𝑷𝒂𝒓𝒕7:➵لب‌هایی تلخ و ملس࿐

414 89 325
                                    

ته‌سو سرش رو داخل بالشت نرم و سفید رنگ نیومین فرو کرد و جیغش توی بالشت خفه شد، سرش رو چندبار روی بالشت کوبید و با درموندگی نالید: خدایا این چه بدبختی بود که باید مینداختی تو دامن من؟

نیومین که تا اونموقه دست از خندیدن برنداشت بود نگاهی به قیافه عبوس ته‌سو انداخت و گفت: حقت بود، من نفرینت کردم و خدا هم جواب ظالمارو میده... میخواستی خفه بشی و ادامه ندی.

ته‌سو ناله گریه مانندی کرد و گفت: دو دقیقه این چرت و پرت‌ها رو تحویل من نده الان باید بیای اونی فلک زدت رو دلداری بدی.

نیومین روی تخت کنار ته‌سو نشست و شونه ته‌سو رو نوازش کرد و با لحن کودکانه اما تمسخرآمیزی گفت: اشکال نداره اونی جون فقط آبروی خودت رو جلوی دوتا پسر جذاب بردی.

ته‌سو آه بلندی کشید و دوباره توی بالشت جیغ کشید؛ تنها کاری که میتونست بعد از یه رسوایی و خجالت کشیدگی بزرگ کمی آرومش کنه.

ته‌سو همونجور که سرش توی بالشت بود با صدایی که بخاطر بالشت گرفته شده بود گفت: نیو بدبخت شدم، حالا چه جوری توی کمپ راحت واسه خودم راه برم؟ اگه دوباره اون پسر لب درشته منو ببینه چی؟... مطمئنم از خجالت دو متر تو زمین آب میشم.

نیومین بدون توجه به ناله و زاری های ته‌سو خمی به ابروهاش اورد و پرسید: لب درشت؟! ولی هردوتاشون که لباشون درشت بود، کدومو میگی؟

ته‌سو سرش رو از توی بالشت بیرون اورد با صورتی اخمالو و موهایی که بهم ریخته صورتش رو پوشونده بود گفت: مگه اهمیتی هم داره کدومو میگم؟ من الان از دوتاشون وحشتناک خجالت میکشم.

نیومین سر تاسفی برای ته‌سو تکون داد و گفت: از رو تختم گمشو میخوام بخوابم خستم.
ته‌سو نفس کلافه‌ای کشید و از روی تخت بلند شد و بالشتی رو سمت نیومین پرت کرد و گفت: تو همیشه خسته‌ای و خوابت میاد چیکار کنم توی گربه خوابالو رو؟

نیومین بدون توجه به غر غر های ته‌سو خودش رو روی تخت پرت کرد، غر زدن های ته‌سو جزو عادت‌هاش بود ... فقط کافی بود کاری که به میل ته‌سو نبود انجام بشه تا غر زدن هاش شروع بشه؛

برای مثال بهم ریختگی!
چیزی که ته‌سو و نیومین همیشه توش دچار اختلاف میشدن بهم ریخته بودن نیومین بود که هیچوقت هم قصد درست شدن نداشت.

گاهی ته‌سو با خودش میپرسید چیشد که نیومین یه دختر شد؟! اون لطافت یه دختر کامل رو نداشت و بعضی رفتاراش مثل پسرا بود اما همین باعث میشد ته‌سو به دونسنگش افتخار کنه، با اینکه ازش بزرگتر بود احساس میکرد نیومین از خودش هم قوی‌تره.

نگاهی به چهره غرق در خواب نیومین انداخت، زیرلب زمزمه کرد: حتما امروز زیادی کار کردی و خسته شدی.

پتوی نرم و سفید رنگی رو آروم روی نیومین انداخت و کنار تخت نشست و به چهره خواب نیومین خیره شد.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Where stories live. Discover now