خب اول از همه بگم خیلی خوشحالم که دارم اولین فیک طولانیمو اپ میکنم :) خودم بشدت عاشق مون هانترم و خب برای من خیلی خاصه ...
برای همین امیدوارم شماهم خوشتون بیاد و حس خوبی ازش بگیرید
راستی ازتون میخوام هر پارتی که خوندید اگه فحشی برای کارکتری داشتید و یا نظر و ایده هاتون برای داستان و حتی انتقاداتون حتما به خودم بگید و بزارید باهم همدردی کنیم :)تو♡ را شبيه شب دوست میدارمت!
...
یکدست
..
یک رنگ
...
بی صدا
..
تَنها
...
و اَلبته بی پايان ، بی پايان ، بی پايان♥️با شنیدن صدای پدرش از روی مبل چرم و راحتی اتاقش بلند شد و به سمت آینه قدیش حرکت کرد. مقابل آینه ایستاد و نگاه با دقتی به خودش انداخت ؛ موهای مشکیش با قد بلند و هیکل ورزیده اش هم خوانی ایجاد کرده بود . امشب مسئولیت جدیدی رو پدرش بهش واگذار میکرد ، مسئولیتی که مسیر زندگیش رو تغییر میداد و اون رو آماده ی جانشینی میکرد.
چه زود از دوران کودکیش رد شده بود و حالا داشت جانشین قبیله میشد ! نگاهش رو از آینه ی مقابلش گرفت و به سمت سالن رفت . با ورودش هش لبخندی زد و اشاره کرد تا چانیول کنارش بشینه.
* بیا پسرم اینجا بشین
کنار پدرش نشست
+ بله بابا
دستش رو ، روی شونه ی چان گذاشت و لبخند رضایت بخشی زد
* پسرم خودت میدونی تو مقدمه چینی برای حرف زدن زیاد خوب نیستم پس میرم سر اصل مطلب ، تا چند وقت دیگه تو قراره به جای من رهبری قبلیمون رو به عهده بگیری و بشی آلفای بزرگ این سرزمین . میدونم مسئولیت بزرگیه ولی این رو هم میدونم که پسر من از هر کسی شایسته تر هست بخاطر همین دارم زودتر از موعود این مسئولیت رو روی دوشت میذارم چانیول ...
نگاه مصممی به صورت پسرش نگاه کرد و حرفش رو ادامه داد
+ تو از بچگی تا الان کاملترین تعلیمات رو دیدی و الان بهترین آلفای قبلیه هستی. از هرکسی بهتر قواعد و قوانین قبلیه رو میدونی . علاوه بر همه چیز اینم میدونی که جانشین هر قبلیه باید قبل از رهبر شدنش تمام مناطق محدوده ی خودش رو نشونه گذاری کنه تا کسی وارد قلمروش نشه درسته ؟
سری تکون داد و با لحن محکمی حرف پدرش رو تائید کرد
+ البته پدر من این کارو به بهترین شکل انجام میدم
حرف پسرشو تایید کرد و شونه ی چانو به ارومی فشرد
*خوبه ولیعهدم ، نکته ی بعدی که باید بهت بگم اینه که هر چه زودتر باید جفتت رو پیدا کنی و طبق رسومات باهاش جفت گیری کنی . وقتی که جفتگیری کردی باید همراه با امگات مراقب قلمرو باشی.
با شنیدن حرف پدرش در مورد جفت گیریش مکثی کرد ... چانیول تا به حال نتونسته بود از بین تمامی امگاهای اطرافش جفتشو پیدا کنه وبه نظرش اون امگاها شرایطی نداشتند که بتونن چانیول رو توی این مسیر همراهی کنن. ولی برای اینکه اون رو نگران نکنه حرفش رو تائید کرد و چندان به این موضوع اهمیت نداد و بحث رو عوض کرد ...
-------------------------------------------
+ میکشمت من تو رو اوه سهونننننننننننن ...
با خنده زبونش رو برای شیومین هیونگش دراز کرد و اداشو در اورد
-همش تهدید الکی میکنی السا خانم تو نهایت کشتنت اینه که چیزی که ازت میخامو دیرتر بهم بدیش ، پس الکی خودتو خسته نکن.
