𝑷𝒂𝒓𝒕19: ➵استعداد نادر࿐

133 27 74
                                    

در چوبی کلبه رو پشت سرش بست و نفس عمیقی کشید، توقع داشت نیومین رو توی اتاق ببینه ولی اون دختر هنوزم برنگشته بود.

می‌دونست تنهایی نمی‌تونه نیومین رو از این کمپ بیرون ببره ولی تعداد بچه‌های دبیرستانی هم به قدری زیاد بود که ته‌سو نمی‌تونست از پسشون بر بیاد و اونا رو همراه خودش ببره.

شاید بهتر بود به نامجون درباره برنامه امشبش می‌گفت، اما بخاطر وجود تهیونگ ترجیح داد چیزی نگه.

اون کیم تهیونگ شکاک با رفتارش جوری ته‌سو رو زده کرد که باعث شد نتونه بهش اعتماد کنه و جریان رو با نامجون در میون نذاره.

کیم تهیونگ لنگه کیم سوکجین!

شاید اصلا اونا فامیل‌های دور یا برادرای گمشده هم باشن؟ چون جفتشون توی دست انداخت دیگران مهارت زیادی دارن؛ و ته‌سو از این آدم‌ها متنفر بود!

بی‌خیال فکر کردن به اون دوتا احمق شد و سمت ساک کوچیکش رفت تا بقیه وسایل ضروری رو جمع کنه که با یادآوری عکسهایی که توی کشوی خانم کانگ پیدا کرد مثل برق گرفته‌ها لباس‌های مچاله شده رو روی زمین رها کرد.

با ترس دستی به جیب هودیش کشید تا از بودن عکسها مطمئن بشه و بعد از اینکه انگشت‌هاش کاغذ عکسهارو لمس کرد خیالش راحت شد.

نگاه دوباره‌ای به تک‌تک عکسها انداخت، مادر نیومین واقعا زن زیبا و فریبنده‌ای بود و پدرش چهره معمولی ولی زیبایی داشت.

توی اون عکس حتی چشم‌هاشونم می‌خندید و این نشون می‌داد‌ چقدر از داشتن این خانواده سه نفره خوشحالن، و نیومین نوزادی که بدون دونستن آینده بدون خانواده‌اش توی بغل مادرش خواب بود.

نیومین خیلی شبیه مادرش بود؛ خوشحال بود از اینکه تونسته بود مادر و پدر اون دختر رو ببینه و حتی باورش نمی‌شد خودش زودتر از نیومین والدینش رو دیده!

هر ثانیه‌ای که می‌گذشت نفرتش از خانم کانگ بیشتر می‌شد، چطور به خودش اجازه داده بود تا این اندازه پیش بره؟ حالا دیگه مطمئن شد درون اون زن چیزی به اسم وجدان وجود نداره.

درحال ورق زدن عکسها بود که کاغذ کهنه و مشکی‌ای از لای عکسها روی زمین سُر خورد، با تعجب کاغذ کهنه رو برداشت و متوجه شد اون یه نامه‌اس ...

⁦◉⁦✧✿⁦⁦✧◉⁦⁦◉⁦✧✿⁦⁦✧◉⁦⁦◉⁦✧✿⁦⁦✧◉⁦⁦

بعد از کندن‌های متعدد پوست درخت بالاخره بخاطر سوزش شدید دستش بی‌خیال درخت پیر روبه‌رو شد و نگاهی به تنه‌اش انداخت که حالا تیکه تیکه شده بود.

دستش بخاطر فرو رفتن تیغه‌های دردناک پوسته درخت می‌سوخت و حتی می‌تونست گرمای خون رو روش حس کنه اما براش اهمیتی نداشت؛ اون زخم‌های بدتر از اینا هم داشته.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin