Part 23

439 93 24
                                    

نیم ساعتی میشد که بعد از رفتن مینهو، به اون پارک کوچیک و حومه یشهر اومده بود تا اون شخص رو ببینه. اون شخص تمام این سال ها بهش کمک کرده بود تا جونش رو از دست مینهو نجات بده و حتی اون آدم، مسبب برگشتش به این شهر بود!
کمی استرس داشت، نمی دونست چطور باید با پسرهاش رو به رو بشه و حقیقت رو به اونها بگه. وقتی که مجبور شد اون ها رو ترک کنه، شیومین خلاف سهونی که تخس و لجباز بود، ضربه ی روحی بدی بهش وارد شد و حتی توی اون سن یه مدت سه سال افسردگی شدیدی هم گرفت.
خودش هم اندازه ی مینهو مقصر بود. اگه همون موقع که بهش هشدار دادن، از عشق دیوانه وارش به مینهو دست می کشید، هیچوقت به این مرحله از بدبختی توی زندگیش نمی رسید.
بغضی که توی گلوش گیر کرده بود رو قورت داد و با دیدن نزدیک شدن اون فرد بهش، از جاش بلند شد و لبخند کوچیکی زد.

-خوش اومدی نیون!
.
.
انگشت های کشیده و استخونیش رو بین انگشت های بزرگ چانیول قفل کرد و به مسیری که داخلش قدم میزدن، نگاهی کرد.
تا چند روز پیش قبل از کشیک رفتن چانیول، احساسات درون قلبش ثبات خودشون رو داشتن. اما حالا که به چانیول اعتراف کرده ، چیزهای جدیدی رو هم شنیده بود که ذهنش درگیر اون ها شده بود.
اول از همه بعد از این همه سال عجیب دلتنگ مادرش شده بود. دوم، همین چند دقیقه پیش خبر جفت گیری هیونگش با بهترین دوستش شنید. سوم، از شکسته شدن طلسمش چندین سالش باخبر شد.
و چهارم! چهارمین چیزی که بیش از حد ذهنش درگیرش شده بود حرکت بعدی پدرش بود!
می دونست دلیل برگشت پدرش، پیدا کردن اسباب بازی جدیدی بود که با اون خودش رو تخلیه کنه و بعد از اون دنبال راهی بگرده تا پسر خودش، سهون رو به دامی که میخواد بندازه.

نفسش رو به آرومی به بیرون هدایت کرد و به طور غریزی دست آلفاش رو محکمتر از قبل گرفت.
سهون برای خودش نمی ترسید و این اطمینان رو داشت که میتونه جلوی هر ضربه ای که برای خودش از سمت پدرش میاد، وایسته. اما اون الان دیگه تنها نبود و برخلاف گذشته که چیزی برای از دست دادن نداشت، حالا چانیول وارد زندگیش شده بود.
با اینکه چانیول آلفای قوی ای بود و می تونست به خوبی از خودش و سهون محافظت کنه، اما بازهم از پدرش چشم میزد. اوه مینهو یک گرگینه ی ساده نبود، اون بشدت کینه ای و بی رحم بود و به هیچ چیز و هیچکس رحم نمی کرد . حتی اگر یک درصد هم متوجه این قضیه میشد، چانیول رو وسیله ای برای تهدید کردن و آزار و اذیت سهون می دونست!
علاوه بر این ها نمیخواست که به خاطر خودش، چانیول رو از رهبریت قبیله اش محروم و اون درگیر همچین چیزایی بکنه.

-خوبی سهونم؟

با صدای چانیول از افکار بهم ریخته اش بیرون اومد و متوجه شد که خیلی وقته همین طوری دست چانیول رو ول کرده و جلوتر از اون راه افتاده.

-آره خوبم.

دلیل آشفتگی ذهن امگاش رو می دونست و درکش می کرد. دوست نداشت همین اول کاری اون رو بیش از حد سوال پیچ کنه و باعث ناراحتیش بشه. برای همین بدون اینکه چیزی بگه و نگرانیش رو بابت سهون به زبون بیاره، لبخنده کوچیکی زد و به سمتش رفت.

Moon hunter Where stories live. Discover now