Part 3

676 165 8
                                    

دستشو زیر سرش گذاشت و چشماش رو بست. خیلی وقت بود از این اوضاع خسته شده بود و باید هر چه سریع تر تغییری تو زندگیش ایجاد میکرد.
بالاخره بعد از یه سال به اصرار شیومین تصمیم گرفته بود به شرکت برگرده. شرکتی که یکی از سهامداری بزرگش پدرش بود و بخشی از این سهام به اسم سهون بود . با اینکه زیاد خوشش نمیومد که پاشو اونجا بزاره اما این بهترین تصمیمی بود که میتونست بگیره.
از روی تختش بلند شد و کت و شلوار زرشکی رنگشو پوشید. موهای سیلورش رو روی صورتش ریخت و با ریتم آهنگی که در حال پخش بود بدنشو حرکت در اورد.
اون از بچگی عاشق رقص و آهنگ بود . همیشه با هر آهنگی میتونست ارتباط برقرار کنه و به بهترین شکل برقصه! بنظر سهون رقصیدن و آهنگ ها بودند که می تونستند درکش کنند و باهاش حرف بزنند ...
گوشیش رو از روی تختش برداشت و شماره ی لی رو گرفت. طبق عادت بعد از خوردن بوق دوم جواب داد
*آفتاب از کدوم طرف در اومده مستر سهون به من زنگ زدن؟
همونطور که با ریتم آهنگ پاشو به زمین میزد ، عطرشو به خودش زد
-نظرت چیه بجای سر به سر من گذاشتن آماده شی؟
*مگه قراره کجا بریم؟
نیشخندی زدی و صدای آهنگشو بیشتر کرد تا لی هم بشنوه
-میخوام امروز بیام شرکت پس آماده باش تا بیام دنبالت.
لی که به خاطر تصمیم ناگهانی سهون متعجب شد ولی با شنیدن ریتم شاد اهنگ متوجه شد که امروز حال رفیقش رو به راهه برای همین سوال اضافه ای نپرسید تا حال سهونو خراب نکنه
*اکی تا بیست دقیقه آمادم من.
-حله پس میبینمت .
تلفن رو قطع کرد و با رضایت به سمت سالن رفت. با دیدن شیومین به سمتش رفت
ـ آماده ای سهون ؟
- آره هیونگ خیالت راحت باشه
لبخند کوچیکی زد و توی دلش قوی بودن دونسنگش رو تحسین کرد
ـ پس بهتره تا قبل از اینکه دیر بشه بریم
بدون هیچ حرف اضافه ای هر دو سوار ماشین شدند . یکی از قوانین سهون این بود که تا وقتی خودش توضیحی نمیداد دیگران حق سوال پرسیدن ازش رو نداشتند و برای همین لی و شیومین و حتی کریس هیچوقت سهون رو بخاطر کارایی که انجام میداد باز خواست نمیکردند!
ماشینش رو روشن کرد و سقف و تمام شیشه های ماشین رو پایین داد. آهنگ شادی رو پلی کرد و ولومش رو تا آخر زیاد کرد. عینک آفتابیش رو به چشماش زد و همزمان که رانندگی میکرد با آهنگ میخوند و گاها از بشکن هم میزد.
شیومی با خوشحالی دونسنگش خوشحال بود و سعی داشت سهون رو همراهی کنه . جفتشون می دونستند بار سنگینی روی دوش سهونه و حالا اون داره از این طریق خودشو آروم میکنه . پس اگه دونسنگش میخواست این راه رو بره چرا مخالفش میشد؟
بعد از یه ربع به اپارتمان لی رسیدن و منتظرش شدن تا سوار شه.
*می بینم باز صدای اهنگت تا اخر زیاده
نیشخندی زد و به صندلی عقب اشاره کرد تا رفیقش بشینه
-مگه میشه تو همچین روزی صدای اهنگمو زیاد نکنم ؟
*نچ نمیشه و حتی بخوای هم نمیتونی
شیومین با خنده حرف لیو تایید کرد و بهش بطری آبمیوه ای که با سهون تو راه برای خودشون گرفته بودند داد
ـ بگیر برای تویه
بطری آبمیوه رو گرفت و یه نفس سر کشید. همشون به خوبی می دونستند که سهون از مشروب متنفره و برخلاف همه آبمیوه رو به مشروب ترجیح میده ...
با سرعت نسبتا بالا به سمت شرکت میرفت و سعی میکرد حواسشو از فکرای
نگران کنندش پرت کنه.
*میدونی امروز جلسس و تمام شرکامونم هستند؟
همونطور که غرق اهنگش بود با بیخیالی جواب داد
-آره حواسم هست فکرتو درگیر نکن
----------------------------------------------
*آقای پارک جلسه داره شروع میشه.
+ باشه خیلی ممنون که اطلاع دادین .
بعد از رفتن منشی از جاش بلند شد و به سمت در رفت . با شنیدن آهنگ آشنایی که به گوشش خورد مسیرشو عوض کرد و به سمت پنجره ی اتاق رفت. داخل ماشین سه تا پسریو دید که تا چند لحظه پیش آهنگشون کل ساختمون رو پر کرده بود!
کمی که دقت کرد با دیدن راننده ی ماشین ناخودآگاه لبخندی زد و از اتاق کارش خارج شد.
تقریبا همه حاضر بودند ؛ اقای اوه و پدر خودش ، کیم جونگده از قبیله ی کیم و کریس وو که خاهرزاده ی اقای اوه میشد اونجا بودند .
روی صندلیش نشست و پدر سهون رو مخاطب حرفش قرار داد
+ بهتر نیست شروع کنیم ؟
اقای اوه نگاهی به جای خالی شیومین و لی انداخت
*هنوز دو نفر نیومدن
چانیول سری تکون داد و به صندلیش تکیه داد
+ هر طور شما صلاح میدونید جناب
بعد از گذشت چند دقیقه در اتاق مدیریت باز شد و همه با تعجب به شخص تازه وارد شده خیره شده بودند.
سهون با اعتماد بنفس وارد اتاق جلسه شد و پشت سرش لی و شیومین وارد شدند. اقای اوه با دیدن پسرش لبخندی زد و به صندلی سمت راستش اشاره کرد تا سهون بشینه.
با غرور همیشگیش کنار پدرش نشست و به نگاه گذرایی به بقیه انداخت . از قبل میدونست که چانیول تو این جلسه حضور داره و برای همین میخواست به بهترین نحو جلسه ی اون روز رو پیش ببره و کم کم اداره ی شرکت رو بدست بگیره . بی توجه به بقیه که داشتند بهش نگاهش میکردند با لحن محکمی شروع به حرف زدن کرد.
- سلام به همگی حضار، من اوه سهون هستم امیدوارم طی انجام این پروژه بتونم وظیفم رو به نحو احسنت و با کمترین خطا انجام بدم .
چانیول که زودتر از همه اومدنشو فهمیده بود لبخند کوچیکی زد و به چشمای جدی و گربه ای شکل امگاش خیره شد
+ از دیدنتون خوشحالم مستر اوه
سری به نشونه ی تایید تکون داد و بدون اینکه وقتشو تلف کنه شروع به بررسی پرونده ها کرد و به بقیه سهامدارا اطلاعاتو با جزئیات میگفت .
سهون تمام تمرکز روی توضیح دادن پروژه ها بود و در مقابلش تمام توجه الفاشروی خودش بود ...
هر چی بیشتر به سهون نگاه میکرد بیشتر متوجه میشد که امگای مقابلش چقدر دست نیافتنی و زیباست و چقدر رنگ زرشکی روی تن بلورینش خود نمایی میکنه .
همه با تحسین به سهون نگاه میکردند و کریس در هر فرصتی سعی میکرد که با دونسنگش هم کلام بشه و خودنمایی کنه . نمی فهمید چرا اما از نگاه های کریس روی امگاش رو خوشش نمیومد . با تموم شدن حرفای سهون همه بی درنگ از جاشون بلند شدند و اون رو تشویق کردند . اقای اوه که تا اون لحظه با افتخار به پسرش نگاه میکرد به سمت سهون رفت و دستشو روی شونش گذاشت .
*همتون می بینید؟ این اوه سهون پسر منه . همینقدر با اقتدار و با استعداد. از این به بعد میخوام تمام روش های و برنامه ها رو مطابق با میل و خواسته سهون باید انجام داده بشه.
لبخند ساختگی ای زد و برای پدرش تعظیم کوتاهی کرد.
-ممنونم پدر.
با تموم شدن جلسه همگی به نوبت از روی صندلیشون بلند شدن تا از اتاق خارج بشن و سهون بر خلاف بقیه سر جاش نشسته بود و مشغول کار با سیستمش بود . تقریبا اتاق خالی شده بود و فقط خودش و چانیولی که داشت کتشو از روی صندلیش برمیداشت مونده بودن.
دروغ چرا؟ از اونشب تمام افکار سهون به چان ختم میشد و از ورودش به جلسه تا الان که نشسته بود حس خاصی از چانیول میگرفت و خودشم دلیل این حس رو نمیدونست.
نگاه زیر چشمی ای به امگاش کرد که به ظاهر مشغول کار با سیستمش بود. کتشو روی شونه هاش انداخت و از عمد بین راه دستشو روی کتف سهون کشید و به امگای مقابلش خیره شد.
همون یه لمس کوتاه و ساده ی چانیول نفس سهون رو بند اورده بود. گرمی اون دست مردونه روی شونه های پهنش زبونشو بند اورده بود.
نیشخندی زد و عمدا نوک انگشتاتو به ارومی تا کمر سهون کشید و خودشو خم کرد. سرشو به لاله ی گوشش رسوند و با صدای بمش زمزمه کرد
+ دستبندتو پیش من جا گذاشتی هونا دلت نمیخاد پسش بگیری؟
سهون که با حس دستای کشیده و بزرگ چانیول رو کمرش ریتم نفساش شدت گرفته بود با دست پاچگی بدنشو به طرف مخالفش کشید و به صورت چان که با شیطنت نگاهش میکرد خیره شد
-دستبند من مگه پیش تویه؟
با خنده دستبند امگاشو از داخل جیب کتش در اورد و اونو مقابل چشمای متعجب هون گرفت
+ اون شبی که اومده بودی رودخونه اینو روی تخته سنگ جا گذاشتی یادت نیست؟
سریع دستشو جلو برد تا دستبدنشو بگیره اما وقتی به خودش اومد دستشو چانیول گرفته بود.
+ به این راحتیا نمیتونی پسش بگیری.
نفسشو با حرص بیرون داد و اخمی کرد
- چی میخوای؟
نیشخندی زد و انگشت شصتشو با نوازش روی پوست لطیف دستش کشید.
+ عجله نکن گربه کوچولو به وقتش بهت پس میدم فقط کافیه تا اون موقع به حرفم گوش کنی باشه؟
از لمسای بی خود و حرفای مسخره چانیول داشت عصبی میشد . کمی خودشو عقب کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط بشه .
-باشه به حرفت گوش میدم اما اگه بعد از انجام دادن کارهای مزخرفت بازم دستبندم رو بهم ندی اونوقت منم به روش خودم ازت میگیرمش.
چانیول با رضایت به پسر رام شده ی مقابلش نگاه کرد و دستبند هونو دوباره داخل جیب کتش گذاشت و به سمت در اتاق رفت
-من زیر قولم نمیزنم
با تموم شدن حرفش از اتاق خارج شد و سهون رو با کلی حس جدید و اعصبانیت تنها گذاشت و هدفش هم همین بود !
چانیول به خوبی میدونست که سهون جفتشه و از وقتی که دیده بودش بهش شده بود ، برای همین باید کاری میکرد که امگاشم اونو حس کنه و بهش علاقمند بشه. کار سختی برای چان نبود ، چون به خوبی فهمیده بود امگای قوی و مغروری که همه ازش حرف میزنند جز یک بچه گربه ی وحشی نیست و اون به راحتی میتونست سهون رو مال خودش کنه.
با بسته شدن در دستشو روی قلب بی قرارش گذاشت و نفس عمیقی کشید. این درست نبود که سهون برای لمسای ساده ی چانیول در این حد بی قرار بشه! این درست نبود که اون رو به بهونه ی دستبندش به بازی بگیره!
سیستمشو خاموش کرد و وسایلشو مرتب کرد تا به خونه برگرده که با شنیدن صدای کریس به سمتش برگشت.
*هنوز نرفتی سهون؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد
- نه یکم کار داشتم برای همین موندم تا الان تو چرا نرفتی؟
* منم یه خورده کار مونده بود که دایی جان بهم داده تا تموم کنم
شونه ای بالا انداخت و بی توجه به کریس به سمت در رفت
*وایستا باهم بریم.
-اوم باشه هیونگ با ماشین من بریم یا تو؟
* با ماشین من بریم، به راننده میگم که ماشینتو ببرن خونه مشکلی که نیس؟
-نه مشکلی نیس
نیم ساعتی میشد که سهون رو داخل شهر میگردوند و سعی میکرد باهاش حرف بزنه اما تمام فکر دونسنگش پیش چانیول بود!
اون الفا تا الان سه تا از قوانینشو رو نقض کرده بود و بشدت از این مورد عصبی بود. چانیول حق نداشت اون رو به بازی بگیره یا با صمیمیت اسمشو صدا بزنه و از همه مهمتر اون حق نداشت سهون رو لمس کنه!!!
لب پایینشو عصبی به دندون کشید و به بادی که داشت میوزید شدت داد. کریس که تا اون موقع حواسش بهش بود سرفه ی مصلحتی کرد تا سهون بهش توجه کنه
*بهتر نیست شام رو باهم بخوریم ؟
با سرفه ی کریس از افکارش بیرون اومد
- بد نیس هیونگ
لبخند رضایت بخشی زد و بعد از کمی گشتن ماشینشو جلوی درب
بهترین رستوران شهر نگه داشت.
*رسیدیم
لبخند کوچیکی زد و سعی کرد حداقل این تایمی که پیش هیونگش هست رو به ظاهر آروم باشه. کار همیشگیش همین بود ، اون همیشه مجبور بود سکوت کنه و بار همه چیز روبه دوش بکشه!
سهونو به سمت میز دو نفره ای که از قبل برای خودشون رزو کرده بود راهنمایی کرد .
با کنجکاوی و متعجب نگاهی به میز مقابلش انداخت که پر از گلبرگای زرد بود و به صورت مخصوصی تزئین شده بود! روی یکی از صندلی ها نشست و کریس هم مقابلش قرار گرفت.
تای ابرویشو بالا داد و بدون مقدمه حرفشو زد
- اینجا خبریه ؟
با دستپاچگی پشت سرش رو خاروند و سعی کرد ذوقشو مخفی کنه
* بعد شام میفهمی
سری تکون داد و منتظر شد تا گارسون غذاهاشون رو سرو کنه. تمام مدت سرو شام سهون و کریس هر دوشون غرق افکار خودشون بودند.
یکیشون داشت مقدمه چینی برای حرفش میکرد و اون یکی ذهنش درگیره اتفاقات پیش اومده اخیر بود. از یک طرف کارهای غیر قانونی پدرش ، از طرف دیگه رفتن خودش به شرکت و مشکلات خودش و حالا هم که جناب پارک چانیول که به بازیش گرفته بود.
