برای بار هزارم سر آستین خیس شدهاش رو به صورت و چشمهای قرمزش کشید، با اینکه میدونست هیچ تاثیری نداره و چشمهای از اشک خیسش و گونههای سرخ شدهاش خوب نمیشن.
درِ کلبه رو به آرومی باز کرد و سرکی داخل کشید و طبق انتظارش نیومینی رو دید که غرق دنیای گوشیش بود، حتی بدون نگاه کردن به صفحه گوشی میتونست حدس بزنه داره فیلم موردعلاقش رو برای صدمین بار میبینه!
بعد از اینکه وارد کلبه شد و در رو پشت سرش بست سمت نیومینی که با وجود هندزفری توی گوشش متوجه ورودش نشده بود رفت و هندزفری سفید رنگ رو از توی گوشش بیرون کشید.
نیومین با کشیده شدن هندزفری از دنیای جذاب فیلمش بیرون اومد و تازه متوجه تهسوی بالا سرش شد.
نیومین: یااا هَری مرده جای حساسه بده هندز...
با دیدن چهره تهسو حرفش رو فراموش کرد و با نگرانی گوشی رو سمتی انداخت و شونههای تهسو رو گرفت و با نگرانی پرسید: یاا تهسویا، حالت خوبه؟! چرا صورتت قرمزه؟ گریه کردی؟ چرا؟!
تهسو به آرومی دستهای نیومین رو از روی شونههاش کنار زد و دستهای سردش رو دور مشت نیومین گره کرد.
بعد از مرتب کردن ذهنش و چیدن کلمات کنار هم با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گفت: نیومینا باید از اینجا بریم، هرچه زودتر بهتر.
نیومین با حرف تهسو اخمی کرد، تنها کسی که کاملا میدونست نیومین نمیتونه پاش رو از کمپ بیرون بزاره خود تهسو بود و حتی بارها تلاش کردن اما هر دفعه به طرز عجیبی گیر میافتادن.
نیومین با گیجی پرسید: چی داری میگی؟! منظورت چیه باید بریم؟!
تهسو مچ دستهای نیومین رو ول کرد و شونههای نیومین رو محکم گرفت و این دفعه بلندتر از قبل گفت: باید هرچه زودتر از این کمپ لعنتی بزنیم بیرون! اون کانگ عوضی از همون اولشم یه حرومزاده سواستفادگر بود حالا که همه چی داره روشن میشه و تا وقت هست باید از اینجا بریم وگرنه معلوم نیست چه کارایی میخواد بکنه!
◉✧✿✧◉◉✧✿✧◉◉✧✿✧◉
تهیونگ دستهای کشیدهاش رو برای هزارمین بار در روز روی موهای بلند و نرم هیوری کشید با تخسی گفت: دلم نمیخواد از پیشت برم ... لعنت به خانم چوی که یادش نرفته گروه منو عوض کرده.
هیوری توی بغل تهیونگ درحالی که از نوازشهای ملایم انگشتهای تهیونگ لای موهاش لذت میبرد خنده کوتاهی کرد و به چهره توهم رفته تهیونگ نگاه کرد: میخواستی شیطونی نکنی!
BINABASA MO ANG
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Fanfiction"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...