خیلی دلم میخواست که ای کاش لاقل وقتی بزرگ تر بودم خونوادمو از دست میدادم تا لاقل خاطراتشونو چاشنی لحظات زندگیم میکردمو قیافه هاشونو یادم بود کلی عکس با هم داشتیم ولی همشون رو در و دیوار اون ویلای لعنتی یادگار شد پوووف شانس از یه عکسم نداریم . یهو یه چی زد به ذهنم نکنه اون روستایی که ما توش زندگی میکردیم همین روستا باشه؟ باید هرجور شده از زیر زبون ننه بلقیس بکشم بیرون. در اتاقو باز کردم که برم بیرون دیدم ارمیتا داره با پوستی سرخ شده از عصبانیو دندونای روی هم سایش خورده منو نگاه میکنه بعدشم یه دستشو اورد بالا و همون جور که با خشم نگام میکرد دستشو کشید رو گلوش که یعنی خفت میکنم. یه نگاه خوف انگیز بهش انداختمو رفتم توی حیاط کنار حوض پیش ننه بلقیس نشستم
+به ننه بلقیس خودم
-خوبی دخترم؟
+خوبی از خودتونه(اینجا قشنگ جمله پرسشیو تبدیل به جمله خبری کردم هاها ها چه خبیثم من)
بی بی گنگ نگام کرد که فک کنم نگرفت چی گفتم ایییییی میبینین تو رو خدا گذر نسل ها چه کارا با ادم نمیکنه هرچقدم که تو نسل خودت عقل کل باشی تو نسلای دیگه پیر خرفتی بیش نیستی
+خوب ننه جونم بیخیال این حرفا. ببین میخوام یه چیزیو ازت بپرسم راستشو میگی؟
-خیر باشه مادر اینجوری تو حرف میزنی خدا میدونه هنوز نیومده چی چی میخوای بپرسی، خب حالا جانم ننه میشنوم.
+نه باوا نترسین میخواسم ببینم این طرفا خونه ویلایی ای چیزی هس؟
-اره ننه یه خونه ویلایی وسطای روستا هس که کمی از خونه های اطراف فاصله داره ولی تو روستاس چرا ننه؟
+هیچی چون که ما معماری میخوندیم میخواسم یکم با ویلا های قدیمی هم اشنا بشینیم خلاقیت ساخت مهندسا قدیمم ببینیم
-ولی ننه این ویلا زیادی قدمتی نداره یه وقت نزدیک نشیا.
+وا چرا اخه؟
-میدونی راسش ....ام.... وای ننه چه سوالایی میپرسی از ادم ها؟
کمی موشکافانه به نشونه ی اینکه مگه سوالم چش بود نگاش کردم دیگه کم کم داشتم مطمئن میشدم اون ویلا یعنی خونه ی ما چند کیلومتری بیشتر باهام فاصله نداره راسش مغز خر که نخوردم برم توش و خودمم دیگه این کارم اون ارواح از اولم منو میخواستن ولی مامان بابام قربانی شدن تا من بمونم منم به خودم قول دادم که مامان بابامو نا امید نکنم و خیلی با عزت و خوشبخت زندگی کنم ولی اینکه قیافه خونه ای که یه روزی توش زندگی میکردیو از دورم ببینی خودش خیلی خوبع تازشم اگه قرار بود هر ادمی از نزدیکش رد شه بلا سرش بیاد الان این روستا نمیاس ادم داشته باشه تنها هدف این سوالام دیدن نمای بیرونی خونه ای بود که روزگاری توش بدو بدو میکردم همینشم برام یه دنیا کافی بود.
ننه بلقیس کمی تته پته کردو گفت-اینجوری نگام نکن بچه تو که نمیدونی من یه عمریه دارم تو این روستا زندگی میکنم اهل این ویلا خیلی ادمای بی اعصابین خوش ندارن کسی تو کارشون فوضولی کنه.
قشنگ معلوم بود که هدف از این بیان اخرش فقط پیچوندن من بود ولی من بدتر اونو میچوندم و به روم نیوردم پاشدم یه دستمو دور سرش گرفتمو بوسه ای به پیشونیش زدم +بله خر فهم شدم کمک نمیخوای ننه بلقیس؟
-نه برو خودم کارامو میکنم
+هرچی شما بخواین
چشمکی بش زدمو دستمو تو هوا واسش،تکون دادمو از پیشش دور شدم آخیش خداروشکر که نگفت بیا کمکم کن اخه من تا حالا دست به سیاه و سفیدم نگرفته بودم الان دیگه ضایه میشدم ولی حتما امشب با ماشین میرم سر وقت خونه قدیمیم همون جایی که گرچه که زیاد خوش نگذشت ولی یه روزی توش زندگی کردم باید شب دیر وقت برم که کسی نفهمه. رفتم توی خونه و کنار رفیقای خل خلانم نشستم که ارمیتا تازه از در اومد بیرون ارمیتا ۲۲ سالش بودو منو این همیشه مظلوم جمع واقع میشدیم اخه همش از موقعیت های سنی مون استفاده میکردن این لاکردارا ! اونم دختر خوشگلی بود اصن مگه میشه یکی دوست بنده باشه و زشت باشه ها؟ نه نداریم به مولا:/ ارمیتا دختر قد بلندی بود که به دراز علی ای که من بش لقب داده بودم معروف بود قدش حول و حوش ۱۷۵ ای بود و دیدش یکم واسه ما به خصوص بنده ی محترمه،مشکل بود ولی خو اینکه کرم بریزی و از سرو روش درخت نوردی کنی خیلی میچسبه موهاش تا انتهای کمرش بود که اخراشونو یه رنگ فانتزی آبی زده بود چشمای ابی ای داشت و توله سگ چقد وقتی رنگ لباسشو با چشماش ست میکرد خوشگل میشد موهاشم باهمون چشاش ست کرده بچم به خاطر قد درازشم که اگه چاق باشه هم لاغر میجلوه دماغ خوبیم داره و لبای متناسب به قیافش البته اینم بگم که قیافش اگر بد هم که بود هیچوقت با رنگ چشاش معلوم نمیشد و این روزام که ارایش حرف اولو میزنه ولی کلا ما خیلی اهل اینا نیستم چیه ولا ادم باید خداش خوشگل افریدع باشش نه دکترش
آرمیتا-هوی خوشگل بکش پایین از جنسیتت مطمعن شیم.
تازه فهمیدم که از اون موقع بدبختو قورت دادم نا خدا گاه احساس کردم تو معدم داره بین اسیدش دست و پا میزنه دستی رو دلم گذاشتم و گفتم+وای ببخشید من غلط کردم اینقد دستو پا نزن
شیرین دستشو تو هوا جلو صورتم بالا و پایین کرد که نظرم بهش جلب شد
YOU ARE READING
میراث ارواح
Horrorداستان درباره یه دختر شادو سر حاله که گذشته ترسناکی داشته ولی چون بچه بوده چیزی یادش نیست حالا شما در نظر بگیرین این دختره دوباره با گذشتش مواجه بشه اونم به طور اتفاقی با چندتا از دوستاش...:)