با تموم شدن غذاش نگاهی به کریس انداخت و متوجه شد که اون خیلی وقته غذاشو تموم کرده و بهش خیره شده.
دور لباشو با دستمال تمیز کرد و به صندلیش تکیه داد
-مرسی هیونگ
به گلا و تزئینات روی میز اشاره کرد
-نگفتی اینا برای چی هستن ؟
کریس که تا اون موقع ساکت بود نفسشو با استرس بیرون داد و بهش خیره شد
*میشه قبل از گفتن حرفم بهم قول بدی تا اخر گوش بدی و بعد جواب بدی؟
-اکی بگو
*میدونم که ممکنه حرفام کمی عصبی و حتی ناراحتت کنه اما دیگه نمیتونم ازت همه چیز رو ازت پنهون کنم . خیلی وقته که حسم بهت مثل قبل نیست و حسی که بهت دارم یه حس فراتر از هیونگ و دونسنگه!
راستش میخوام بدونی الان صاحب عشق من شدی ، میدونم حرفام شوکت میکنه اما سهون ازت میخوام که تو هم منو درک کنی.
با گیجی به کریس خیره شده بود ، اون داشت اعتراف هیونگشو می شنید؟ هیونگی که مثل برادر خودش میدونست حالا داشت بهش میگفت که چقدر عاشقشه؟
بی اختیار و از روی اعصبانیت شروع کرد به قهقه زدن . این امکان نداشت که اون بهش اعتراف کنه!
با خنده ی هیستیریکش بهش نگاهی کرد
-شوخیه مسخره ای بود هیونگ حرف اصلیتو بگو
کریس کمی جلوتر اومد و دست سهونو تو دستش گرفت و به آرومی نوازش کرد
* حرفایی که شنیدی شوخی یا دروغ نبودند ، این حرفا همه از ته قلبمن . میدونم زوده اما میشه ازت خواهش کدم بهم یه فرصت بدی تا بتونیم باهم باشیم؟
عصبی دستشو از بین دستاش آزاد کرد و اخم پر رنگی کرد
- این امکان نداره ریس! تو هیونگ منی نه بیشتر نه کمتر. پس لطفا این افکارو از سرت بیرون کن و نذار رابطمون خراب شه.
*اما سهون مگه چه عیبی داره که هیونگ عاشقت باشه هوم؟ چرا بهم یه فرصتی نمیدی؟
کلافه دستی به موهاش کشید و بهشون چنگی انداخت
- ببین هیونگ اولا من هیچوقت نمیتونم با کسی که مثل برادرمه در رابطه باشم و دوما تو که میدونی من فعلا آماده ی هیچ رابطه ای نیستم پس ازم همچین چیزی نخواه!
* اما تکلیف منی که عاشقتم چی میشه؟ تا کی میتونم نداشتنتو تحمل کنم؟
با هر حرف کریس بیشتر خونش به جوش میومد ، دیگه نمیتونست مزخرفاتشو رو بشنوه
- من نمیدونم ولی بهتره این حست که تازه سر و کله اش پیدا شده رو هر چه زودتر نابودش کنی اکی؟ نذار حس بیخودت گند بزنه بهمون!
درد خنده ای کرد و به صندلیش تیکه داد
*خیلی ساده میگیری سهون
دیگه تحمل شنیدن حرفای چرتشو رو نداشت از صندلیش بلند شد
-آره ساده میگیرم چون سادس پس دیگه نمیخام راجبش بشنوم!
بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از کریس باشه سریع از رستوران خارج شد. نه سهون و نه کریس حضور چانیول که چند میز اونور تر نشسته بود و داشت با عصبانیت به جفتشون نگاه میکرد نشدند ...

Moon hunter Where stories live. Discover now