال وحشتناک، تقریبا عالی بود!
دکتر کیم تنها صندلی راحتی توی اتاق را کمی جلو کشید و نشست. سانا حس کرد به عنوان یک دکتر عادی، کمی بیش از حد غمگین و دلواپس به نظر می¬رسد، اما حرفی نزد. به طرز عجیبی تمایلی به حرف زدن نداشت. دکتر کیم سری تکان داد و گفت: نتیجه آزمایشات چند ساعت پیش اومدن، حدسی که من به شخصه در موردت می¬زدم تقریبا درست بود. اون داروهای دست ساز، استرس و ضعف شدید بدنت همه با هم باعث شدن یه سکته¬ی تقریبا جدی رو از سر بگذرونی.
سانا با حیرت به صورت دکتر چشم دوخت. به قدری از شنیدن آن کلمه وحشت کرد که حتی نتواست بپرسد قضیه¬ی داروهایش را از کجا می¬داند. دکتر آهی کشید و ادامه داد: اگه قصد کشتن خودتو داری، راه¬های آسونتریم هست. چرا باید زنی به جوونی تو همچین بلایی سر خودش بیاره؟
سانا رو از او گرفت. یاد جونگین افتاد. هنوز صورت وحشت¬زده¬اش جلوی چشمانش بود. کاملا ناخودآگاه انتظار داشت وقتی بیدار می¬شود، اول او را ببیند، نه این دکتر عجیب را: یادم رفت خودمو معرفی کنم. من کیم تسوام، قبلا چند باری شوهرت ازم مشاوره گرفته، این اواخرم به خاطر تو اومده بود پیشم.
سانا پوزخند محوی زد. پس این آن دکتر عوضی بود. دکتر کیم نگاهش را توی صورت او چرخاند و بی¬مقدمه پرسید: انقدر ازش متنفری؟
سانا با اخم به طرفش سر چرخاند. دکتر ابروهایش را درهم کشید و گفت: نمی¬خوام طرفشو بگیرم، اما جونگین مرد کاملیه چرا انقدر زندگیرو به هر دوتون سخت می¬کنی؟
سانا مکثی کرد و زمزمه¬وار پرسید: خودش کجاست؟
دکتر کیم سری تکان داد: اگه تا الان مثل تو یه سکته خفیف نکرده باشه، یا خونه¬ست یا پیش دخترت.
سانا آه کشید. حس کرد به اندازه یک عمر از مین¬هی دور بوده است. مکثی کرد و گفت: تا کی باید اینجا بمونم؟   
- حداقل دو هفته، باید مطمئن بشیم که دوباره به اون حال نمی¬افتی.
چیزی درون سینه¬ی سانا فرو ریخت. به زحمت پرسید: ممکنه بازم... نتوانست ادامه بدهد.
اخم دکتر غلیظتر شد. مکثی کرد و گفت: صادقانه بخوام بهت بگم آره... اثر داروها هنوز توی بدنته، هنوز میزان بالایی از استرس و وحشت توی وجودته و بدنتم ضعیفه... پس احتمالش برای بار دوم و حتی بار سومم وجود داره. اگه این طوری پیش بری شاید حتی شدیدتر از دفعه¬ی اولت...
سانا پلکی زد و حس کرد پشت چشمانش داغ شدند. مرگ را مثل حسی شوم و گنگ در نزدیکترین فاصله به خودش حس کرد. چشمانش را بست و گفت: نمیشه بهم آرامبخش تزریق کنید. نمی¬خوام دوباره اونو... تجربه کنم...
بعد چشم باز کرد و ملتمسانه به چهره دکتر خیره شد.
- تا جایی که تونستیم برات آرامبخشای معمولی¬رو تزریق کردیم اما برای نسخه¬های قویتر باید دکترت تداخل داروهارو بررسی کنه بعد. در هر صورت داروها وقتی خودت توی این وضعیتی زیاد اثری ندارن، به شوهرت زنگ می¬زنم و میگم دخترتو بیاره که ببینیش... بهتره از هر بحثی، از هر دعوایی به شدت دوری کنید... هر قدر اعصابت تحریک بشه، احتمال برگشت سکته¬ بیشتر میشه... پس هر طوری که می¬تونی آروم باش، هر طوری که بهت فشار نمیاد... می¬تونی حتی بهش فحش بدی یا بد و بیراه بگی... من تعیین نمی¬کنم که چطور استرستو تخلیه کنی، اما اگه دوباره همه چیو توی خودت بریزی، این دفعه حتما یه بلایی سر خودت میاری.
