با تموم شدن حرفم هلیا و هلناز ایش کشداری گفتن و سر برگردوندن من موندم اگه اینا کلامشونو کشدار نکنن عین تنبون کُردی حاج اکبر(میوه فروش سر کوچمون) لیز میخورن میفتن؟ اینام عالمی دارنا مرجانم که دلشو گرفته بودو قهقه میزد حالا یکی نبود بگه اقا من جدیم تو چرا میخندی. متوجه مکالمه اون عملیا(هلنا و هلناز) شدم که هلنا رو به هلناز میگفت-من حتما این جملشو به اراد جووون میگم
هلناز-اره جووووونم مگه الکیه یکی با اون خوشگل شرقی شوخی کنه ؟ تو نگی من میگم
تو دلم عوقی به این پسر ندیده ای شون زدم که استاد وارد اتوبوس شدو گفت-بچه ها من خیلی متاسفم واستون یه هتل
داخل شمال گرفته بودم که همین با من تماس گرفتنو گفتن متاسفانه تمامی اتاقای هتل قبلا رزرو شده بود و منشی خبر دار نبوده به یکی از دوستان هتل دارم سپردم که جایی رو واسمون پیدا کنه و به امید اون الان اینجام ولی اونم همین الان زنگ زدو گفت که هتلی گیرش نیومده من واقعا شرمنده ام همه ی هتلا یا اتاق نداشتن یا اگرم داشتن تعداد اتاقاشون برای ما کافی نبوده.
با این حرف استاد صدای شکایت بچه ها بالا رفت که استاد اهسته اهسته دستشو به نشانه ی ساکت شدن بالا و پایین کردو ازمون خواست که هیس شیم بعدشم گفت-نمیخوام برای اینکه گفتم اردویی در کار نیس ناامیدتون کنم چون که اینجوری خیلی بد میشه و خودمم عذاب وجدان میگیرم حالا که راهیتون کردم اردو رو به هم بریزم برای همین اگه موافق باشین بریم به یکی از روستاهای همین اطراف تهران یه روستا سراغ دارم که مردمای مهمان پذیری داره موقع خدمت به اتفاق با چندتا از بچه ها به اون روستا رفتیم و با مهمان نوازی گرم ساکنانش مواجه شدیم هنوزم گاهی اوقات سری به اونجا میزنم اگه موافق باشید بریم اونجا و هر کدوممون در خدمت چند تا از روستایی هامون باشیم و گروه گروه تو خونه یکیشون مهمون شیم
بچه ها هم نا امیدانه به امید اینکه کاچی به از هیچی اعلام رضایت کردن کلافه پوفی کردمو سرمو به صندلی تکیه دادم که شیرین خانوم تازه متوجه ی همهمه ی بچه ها شده بود و مدام میپرسید چی شده مرجانم همه چیو براش توضیح داد با صدایی نسبتا بلد هینی گفته که همه ی کله ها برگشت سمتون و این وسط قیافه ی آرمیتا تو آفسایت بود نمیدونم داشت چه اهنگی رو گوش میداد که همچین سرشو انداخته بود پایینو با یه دستش سرشو گرفته بود و دسته دیگشو به نشونه ی مثلا داره گریه میکنه و جزه میزنه تو هوا به چپو راست تکون میداد یهو سرشو اورد بالا و یکی از دستاشم به سمت سقف برد دهنشو تا میتونست وا کرد تا کلمات اهنگ و لب بزنه که فک کنم تازه فهمید تو چه شرایطیه اول تو همون حالت چشماشو به دور تا دور اتوبوسو ادمای خیره بهش چرخوند و بعدم سریع به حالت عادی برگشت هدفونو در اوردو و بلند گفت - عه همش تقصیر این داداشمه نمیدونم چه اهنگای مزخرفی روی این هدفون ریخته که آدمو همچین میبرن تو فاز، من معذرت میخوام
همه با قیافه هایی که سعی در نخندین داشتن کله هاشونو چرخوندن و اروم همه شونه هاشون میلرزید.
شیرین-ارمیتا دیدی چی شد؟
آرمیتا-چی شد؟
شیرین با قیافه ای غصه گرفته گفت-شمال بی شمال اون همه پول اون روز تو پاساژا الکی دادیم رفتیم لباس خریدیم واسه شمال
آرمیتا-وا یعنی چی پس الان داریم کجا میریم اگه قرار نیس بریم شمال ؟
بعد صداشو اروم کردو گفت -وای خاک تو سرم نکنه کچل مارو برداشته ببره کار دستمون بده ها؟
بعدشم غارشو وا کرد تا جیغ بزنه که مرجان سریع جنبید و در دهنشو گرفت اونم همین جور که سعی داشت دستای مرجانو از دور دهنش پس بزنه یه چیزایی مِن مِن میکرد برا خودش
مرجان-هیس ارمیتا اروم شمال نمیریم قرار شد بریم به یه روستا همین اطراف تهرون بعدم شروع کرد به توضیح دادن قضیه.
منم این کارای اینا واسم عادی شده بود پس بیخیال نوتلا رو برداشتمو همین جور انگشت میزدم توشو پچل پچل(کثیف کثیف) میلوپوندم تا که رسیدیم به روستا.
استاد هر کدوم از بچه هارو به خونه ای برد تا نوبت به اکیپ ما رسید در خونه رو زدو یه پیرزن خیلی خودمونی در و باز کرد
استاد-سلام ننه بلقیس خوب هستید شما؟ ببخشید مزاحم شدم ما چندتا از بچه ها رو برداشتیم اوردیم یه اردوی دانشجویی اگه مرحمت بفرمایید این چند تا دانش جومونم یه چند روزی مهمون شما باشن خیلی ببخشید واقعا ما باز دوباره مزاحم شما شدیم
ننه بلقیس-نه جونم چه مزاحمتی خیلی خوب کردی
نگاهی به ما کردو گفت -بفرمایید تو
تعارفیم به استاد زد که استاد گفت هنوز چندتا از بچه ها موندنو رفت. با تعارف دوباره ی ننه بلقیس وارد خونه شدیم.
وای باورم نمیشد خوابم یا بیدار ؟ خداجون عجب خونه ی قشنگی یه خونه کاملا نقلی بود حیاط کوچیکی داشت یه حوض پر از ماهی قرمز هم وسط حیاط بود که دور تا دورش با پیچک پوشیده شده بود و پیچکا از لبه حوض بالا رفته بودن و دور چندتا گلدونی هم که روی حوض بودنو پوشیده بودن درختای شکوفه زده ی فصل بهار خیلی زیبا خود نمایی میکردن نمیدونم چجوری توصیف کنم اما
YOU ARE READING
میراث ارواح
Horrorداستان درباره یه دختر شادو سر حاله که گذشته ترسناکی داشته ولی چون بچه بوده چیزی یادش نیست حالا شما در نظر بگیرین این دختره دوباره با گذشتش مواجه بشه اونم به طور اتفاقی با چندتا از دوستاش...:)