part_16

16 4 0
                                    



سینا-ای وای پسر تو چقد هولی حالا وسط این دردسرا چجوری میخوایین برین اینا رو بزارین سر جاشون؟
شاهین-میخوایین برین؟ نکنه میخوایین بعدش بریم ور دل باراد لالا کنیم ها؟
عادت نداشتم از چیزی بترسم ولی اولش بدجور ضایه بازی در اورده بودم همین الانشم از دست خودم شاکی بودم.
+وللش باوا ما فعلا غم بزرگ تر از اینا رو داریم حالا این کفشا ک چیزی نیس فوقش میندازمشون تو سطل اشغال. سینا داداش میشه بری یه جفت کفش برام بخری
سینا-اوک
الان دو روز از تو کما رفتن باراد گذشته و ما سه تا یه دقیقه هم از تو بیمارستان جم نخوردیم شاید فقط نوبتی یه روز رفتیم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتیمو اومدیم درسته باراد پسر شوخی بودو زندگی اصن واسش مهم نبود و همشم میگفت یه بار که بیشتر زندگی نمیکنیم بزار خوش باشیم و این کار برعکس ویژگی های من بود ولی حالا که نیست واقعا نبودشو تحمل نمیکنم هنوز تو مغزم نمیره که چرا باردادی که باز خوردش به زندگی اینجوری بودو هیچی واسش مهم نبود الان رگشو زده و دو روزع رو تخت بیمارستان خوابه وقتی به هوش اومد باید همه تلاشمونو بکنیم و به روش نیاریم که چه کار کرده تا روحیشو برگردونیم. تو فکر بودم ک گوشیم زنگ خورد و اسم استاد کچلمون که خدازده چقد باراد مسخرش میکرد رو گوشی نشون داده شد.
+سلام استاد احوال شما
-آراد جان خوبین؟ چرا پس نیومدین ما میخواییم حرکت کنیما!
ای وای اصن یادم نبود.+ببخشید استاد مشکلی پیش اومده برامون شما برید خوش بگذره
-ایشالهه خیر باشه پسرم پس فعلا
میدونم بی احترامی بود ولی بدون خداحافظی گوشیو قطع کردم، این روزا بدون باراد اصن انگار زندگیم نمیچرخه دیگه هیچی واسم مهم نیست دلم میخاد اگه قراره اتفاقی واسش بیفته اول من بمیرم بعد اینجوری شه حتی اگه اون اتفاق کم شدن یه تار مو از سرش باشه(این همه هندی بازی این وسط چی میگه:/ )، باورش سخته ولی اعتراف میکنم من آراد پویان مهر با تمام تخسی دل سنگیم بدون رفیقام نمیتونم.
سینا-عه بچه ها این همه پرستار دارن میرن تو اتاق باراد چه کار؟
هر سه مون نگران بلد شدیم به سمت اتاق باراد رفتیم هرچی میخاستم برم تو
نمیزاشتن ی پرستار جلومو گرفته بود ولی از لا به لای اونا دیدم که خط ضربان قلب باراد دیگه بالا و پایین نمیشه. میدونستم این اصرارای ما باعث عذیت شدن پرستارا و عقب موندن شک دادان به باراد میشه پس دست سینا و شاهینو گرفتمو بردمشون یه گوشه حسابی به هم ریخته بودم کلافه شده بودم من برم با چه رویی به مادرش خبر مرگ بچشو بدم خدایا خودت کمکمون کن نزار به این زودی رفیقمونو از دست بدیم اون هنوز جوون بود ارزو ها داشت عه لعنتی مشتمو محکم کوبوندم به دیوار. میدونم که گناه بود ولی تو دلم واسه خدا برای اولین بار شرط گذاشتم خدایا میدونم بنده خوبی نبودم ولی اگه داداشمو برنگردونی دیگه دوست ندارم، هر چقدم که تخس باشی هرچقدم که جلوی ادما مغرور باشی ولی بازم یه روزی میرسه که بهت یاد اوری میشه تو هیچی نیستی حتی اگه شاهم باشی باید جلوی خدات زانو بزنی من اینو از یاد نبرده بودم و همیشه تو دلم با خدام همینجوری بودم درست مثل یه پسر بچه لوس که جز خداش کسیو نداره، خدا جونم میدونم میشنوی چی میگم همیشه تو کارات حکمتیه خودت میدونی من رفیقامو با دنیا هم عوض نمیکنم پس خودت کمکم کن همینجور اشک از چشام جاری میشدو تو دلم با خدام درد و دل میکردمو خوب شدن بارادو میخاستم و فقیرانه محتاج معجزه ش بودم حال شاهین و سینا هم بهتر از من نبود. با صدای باز شدن در چشمای ملتمسمونو به دکتر دوختیم
دکتر-خیلی شانس اوردین که زنده موند و میتونم بگم مشکلی هم ندارن عصر میتونن مرخص شن فقط باید حواستون بهش باشه از ادمی که خود کشی میکنه هر چیزی برمیاد.
تا دکتر اینو گفت شاهین زر زد -حالا بیا وسط آ آ
 همینجور یه دستشو زده بود به کمرشو اون یکیو گذاشته بود رو سرش و داشت واسه خودش قر میداد که چپ چپ نگاش کردم این دکتراهم که دیگه از بس خل بازی از ما دیدن این چیزامون واسه شون عادی شده با نگاهای چپ چپم شاهین به خودش اومدو لبخند دندون نمیایی تحویل دکتر داد دکیم که معذرت خواهی کردو رفت از خدا شفامونو بطلبه. به بچه ها درباره ی تماس استاد گفتم و قرار شد به خاطر عوض شدن روحیه ی بارادم که شده عصر خودمون حرکت کنیم واسه همین زنگ زدم به استاد
استاد-الو
+سلام خوبید
_قربونت کاری داشتی پسرم؟
+بله میخواستم بگم که مشکل مون به لطف خدا حل شد ما خودمون عصر حرکت میکنیم بیاییم شمال
-نه پسرم نرید شمال مشکلی پیش اومد ماهم نتونستیم بریم
با این حرفش کلا پکر شدم تنها امید ما واسه شاد کردن باراد همین اردو بود ولی با جمله بعدیش دوباره خوشحال شدم
-ولی خودت که بچه ها رو میشناسی چقد شرن برای جلو گیری از غرغرای اونا و موافقت خودشون قرار شد بریم یه چند روزی یه روستا تو همین اطراف تهرون اگه میخوایین ادرسو میفرستم بیاین اونجا
+بله بله ممنون میشم
-پس فعلا خدا نگه دار
+خداحافظ
قضیه رو به بچه ها گفتم و اونام موافقت کردن

میراث ارواحWhere stories live. Discover now