--------------------------
مین¬هی قلاب دستانش را دور گردن پدرش محکمتر کرد و با تعجب به صورت گرفته¬اش نگاه کرد. غریزه¬اش حکم کرد چیزی نگوید. جونگین داخل آسانسور شد. دکمه سه را فشرد و دوباره ساکت شد. مین¬هی کمی توی صورتش خم شد و پرسید: می¬خوای بهم آمپول بزنی؟
جونگین لبخند کمرنگی زد، گونه¬اش را نوازش کرد و گفت: نه، تو که دختر بدی نبودی.
در آسانسور باز شد و مین¬هی پرسید: پس چرا اینجاییم؟
- اومدیم مامانو ببینیم.
چشمان درشت مین¬هی از ذوق درخشید. جونگین جلوی در اتاق سانا رو به روی دکتر کیم ایستاد. نگاه معناداری به او انداخت و بعد خم شد زیر گوش دخترک گفت: مین¬هیا، با سامچون برو و مامانو ببین، من همین جا منتظرت می¬مونم.
دکتر کیم دست کوچک او را گرفت و مین¬هی پرسید: تو نمیای؟
جونگین بوسه¬ای روی گونه¬اش گذاشت و زمزمه کرد: من اجازه ندارم بیام.
مین¬هی نگاهی به صورت دکتر انداخت و بی¬حرف همراهش شد. جونگین از در فاصله گرفت، نفس عمیقی کشید و قبل از این¬که دوباره توی تنهایی خودش غرق بشود، سر و کله-ی دو سه پرستار کنجکاو پیدا شد که هوس عکس و امضاء کرده بودند.
------------------------- 
سانا برای هزارمین بار موهای صاف و تیره¬ی مین¬هی را نوازش کرد و عطر تنش را بو کشید. انگار با هر نفس حالش بهتر و بهتر می¬شد. مین¬هی سر بالا گرفت، کمی نگاهش کرد و گفت: اوما آبا بیرونه.
سانا نیم نگاهی به در انداخت و چشمانش را از دکتر کیم دزدید: می¬دونم عزیزم...
- می¬خوای من برم آبا بیاد؟
سانا سر تکان داد: نه، عزیزم، آبا بعدا میاد.
دکتر کیم کمی دیگر هم صبر کرد و بعد محتاطانه گفت که برای دخترش خوب نیست بیشتر از این توی چنین فضایی بماند. سانا به سختی از او دل کند. تا ثانیه آخر نگاهش کرد و حتی بعد از بسته شدن در هم احمقانه به آن زل زد. فکر کرد شاید جونگین هم بخواهد به دیدنش بیاید، اما خبری نشد. صدای صحبت گنگش با مین¬هی و دکتر رفته رفته کمتر و کمتر شد تا این که به کل از بین رفت. جونگین بدون اینکه حتی به خودش زحمت بدهد، داخل شود و حالش را بپرسد، مین¬هی را برداشت و رفت.
دکتر کیم چند دقیقه بعد از رفتنش به اتاق برگشت تا شخصا علایم حیاتی¬اش را چک کند. سانا زیر چشمی نگاهش کرد و نتوانست به کنجکاویش غلبه کند. آخرسر پرسید: رفتن؟
دکتر در حال یادداشت چیزی زمزمه کرد: هوم.
- شما بهش گفتید بره؟
دکتر سر بلند کرد: نه، خودش حاضر نشد ببیندت.
سانا ملافه را بین انگشتانش فشرد و زمزمه کرد: چرا؟
- چون نمی¬خواست دوباره عصبی بشی، احتمالا فکر می¬کنه اگه دوباره ببیندت ممکنه باز حالت بد بشه.
سانا رو از او گرفت و با خودش فکر کرد از کی این قدر با ملاحظه شده است؟!
رفتار عجیب جونگین دو هفته¬ی دیگر هم ادامه پیدا کرد. سانا توی آن دو هفته حداقل ده بار دخترش را دید اما خبری از شوهرش نبود. به غیر از او و لنا که تقریبا یک روز در میان زنگ می¬زد و راجع به جلسه¬ی دیگری با وکیل اصرار می¬کرد، کس دیگری در دنیای او وجود نداشت. بیمارستان شاید از معدود مکان¬های دنیا بود که بدون هیچ پیش¬زمینه¬ای سانا را یاد تمام روابط از دست رفته¬اش می¬انداخت. تمام آدم¬هایی که می¬توانستند حالا توی زندگیش باشند اما نبودند. پدر و مادری که آخرین بار توی شام کریسمس ملاقاتشان کرده بود. اون تاک که سال¬ها از آخرین دیدارشان می¬گذشت. سورین که از وقتی دوقلوهایش به دنیا آمده بودند حتی فرصت نداشت توی آینه صورت خودش را ببیند و از همه غم¬انگیزتر مینهو...
