25

342 85 19
                                    

ووت و کامنت یادتون نره!🌟

.

.

.

لویی، در حالی که شدیدا احساس اضطراب می کرد، از خواب بیدار شد چون باورش نمی‌شد که امروز بالاخره روزی ست که هری استایلز رو ملاقات می‌کنه.

زین قبل از باز کردن درِ اتاقش، در زد. "هی! می‌خوای به کافه‌ی Tammy بیای؟ من و لیام می‌خوایم بریم اونجا صبحانه بخوریم. یا می‌خوای ما برات چیزی بیاریم؟"

لویی با خودش فکر کرد که شاید خوردن، حواس‌پرتی خوبی باشه تا زیادی از حد به هری فکر نکنه.

"صبر کن لباسام رو عوض کنم، باهاتون میام." لویی جواب داد، قبل از این‌که به سرعت لباسی راحت اما مناسب برای ظاهر شدن در عموم، به تن کنه.

-.-.-.-.-‌.-‌.-.-

زین و لیام در کنار هم و روبه‌روی لویی، سر میز نشستند در‌ حالی که دست هاشون در هم قفل شده بودند و نگاه هایی سرشار از عشق بینشون ردوبدل می‌شد.

حقیقتا لویی می تونست در همون لحظه بالا بیاره. البته که اون فقط بهشون لبخند نمی‌زنه چون می‌دونه که اونها نیمه‌ گمشده‌شون رو پیدا کردند. اونها متعلق به همدیگر بودند و لویی بی صبرانه منتظر بود تا نیمه گمشده خودش رو پیدا کنه. فکر می کرد که اون شخص، هری هست. اما حتی مطمئن نبود که آیا هری واقعا دوستش داره.

"لویی؟" زین صداش زد، در حالی که یکی از دستانش رو جلوی صورت لویی تکون می داد که متوجه نشده بود که عمیقا در افکارش غرق شده.

"ببخشید، چی؟" لویی همونطور که با زین چشم در چشم شد، گفت.

"برای امروز مضطرب و نگرانی؟" زین پرسید.

"فاک آره، در حد مرگ استرس دارم." لویی گفت، درحالی که پای چپش رو به عقب و جلو حرکت می داد تا کمی از اضطرابش کم کنه.

"رفیق، بهتره آرامشت رو حفظ کنی. همه‌چیز قراره خوب پیش بره. هری، پسر مودب و خوبی بنظر میاد. هیچ چیز بدی قرار نیست اتفاق بیفته. بعلاوه، من و لیام هم در کنارتیم." زین همونطور که سعی می کرد آرومش کنه، گفت و لیام هم تایید کرد.

"فقط... چی میشه اگر از من در واقعیت کاملا متنفر باشه؟ من واقعا خیلی دوستش دارم؛ مثلا می دونم که چهار سال شده که رابطه درست و حسابی ای نداشتم، اما اون تمام چیزی هست که می‌خوام." لویی، همونطور که سیب‌زمینی ای از بشقاب صبحانه‌‌ش بر‌می‌داشت، اعتراف کرد.

Insecure Texting [L.S] (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora