"لاوشات

105 20 18
                                    

" لاو شات

سانا نگاهش را تا روی تنها تابلوی توی اتاق بالا کشید. تصویر جونگین حین اجرای لاوشات، با آن کت و شلوار قرمز، لبخند مطمئن، پیشانی بلند و حالت سکسی بدنش؛ به جز تخت این تنها چیزی بود که توی این اتاق کوفتی وجود داشت. از وقتی به سئول برگشته بودند، توی این اتاق حبس بود. پیشخدمت گاهی برایش غذا می¬آورد اما از هر سه یا چهار سینی که می¬آورد شاید یک تکه نان یا کمی از برنج آماده¬اش را می¬خورد. تا صاحب این تابلوی لعنتی نمی¬آمد و نمی¬گفت که چرا توی یک اتاق خالی بدون پنجره زندانیش کرده، فعلا قصد نداشت بمیرد. شب اول و آخری که با او توی دبی بودند را تقریبا مطمئن بود که یک شب جهنمی دیگر برایش خواهد ساخت، اما جونگین فقط به آن بوسه¬ی وحشی اکتفا کرده بود و درست از وقتی که به کره برگشته بودند، سراغش نیامده بود. سانا هر چه بیشتر فکر می¬کرد، بیشتر سردرگم می¬شد. شاید می¬خواست عذابش بدهد، شاید هم قصد داشت پای همه¬ی مزخرفاتی که آن شب گفته بود، بماند. در هر صورت نمی¬توانست درکش کند. چون هیچ راهی نبود که او بدون اجبار تن به خوابیدن بدهد.
پیش¬خدمت داشت سالن خانه را تمیز می¬کرد که کای برگشت. نگاهی به طبقه بالا انداخت و پرسید: چیزی خورده؟
خدمتکار سر جنباند: نه، امروز هیچی.
جونگین نگاهی به ساعتش انداخت. این دیوانه یک روز تمام به خودش گرسنگی داده بود؟! پیشخدمت مکثی کرد و اضافه کرد: دوباره اصرار داره ببینتتون، می¬گه باید باهاتون حرف بزنه.
کای سری تکان داد. نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: شام بردی براش؟
- نه، آقا.
- خیل خب، می¬تونی بری. خودم براش می¬برم.
پیش¬خدمت سر خم کرد و رفت تا وسایلش را جمع کند و برود. جونگین داخل آشپزخانه شد. کتش را درآورد. آستین¬هایش را بالا داد و نگاهش را توی آشپزخانه چرخاند. با این¬که دوست داشت اولین بار توی موقیعت بهتری برایش آشپزی کند، اما خب از خیر این آرزو هم گذشت. با حوصله شروع کرد به درست کردن بهترین غذایی که بلد بود. یک ساعت تمام این طرف و آن طرف رفت و بالاخره یک سینی غذای خوش رنگ و بو آماده کرد. از توی یخچال یک پاکت آبمیوه هم برداشت و کنار غذا گذاشت. همه چیز آماده بود، اما حسی مانع از بردن غذا ¬شد. هنوز برای فکری که ته ذهنش به گزگز افتاده بود مردد بود. دستانش را لبه میز گذاشته بود و خیره شده بود به سینی غذا؛ داشت با خودش فکر می¬کرد واقعا می¬تواند انجامش بدهد؟ با تردید پاکت آبمیوه را برداشت توی دستش سبک و سنگین کرد. حس خوبی نسبت به این کار نداشت. حالا که او توی خانه¬اش بود و هیچ راه فراری نداشت، تردیدی موریانه¬وار داشت زیر پوستش راه می¬رفت و توی گوشش زمزمه می¬کرد؛ چه می-شود اگر کمی دیگر صبر کند؟ بعد حسی دریده و زخم¬خورده توی وجودش سر بلند می¬کرد و یادش می¬آورد که نتیجه¬ی صبرش تا الان چی بوده؟ جونگین می¬دانست درست نیست اما حق با دومی بود. آخر این همه صبر به کجا رسیده بود مگر؟ آن هم حالا که دیگر رسما زندانبانش بود؛ سانا امکان نداشت ببخشد، امکان نداشت فراموش کند، امکان نداشت احساس الانش نسبت به او با احساس ده سال دیگرش حتی ذره¬ای فرق کند!