مینهو همیشه نقطه¬ی اوج دلتنگیش بود. وقتی که واقعا اوضاعش بد می¬شد و از زور غصه نفسش بالا نمی¬آمد. درست همان موقع بود که یادش می¬افتاد. هرچند تنها یادگارش همیشه جلوی چشمانش بود اما مدت¬ها طول کشیده بود تا یاد بگیرد وقتی به مین¬هی نگاه می¬کند یاد مینهو نیفتد. ولی باز هم توی بدحالی¬هایش فقط وجود مین¬هی بود که تسلی¬اش می¬داد. زندگی بدون مین¬هی مثل دنیا بدون هوا بود. سانا هیچ تصوری از آن نداشت. نمی¬دانست اگر برای همیشه او را از دست بدهد، چه اتفاقی برایش می¬افتد؟ شاید بدنش دوباره یک واکنش عجیب و غریب دیگر نشان می¬داد. شاید این بار جدی جدی مثل مشتی شن از هم می¬پاشید، یا مثل کاغذی که سوخته و خاکستر شده به چشم برهم زدنی بر باد می¬رفت. هر چیزی ممکن بود غیر از زندگی بدون او... مین¬هی برای سانا آخر دنیا بود. بعد از او چیزی وجود نداشت.
---------------------------
اونیو با استرس این طرف و آن طرف رفت. کمی پس سرش را خاراند و چرخید به طرف کیبوم و تمین، کمی بر و بر نگاهشان کرد و دست آخر صدایش از اضطراب بالا گرفت: پس چرا نمیاد؟
کیبوم نگاهی به تابلوی اعلانات پرواز انداخت و غرید: همش ده دقیقه¬ست هواپیماش نشسته، چه انتظاری داری هیونگ؟ پرنده که نیست پر بزنه از اونجا صاف بیاد پیش ما... باید کاراشو بکنه دیگه.
تمین بی¬حوصله¬تر گفت: خیل خب، فهمیدیم.
کیبوم چپ چپ نگاهش کرد: تو چت شده؟ چرا گاز می¬گیری؟
تمین پووفی کشید و ترجیح داد از خیر این بحث بی¬نتیجه بگذرد. کیبوم گوشه¬ی لبش را جوید، دوباره سعی کرد با گوشی¬اش سرگرم شود. اونیو نگاهش را توی سالن ترانزیت چرخاند و روی هیکل آشنایی ثابت کرد. عقب عقب رفت و بهت زده گفت: اون مینهو نیست؟
تمین و کیبوم هر دو از جا پریدند. کمی روی مرد قد بلندی که کت تک مشکی و شلوار جینی به همان رنگ پوشیده بود دقیق شدند. از پشت سر تقریبا با مینهو مو نمی¬زد اما مسئله آتلی بود که به دست چپش بسته و با آویزی کمربند مانند از گردنش آویخته شده بود. پسرها هنوز داشتند حدس و گمان می¬زدند آن مرد مینهوست یا نه که مرد چرخید و با دیدن چهره-اش هر سه خشکشان زد. خودش بود؛ مینهو... نمی¬شد گفت که تغییری به غیر از دست شکسته¬اش کرده بود، هنوز همان چهره و همان چشم¬ها را داشت. فقط شاید دوری و این سه سال طولانی بود که باعث شده بود تا چهره¬اش برای پسرها مردانه¬تر و متفاوتتر از گذشته باشد. لحظات دیدار کوتاه و عمیق بودند. احساسات سرکوب شده¬ این مدت با اشک¬های بی-اراده خیس خورده و بالا زده بودند. پسرها کمتر حرف می¬زدند. فقط محکم مینهو را در آغوش می¬گرفتند و بعد که دادش در می¬آمد تازه یاد دست شکسته¬اش می¬افتادند.
هیچکدام به خانم چویی چیزی درمورد امروز نگفته بودند. نمی¬خواستند او تا رسیدن به فرودگاه چندین بار فشار خونش بالا و پایین شود و آخر سر هم راهی درمانگاه شود. سوالات، کنجکاوی¬ها، نگرانی¬ها، دلتنگی¬ها، دلخوری¬ها تمام مسیر فرودگاه تا خانه را کش آمد و با این¬که مینهو حالا درست کنار دستشان و با آن¬ها توی یک ماشین نشسته بود، اما یک جور اضطراب ناشناخته مانع از این می¬شد که وجودش را باور کنند. همه چیز شبیه خواب بود. چشمان سیاه و گیرای رفیقشان، خنده¬هایش، حتی تن صدایش، خیلی وقت بود که از خاطر این سه نفر دور شده بود و حالا انقدر نزدیک بود که باورش مشکل بود. مینهو چیز زیادی نپرسیده بود. فقط در مورد حال مادرش که اونیو درجا اطمینان داده بود حالش روبه راهِ رو به راه است.
بقیه سوال¬ها را پسرها پرسیده بودند. از این¬که توی این مدت کجا مانده بود گرفته تا اینکه بالاخره چه بلایی سر بلک و دارو دسته¬اش آمده بود؟ مینهو نمی¬خواست از زیر جواب دادن در برود، اما اتفاقاتی که توی این سه سال افتاده بودند انقدر زیاد بودند که نمی¬شد فقط توی چند جمله خلاصه¬شان کرد. با این حال با حوصله توضیح می¬داد. دلش برای حرف زدن با پسرها، برای پرچانگی¬ها و عصبانیت¬های صمیمانه¬یشان تنگ شده بود. خوب که فکر می-کرد می¬دید دلش برای تمام چیزهایی که اینجا جا گذاشته بود تنگ شده بود. برای هوای نسبتا سرد سئول، برای مردم آشنایش، برا امنیتی که توی خیابان¬¬هایش بود، برای غذاها، عطرها، چهره¬ها دلش برای همه چیز تنگ شده بود. اما بیشترین حجم این دلتنگی متعلق به خانواده-اش بود. مادرش، مینسوک، پدرش و سانا... تمام آدم¬های ارزشمندی که مجبور شده بود بگذردشان و برود. حالا بعد از این دلتنگی طولانی، دنیا فقط با این آدم¬ها کامل می¬شد.    
خانم چویی داشت یکی از روزهای شادش را توی اتاق پسرش سپری می¬کرد که از توی پنجره سر رسیدن بنز سیاه اونیو را دید. از وقتی خبر آمدن پسرش را شنیده بود، تمام غم و غصه¬هایش را کنار گذاشته بود. حالا دیگر خیلی به تنهایی فکر نمی¬کرد. کلی برنامه برای برگشتن پسرش داشت.
پسرها از ماشین پیاده شدند. خانم چویی کمی روی چهارمین پسر دقیق شد، کم پیش می¬آمد اونیو، کیبوم یا تمین با خودشان مهمان بیاورند مگر این که... جریانی مثل برق از تنش عبور کرد. هول دنبال عینکش گشت و وقتی دوباره پشت پنجره برگشت پسرها داخل خانه شده بودند. لعنتی احتیاجی به عینک نبود. حسی که توی سینه¬اش داشت نمی¬توانست دروغ باشد. چهارمین پسر حتما پسر خودش بود. مینهوی خودش بود. شک نداشت. پله¬ها را با نهایت سرعتش پایین رفت و  درست وسط راه بود که با دیدن مینهو خشکش زد. پسرش رو به رویش وسط راهروی ورودی ایستاده بود و داشت با لبخند کمرنگی نگاهش می¬کرد. خانم چویی خواست جلو برود که متوجه دستش شد. نگرانی به آنی چشمان ذوق زده¬اش را فرا گرفت. مینهو متوجه مکثش شد. اخمی ساختگی روی صورتش نشاند و بلند گفت: اوما... نمی¬خوای بیای بغلم؟  
و دست سالمش را برای او باز کرد. خانم چویی لبخند نیم¬بندی زد، چند پله¬ی باقی مانده را بین خنده و گریه پایین رفت و دستانش را دور کمر عزیزترین آدم زندگیش حلقه کرد. حالا دیگر هیچ چیز توی دنیا به اندازه¬ی بوی تن پسرش اهمیت نداشت. هیچ چیز...
چند ساعت بعد کیبوم از توی اتاق سابق خودش یک پیژامه پیدا کرده و پوشیده بود. قصد نداشت تا حداقل یک هفته¬ی آینده از اینجا تکان بخورد. تمین و اونیو مجبور شده بودند بعد از چند ساعت برگردند ولی از لحن هر دویشان پیدا بود که فردا صبح اول وقت دوباره برمی¬گردند.
خانم چویی از میز بزرگ اتاق غذاخوری متنفر بود، آن میز بزرگ بی¬سرو ته فقط تنهاییش را بزرگتر نشان می¬داد. غذا را خودش توی آشپزخانه پخته بود. تمام مدت مینهو کنارش، سر میز آشپزخانه نشسته و حرف زده بودند. شام را توی همان آشپزخانه خورده بودند. خانم چویی تقریبا سه سال تمام برای این شب منتظر مانده بود و اگر دست او بود کاری می¬کرد که این لحظه¬ها تا ابد طول بکشند و جاودان بمانند.
کیبوم توی خلوتشان نقش مهمی داشت. هر بار که خانم چویی جّو را به سمت اشک و گریه می¬برد، با سرزندگیش بحث را عوض می¬کرد. هم مینهو و هم مادرش هر دو ممنونش بودند. چون اگر کیبوم هم می¬گذاشت و می¬رفت حتما این شب طولانی تا صبح با جمله¬های غم¬انگیز ادامه پیدا می¬کرد و در نهایت جای خالی آقای چویی هر دو را به گریه می¬انداخت.
ولی به لطف او بحث با تمام اتفاقات مضحک یا هیجان انگیزی که توی این سه سال رخ داده بودند، پیش رفته بود و انقدر گرم صحبت شده بودند که ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. در نهایت خانم چویی همان جا روی کاناپه کنار دست مینهو خوابش برده بود. توی این چند سال این اولین باری بود که بدون قرص، خوابش می¬برد.
کیبوم روی زمین نشسته بود و از پنجره¬ی بزرگ سالن پذیرایی به بیرون نگاه می¬کرد. مینهو همزمان هم خسته بود و هم به طرز عجیبی آرام... توی تمام این مدت فکر می¬کرد دیگر هرگز نمی¬تواند، مادرش، مینسوک یا پسرها را ببیند. مثل مسافر کشتی شکسته¬ای بود که بالاخره بعد از مدتها به ساحل رسیده بود. تنها یک چیز بود که هنوز کمی ته ذهنش آزرده¬اش می¬کرد.
کیبوم شراب ارغوانی ته لیوانش را تکان تکان داد و یک جرعه خورد. هنوز از طعم خوبش سرکیف بود که صدای مینهو را شنید: سانا و جونگین چی شدن کیبوما...
صورتش جدی شد. مینهو مکثی کرد و پرسید: ازدواج کردن؟
کیبوم گیلاسش را زمین گذاشت و آهسته سر تکان داد: هومم... یه بچه¬ هم دارن...
سر بلند کرد و ته چشمان مینهو غمی کهنه و بی¬پرده را دید که حالا دیگر عریان شده بود و داشت برای خودش توی آن مردمک¬های سیاه غمگین می¬تاخت. گفتنش سخت بود اما ترجیح داد که همین اول کاری قال قضیه را بکند: دختر قشنگیه.
مینهو چشمانش را از او گرفت. دستی به پیشانیش کشید و با گرفته¬ترین صدای دنیا زمزمه کرد: خودش چی؟ خوشبخته؟
کیبوم چشمانش را چرخاند و با صدایی آرام اما عصبی غرید: خودت چی فکر می¬کنی؟ انتظار داری خوشبخت باشه؟
مینهو بی¬حرف نگاهش کرد. توی سکوت التماسش کرد که خبر بدی برایش نداشته باشد اما داشت. زندگی سانا پر از خبرهای بد بود: من که خیلی جونگینو نمی¬بینم، اما این طوری که از تمین شنیدم، زندگیشون تقریبا جهنمه.
آه کوتاهی کشید. مشروب باعث شده بود طفره نرود. نگاه غمگینش را به صورت رفیقش دوخت و گفت: از بین همه¬ی خریتایی که تو این مدت کردی، کاری که با سانا کردی از همه بدتر بود. با خودت چی فکر کردی مینهویا؟ فکر کردی اون واقعا می¬تونه با یکی مثل جونگین بسازه؟ دستی دستی زندگیشو خراب کردی، زندگی هر دوتاشونو... جونگینم کم داغون نشده، فکر می¬کنم فقط به خاطر دخترشونه که هنوز با هم زیر یه سقفن.
مینهو نفسی گرفت و گفت: گفتی اسم دخترشون چی بود؟
کیبوم سر تکان داد و زمزمه کرد: مین¬هی.
مینهو لب¬هایش را بهم فشرد و دیگر ادامه نداد. همین یک اسم هم کافی بود تا بفهمد سانا توی این مدت چطور و به چه امیدی زندگی کرده بود. 


About YouWhere stories live. Discover now