part 21

332 101 29
                                    

حس خیلی خوبی داشت، با اینکه فقط دو روزی میشد که عشقش رو به چانیول بیان کرده بود اما توی همون دو روز بهشت رو توی نگاه های عاشقانه ی آلفاش پیدا کرده بود.
چانیول برای سهون معنای زندگی و آرامش رو داشت. آرامشی که از بچگیش و بعد از رفتن مادرش، هیچوقت نتونسته بود اون رو تجربه بکنه رو حالا بین بازوهای مردونه ی چانیول حسش کرده بود.
عشقی که سهون به چانیول و چانیول به سهون داشت، یک حس ساده و از روی وابستگی نبود.
عشق بین اون دو نفر خطر بود، زندگی و آرامش بود، شادی و غم بود و همیطور قربانی و فدا شدن بود!
.
.
موهای سیلور رنگش رو که بخاطر باد پریشون شده بود رو با دستش مرتب کرد و روی صندلی کمک راننده اش منتظر چانیول نشست.
کمی استرس داشت. می ترسید قبل از اینکه اون محلول رو از لی بگیره کسی متوجه رایحه ی چانیول روی بدنش بشه. نه اینکه بخواد عشقش رو از بقیه مخفی کنه و یا از نقض کردن قوانین خجالت بکشه، نه! سهون فقط نگران چانیول بود که مبادا اگر کسی از قبلیش متوجه جفت گیریش با امگای قبیله ی مخالفش بشه و برای رهبر شدنش مشکلی بوجود بیاد.
نفسش رو با حسرت به بیرون از ریه اش هدایت کرد و به آلفاش که داشت در کلبه ای رو قفل می کرد، لبخندی زد و منتظر اومدنش شد.

-چیزی که لازم نداشتی؟
-نه، بهتره تا قبل از اینکه کسی ببینتمون بریم.
لبخندی به امگای مضطربش زد و چونه ی تیزش رو بین دستش گرفت. اضطراب و نگرانی سهون رو به راحتی می تونست از چشم هاش متوجه بشه و البته درکش هم می کرد.
سهون همیشه محافظ کار عمل می کرد و سعی داشت تا امنیت جفتشون رو تضمین کنه و حالا با جفت گیریشون، استرسش هم به طبع بیشتر شده بود.
بی توجه به وضعیت سهون، کمی خم شد و با قرار دادن لب های درشتش روی لبهای نارک و خوش طعم امگاش، بوسه ی سبکی به اونها زد.

-ارزش فکرت بیشتر از اون چیزی هستش که درگیر همچین چیزهای پیش پا افتاده ای بکنیش عشقم.

با بوسیده شدن لب هاش توسط چانیول، بی درنگ قلب بی قرارش آروم گرفت و استرسی که داشت جاش رو به عشق چانیول داد.
لبخند کوچیکی زد و دستش رو، روی دست چانیول روی چونه اش بود،
گذاشت و بهش خیره شد.

-من فقط نگران اینم که برای تو بد بشه...
-قرار نیست اتفاق بدی بیوفته سهونم.
-اما اگر تو رو از رهبر شدنت محروم کنن چی؟
-خب بکنن، دنیا که به آخر نمیرسه!
-ولی تو خیلی براش زخمت کشیدی!

دست استخونی و نرم سهونش رو بین دست هاش گرفت و همراه با انگشت شصتش، پشت دست لطیف امگاش رو نوازش کرد.

-درسته من برای رهبریت قبیلم تلاش زیادی کردم، اما این موضوع تا زمانی برام ارزش داشت که خودم تنها بودم. حالا که تو رو بدست اوردم هیچ چیزی جز تو برای من اهمیت نداره سهون.
-مطمئنی؟
-معلومه که مطمئنم گربه کوچولوی من، اصلا چرا نباشم هوم؟
-نمیدونم...

بی هیچ حرفی و بدون معطلی تن سهون رو به آغوش کشید و دست هاش رو دوره کمر باریکش حلقه کرد. لب هاش رو به موهای سیلور و لخت سهونش رسوند و اون ها رو بوسید.

Moon hunter Where stories live. Discover now