سهون خوب میدونست چطور حرص هیونگ عزیزشو در بیاره و سر به سرش بزاره ، درسته شیومین برادر اصلیش نبود و خانوادش اون رو به سرپرستی گرفته بودن اما شیومین از برادر تنی هم به سهون نزدیک تر بود. اون حتی جونشم برای دونسنگ کوچولوی تخسش میداد ...
*چیییییییی السا خانوم ؟؟؟ بچه مگه از جونت سیر شدی که به من میگی السا خانوم؟
همونطور که به حرص خوردنای شیومین میخندید قیافه حق به جانبی گرفت
-هیونگ من 22 سالمه کجام بچس؟ تازه کاری نکن که دیگه نتونی از کت نازنینت استفاده کنی!
* هنوزم بچه ای !! تو فقط دست و پات دراز شده وگرنه سن عقلیت درهمون حد پسر بچه ی 4 سالس ! اگه علاوه بر دست و پات یکم عقلتم رشد میکرد که به حرف من گوش میدادی پاتو اونجا نمیزاشتی و کتمم بهم پس میدادی !
با خنده کت شیومین رو روی تختش گذاشت و دستاشو به نشونه تسلیم بودنش بالا گرفت
-باشه هیونگ عزیزم من 4 سالمه و اصلن عقلم رشد نکرده باشه؟
به کت شیومین که رو تختش گذاشته بود اشاره کرد و نیشخندی زد
-بیا هیونگ جان اینم کتت اینقدر حرص نخور شیرت خشک میشه ها بعد مجبور میشی بچتو خشک بدی ، بجای خشک کردن شیرت بیا به من کمک کن تا امشبم به رودخونه برم.
با شنیدن کلمه ی رودخونه تمام شوخی های اون رو نادیده گرفت و اخم ریزی کرد و صداشو بالا برد
*سهون عقلتو از دست دادی پسررررر؟ خودت میدونی رفتن به رودخونه قبیله ی پارک ممنوعه و ما حق نداریم بریم !!!!
- هیس هیونگ داد نزن الان صدامونو کسی میشنوه ، مگه چه عیبی داره من به اونجا برم ؟
*چه عیبی داره؟ گاد سهون اینقدر خود سر نباش وقتی میدونی قبیله ی ما با قبلیه ی پارک کدورت دارن ! ما دو قبیله جز تایم های آموزشی و شرکت نمیتونیم همو ببینیم و یا به منطقه ی هم بریم پس ازم همچین چیزیو نخواه !
-اینقدر نگران نباش . من اونجارو دوست دارم پس میرم تو هم اگه دونسنگتو دوس داری بهش کمک کن تا اونجا بره و خوش بگذرونه!
*اما اخه سهون تو امگای قبیله ای و پدرت خیلی روت حساب میکنه و تو رو به عنوان ولیعهدش معرفی کرده ...
+ خودم میدونم هیونگ که من ولیعهدم و باید به قوانین احترام بزارم و مراقب قبیلم باشم ولی هیونگ منم میخوام کارایی رو انجام بدم که خودم دوست دارم . از بچگی یا تحت تعلیم برای ولیعهد شدنم بودم یا هم بخاطر شرایطم مجبور بودم شبایی که وقتی ماه کامل میشه از همه دوری کنم ....
شیومین نفس عمیقی کشید ساکت شد .
دونسنگش راست میگفت ؛ اون از بدو تولدش با مشکلات زیادی رو به رو شد و نتونست توی این 22 سال زندگیش کاری رو انجام بده که خودش میخواست ... سهون امگای خاص و حساسی بود و بخاطر قدرتی که داشت همیشه خانوادش با دقت بیشتری مراقبش بودن و اون رو از خیلی چیز ها منصرف کرده بودند ...
نفسشو آهسته بیرون داد و گونه ی سهونو نوازش کرد
*باشه بچه جون کمکت میکنم که ساعت 12 شب بری و تا ساعت 1 برگردی، اما سهون باید بهم قول بدی که مراقب خودت باشی تا کسی نبینتت و صدمه ای هم نبینی باشه؟
با ذوق لبخندی زد و دست هیونگشو گرفت
-تو بهترین هیونگ دنیایی ، مرسی که همیشه بهم کمک میکنی شیومینی .
