Part 12

401 115 43
                                    

کمی خودش رو از چانیول فاصله داد و سرش رو به اکراه از روی شونه ی الفاش برداشت.
-هوا تاریک شده بهتر نیست برگردیم؟
ساعت تقریبا هفت و نیم شده بود و مجبور بود سریعتر خودش رو به عمارت برسونه . قرار بود پدرش برای جونمیون جشن بگیره و باید به عنوان ولیعهد پدرش اونجا می بود.
+ اره منم باید برگردم عمارت.
در جواب چانیول باشه ی کوتاهی گفت و از روی کاپوت ماشینش پایین اومد. دست هاش رو داخل جیب شلوارش برد و با دقت به چانیول نگاه کرد که وقتی پیشش نیست چهرش رو با تمام جزئیات توی ذهنش داشته باشه ...
Chanyeol pov:
قبل از اینکه سهونش بخواد از پیشش بره ، به سمتش رفت و دست های استخونی و سفیدش رو مابین دست های خودش گرفت و با لبخند به چشم هاش خیره شد .
+ مرسی که با اومدنت قلب دلتنگم رو آروم کردی ...
------------------------------------------
Sehun pov:
سه ساعتی میشد که بی هدف داخل جنگل پرسه میزد و با ذوق ، غرق افکارش شده بود . بعد همه مدت برای اولین بار تونسته بود معنا و هدف زندگیش رو با وجود چانیول درک کنه ...
بعد از رفتن چانیول تصمیم گرفته بود بره جنگل تا بتونه کمی با خودش خلوت بکنه و یک تصمیم درست و جدی بگیره. تمام اون تایم با افکارش کلنجار رفته بود و تونسته بود صدای قلبش رو بشنوه . وَ حالا بعد اون همه مدت متوجه حسش شده بود و می خواست بدون در نظر گرفتن همه ی خطرات پیش روشون به چانیول و دوست داشتنش اعتراف بکنه ...
هر بار که چانیول رو میدید دلش میخواست جسم و روحش رو دو دستی تقدیم اون الفای جذاب بکنه ...
اینو باور داشت که چشم ها آینه ی دل هستن و حالا سهون به خوبی میتونست حس خالصانه چانیول رو از چشمهاش بخونه..
دیگه براش مهم نبود تو آینده قراره چه مجازاتی براش در نظر بگیرن و از چه چیز هایی منعش کنند ، سهون تصمیمش رو گرفته بود و میخواست که به عشق پاک و ممنوعش اعتراف کنه و بها و مجازاتش هم هر چی که بود رو قبول می کرد ...
------------------------------------------
*تو از سهون خبر نداری؟
× نه پدر ولی هر جایی که باشه دیگه کم کم میاد بهتره شما خودتون رو نگران نکنید.
صداش رو بالا برد و لیوان کریستالیش رو به زمین کوبید .
*من این پسره ی بی مسئولیت رو ادمش میکنم!
مضطرب و ترسیده سمت پدرشون رفت و سعی کرد تا آرومش کنه.
× پدر لطفا به اعصابتون مسلط باشید تا وقتی سهون اومد ...
نگاه تیزی بهش انداخت و جمله ی شیومین رو قطع کرد.
*تا وقتی سهون اومد که چی هان؟ که تیکه پارش نکنم ؟
دست پدرش رو گرفت و به ارومی روی مبل راحتیش نشوندش.
× با اعصبانیت چیزی درست نمیشه ، مگه شما نمی خواید اون خبرو بهش بدید ؟ پس اگه میخواید سهون خواستتون رو انجام بده بهتره اروم باشید.
شیومین باز هم راست میگفت اگر میخواست پسر کوچیکترش داخل میدون اصلی جلوی همه با جونمیون مبارزه بکنه باید با زبون ملایم تری باهاش حرف میزد!
*یکم آب بده شیو.
سریع از جاش بلند شد و برای پدرش از پارچ روی میز اب ریخت و به دستش داد .
لیوان آب رو یک نفس سر کشید و سعی کرد تا اعصابش رو آروم کنه . به مبل راحتیش تکیه داد و نفسش رو با حرص به بیرون هدایت کرد . نگاهی به نرمه شیشه هایی که روی زمین برق میزدند انداخت و با پاش کمی از شیشه هارو کنار زد.
*بگو بیان اینارو جمع کنن.
چشمی زیر لب گفت و مستخدم رو صدا کرد.
