𝑷𝒂𝒓𝒕9:➵دوئل࿐

301 67 137
                                    

خیره به هم مدرسه‌ای های روبه‌روش که بیخیال به همچی درحال خوش و بش بودن توی فکر و خیالش غرق شده بود اما دیگه از فکر کردن کلافه شده بود، نفسشو عصبی بیرون داد و با عصبانیت موهاشو بهم ریخت.

بومگیو با نگه داشتن قوطی آبمیوه رشته افکارشو پاره کرد و با بیخیالی گفت: اگر قراره هر پنج ثانیه یکبار فوت فوت کنی و موهاتو بکشی از آخر چیزی جز کچلی واست نمی‌مونه جئون.

جونگکوک آه درمونده‌ای کشید و قوطی آبمیوه رو از دست بومگیو کشید، اخه چطور میتونست آروم باشه؟ صبح زود متوجه تو خطر افتادن هیونگاش شده بود و حالا از هیچکدومشون خبری نبود و این داشت حسابی کلافش میکرد!

بومگیو زیر چشمی نگاهی به جونگکوکه کلافه و گیج انداخت و پرسید: اتفاقی افتاده که اینقدر پکر شدی؟ امروز زودتر از ماهم پاشدی که اصلا سابقه نداشته زودتر از ما بیدار بشی.

جونگکوک نیم نگاه بی‌رمقی به چهره کنجکاو بومگیو انداخت و سری به نشونه منفی تکون داد: نه چیزی نشده ... بیخیالش.
و طبق عادت با عصبانیت شروع به تکون دادن پاش کرد.

بومگیو چرخی به چشم‌هاش داد و دستشو روی رون پای بی‌قرار جونگکوک گذاشت، با لحن دوستانه‌ای برای دل گرم کردن دوست صمیمیش گفت: هرچی باشه میدونی که من هستم رفیق، مگه نه؟

جونگکوک به آرومی سری تکون داد و حرفشو تایید کرد، اما ذهنش درگیرتر از اونی بود که بخواد به جمله بومگیو توجه‌ای بکنه؛ درگیر هیونگاش و مهمتر از اون دختری که الان چند روزه مثل خوره مغزشو درگیر کرده!

این عادی بود که جونگکوک بیشتر ساعتای روزشو به اون دختر مو بلند و بی‌اعصاب فکر میکرد؟ عادی بود که دلش میخواست همش دور و برش بپلکه و از اینکه کنارشه و باهاش حتی چند لحظه کوتاه وقت می‌گذرونه لذت میبره؟
صدرصد نه!

خود جونگکوک هم عادی نبودن حسشو نسبت به اون دختر میدونست اما عشق در نگاه اول هم مگه واقعی بود؟ ... همیشه فکر میکرد عشق در نگاه اول فقط یه سناریو شیرین و غیرقابل باوریه که فقط تو سریال‌های عاشقانه موردعلاقه مادرش اتفاق میوفته نه تو واقعیت!

بدون اینکه نگاهشو از سنگ کوچیک زیر پاش بگیره زمزمه‌ کرد: بومی ... آدم چجوری میفهمه که عاشق یک نفر شده؟

بومگیو نگاه متعجبشو به جونگکوک دوخت؛ خیلی واسش عجیب بود که جئون جونگکوک، کسی که از هر سناریو کوچیک عاشقانه حالش بهم میخورد داشت درباره عشق ازش سوال میپرسید!

بومگیو با کمی دستپاچگی بعد از مرتب کردن کلمات توی ذهنش گفت: خب...عشق چیز عجیبیه.... میدونی منظورم اینکه، خود آدم متوجه نمیشه عاشق شده، وقتی متوجش میشه که دیگه کل وجودشو درگیر کرده و اون شخص کل ذهنشو در بر گرفته، مثل یه تومار سرطانی میمونه که وقتی متوجش میشی دیگه کار از کار گذشته! اما اگر خوش شانس باشی شاید زودتر بتونی متوجش بشی.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora