برای کسی که با پای خودش می¬رود توی دل خطر، دنیا شبیه کسی نیست که توی حاشیه امنش پنهان شده باشد؛ شاید زمان و مکان برای هر دویشان یکسان باشد، اما چیزی که باعث می¬شود یک ¬نفر خطر کند، احساسی که او توی قلبش دارد و افکاری که از سرش می¬گذرد، اصلا قابل قیاس با بقیه نیست. شاید بشود گفت یک جور قدرت درونی باعث می-شود این¬ آدم¬ها شجاعتر از دیگران به نظر برسند و دست به کارهایی بزنند که مردم عادی در شرایط عادی طرفشان هم نمی¬روند. ولی خب نمی¬شود که تمام این دیوانه¬های دلیر را به چشم قهرمان دید. گاهی بعضی از این آدم¬ها به خاطر تنهایی بیش از حدشان است که قید همه چیز را می¬زنند، گاهی هم به خاطر ترس¬های بی¬شمارشان... چون دیگر نمی¬توانند توی تنهایی یا ترسی بیش از آن دست و پا بزنند، از همه چیز می¬گذرند. از هر چیزی که می-تواند برای یک آدم معمولی دلبستگی به شمار بیاید.
هایسان قیدش را زده بود. قید دختری که هیچ ¬وقت مادر صدایش نزده بود، هیچ وقت توی آغوشش گریه نکرده بود یا سر اشتباهات کوچک و بزرگ خونش را به جوش نیاورده بود. هر چند تا آن روز در مورد جی آن جز با دو مرد مهم زندگیش صحبت نکرده بود، ولی دیگر تصمیم خودش را گرفته بود. دوربین پایه¬دارش را توی تراس بزرگ و دلباز اتاقش گذاشته بود، زاویه¬اش را تنظیم کرده بود روی صندلی خالی¬ای که زیر سایه درخت گذاشته بود. تمام وسواسش را به خرج داده بود تا یک قاب زیبا بسازد. یک لوکیشن جذاب که در اثر گذر زمان هم تازگی و طراوتش را از دست ندهد. زیباترین لباسش را تن کرده بود، یک پیراهن بلند حریر با زمینه سفید و گل¬های صورتی ملایم، موهای مواجش را باز گذاشته بود و آرایش ملیحی هم کرده بود. یکی از سرویس¬های جواهر ظریفش را پوشیده بود و در نهایت روی آن صندلی نشسته بود، چشم دوخته بود توی لنز دوربین و با قرمز شدن چراغش شروع کرده بود.
- سلام... دوست دارم همیشه منو همین طوری به یاد بیاری، با همین چهره، زیر سایه یه درخت توی یه بعد از ظهر دلپذیر... ببخشید که خاطره¬های بیشتری برات به جا نذاشتم. اما همه¬ی تلاشمو کردم که تنها خاطره¬مونو دوست داشته باشی. احتمالا بارها و بارها مرورش می¬کنی، توی روزای سخت، خوب و معمولی زندگیت... امیدوارم منو ببخشی و بدونی که دوستت دارم. از زمانی که تورو توی وجودم احساس کردم تا هر زمانی که تو نفس بکشی، هر طوری که باشی من دوستت داشتم و دارم. مهم نیست که بقیه چی در موردت بگن، مهم نیست که سرزنشت کنن یا بهت حسادت کنن، من همیشه و توی هر لحظه¬ای بهت افتخار می¬کنم. چون تو بزرگترین و ارزشمندترین هدیه¬ی زندگی من بودی. هیچوقت هیچ چیز برای من ارزشمندتر از تو نبود. تو از تمام این چیزهایی که من داشتم باارزشتر بودی و خواهی بود. شاید از دستم دلخور بشی، شاید حس کنی که به وجودم احتیاج داری و حتی بیشتر... ممکنه که با خودت فکر کنی چرا وقتی قرار نبود پیشت باشم همچین خاطره¬ایو برات به جا گذاشتم؟! ازت می¬خوام ناراحت نشی. به خاطر این نیست که دوستت نداشتم. به خاطر این نیست که بهت اهمیت ندادم، به خاطره اینه که گاهی توی زندگی آدم حتی اگه انتخابای زیادی هم وجود داشته باشه، فقط یه راه هست. اگه یه روزی به حرفم رسیدی، اگه یه روزی درکش کردی، خواهش می¬کنم از دستم دلخور نشو... مامانت همیشه برات روزا و لحظه¬های خوبو آرزو می¬کنه و هر اتفاقی که بیوفته دوستت داره... پس دلتنگ نشو... قوی بمون و شاد باش... دختر عزیزم... جی آن...
YOU ARE READING
About You
Fanfiction[کامل شده] تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمیگی و مردی که دخترتو ازت گرفتهرو میبوسی، باید اقرار کنم خیلی خیلی از اون چیزی که فکر میکردم سنگدلتری. چطوره منم یکم مثل خودت باشم ها؟ خلاصه؛ سانا بدون هیچ گناهی سه سال جهنمیو پشت سر...