-اینجا چه خبر شده ؟
Sehun pov:
با احتیاط از کنار نرمه شیشه ها رد شد و به سمت پدر و هیونگش رفت. تقریبا توی ذهنش علت شکسته شدن شیشه ها رو حدس میزد و با اشاره های شیومین که سعی داشت بهش بفهمونه تا از پدرش توضیح نخواد از حدسش مطمئن شد.
*بالاخره اومدی!
لحن کنایی و نیش دار پدرش کاملا مثل روشنایی روز براش واضح بود. بی توجه به عصبی بودن پدرش خیلی ریلکس و خون سرد جلو تر رفت و مقابلش نشست. پای چپش رو روی پای راستش انداخت و به پدرش خیره شد.
-کمی این اطراف رو میگشتم...
از گستاخی همیشگی پسرش ناخوداگاه پوزخندی زد و از جاش بلند شد و به سمت شیشه های مشروب رفت . یکی از قوی ترین مشروبا رو که بوی الکل تیزی هم داشت عمدا انتخاب کرد و برای خودش ریخت.
*میخوری سهون؟
با بوی قوی الکی ناخوداگاه صورتش جمع شد و پلک هاش رو به فشار داد.
-نه ممنون
نیشخندی زد و مشروبش رو یک نفس سر کشید . اون به خوبی می دونست که بوی الکل سهون رو اذیت میکنه و باعث میشه که سردرد بگیره ، اما این موضوع علاوه بر این که براش اهمیت نداشت می تونست تو اون موقعیت با این روش حرصش رو سر پسرش خالی کنه .
*پس خودت رو بهتره تا هفته ی آینده آماده کنی.
کمی شقیقش رو بخاطر دردی که تازه شروع شه بود ماساژ داد و همونطور خونسرد به پدرش خیره بود.
-چطور؟
* قراره هفته ی بعد تو میدون با پسر کوچیکه ی نیون مبارزه کنی!
به گوشاش بخاطر حرفی که شنیده بود اعتماد نداشت. اون چطور می تونست با امگایی که هنوز یک دونه شکار هم نکرده و تمرین نکرده مبارزه کنه؟ مگه نمی دونستند که اگه سهون با جونمیون مبارزه کنه اون حتما کشته میشه؟
از جاش بلند شد و با لحن اعتراض امیزی پدرش رو خطاب کرد :
-اما پدر اون هنوز شکار هم نکرده و اموزشی هم ندیده!
*شنیدم امروز اولین شکارش رو انجام داده و قبیلش هم براش جشن گرفتند . منم بخاطر اینکه به شادیشون هیجان بدم اونا رو مبارزه دعوت کردم و اونا هم با کمال میل قبول کردند.
نمی فهمید پدرش با چه هدفی همچین پیشنهادی داده و چرا پارک نیون پیشنهاد پدرش رو قبول کرده ! هر کسی این رو میدونست که طبق رسوم داخل میدون باید دو طرف تا پای مرگ با هم مبارزه کنن و حتی بعضی وقت ها هم شده که تو همون میدون گرگینه ای بمیره!
- من نمیتونم باهاش مبارزه کنم اون هنوز اموزشاش رو کامل ندیده و ممکنه سریع کم بیاره.
نگاهش رو ازش گرفت و با قدم های محکمی دوره سهون دایره وار چرخید.
*آخ سهون من در تعجبم تو چرا اینقدر بی عرضه ای و شهامت جنگیدن با یک گرگ تازه کار رو نداری!
حرف های پدرش داشتند عصبی ترش میکردن . با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد بیشتر دلش میخواست دست مشت شدش رو تو دهن پدرش بخوابونه ، اما حیف که اون پدرش بود!
-شما شهامت رو توی مبارزه کردن با یک گرگینه ی تازه کار می دونید ؟
تلخندی زد و به حرفش ادامه داد :
-من ترجیح میدم که بی عرضه باشم تا یک آدم دغل باز و بی شرف!
و با تموم کردن جملش بمب اصلی رو به طرف پدر عصبیش پرتاب کرد.
دندون هاش رو با حرصی بهم فشار داد و انگشت اشارش رو به نشونه ی تهدید مقابل صورت سهون گرفت.
*هفته ی دیگه وظیفته که اون گرگینه رو تا پای مرگ بهش اسیب بزنی و اگر بخوای از زیر این کار در بری و انجامش ندی اونوقت یا خودم ترتیبش رو میدم و یا ...
