تهسو لیوان آبی همراه با قرص های رنگارنگی که توی مشتش بود رو به نیومین داد و پرسید: وقتی نبودم با جونگکوک چه حرفایی زدین؟
نیومین نگاه کلافهای به دست پر از قرص تهسو انداخت، متنفر بود از تمامیه داروهایی که مصرف میکرد و مطمئن بود اگر تهسو نبود تا الان چندین متر زیر زمین بدنش درحال تبدیل شدن به فسیل بود!
چرخی به چشمهاش داد و بدون میل قرص هارو از دست تهسو گرفت، تهسو برای مطمئن شدن از اینکه نیومین تمامیه قرص هارو میخوره تا قورت دادن تک تک قرص ها دست به سینه نیومین رو زیر نظر داشت.
نیومین بعد از خوردن آخرین قرصش با اخم گفت: حرف خاصی برای گفتن نداریم که بزنیم.
تهسو لیوان خالی رو از نیومین گرفت و گوشهای روی میز گذاشت، از پرسیدن سوالی که توی ذهنش نقش بسته بود دودل بود اما دیر یا زود باید ازش مطمئن میشد: اون ... فهمید؟
نیومین با صدایی عاری از حس پرسید: چی رو؟
تهسو کلافه نفسی بیرون داد و با گرفتن شونههای نیومین فشار خفیفی بهشون وارد کرد و گفت: ببین نیومینا میدونم از این واقعیت متنفری ولی باید ازش مطمئن بشیم چون ممکنه برات دردسر درست کنه، پس لطفا جواب سوالم رو نپیچون.چشمهای مضطربش رو بین اجزای صورت نیومین چرخوند تا نشونهای از موافق بودنش پیدا کنه و بعد از چند ثانیه مکث کردن این دفعه سوالش رو واضح تر پرسید: اون فهمید که تو انسانی؟
نیومین نگاهش رو از صورت نگران تهسو گرفت، اون فهمیده؟ ... با اینکه هیچ صحبتی درباره این موضوع باهم نداشتن ولی نیومین خوب میدونست به لطف اون نگهبان عوضی مطمئناً راز مزخرفش پیش جونگکوک فاش شده.
تنها با آروم تکون دادن سرش مهر تاییدی به سوال تهسو زد و باعث شد تهسو نگاه به ترس نشستهای تحویل نیومین بده و بعد از چند دقیقه سکوت طاقت فرسا بالاخره گفت: میدونم خوشت نمیاد ولی... نظرت چیه این موضوع رو با خانم کانگ در میون بزاریم؟ شنیدم یه استعداد بازآفرین پیدا کرده شاید بتونه بهمون کمک کنه تا اون خاطره رو از ذهن جونگکوک پاک کُ..
نیومین: حتی فکرشم نکن از اون زن عوضی کمک بگیرم! از کی تاحالا این قدر پست شدی که از اون زنیکه میخوای کمک بگیری؟! فکر کردم خودت گفتی از کاری که اون میکنه راضی نیستی!
با داد ناگهانی نیومین، تهسو ناباورانه به حرف های تند و تیز نیومین گوش داد و بعد از هضم حرفهاش این دفعه اون هم صداش رو بالا برد و با عصبانیت گفت: پست؟! این که بهت اهمیت میدم و میخوام هرکاری برای محافظت ازت بکنم پست بودنه؟! من نگرانتم تا کسی راز کوفتیت رو نفهمه و آسیبی بهت نزنه احمق! اون وقت تو به این میگی پست بودن؟!
نیومین که ناخودآگاه از کوره در رفته بود با تن صدای بالایی داد کشید: هرجور دوست داری بهش فکر کن ولی کسی که احمقه من نیستم تویی! تو اون قدر احمقی که به من اهمیت میدی! من بجز یه دختر بدبخت و انسان که بیماری قلبی و هزار جور کوفت و زهرماری داره دیگه چی هستم؟! چرا نمیزاری بمیریم؟ وقتی بهم اهمیت میدی باعث میشی فقط بیشتر از قبل احساس شرمندگی کنم و از این که فقط یه بار اضافه رو دوشتم و همش تو دردسر میندازمت متنفرم!

BẠN ĐANG ĐỌC
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Fanfiction"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...