"فلش بک"
خانم کانگ بعد از بهم ریختن دفترش با عصبانیت در اتاق رو پشت سرش کوبید و به سمت دریاچه قدم برداشت، سخت بود دیدن نابودن شدن چیزی که عامل تمام موفقیت های به دست آمده اش بود؛ و قطعا حاضر نبود به این راحتی دریاچه رو از دست بده!
نگاهی به بچه های کلافه ای که بی هدف توی کمپ میچرخیدن انداخت؛ نیازی نبود تا پشت درخت ها پنهان بشه تا کسی اون رو نبینه.
طبق عادت دستی به دستبند کاموایی کهنه کشید؛ دستبندی که میتونست الکتریسیته قوی استعداد "نامشهودی" رو احساس کنه و به کمک اون استعداد نامرئی شده بود و هیچکس نمیتونست وجودش رو احساس کنه.
با کمک مطالعه و تمرین های پی در پی ای که انجام داده بود حالا بهتر از صاحب اصلی هر استعدادی رو میتونست کنترل کنه!
نگاه عصبی اش رو از بچه های سرگردون گرفت و سمت دریاچه قدم برداشت اما با نزدیک شدن به اتاق شماره 24، آخرین و نزدیک ترین اتاق به دریاچه، و دیدن پنجره باز اتاق چهره اش رو با انزجار توهم کشید.
دیدن دو جوونی که همدیگه رو میبوسیدن باعث شده بود خانم کانگ نگاه نفرت انگیزی بهشون بندازه، با دیدن نوجوون هایی که اینجوری بهم ابراز علاقه میکنن تنها باعث میشد خاطرات نوجوانی مزخرفش دوباره زنده بشه و این بزرگترین و تنها دلیلی بود که از همه نوجوون ها و ابراز علاقه ها نفرت داشت.
چرخی به چشمهاش داد و نگاهش رو از پنجره اتاق گرفت و به دریاچه نزدیک تر شد اما با دیدن صحنه روبهروش از حیرت خشکش زد!
نور آبی رنگی که مثل مهی عجیب از دریاچه ساطع میشد، قبلا چنین صحنه ای دیده بود؟!
البته که نه!با دیدن بطری کوچیکی که سالم گوشه ای کنار دریاچه افتاده بود سمت بطری سالم قدم برداشت اما با بیشتر شدن مه آبی دریاچه توی ثانیه ای بطری با صدای بلندی ترکید و تیکه های شکسته شیشه به اطراف پرت شدن!
خانم کانگ بعد از ثانیه ای طولانی درک اتفاق روبهروش با حیرت زمزمه کرد: این دیگه چه کوفتی بود؟!
تا جایی که خانم کانگ به خاطر داشت از وقتی چشم به دنیا باز کرده بود در کنار این دریاچه بزرگ شده بود، دریاچه ای که پدربزرگش در دوران جوانی وقتی از قدرت این دریاچه عجیب با خبر شد دست به هرکاری زد تا دریاچه رو برای خودش کنه.
و حالا بعد از گذشت سال ها این دریاچه به خانم کانگ رسیده بود و تمام زندگیش رو با این دریاچه سپری کرده بود، پس چرا تاحالا چنین چیزی رو ندیده بود؟! اون حتی تمامیه کتاب ها و مقاله هایی که وجود داشت رو مطالعه کرده بود اما به چنین چیزی بر نخورده بود!
با کلافگی چنگی به موهای نسبتاً بلندش کشید و پشت به دریاچه کرد. حالا که چنین اتفاق عجیبی رخ داده بود باید هرکاری که میتونست انجام میداد برای نجات دریاچه.
ESTÁS LEYENDO
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Fanfic"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...