+اتفاقا به ذهنم خطور کرد که چرا این آرمیتا خره عر عر نمیکنه از این بعید بود؟ ولی خودت منو خوب میشناسی که من وقتمو رو چیزای بی خودی نمیزارم.
قشنگ میتونستم بفهمم که ارمیتا از اندرونش داره دود بلد میشه و این باعث میشد تو دلم یه لبخند خبیثانه بزنم
شیرین-آرمیتا حوصله داری با این زبون دراز ... کل کل میکنی خداوکیلی؟
اومدم یه چی بارش کنم که دیدم مرجان داره به طرفمون میاد قیافمو مظلوم کردمو از چشای خوشگلم کمی سو استفاده کردم چشای قشنگی داشتم هر وقت این قیافه ای میشدم سنگم جلوم بود آب میشد تا مرجان رسید توپید بهشونو گفت چی کار بچم دارین هان؟
بعدم یه نگاه مهربونانه بهم کرد و اومد دهنشو وا کنه که قربون صدقم بره ( بی شوهریه دیگه این توهمم داره یادم باشه از حالا تو دونه دونه رکعتایی که میخونم بگم خدا دست و دلبازی کنه یه شوهر واسه این بشر از اسمون هفتمش بندازه پایین سالمم نموند اشکال نداره بنده خدا حق داره از اون ارتفاع بلا سرش بیاد ولی مرجان فلجِ قطعِ نخاع شده یِ کور و لالم قبول داره)خلاصه تا اومد قربون صدقه هاشو بندازه بیرون کچل پرید تو حلقش-خب بچه ها خسته نباشین
و شروع کرد به اسم تک تکمونو خوندن منم به بچه ها سپردم که اسم هرکیو زود تر خوند بپره رو صندلیای ردیف آخری لنگاشو(پاهاشو) تا میتونه وا کنه جا بگیره واسمون که از شانس خوبمونم اولین نفری که از اکیپ ما خوند شیرین لنگ دراز بود که فک کنم قشنگ میتونه لنگاشو به سر تا سر صندلی برسونه دیگم نیازی به جر وار جر دادن خودش نداره.
اسم همه رو خوند تا رسید به اسم باراد و آراد و بقیه ارازل و اُباش اکیپ پچ شدش که کسی ازشون نبود تازه متوجه نبودشون شدم اخه از بس که شبیه مارمولکن یه چندتا مارمولک رو در و دیوار چندتا از این خونه های رو به خیابونی که بودیم دیدم فک کردم اونان زیاد نبودشون حس نشد اسم بعدی من بودم بی خیال شونه ای بالا انداختم و دَوون دَوون حرکت کردم به سوی اتوبوس . نه میبنم شیرین دراز خوب از پس جا گرفتن بر اومده همون جا رو گرفته بود ذوق زده داشتم به طرف ردیف اخر مورد علاقم میرفتم همیشه از همون بچگیم علاقه خواصی به ردیف اخر داشتم بی توجه به جلو پام داشتم میرفتم که یه آن پام روی یه شیشه دلستر سر خورد چشامو بسته بودمو منتظر ضایه شدنم بودن که چند لحظه رو هوا معلق موندم همین جور داشتم تو دلم حدس میزدم که کدوم یکی از پسرای کلاس منو گرفته که شپلق با کف اتوبوس همو بوس بوس کردیم با دردی که از نشیمن گاهم نشعت گرفته بودو به تار تار وجودم صعود میکرد فهمیدم اصلا پسری در کار نبوده تو دلم یه عالمه فوش به خز بودن پسرای دانشگاهمون دادم اخه یکی نیس بگه خزی که هستی ولی اخه تا این حد که یه دخترو با تصوراتش ول کنی بیوفته رو زمین همون موقع صدای خنده ی هلیا و هلناز دو تا از دخترای کلاسمون که به قول خودشون رو آراد جووون کراش داشتنو میوونه بدی هم با من داشتن به تار های شنواییم خطور کرد بدون توجه بهشون پا شدمو خدا رو شکر کردم که استاد هنوز اسم مرجانو نخونده که بیاد این وسط قِش قِلِق راه بندازه و بچم بچم کنه و نگران بی شوهر شدنش باشه و در اخر ابروی روفته شدیِ ما رو جارو کنه. پاشدمو دستی به لباسلم کشیدم بدون توجه به کنایه های اون دو تا عملی نگاهی به شیرین و ازیتا کردم که دیدم عین خیالشونم نی یه پفیلا وا کردن دارن میکنن تو اِشکنبه(شکم) هاشونو چشاشونو بستنو دارن همراه با اهنگی که تو هدفوناشون پلی میشد لب میزدنو سر میجروندن اول تو دلم یکم واسه خودم به خاطر این دوستام تاسف خوردمو رفتم به سمت یکی از پنجره ها نشستم طولی نکشید که مرجانو بقیه بچه ها هم وارد اتوبوس شدن اما هنوز خبری از قیافه نحس اکیپ اراد جون نبود
+بچه ها میگم من در طول این سفر طولانی دلم واسه این اراد جون و اکیپش تنگ میشه اصن انگاری بی اونا نمیتونم
همون موقع متوجه چرخیدن کله های هلنا و هلناز شدم که صدای تلق تلوق های شکستن استخونای گردنشون هنوزم تو گوشم بود ولی اعتنایی بهشون نکردم
مرجان-وای خدا دخترم بالاخره عاشق شده تو چه خانوم شدی دخترم
چشمکی زدو ادامه داد-وقت شوهر کردنته ها؟ بالاخره تو هم میری و منو بابات با ارامش به کارامون میرسیم
کمی خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردم نگاهی به شیرین و ارمیتا انداختم تا ببینم عکس العمل اونا چیه که دیدم ای دل غافل اینا که اصلا تو این دنیا نیستن همینجور داشتن شونه هاشونو میلرزوندنو جلو عقب میشدن خدا رو شکر که ردیف اخریمو کمتر زمانی یکی سرشو میگردونه و چشمش به این دوتا کله پوک میفته بی خیال اونا رو به مرجان ادامه دادم
+مامانی من میگم بیا یه کاری بکنیم
چشام از ذوق برق زدن هلنا و هلنازم هنوز مشاهده گر مکالمه ی ما بودن
مرجان-اخ مامان قربونت بشه چی کار دختر نازم؟
+من میگم بیا چهارتا مارمولک از رو دیوار این خونه ها همراه خودمون بر داریم تا من هی نگاه اونا کنم دلم کمتر واسه اراد جونو اکیپ گلش تنگ بشه چطوره؟
YOU ARE READING
میراث ارواح
Horrorداستان درباره یه دختر شادو سر حاله که گذشته ترسناکی داشته ولی چون بچه بوده چیزی یادش نیست حالا شما در نظر بگیرین این دختره دوباره با گذشتش مواجه بشه اونم به طور اتفاقی با چندتا از دوستاش...:)