𝑷𝒂𝒓𝒕10 :➵راز بزرگ࿐

291 59 100
                                    

تهیونگ بعد از بستن در دفتر مدیر با پوزخند پیروزمندانه‌ای نگاهشو به کمپ روبه‌روش انداخت؛ فکر اینکه حتی اون افسانه واقعیت داشته باشه هنوزم برای خودش سخت بود!

قطعا برای هرکس دیگه‌ای بود ممکن بود عجیب‌ترین چیزی باشه که شنیده، واقعیت داشتن افسانه‌ای که تو کمترین کتابا میشه پیدا کرد؟ ... صدرصد خیلی‌ها فقط با فکر اینکه این افسانه تنها زاده ذهن مریض یه نویسنده باشه کتابشو میبندن و کنار میزارن، اما برای الان، افسانه‌ای که تهیونگ توی کتاب‌های معمولی خونده بود به واقعیت تبدیل شد!

با دیدن هیوری که با چهره‌ای غرق در فکر با قدم‌های نامنظمی درحال قدم‌ زدن بود سمتش دویید، با حرفی که خانم کانگ بهش زده بود بدجور دلش میخواست هیوری رو جوری توی بغلش فشار بده که حتی صدای استخون هاشم بشنوه!

تهیونگ: هیوری!!
هیوری با شنیدن اسمش سمت تهیونگ برگشت و با دیدنش اخم پررنگی بین ابروهاش نشست، باید همون دیشب با دستای خودش خفش میکرد تا امروز اینقدر از ترس سکتش نده!

تهیونگ با دیدن اخم هیوری که توقعشم داشت با خونسردی گفت: باید حرف بزنیم.

هیوری درحالی که دستاش درهم گره خورده بود مشت‌هاشو نامحسوس مشت کرد: نمیخوام حتی صداتو بشنوم.

تهیونگ چرخی به چشم‌هاش داد و بازوی جمع شده‌ی هیوری رو گرفت و پشت سرش سمت خلوت ترین قسمت کمپ کشوند: جمله‌ام درخواستی نبود؛ دستوری بود.

تهیونگ خوب میدونست چه قسمتی از کمپ این موقه صبح خلوته و به عبارتی هیچکس اونجا نمیره؛ دریاچه، مکانی که باعث شد این کمپ بیشتر از قبل حس مزخرف و حال بهم زنی بهش بده!

حتی خود هیوری با دیدن دریاچه‌ای که با هر قدم بزرگتر میشد دلش میخواست با هر استعداد و وِردی که تو دنیا وجود داره اون دریاچه نیست و نابود بشه؛ چون کنار این دریاچه خاطره‌های لذت بخشی واسش رقم نخورد.

تهیونگ کنار بزرگترین و پیرترین درختی که نزدیک دریاچه بود ایستاد و با چشم‌هایی شرمنده؛ که بنظر هیوری اون چشم‌ها بدجوری اونو شبیه پاپی های کیوت کرده بود، به هیوری خیره شد.

کمتر کسی بود که این چشم‌هارو از کیم تهیونگه گستاخ میبینه و هیوری جزو اون افراد انگشت شماری بود که بیشتر از هرکس اون چشم‌هارو دیده؛ تنها کسی که میتونست اون پسر بی‌پروا رو رام خودش کنه هیوری ای بود که یکساله ازش فاصله گرفته بود.

تهیونگ با سری افتاده و لحنی شرمنده که عجیب واسه هیوری کیوتش کرده بود زمزمه کرد: میانه* هیوری ... میدونم دیشب و امروز خیلی اذیت شدی، و خب همه اینا بخاطر کله‌شقی من بود ... واقعا معذرت میخوام. (*میانه: ببخشید)

هیوری که سعی میکرد برای تهیونگه کیوت جلوش ضعف نکنه نگاهشو ازش گرفت و به دریاچه داد؛ چرا تهیونگ بعد از یکسال دوباره داشت این کارو باهاش میکرد؟ حسی که الان داشت، پروانه‌های کوچیکی که توی دلش از هیجان در تلاطم بودن بدجوری اونو یاد اولین باراشون مینداخت.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Where stories live. Discover now