تهیونگ با نیشخند شیطونی از پشت به جیمین نزدیک شد و توی یک حرکت سرشو داخل آب فرو کرد.
جیمین سریع سرشو از توی آب بیرون اورد و سر تهیونگ رو گرفت و ایندفه باهم زیر آب رفتن.هیوری: تهیونگ چهاربار جیمین رو برد زیر آب ولی جیمین فقط دوبار ... پس تهیونگ برد.
جیمین موهای خیس شدش رو با دست به بالا هدایت کرد و با خستگی گفت: بسه دیگه ... احساس میکنم الانه خفه بشم.هیوری با خوشحالی دستهاشو بهم کوبید و گفت: پس شام امشب با جیمین.
جیمین و تهیونگ با موهای خیس و لباسهای خیسشون که به بدنشون چسبیده بود از دریاچه بیرون اومدن، جیمین تن خستشو روی زمین انداخت اما تهیونگ هنوز ایستاده بود.جیمین با خستگی گفت: قبول نیست تهیونگ از استعدادش استفاده کرد و تقلب کرد، اگر من هم میتونستم با ثانیهها بازی کنم الان من برنده بودم.
تهیونگ با خنده روبه جیمین گفت: یااا هرچی باشه تو سرگروهی بالاخره که باید هوای بچههای گروهتو داشته باشی ... حالا میخوای یه شام بخری.جیمین از جاش بلند شد و روی سنگهای ریز و درشت و خیس دریاچه نشست و با اخم به تهیونگ گفت: مشکل اینجاست که من هم تورو هم هیوری رو میشناسم و میدونم شما دوتا فقط دنبال یه جیب هستین تا براتون خرج کنه مخصوصا اگر پای غذا در میون باشه!
هیوری و تهیونگ نگاهی بین هم رد و بدل کردن و ریز خندیدن، حق با جیمین بود؛ هرموقه پای غذا درمیون بود تهیونگ و هیوری اولین قاتلهای غذا هستن!
جیمین به جههی که گوشهای نشسته بود و به درختی نزدیک دریاچه تکیه داده بود نگاه کرد و گفت: تو چی میخوری جههی؟
جههی بدون اینکه نگاهشو از منظره دریاچه بگیره گفت: هیچی نمیخوام.هیوری از روی سنگ بزرگی که وسط دریاچه بود و تمام مدت روش نشسته بود بلند شد و روبه جههی گفت: جههیا نمیتونی هیچی نخوری بایدیه چون جیمین داره خرج میکنه، پس هرچی دلت میخواد بگو.
جههی نگاهی به هیوری انداخت، حتی یکروز هم باهم آشنا نشده بودن ولی هیوری خیلی باهاش راحت بود و دوستانه باهاش رفتار میکرد با اینکه جههی چندین بار باهاش سرد برخورد کرد اما بازم هیوری بهش لبخند میزد؛ نه از اون لبخندهای دروغی، یه لبخند دوستانه!
پس شاید بهتر بود شانسش رو برای داشتن حداقل یک دوست امتحان میکرد.کمی فکر کرد و روبه جیمین گفت: بولگوگی میخوام.
تهیونگ سوت بلندی زد و گفت: منم هوس بولگوگی کردم.
هیوری که تازه از دریاچه بیرون اومده بود و کاملا خیس بود، دستاش رو طبق عادت بهم کوبید و گفت: ایول بولگوگی با کیمچی کلم.جیمین سری تکون داد و از روی سنگهای دریاچه بلند شد و گفت: پس بهتره زودتر بریم لباسامون رو عوض کنیم تا بتونیم برسیم به فروشگاه کنار کمپ، چیزی هم تا غروب خورشید نمونده.

BẠN ĐANG ĐỌC
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Fanfiction"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...