شیومین لبخندی زد که با باز شدن در نگاهشون به سمت کسی که بین چهار چوب در ایستاده بود و دسته گلی با خودش اورده بود افتاد
ـ اجازه میدین منم بیام تو؟
با دیدن گل های رز زردی که کریس دستش گرفته بود از جاش پاشد و به سمت کریس رفت
-گلای قشنگین
با خنده گل ها رو به سهون داد
ـ مال خودتن ، امروز که رفته بودم شکار بین راه این گل هارو دیدم و یادم از دونسنگم اومد. برای همین منم اونارو برات اوردمشون
همونطور گل هارو بو میکرد سری تکون داد
- ممنون که برام اوردیشون
شیومین که با دیدن کریس بی اختیار اخم کرده بود از جاش بلند شد و به سمتشون رفت
* به به مستر وو، چه خبرا ؟ رفته بودی شکار؟
کریس که لحن کناییشو رو متوجه شده بود پوزخندی زد و به در تکیه داد
ـ آره امروز همراه دایی جان رفته بودیم شکار هیونگ ، کاش تو هم بودی و میدیدی که چقدر تو شکار پیشرفت کردم و دیگه حریفی ندارم
*یه تایم دیگه دوتایی میریم
ـ خیلی خوب میشه
با اینکه اون فقط یک سال از خودش کوچیکتر بود و باهم بزرگ شده بودن اما چند وقتی میشد که با دیدن کریس اعصابش بهم میریخت و حس منفی میگرفت ... شاید دلیلش این بود که منظور نگاهاش رو ، روی سهون متوجه شده بود و میدونست دونسنگشو به چشم دیگه ای می بینه ... اون همیشه مورد توجه پدرشون بود اما به نظر شیومین ، کریس نمیتونست جفت مناسبی برای هون باشه و باید حد خودش رو میدونست!
سهون که تا اون موقع داشت اون دو نفر رو نگاه میکرد یادش اومد که تا نیم ساعت دیگه کلاسش شروع میشه ، نگاه حرصیشو به دو تاشون انداخت و گل ها رو روی میز مطالعش گذاشت
-شما دو نفر به جا خوش و بش کردن دم در اتاق من بهتر نیس برین بیرون؟ میخوام اماده بشم محض اطلاع کلاسم دیر میشه!
ـ باشه پس آماده شو من میرسونمت تا دیرت نشه
شیومین بازوی کریس رو گرفت
*سهون خودش میره کریس بچه که نیست؟ در ضمن من و تو باهم یکم کار داریم و باید حرف بزنیم
- آره من خودم میرم
لبخندی زد و کریس رو به دنبال خودش از اتاق سهون بیرون برد ...
شونه ای بالا انداخت و به سمت کمد دیواریش رفت و از داخلش شلوار جین آبیش و کت لی و تیشترت سفید برندشو برداشت پوشید و مقابل آینه اتاقش ایستاد. به موهای لخت نقره ایش حالت داد و عطر تلخ و مردونه اش رو به خودش زد .
به تصویر خودش که توی آینه افتاد بود پوزخندی زد ، اون اوه سهون بود ولیعهد قبلیه ی اوه ، یه امگای خاص و تیز و مغرور ... درسته که اون پیش شیومین و کریس هیونگش خیلی منعطف بود ، اما حتی هیونگاش هم می دونستند که چقدر سهون برای بقیه جذبه داره و دارای چه قدرت خاصی بود!
حالا که از رفتن دونسنگش مطمئن شده بود و میدونست کسی اطرافشون نیست به درخت گیلاسی که پشتش بود تکیه کرد . نگاهشو بهش داد و بدون مقدمه حرفشو زد
* هدفت از این کارا چیه ؟
ابروشو بالا داد و خنثی به شیومین نگاه کرد
ـ کدوم کارها رو منظورته ؟
*خودت بهتر منظورمو میدونی پس نیازی نیست برای من نقش بازی کنی!
-منظورت علاقم به سهونه و بالاخره متوجهش شدی؟
اخم غلیظی کرد و یقشو با دستاش گرفت
*کریس تو خودتم یه آلفایی و میدونی که اگه یه امگا و آلفا اگه واقعا جفت هم باشن همدیگه رو حس میکنن . پس چرا وقتی خودتم میدونی که تو و سهون جفت هم نیستین بازم به این کارات ادامه میدی؟
پوزخندی زد و دستای شیومین رو از یقش جدا کرد
ـ درسته که من و اون رایحه ی هم رو حس نکردیم ولی من دوستش دارم و میخوام به هرقیمتی که شده اون رو مال خودم کنم!
*این کاری که تو میخوای انجامش بدی اشتباهه و به هون اسیب میزنه و نمیتونم بزارم دونسنگم صدمه ببینه فهمیدی؟
ـ هر کاری که از دستت بر میاد انجام بده ولی من به هدفم میرسم!
نگاهشو از شیومین که عصبی شده بود گرفت و از اونجا رفت ........
صدای موزیکش تا درجه ی آخر زیاد بود و فارغ از همه چی غرق شنیدن آهنگ مورد علاقش بود :
Gasoline Halsey
Are you insane like me? Been in pain like me?
آیا توهم مثل من دیوونه ای؟مثل من درد داشتی؟
Bought a hundred dollars bottle of champagne like me?
مثل من یک بطری صد دلاری شامپین خرییدی؟
Just to pour that motherfucker down the drain like me?
فقط برای اینکه اون لعنتی رو مثه من بریزی دور؟
Would you use your water bill to dry the stain like me?
توهم مثه من از قبض های آبت برای پاک کردن لکه ها استفاده میکنی؟
Are you high enough without the Mary Jane like me?
توهم مثه من بدون کشیدن ماری جوآنا نعشه میشی؟
Do you tear yourself apart to entertain like me?
توهم مثه من برای سرگرمی خودتو نابود میکنی؟
Do the people whisper 'bout you on the train like me?
آیا مردم تو مترو درباره توهم پچ پچ میکنن؟
Saying that "you shouldn't waste your pretty face" like me?
میگن که تو نباید مثه من صورت زیباتو از دست بدی؟
And all the people say
و همه مردم میگن
"You can't wake up, this is not a dream
تو نمیتونی بیدار شی ، این یک رویا نیست
You are part of a machine, you are not a human being
تو بخشی از یه دستگاهی ، تو یه انسان نیستی
With your face all made up, living on a screen
با صورت پر از آرایش،روی یه صفحه نمایش زندگی میکنی
Low on self s teem, so you run on gasoline"
اعتماد به نفس پایین ،پس میتونی با گازوئیل فرار کنی
(Oh, ooh oh, ooh oh, oh)
I think there's a flaw in my code
فک کنم تو کد من نقص وجود داره
(Oh, ooh oh, ooh oh, oh)
These voices won't leave me alone
این صدا ها منو تنها نمیزارن
Well my heart is gold and my hands are cold
خوب قلب من از طلاست و دستام سردن
Are you deranged like me? Are you strange like me?
توهم مثه من پریشونی؟توهم مثل من عجیبی؟
Lighting matches just to swallow up the flame like me?
توهم مثل من کبریتو روشن میکنی تا شعله اش رو قورت بدی؟
Do you call yourself a f****ng hurricane like me?
توهم مثه من خودتو یه طوفان لعنتی صدا میکنی؟
Pointing fingers cause you'll never take the blame like me?
توهم مثه من انگشت ها به سمتت چون هیچ وقت تقصیرو گردن نمیگیری؟
با تموم شدن آهنگ ماشینش رو داخل پارکینگ دانشگاه پارک کرد و به سمت محوطه دانشگاه رفت . صدای پچ پچ دخترها و پسرهارو میشنید که بین خودشون داشتن ازش تعریف میکردند.
پوزخندی زد و با غرور به راه رفتنش ادامه داد، براش جالب بود که چطور همیشه بین انسانای عادی اینقدر مورد توجه قرار میگرفت و همه از اون تعریف میکردن .با صدای لی نگاهشو از ادامه مسیرش گرفت و سرجاش ایستاد تا خودشو بهش برسونه.
در حالی که بخاطر دویدنش نفس نفس میزد دستشو روی شونه ی سهون گذاشت و اخم تخسی کرد.
*یا مرتیکه ی اوه !! دو ساعته دارم صدات میزنم و دنبالت میدوام چرا واینمیستی؟
تای ابروشو بالا انداخت و لبخند کوچیکی زد. به دوست چند سالش که از گرگینه های درمانگر بود نگاهی انداخت.
-متوجه نشدم
لی که حالش جا اومده بود نگاهی به تیپش انداخت و سوتی کشید
*واو پسر باز میبینم که تیپ زدی، لنتی بس نیست اینقدر مخ بچه های مردم رو میزنی؟
سهون بی توجه بهش به راهش ادامه داد
-خودت که میدونی حوصله ی این بحثارو ندارم پس بجای حرفای چرت و پرت زدن بیا تا این کلاس مزخرف شروع نشده بریم سرکلاس
به تبعیت از ش دنبالش رفت و خودشو بهش رسوند
*مستر تو واقعا خیلی رو مخی! بیچاره اون آلفایی که قراره با تو جفتگیری کنه و یک عمر تویه رو اعصابو تحمل کنه!
نیشخندی زد و در کلاسو باز کرد
-هیچ آلفایی مجبور نیست با من جفتگیری کنه ولی میبینی که این آلفاها هستن که دنبال منن!
همونطور که مشغول حرف زدن بودند سهون جلوتر از لی وارد کلاس شد و با رفتنش به کلاس ناخودآگاه حس عجیبی بهش دست داد ،حس شیرین و پر خطر ... حسی پر از شادی و غم ...
حسی که بهش حضور یه شخص آشنا رو توی زندگیش بهش اعلام میکرد! زیر چشمی تک تک بچه ها کلاسو برانداز کرد که نگاهش به پسر مو مشکی ای که آخر کلاس نشسته بود ثابت موند . پسری با هیکل ورزیده و قد بلند که با اخم مشغول کار با گوشیش بود .
سعی کرد زیاد بهش توجه نکنه بخاطر همین نگاهش رو ازش گرفت و بطرف صندلیش رفت . تمام تایم کلاس فکرش سمت پسر پشت سریش بود و براش جالب بود که چطور این تازه وارد حواسشو پرت کرده ! سهون نمیدونست که اون تازه وارده مو مشکی قراره مسیر زندگیش رو عوض کنه..
--------------------------------------------
از وقتی کلاس شروع شده بود ذهنش درگیرفکر های ضد و نقیضی بودن که هی به مغزش هجوم میاوردن .
اون رایحه چانیول رو به خلسه ی شیرین و آشنایی میبردن ، خلسه ای که دوست داشت تا آخر عمر براش بمونه و بهش آرامش بده ...
با تموم شدن کلاس عمدا از صندلیش بلند نشد تا بتونه همه رو زیر نظر بگیره و صاحب این رایحه رو پیدا کنه ولی از شانسش تمام بچه ها باهم به سمت در رفتن و شلوغ کرده بودن. به شانسش لعنتی فرستاد و از جاش بلند شد که نگاهش به پسر رو به روش که پشت بهش ایستاده بود زوم شد.
پسری که قدش کمی کوتاه تر از خودش بود و کت لی به تن داشت . موهای سیلور و لختش رو حالت داده بود و شونه های پهش توی نگاه نافذ چان خودنمایی میکردند.
پسر جلوییش همراه با دوستش به سمت در خروجی رفتن و چان تموم مدت توی دلش به دوست مزاحم صاحب رایحه فحش هایی میداد . با کنجکاوی و به زحمت کمی جلوتر رفت تا بتونه جزییات بیشتری ازش ببینه .
حالا که نزدیک تر بهش ایستاده بود بهتر می تونست خط فک تیز و پوست سفیدشو ببینه و همین خصوصیتای اون پسر برای بیشتر جذب شدن چانیول کافی بودند!اینم از پارت اول مون هانتر ...
شاید یکم بنظرتون روند این پارت سریع بوده باشه ، ولی در عوضش پارتای بعدی داستان روی غلتک میوفته و به بخشای اصلی و جذابش میرسه ...
من توی این پارت اول سعی کردم ذهنیت اولیه رو بهتون بدم تا بعدا که داستان جلو رفت هیجانش بیشتر و بیشتر بشه :)
منتظر نظرات ، ایده های قشنگتون و اگه انتقادیم داشتید هستم فرزندانم *-*
YOU ARE READING
Moon hunter
Werewolfنام فیک : شکارچی ماه کاپل ها : چانهون ، کریسهون ، کریسهو روز آپ : یک شنبه ژانر : گرگینه ای ، تخیلی ، انگست ، رومنس ، اسمات "پلک هاش رو بست و لب های صورتی و براق سهون رو بین لب هاش گرفت . انگار زمان متوقف شده بود و لب های اون دو نفر بدون هیچ حرکتی...