کای چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند. همه¬ی زورش را زد که عذاب وجدان بی-موقع¬اش را خفه کند. به طرف یکی از کابینت¬ها رفت و شیشه کوچک دارویی که ته وو شش روز پیش برایش جور کرده بود را بیرون کشید. از توی خرت و پرت¬هایی که توی قفسه¬ی داروها بود، یک سرنگ پیدا کرد. آبمیوه را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. در محلول را باز کرد و به اندازه یک سرنگ از آن بیرون کشید. سر سوزن را توی پاکت آبمیوه فرو کرد و قبل از این¬که انگشتش را فشار بدهد و محلول را توی آن خالی کند، دوباره چشمانش را بست و لب گزید. لعنت به این لجبازی که همیشه مجبورش می¬کرد بدترین راه¬ها را انتخاب کند. فشاری به شصتش داد و دارو را توی پاکت تزریق کرد. کمی آن را تکان داد و بعد دوباره توی سینی گذاشت. نفس عمیقی کشید و  به طرف طبقه¬ی بالا رفت. پشت در اتاقش مکثی کرد و بعد کلید را چرخاند و داخل شد. سانا روی تخت نشسته بود، با دیدنش فقط چشمانش تکانی خوردند، هیچ واکنش دیگری نشان نداد. جونگین جلو رفت. رو به رویش ایستاد و نگاهش کرد. سانا نگاهش را بین صورت جدی او و چهره¬ی پوزخند دارش توی تابلو تاب داد و به این فکر کرد که در هر حالی از او متنفر است. جونگین نفسی گرفت، سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت: سیمون می¬گفت از دیروز تا الان چیزی نخوردی.
سانا آهسته خودش را عقب کشید، تکیه داد به تاج تخت و اخم¬هایش توی هم رفتند. نیم نگاهی به لکه روغن روی پیراهنش انداخت و تلخ گفت: چرا فکر کردی غذایی که تو درست می¬کنیو می¬خورم؟
بعد زل زد به صورتش تا حرص خوردنش را ببیند اما فقط یک نفس عمیق عایدش شد. جونگین سینی را بیشتر به طرفش هل داد و خودش لبه¬ی تخت نشست. سری تکان داد و گفت: بهتر... منم دوست ندارم اولین باری که برات غذا درست می¬کنمو توی همچین مودی باشیم.
سانا پوزخند زد و تمام زورش را زد تا حسابی کفریش کند. زل زد توی چشمانش و گفت: اصلا چرا فکر می¬کنی بازم برام غذا درست می¬کنی؟ مگه من قراره اینجا بمونم؟
تلاشش جواب داد، جونگین بالاخره اخم کرد: پس می¬خوای بری؟
- معلومه... توی اولین فرصتی که دستم بیوفته یه طوری میرم که حتی سایه¬مم نبینی.
جونگین مکثی کرد و مقابل به مثل کرد: چرا فکر می¬کنی من میزارم بری؟
سانا خیره خیره نگاهش کرد. حس بدی از این جمله گرفت. جونگین از توی نگاهش احساسش را خواند، لب¬هایش را بهم فشرد و با کمال میل ترجیح داد، عوضی¬تر از آنی باشد که واقعا بود. چون فقط این روش روی دختر خیره¬سری مثل او جواب می¬داد: چرا فکر کردی از این اتاق میری بیرون؟ نکنه فکر می¬کنی من موقت اینجا نگهت داشتم؟ یا انقدر منطقیم که وقتی ببینم تو بهم علاقه¬مند نمی¬شی ولت کنم و بگم برو.
سانا حرفی نزد. کای ابرویی بالا داد و یادآوری کرد: بهت که گفتم، از این به بعد با من زندگی می¬کنی. برامم مهم نیست چقدر توی این اتاق بمونی و به عکسم خیره شی تا سر عقل بیای. وقتی می¬تونی پاتو از در این خونه بیرون بزاری که مطمئن باشم برمی¬گردی. راستشم بخوای اصلا مهم نیست چقدر طول بکشه. حداقل حالا که جلو چشم خودمی، صبر کردن اونقدرام سخت نیست.
سانا نگاهش را از صورت او گرفت، حالش از این لحن مطمئن بهم می¬خورد. کمی ذهنش را زیرو رو کرد و سعی کرد از راه دیگری وارد قضیه بشود: چرا؟ هنوز نمی¬فهمم چرا داری این همه اعصاب خوردیو به جون می¬خری؟ می¬تونی با هر کی که می¬خوای باشی... به قول اون دکتر عوضیت چشماتو ببندی و هر طوری می¬خوای تصورشون کنی. چرا پیله کردی به من؟ این چه اصراریه که نمی¬تونم هیچ دلیل منطقی براش پیدا کنم؟ نمی¬فهمتت.
جونگین که پوزخند زد، مصممتر تکرار کرد: دارم جدی می¬گم، اصلا نمی¬فهمم چرا آدمی مثل تو باید گیر بده به کسی که نمی¬خوادش؟
بعد لعنتی به خودش فرستاد، دست جلو برد و آبمیوه را از توی سینی برداشت. چون برعکس گرسنگی تحمل تشنگی واقعا غیر ممکن بود. گلویش انقدر خشک شده بود که به زحمت می¬توانست حرف بزند. جونگین نگاهش را از او گرفت و به رو به رویش دوخت. چرخی توی ذهنش زد و گفت: اولین باری که دیدمت توی اون مهمونی لعنتی نبود. قبلتر از اون بود. تو تازه دبیو کرده بودی، آهنگتون با هفته آخر پروموشنای ما یکی شده بود. صبح زود بود. خیلی زود، ما چون اجرای آخر بود مشکلی با زمانش نداشتیم، دیگه عادت کرده بودیم. ولی تو گیج خواب بودی. شکل دختربچه¬هایی شده بودی که به زور مجبورش کردن بیاد مدرسه، توی راهرو همون طوری چشم بسته داشتی می¬رفتی سمت اتاقتون... من دقیق نگات نکردم، اما صاف اومدی طرفم و یه ثانیه قبل از این¬که بتونم چیزی بگم با صورت خوردی تو سینه¬م... نگات کردم ببینم چی شد، اما تو بازم چشماتو باز نکردی. همون طوری سر پایین آوردی و معذرت خواستی. تا برسی به اتاقتون نزدیک به سه بار دیگه¬م خوردی توی در و دیوار، اون موقع صبح تنها چیزی که باعث خنده¬ام شد دیدنت تو اون حال بود. انقدر کیوت بودی که با وجود غریبه بودنت، دلم می¬خواست بگیرمت، بغلت کنم و صورتتو ببوسم. تا چند روز بعدم با فکر کردن بهت حالم خوب می¬شد.
سانا تلخندی زد، با در آبمیوه ور رفت و بازش کرد. یک جرعه خورد و ترجیح داد در برابر این حرف¬های عجیب سکوت کند. جونگین چنگی به موهایش زد و گفت: تو تموم این مدت جای این¬که به اولین شبمون فکر کنم، به اولین صبحمون فکر می¬کردم. هر دفعه که تو پسم می¬زدی نمی¬تونستم باور کنم که همیشه همین قدر متنفر و بیزاری... به صورت خواب آلودت فکر می¬کردم و با خودم می¬گفتم کسی که من عاشقش شدم اون دختر بود. همون شکلی و همون قدر خواستنی... شاید آدمای زیادی توی این دنیا باشن که با کمال میل بخوان جای تورو برام بگیرن اما بعضی چیزا فقط یبار اتفاق می¬افتن... بعضی حسا فقط به یه نفر خلاصه میشن.
سانا دستی به گردنش کشید، حس کرد کمی بدنش داغ شده؛ سری تکان داد و با لحنی پر طعنه گفت: پس می¬خوای زمانو برگردونی به عقب؟ به وقتی که من با صورت خوردم بهت... این جور کارام از دستت برمیاد؟
جونگین نفس عمیقی کشید. نگاهش را از پاکت آبمیوه گرفت و گفت: نه ولی به سرم زده بزارم یکم تو خونه¬م بگردی.
بعد بلند شد و گفت: هر چند بهتره همین جا بمونی، ولی خب فقط یه امشبو نمی¬خوام بهت سخت بگیرم.
سانا یک تای ابرویش را بالا داد: چرا اون وقت؟
جونگین سر جنباند: یاد گذشته¬ها که می¬افتم نمی¬تونم باهات مهربون نباشم، کسی چه می¬دونه شاید توام به سرت زدو یکم نرم شدی.
بعد با مکث چرخید و به طرف در رفت. در را که پشت سرش بست سانا چند ثانیه به دستگیره¬اش خیره شد اما خبری از چرخیدن کلید توی قفل نشد. آهسته بلند شد، جلو رفت، کمی صبر کرد و بعد دستگیره را فشرد. در کمال تعجب در باز شد. زود آن را بست و تکیه¬اش را داد به در، سرش کمی گیج رفت اما هیجان¬زده شد. نگاه دیگری به در انداخت و دوباره روی تخت برگشت. نشست و به آن خیره شد. هرچند همه چیز کمی عجیب بود ولی عقلش حکم می¬کرد تا پشیمان نشده، یک جوری از این خانه بیرون بزند. برای این کار اول باید ضعف شدید بدنش را برطرف می¬کرد.
جونگین با حوصله لباسش را عوض کرد. به طبقه پایین برگشت و ریخت و پاش توی آشپزخانه را جمع و جور کرد. سرنگ را توی سطل آشغال انداخت و شیشه دارو را هم توی بالاترین کابینت جایی دور از چشم جا داد. کمی غذای آماده برای خودش گرم کرد، اما نصف و نیمه رهایش کرد. یک شیشه آبجو از توی بارش بیرون کشید و با یک لیوان راهی اتاق نشیمن شد. سر راهش در اصلی خانه را هم چک کرد که قفل باشد. نمی¬خواست مست کند. امشب اصلا وقت مست کردن نبود. ولی نتوانست از چند شات سبک بگذرد. چهارمین لیوان را تازه ¬پر کرده بود که صدای افتادن چیزی را شنید. اخم ریزی روی صورتش نشست ولی اهمیتی نداد. تصمیم گرفت هر اتفاقی هم که افتاد از روی این کاناپه تکان نخورد. چند دقیقه¬ی دیگر را هم توی سکوت گذارند تا سانا پیدایش شد. با حالتی نامتعادل گرفت از لنگه در و کشدار پرسید: اینــجایــی؟
جونگین شیشه سوجو را روی میز گذاشت و زمزمه کرد: هوم.
سانا به زحمت از دیوار گرفت. چنگ انداخت به کاناپه و به زحمت خودش را کنترل کرد که زمین نخورد. جونگین با خونسردی نگاهش کرد. سانا شکل آدم¬های مست رو به رویش ایستاد و گفت: حالم... حالم... یه جوریه.
جونگین کمی از شاتش مزه کرد و پرسید: چه جوریه؟
سانا نگاهی به اطرافش انداخت. شیشه سوجو را برداشت و گفت: گرممه.
قبل از این¬که شیشه را کامل سر بکشد، جونگین بلند شد و آن را از دستش گرفت. سانا خیره به بطری سوجو پلکی زد و گفت: دارم می¬سوزم.
جونگین بطری را از دسترسش دور کرد، سانا روی پاشنه پا ایستاد تا آن را بگیرد اما نتوانست. سرش دوباره گیج رفت و تلو تلو خورد. جونگین دوباره نشست و بطری را هم کنار کاناپه روی زمین گذاشت. خیره شد به او که کف دستانش را به پیشانیش فشرد و گفت: یه کاری بکن... دارم... می¬میرم از تب.
جونگین آرام دستش را گرفت، کمی انگشتانش را بازی داد و گفت: شاید به خاطر گرسنگیه.
سانا تند تند سر تکان داد: نه گرسنه... نیستم.
جونگین دستش را کشید و سانا بی¬مقاومت کنارش روی کاناپه افتاد. سرش را توی دستانش فشرد و غرید: دارم دیوونه میشم.
جونگین دست دور شانه¬اش انداخت. کمی او را به طرف خودش کشید و آهسته زمزمه کرد: می¬خوای ببرمت دکتر؟
سانا نالید: نه.
جونگین بوسه¬ای روی موهایش گذاشت. چانه¬اش را روی سرش گذاشت و گفت: پس چی می¬خوای؟
سانا نفس عمیقی گرفت. کمی توی جایش جا به جا شد و باعث شد کای عقب بکشد. لب¬ گزید و دانه¬های عرق خط باریکی از موهایش را خیس کرد. با بهت به رو به رویش خیره ماند و گفت: نمی¬دونم... نمی¬دونم چه مرگمه.
بعد سر چرخاند به طرف جونگین و نگاهش را توی صورت بی¬نقص او چرخاند. ضربان قلبش بی¬دلیل بالا گرفتند. چرا تا به حال به صورتش دقت نکرده بود؟ به این هماهنگی فوق-العاده بین اجزای چهره¬اش و به این حالت مردانه، چطور تا به حال متوجه نشده بود که در عین زیبایی ترکیبی قوی دارد؟ به افکار خودش پوزخند زد. حتی بدون دقت به جزئیات هم باید می¬فهمید چرا هنوز کسی نتوانسته جایش را برای طرفدارانش بگیرد. جونگین مکثی کرد و زمزمه کرد: به چی می¬خندی؟
سانا چشمانش را بست و لب¬هایش را محکم بهم فشرد. حاضر بود قسم بخورد اگر یک کلمه¬ی دیگر با این صدای بم به گوشش بخورد، کنترلش را از دست می¬دهد و همین طور هم شد! جونگین که دست روی بازویش گذاشت و صدایش زد: هی...
عقلش از کار افتاد، چرخید و به لب¬هایش هجوم برد. جونگین برای چند لحظه تعادلش را از دست داد. اما بعد از پهلویش گرفت و طوری خودش را عقب کشید که ارتباط بین لب¬هایشان را از دست ندهد. تکیه داد به پشتی کاناپه، چشمانش را بست و گذاشت سانا هر قدر که دوست دارد گرسنگی سرکوب شده¬اش را برطرف کند.
----------------------  
" سه سال بعد

About YouWhere stories live. Discover now