Part 2

743 186 22
                                    

- ماشین داری که؟
* نچ ندارم مستر اگه زحمتتون نیست لطفا منم برسونید
سهون سری به نشونه ی تاسف تکون داد
-همین کاراته که باعث شده تا الان هیچ امگایی برات پیدا نشه
لی با حرف رفیقش بلند خندید و دستشو دوره گردنش حلقه کرد
*یا همچین میگی رفتارای من باعث شده هیچ امگایی برام پیدا نشه انگار خودتو آلفایی حس کرده
بخاطر حرف نا به جای رفیقش اخم ریزی کرد و کمرشو محکم چنگ انداخت .
سوئیچشو از داخل جیب شلوارش در اورد و قفل ماشینشو باز کرد
-باز بهت خندیدم پرو شدی ! نکنه دلت میخاد دوباره با سرعت 200
برسونمت نه ؟
لی با شنیدن کلمه ی ″200″ به سرعت خودشو داخل ماشین انداخت و کمربندشو بست.
* یا عیسی مسیح من غلط کردم! مگه دفعه ی پیشو یادت رفته مرتیکه که باز میخوای با همون سرعت منو برسونی ؟ مردک روانی مریض ، خدا شفات که نمیده فقط بلدی آزارم بدی.
سهون با حرفای بلند خندید و ماشینو روشن کرد
-آفرین حالا که فهمیدی من یه روانیم پس مثل یه پسر خوب بشین سرجات و سر به سر من نذار باشه ؟
با پلی شدن دوباره آهنگ قبلی لی نگاهی به سهون انداخت
*چرا اکثر وقتا این آهنگ مزخرفو گوش میدی؟
شیشه های ماشینو کامل پایین داد و با سرعت نسبتا بالایی ماشینو به سمت جنگل هدایت کرد
-شاید به نظرتو این آهنگ مزخرف باشه اما این آهنگ به من حس آزادی میده!
دقیقا مثل روندن ماشینم با سرعت بالا. شاید تو درکش نکنی و بنظرت اینکار حماقت باشه اما این آهنگ و این سرعت بالا به من آرامش میدن.
* درسته اینا بهت آرامش میدن سهون ولی این آرامش کاذبه و تو فقط داری خودتو با این کارا بالا مشغول میکنی
تلخندی زد و نفس عمیقی کشید
- شاید همینطور که تو میگی باشه لی ...
---------------------------------------------
بعد از رسوندن لی و‌ چک کردن وضعیت مردم قبیلش خودشو به خونه رسوند تا شام رو همراه خانوادش باشه. با وارد شدنش شیومین به استقبالش بود و لیوان قهوه ای که برای دونسنگش اماده کرده بود رو بهش داد
*خوش اومدی هون
لبخندی زد و ماگ قهوه رو از هیونگش گرفت
-ممنون هیونگ ، همه هستن؟
شیومین سری به نشونه تائید تکون داد
* آره همه هستن . فقط سهون پدر از دستت بازم عصبیه که دیر کردی
جرئه ای از قهوه ی تلخشو نوشید و نگاه سردشو به شیومین انداخت
-برام مهم نیست ، تو برو منم لباسامو عوض کنم میام
شیومین هومی گفت و به سمت سالن غذا خوری رفت .
همونطور که انگشتای باریک و کشیده اش رو با ریتم به ماگ قهوه ای میزد به سمت اتاقش رفت و ماگشو کنار تختش گذاشت . کتشو از تنش در اورد و مشغول مرتب کردن وسایلش شد. کمی بعد مرتب کردن وسایلش از اتاق خارج شد و به سمت سالن غذا خوری حرکت کرد.
با غرور سمت صندلیش رفت و بدون توجه به پدرش که داشت عصبی بهش نگاه میکرد سر میز شام نشست
+ چرا اینقدر دیر کردی؟
-کمی کار داشتم برای همین دیر شد
پدرش بخاطر جواب سر بالا و تکراری که هر دفعه از پسرش میگرفت عصبی شد و ولوم صداشو بی توجه به وجود بقیه بالا برد
و با همین کارش باعث شد همه بجز سهون دست از غذا خوردن بکشن
+ تا کی اینقد میخوای بی مسئولیت باشی؟
سهون خونسرد به غذا خوردنش ادامه داد
- بیخودی نگران نباشید پدر من حواسم به همه چیز هست
اقای اوه به پسرش نگاه تیزی انداخت که از چشم هیچکس دور نموند
+ چرا اینقدر خودسر و لجبازی سهون؟
نیشخندی زدی و دور لباشو با دستمال پاک کرد
- من دست پرورده ی شمام آقای اوه
از شدت گستاخی پسرش دستشو مشت کرد ، هیچکس جرئت دخالت کردن بین پدر و پسر رو نداشت و همه میدونستن که نباید با اون دو نفر بحثشون بشه ...
+ ادبتو رعایت کن و به قوانین قبیله و خاندانمون عمل کن!
اینبار کسی که عصبی شد سهون بود . با حرص از صندلیش بلند شد و مثل پدرش صداشو بالا برد
- دیگه چه قوانینی مزخرفی مونده که من هنوز اجرا نکردم؟
+ جواب منو نده سهون و ساکت بمون
-نه اینبار من ساکت نمیشم که شما حرف بزنید، اینبار شما ساکت می شید و من حرف میزنم! از بچگی به تمام حرفاتون گوش دادم و به جای اینکه مثل تمام بچه های دیگه بدنبال سرگرمیای خودم باشم فقط تو خونه درحال تعلیم دیدن بودم! با بزرگتر شدنم سخت گیریای شماهم بیشتر میشد و من رو حیوون دست آموز خودتون دونستید که تربیتش کنید تا جانشینتون بشه!
+ سهون به نفعته ساکت شی!!!
درد خنده ای کرد و کلافه موهاشو چنگ انداخت و به عقب هدایت کردشون
- پدر شما هیچوقت به حرفای من گوش ندادید و این طبیعیه که بخواین تا من ساکت شم میخوام بدونید که من برده ی شما نیستم و از این به بعد هر کاری که خوشحالم کنه رو انجام میدم!
با تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سمت پدرش باشه
سالن غذا خوری رو ترک کرد.
شیومین که تا اون لحظه ساکت بود قبل از وخیم تر شدن اوضاع از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی برای پدرش کرد
* لطفا خودتون رو عصبی نکنید، میدونید که سهون هم جدیدن کارهای زیادی داره و خسته میشه . لطفا شما به دل نگیرید من خودم این موضوع رو حل میکنم
اقای اوه عصبی نفسشو بیرون داد
+ بقیش با تو شیو خودت داداشتو ادم کن.
سری تکون داد و به سمت اتاق سهون رفت
----------------------------------------------
نگاهی به هیونگش انداخت که داشت برای نشون گذاری قبیله خودش رو آماده میکرد
*آماده ای هیونگ؟
چانیول لبخندی به سوهو زد
+ آره کاملا آمادم نگران نباش
عطرشو به گردنش زد و ساعت مچی گرون قیمت و اسپرتشو به دستش بست
+ من دیگه میرم سوهو مراقب خودت باش
* تو هم همینطور هیونگ
از خونه خارج شد ، ذهنش هنوز درگیر پسر ابی پوش صبح بود ، پسری که با رایحه ی خاصش به چانیول آرامش میداد.
به ساعت مچیش نگاه کرد هنوز ساعت نه شب بود و تا صبح وقت داشت که تموم قبیله رو نشونه گذاری کنه. ن
یشخندی زد و تغییر حالت داد و به شکل گرگ سیاهی در اومد .
بعد از سه ساعت نشونه گذاری بالاخره به رودخونه رسید ، اونجا از بچگی خلوتگاه چانیول بود و هیچکس جز خودش اجازه ی ورود به اونجا رو نداشت. با خستگی به تخته سنگ بزرگی که اون اطراف بود تکیه داد و با جسم گرگینه ایش لا به لای چمن های پشت تخت سنگ به خواب رفت ...
بی توجه به اطرافش به سمت تخت سنگی که مقابلش بود رفت . مقابل تخت سنگ ایستاد و همونجا تغییر حالت داد و به شکل گرگ سفید زیبایی تبدیل شد . گرگی که زیبایی و سفیدی رنگ بدنش رو انگار از ماه گرفته بود!
به سمت نور ماه که روی آب رودخونه منعکس شده بود حرکت کرد. وارد آب رودخونه شد و متوجه گرگ سیاهی که داشت اونو نگاه میکرد نشد .
فلش بک:
تازه چشماشو بسته بود و داشت میخوابید که حضور کسی رو حس کرد ، با نزدیک شدن فرد به تخت سنگ رایحه ای که داشت قوی تر میشد و چانیولو بیشتر مطمئن میکرد که این رایحه ی همون پسر آبی پوش دانشگاهه
بدون این که سر و صدایی بکنه به آرومی از جاش بلند شد و از پشت تخت سنگ در اومد.
با دیدن اون پسر بی اختیار لبخند زدن و مشغول نگاه کردن شد ...
بدنی به سفیدی و درخشانی ماه ، موهای نقره ای ، شونه هایی پهن و هیکلی
خوش تراش که چانو به شدت مجذوب خودشون میکرد!
کمی که دقت کرد صورت اون پسر مقابلش رو دید و از تعجب مغزش قفل کرد!
اون اوه سهون بود ، پسر آقای اوه و جانشین قبیله اش. سهون امگای خاصی بود و تمام قبایل گرگینه ها اینو می دونستند. حتی بعضی هاهم می گفتند که اون پسر طلسم ماه رو داره و زیبایی و قدرتش رو از ماه میگیره!
چانیول غرق افکارش بود که با تغییر حالت دادن سهون و دیدن پوست سفید گرگ مقابلش ذهنش دست از پردازش کردن اوضاع برداشت و قلبش به طور غریضی شروع به تپیدن برای اون امگای خاص کرد ...
اون امگای سفید بهش آرامش محض میداد و چانیول فهمیده بود که این رایحه ی قوی و آرامش دهنده مختص جفتشه و حالا جفتش با پای خودش به خلوتگاهش اومده بود!
بی اختیار از لا به لای چمن ها در اومد و بدون گرفتن نگاهش از گرگ مقابلش که زیر نور ماه زیباییش چندین برابر میشد جلوتر رفت . مقابل اون گرگ سفید ایستاد و بهش خیره شد
پایان فلش بک
با حس کردن نگاه کسی به خودش روشو برگردوند و متوجه حضور گرگ سیاهی که با چشمای طلاییش بهش خیره بود شد ...
در نگاه اول از اون گرگ مشکی ترسید و هر چه با دقت به چشماش مقابلش نگاه کرد علاوه بر اینکه ترسش زیادتر میشد وجود اون گرگ بهش آرامش هم میداد ! مثل همون آرامشی که هر بار با اومدنش به رودخونه ی هان میگرفت ....
بدون قطع کردن ارتباط چشمیش با اون گرگ از رود خونه بیرون اومد و با بدن خیسش در فاصله ی چند متریش ایستاد .
همونطور که بهم خیره بودند هر دوشون همزمان تغییر حالت دادن و به شکل انسان در اومدن.
بالاخره بعد از چند لحظه پسر مقابلش جلوتر اومد و مقابل سهون ایستاد
+ اینجا چیکار میکنی؟
بخاطر بی دقتیش لنتی به خودش فرستاد
شیومین هیونگش بهش گفته بود که نباید تو قبلیه ی پارک کسی ببینتش و حالا از شانس مبارکش یه آلفای قوی اون رو دیده بود!
از ترس آب گلوشو قورت داد و سعی کرد زیاد جلوی آلفای رو به روش خودشه نبازه
-خب ... خب من ... من اومده بودم داخل رودخونه که هم نور ماه رو واضح باشه .
چانیول لبخند کوچیکی زد که از چشم سهون دور نموند . پس اوه سهونی که میگفتند اینقدر زیبا بود و حتی صداشم دلنشین بود
کمی جلوتر رفت تا بهش نزدیک تر شه که حس کرد نور ماه شدت گرفته و باد ملایمی شروع به وزیدن کرد.
تو ذهنش مدام حرف مردم تکرار میشد ... پس راست میگفتن اون امگا طلسم ماه رو داشت و بخاطر احساساتش شدت نور ماه تغییر میکرد!
سهون با تعجب و ترس به پسر مقابلش که بهش نزدیک تر شده بود نگاه میکرد . همزمان با نزدیک شدنش اونم قدمی به عقب برمیداشت تا اینکه بدنش به درخت پشت سریش خورد و فهمید دیگه بیشتر از این نمیتونه عقب بره.
با ترس به آلفای مقابلش نگاه کرد من من کنان زمزمه کرد
-چه ... چرا میای نزدیک؟
چانیول با حس کردن شدت باد تو دلش سهونو تحسین کرد! اون امگا علاوه بر زیبایی و خاص بودنش قدرت باد رو هم داشت ...
با دیدن بدن خیس سهون و لباس چسبیدش به تن خوش تراشش از افکارش در اومد و نگاه دقیق اما گذرایی به بدن امگای مقابلش انداخت ، ولی برای اینکه زیاد خودشو مشتاق نشون نده اخم غلیظ و ساختگی کرد که باعث شد ترس سهون چندین برابر بشه.
+ چه کسی بهت این اجازه رو داده که به خلوتگاه من بیای؟ مگه نمیدونی اینجا قبلیه و منطقه ی منه؟
با شنیدن حرفای چانیول سعی کرد محکم باشه و ترسشو به رو نده .
برای همین با قیافه ی حق به جانبی انگشت اشارشو رو به روی صورت الفا گرفت.
- تو کی هستی که به من دستوری میدی مگه منو نمیشناسی؟-
چانیول از پرویبت سهون نیشخندی زد و در یک حرکت بدنشو بین دستاش حصار کرد. صورتشو به آرومی نزدیک به صورت ترسیده و زیبای سهون برد و لباشو در فاصله ی چند سانتی متری لبای صورتیش رسوند .
+ میخوای بدونی من کیم؟ پس بهت میگم
پوزخندی زد و نفسای گرمشو روی لبا و صورتش خالی کرد و همین کارش باعث سست شدن غیر ارادی بدن سهون شد.
من پارک چانیولم ، ولیعهد قبلیه ی پارک و تو هم اوه سهون پسر دوم اوه مینهو مگه نه ؟
با شنیدن حرفای امگای مقابلش شوکه شد و متعجب نگاهش کرد . سعی داشت از بین حصار دستای عضله ایش بیرون بیاد اما الفای مقابلش همچین قصدی نداشت و صورتشو بهش نزدیکتر میکرد.
بخاطر استرس و نزدیک شدنش بی اختیار صورتشو کج کرد و چشماش رو بست .
چانیول با رضایت نگاهی به چشمای بسته ی سهون انداخت و برای بار دوم نفسشو به آهستگی روی لبای پسر مقابلش خالی کرد.
همونطور که محو ریتم نفسای تند سهون بخاطر استرس و ترسش بود که با صدای یک فرد غریبه سریع خودشو عقب کشید و هر دو به پسر مقابل خیره شدن!
*اینجا چه خبره؟
خودشو از حصار دستای چان ازاد کرد و به سمت شیومین رفت
-هیونگ اینجا چیکار میکنی؟
شیومین جلوتر اومد و دست سهونو گرفت و مقابل چانیول ایستاد
*متاسفم اقای پارک ، من اوه شیومین هستم . امیدوارم خطایی از سهون سر نزده باشه
سهون با شنیدن حرف هیونگش اخمی کرد
-مگه تو اینو میشناسی؟
شیومین به آهستگی دست دونسنگشو فشرد تا متوجه موقعیتشون بشه
*این نه ایشون سهون درست صحبت کن و باید در جواب سوالت بگم که من پارک چانیولو میشناسم و چندین بار تو جلسات دیدمشون
چانیول لبخندی زد و به سهون که با اخم تخسی بهش زل زده بود نیم نگاهی انداخت
+ اینبار مشکلی نیست ولی امیدوارم از دفعه ی دیگه جانشینتون کمی با ادب بیشتری صحبت کنه!
نگاه تیزی به الفای مقابلشون انداخت و خواست جوابی دندون شکنی بهش بده که شیومین پیش قدمی کرد و نذاشت حرفی بزنه
* اگه ناراحت شدین من از طرف سهون ازتون عذرخواهی میکنم و بهتون اطمینان میدم که دیگه همچین چیزی تکرار نشه.
سهون حرصی دست هیونگشو ول کرد و ازش کمی فاصله گرفت
- یا هیونگ چرا بیخودی عذرخواهی میکنی وقتی اون اشتباه کرده؟ اون اول راهمو بست و مزاحمم شد پس تو نباید عذرخواهی کنی!
شیومین دستشو دوره شونه ی دونسنگش انداخت و لبخندی زد
* سهون بهتره این بحثو کش ندیم باشه؟
با همون لبخند نگاهی به چانیول انداخت
*دیگه بهتره ما بریم آقای پارک ، از دیدنتون خوشحال شدم.
+ منم همینطور اقای اوه
بی درنگ قبل از اینکه سهون دوباره بخواد به چانیول چیزی بگه دستشو گرفت و دونسنگشو که داشت از اعصبانیت جوش میاورد و به دنبال خودش کشید ...
چانیول با لبخند داشت به رفتن اون امگای تخس و زیبا نگاه میکرد که متوجه دستبنده جا مونده اش روی تخته سنگ شد. بدستبند مشکی و عقرب شکلش رو برداشت و بین دستش گرفت و زیر لب زمرمه کرد
+منتظرت میمونم هونا!

Moon hunter Where stories live. Discover now