وبعدم بهم توپید-وای حوری تو چی کار کردی کی وقت کردی همچین گوه بزرگی رو بخوری اخه تو که هنوز خودت بچه ای من تو رو میشناسم مطمعنم یه لاکردار عوضی به زور این کارو باهات کرده
بعدم شروع کرد به صورت دلسوزانه گفتن-پس بگو چرا اون روز تو ماشین فک کردی من میخوام کاریت کنم وای عزیزم یعنی تا این حد بود که به منم شک کرده بودی؟چرا من از همون اول نفهمیدم
بعدم تنه لششو پرت کرد تو بغلمو گفت -نترس ما اجی هاتیم فقط در این باره به کسی چیزی نگو ماهم کمکت میکنیم که یه جوری بندازیش
با بهت داشتم تو مغزم کلمات شیرینو هضم میکردم که دستی از جلو به شونم خورد دیدم ارمیتاس از خوشحالی شرینو از تو بغلم پرت کردم بیرونو ارمیتا رو بغل گرفتم-عه ارمیتا تو اینجایی وای منو ببخش با نگاهام خوردمت
از بغلم یکم کشیدمش بیرونو بش گفتم +ولی کلک من که هنوز به دست شویی نرسیدم تو چطور اومدی از تو دلم بیرون ها؟ یه چشمک بهش زدمو در مقابل چهره تعجب کردش قیافه ی فکری ای به خودم گرفتم+تا جایی یادمه بالاتم نیوردم ولی خوشحالم که الان اینجایی
یه ذوق خفیف صدا دار کردمو دوباره در آغوشش گرفتم.
ارمیتا-برو گمشو بیشعور یعنی چی ها؟
یا خدا چه میرغضب شد یهو!!! با صدا آب دهنمو قورت دادم که شیرین دست ارمیتا رو گرفتو از حلقومم کشوندش عقب-هوی ارمیتا بهت یاد ندادن با یه زن زاعو(زائو نمیدونم املام خوب نیس) نباید همچین رفتار کرد ها؟
آرمیتا-رفته یه گوهی نوش کرده به من چه چرا منو میزنی؟
شیرین-چون هرچقدم خرفت باشی باید درک موقعیت کنی درسته گفتیم میریم بچه شو میندازیم ولی قرار نشد که به لطف بانو این کار انجام بشه
تا آرمیتا اومد حرف بزنه داد زدم +بسههههه
بعد از خفه شدن دوستان با صدایی ملایم تر گفتم -چی میبرین میدوزین شما ؟زن زاعو چیه اقا ؟ من داشتم ارمیتا رو بر انداز میکردم و با صداش فک کردم زیادی این کارم طول کشیده و الان تو معدمه همون موقعه دلم ضعف رفت فکر کردم داره اونجا دستو پا میزنه افتاد؟
چشمتون روز بد نبینه همون موقع سه جفت دست تو کلم فرد اومدو همه گفتن-خاک تو سرت
مرجان-شیرین ور دار یه چی بیار بخوره ای تا شورشو در نیورده
شیرین-ما با نوکر تو خونمونم همچین حرف نمیزنیم خودت برو
مرجان-ندارین که حرف بزنین(بعد خبیثانه خنده ای کرد)
شیرین-گفتم آدم شی دیدم ن هرچی تلاش کنم انتر تر میشی ور دار بیار این یه چی بخوره گناه داره
مرجان-اصن به من چه خودش بره (سرشو رو به شیرین به نشونه ی اینکه موافقی تکون داد بعد با هم زدن قدش)
+بابوووو(توی لحجه ما هر وقت یکی از چیزی خسته میشه میگه بابو و یه جورایی یه صوت هست تا یه کلمه) بعد میگن چرا ما ترشیدیم ایش.
کلافه بدون اینکه منتظر حرفی ازشون بمونم به سمت اشپزخونه رفتم و دلی از عذا خالی کردم.
خب الان ساعت ۱ شبه همه دیگه خوابیدن باید برم به سمت اون خونه، اهسته در کمد لباسی رو باز کردم و شروع به لباس پوشیدن کردم تو تاریکی اصلا نفهمیدم چی به تنمه اروم اروم رو نوک انگشتام به سمت در حیاط رفتم از داخل جا کفشی همینجور یه کفش بر داشتمو پام کردم بعدشم تو حیاط به سمت در خروجی رفتمو زدم بیرون تصمیم داشتم پیاده برم والا مگه این روستا کلا چند قدمه که من ماشین بردارم ؟به سمت همون ادرس گنگی که ننه بلقیس داده بود روان شدم حالا تو نور کم یکی از لامپایی که تو مسیر سوسو میزد میتونستم یکم قیافه خودمو ببینم . وای یا میرغضب این منم 😱یه تونیک ابی نفتی که دکمه هاشو جا به جا بسته بودم با یه شلوار تو خونه ایع گشاد گل گلی به رنگ صورتی روسری زرد جیغ و از اون بدتر کفش های پاشنه هزار سانتی بفش حتی کفشامم اسپرت نشدن که لاقل به خشتکم(شلوارم) بیان ولی حالا خداروشکر که شلوار کُردی ارمیتا رو ور نداشتم اخه عادت داره شلوار کردی مردونه بپوشه😶خدایا به خداوندی خودت قسم اگه هیچکی منو تو راه نبینه صد تا صلوات میفرسم قول میدم. همینجور دستامو برده بودم بالا و داشتم با خدا راز و نیاز میکردم اومدم صلوات اولیو بفرسم که با یه صدای هین مردونه مواجه شدم نمیدونین چه حالی بود وقتی دیدم یه پسر با کلاس و تیپ زده ی روستایی که اگه تو تهرون میدیدیش فک میکردی تو بالاشهر زندگی میکنه دستاشو گذاشته رو سرشو داره با دو جفت چشم از حدقه بیرون زده منو نگاه میکنه یه آن تو دلم گفتم خاک تو سرت حوری تیپی زدی که یه پسر دهاتی به لولی بودنت شک کنه ، یه لبخند ملیح از اینایی که تمام دندونات بیرون میادو نشونش دادم و شروع کردم به دویدن که اوپس!!! خوردم زمین دیگه بد تر از این نمیشد خیلی جلوش ضایه شدم چشمامو بستمو به سمتش برگشتم تا نگاهش کنم همینطور که برمیگشتم تو دلم گقتم خدایا اگه نباشه صدتا صلوات دیگم میفرستم دیگه فکر کنم روبه روی محل ایستادنش بودم یه چشممو باز کردمو شروع کردم از زیر پلکام نگاه کردن که بعد اون کلا پلکام مثل چراغ چشمک زن میپریدن همین جور تو شوک بدشانسیم بودم که با تکون داده شدن شونم توسط همون شخص به خودم اومدم از شرمساری این چیزایی کع اتفاق افتاد واسه اولین بارم بود که لپام واقعنی از خجالت قرمز شد!
YOU ARE READING
میراث ارواح
Horrorداستان درباره یه دختر شادو سر حاله که گذشته ترسناکی داشته ولی چون بچه بوده چیزی یادش نیست حالا شما در نظر بگیرین این دختره دوباره با گذشتش مواجه بشه اونم به طور اتفاقی با چندتا از دوستاش...:)