نیشخندی زد و انگشت اشارش رو سمت شیومینی که پشت سهون ایستاده بود گرفت.
* یا شیومین جای تو و جونمیون با چانیول باید مبارزه کنه!
و قبل از اینکه سهون بخواد دوباره اعتراضش رو بابت این مسئله بگه پوزخندی زد و از عمارت خارج شد .
Sehun pov:
دیگه از دست پدرش کلافه میشد . حس می کرد هر لحظه ممکنه خون داخل رگ هاش از شدت اعصبانیتش رگ هاشو از هم پاره کنن! از همون بچگیش بارها شاهد این بود که پدرشون خودخواهانه از اون و شیومین برای منافع خودش استفاده کنه اما در این حد فکرش رو نمیکرد که پدرش بخواد اونا رو قربانی غرور خودش کنه !
× هی سهون اروم باش.
با شنیدن صدای نگران هیونگش که سعی داشت مشتش رو از هم باز کنه و بیشتر از این کف دستش رو زخم نکنه به خودش اومد.
× ببین دستت رو زخم کردی سهونا.
روی کف دستش به خاطر فشار زیاد ناخونای کوتاه شدش خیلی جزئی زخم شده بود اما شیومین طوری نگران شده بود که انگار دستش عمیق بریده شده بود!
نمیتونست هیونگش رو که همیشه فرشته ی نجاتش بود رو تو اون میدون با یک الفا تنها بزاره و خودش هم اونقدر بی وجدان نشده بود که به یک امگای تازه کار آسیب برسونه.
-من نمیزارم به اونجا بری هیونگ.
× اما سهون تو خودتم نمیخوای که با جونمیون مبارزه کنی.
دستش رو رو شونه ی شیومین گذاشت و به آرومی فشرد و سعی کرد هر طور که شده هیونگش رو آروم کنه.
-من یک فکری دارم.
کنجکاو و متعجب از حرف دونسنگش بهش خیره شد .
× چی؟
بی درنگ و بدون در نظر گرفتن موقعیتشون مطمئن جواب داد
-با چانیول حرف میزنم ...
اطراف رو با دقت نگاه کرد و بعد از این که کاملا مطمئن شد کسی دورشون نیست گوشیش رو برداشت و شماره ی چان رو گرفت تا باهاش صحبت کنه و اون بتونه این موضوع رو با پدر خودش حل کنه.
× مطمئنی اون کمکمون میکنه؟
-نمیدونم هیونگ ولی راه دیگه ای هم فعلا نداریم..
بوق اول و دوم آزاد بود ولی از بوق سوم تماسش ریجکت شد. کنار لبش رو به دهن کشید و اخم ریزی کرد.
× شاید نمی تونه جواب بده سهون.
-بعدا دوباره بهش زنگ میزنم.
------------------------------------------
یک هفته مثل باد گذشته بود و سهون اون هفت روز خودش رو داخل اتاقش حبس کرده بود . تمام اون مدت هر باری که به چانیول زنگ زده بود تا باهاش حرف بزنه الفاش جواب تلفن هاش رو نداده بود و سهون هم بخاطر این رفتارش بشدت دلخور شده بود . تو اون شرایط تنها امیدش به چانیول بود و حالا الفاش نه تنها تلاشی نمی کرد تا جلوی این نبرد احمقانه رو بگیره بلکه به سهون هم بی محلی میک رد!
جدا از تماسای بی پاسخش به الفاش توی اون هفت روز به هر راهی زده بود تا پدرش و یا حتی پارک نیون رو از این نبرد منصرف کنه ، اما هر دو طرف بر خلاف میل سهون میخواستند که بچه هاشون رو قربانی غرورشون کنند!
تنها یک راه براش مونده تا جلوی اسیب دیدن اون امگای تازه کار رو بگیره. کاری که سهون میخواست انجامش بده جلوی صدمه دیدن جونمیون رو قطعا میگرفت اما این تضمین وجود نداشت که به خودش ضرری نرسه!....
------------------------------------------
Oh Minhu pov:
از این که قرار بود توی همچین جمعیتی جلوی تمام گرگینه های سه قبلیه پسر دست و پا چلفتی و بی عرضه ی نیون شکست بخوره هیجان داشت.
با غرور و نشیخندی که از روی تمسخر به لبش داشت کمی جلوتر رفت و وسط میدان نبردی که از جنگل اصلی دور تر بود و اطرافش رو درخت های تنومند و کهن سال پوشونده بود ، ایستاد.
بیست و نه سال پیش رو به خوبی به یاد می اورد . دقیقا داخل همین میدان در مقابل جمع زیادی از بزرگان قبیله ها با پارک نیون مبارزه داشت .
صدای تبل هایی که به گوشش می خورد هیچ تغییری از گذشته نکرده بود ، درست مثل حس انتقام جویانه ای که داشت ..! هر چه قدر صدای تبل ها شدت می گرفتند تلخی شکست خوردنش رو از نیون بیشتر براش یاد آوری میشد و بیشتر دلش میخواست تا سوهو توسط سهون از بین بره !
دستش رو بالا برد و به افرادی که موسیقی و تبل ها رو می نواختند اشاره کرد .
*بلند تر و محکمتر بنوازید ، امروز روزی هست که تاریخ گرگینه ها تا سال ها قرار نیست از یادش ببره...
بی توجه به ناسزا و فحش هایی که بعضی از گرگینه های تماشاگر بهش می گفتن مقابل پارک نیون و دو پسر هاش ایستاد.
پوزخندی زد و به چشمای نیون خیره شد.
*خیلی خوشحالم که دوباره اینجا می بینمت .
زیر لب به وقاحت اوه مینهو غرید و بهش خیره شد . اگه شناختی از قبیله ها نداشت هیچ وقت باورش نمی شد که مینهو پدر سهونش باشه !
تنها وجه مشترک بین اون دو نفر حالت چشماشون بود . همیشه هر وقت اوه مینهو رو می دید تمام وجودش از حس های منفی لبریز میشد ...
× دفعه ی پیش هم همین قدر از خودت مطمین بودی مینهو ولی همه شاهد بودن که نتیجه برعکس شد!
با یادرآوری شکستش پوزخندی که روی لب هاش بود از بین رفت و عصبی به سوهو اشاره کرد.
*اشتباه نکن نیون ، این بار اون دو نفری که که مبارزه می کنند من وتو نیستیم . این بار سوهو و سهون هستند که قراره
باهم مبارزه کنند!
بلافاصله بعد تموم شدن حرفش پوزخندی زد و از اون سه نفر فاصله گرفت و به سمت شیومین رفت.
*چرا هنوز سهون نیومده؟
× من خبری ندارم پدر ولی هر جایی که باشه یکم دیگه میاد.
*بهتره که سریع تر به دونسنگت خبر بدی تا بیاد وگرنه جای اون مجبور میشی خودت مبارزه کنی!
با تکون دادن سرش حرف پدرش رو تائید کرد . می دونست اگه اون هم مثل سهون مخالفتی با پدرش بکنه جفتشون به سختی مجازات میشن .
نفس عمیقی کشید و به سهون پیام فرستاد تا زودتر و قبل از اینکه پدرشون عصبی تر و وحشی تر بشه به اونجا بیاد .
خود شیومین هم مثل بقیه ته دلش این واقعیت رو قبول داشت که اوه مینهو بویی از انسانیت نبرده و حتی با بچه های خودش مثل برده ها رفتار میکنه ، ولی چاره چی بود ؟ شیومین هم مثل سهون و حتی بیشتر مجبور بود که تحت فرمان پدرش باشه تا بتونه اون رو آروم کنه و به دونسنگش آسیبی نرسه ...
-----------------------------------------
Oh minhu pov:
مبارزه داشت شروع میشد و همگی تو جایگاه مخصوص خودشون نشسته بودند . جلوتر رفت و دست راست جونمیون که مضطرب و ترسیده بود رو گرفت . با صدای بلند و رسایی رو به جمعیت شروع کرد به حرف زدن :
*خوشحالم که همه اینجا حاضر و شاهد مبارزه ی پسرم با پارک سوهو هستید. متاسفم که مبارزه کمی با تاخیر شروع
میشه اما وقتی پسرم اوه سهون به اینجا برسه بی درنگ مبارزه از سر میگیره و انتظار همگی به پایان میرسه .
به ساعت مچیش نگاهی انداخت و مثل همیشه زیر لب زمزمه کرد :
*من تو رو به موقعش درستت میکنم سهون !

(اگه ووت ها و نظرات از این به بعد زیاد باشه امکانش هست هفته ای دو پارت آپ داشته باشیم ، پس اگه پارتی رو ووت ندادید برید ووت بدید بهش فرزندانم♡)

Moon hunter Where stories live. Discover now